گویند مردی صحرانشین به شهر بغداد آمد و به دکان نانوایی رسید. بوی نان رمق تازهای به او داد. نزد نانوا آمد و گفت: ای خواجه! چند میگیری که مرا از نان سیر کنی؟! نانوا به فکر فرو رفت که این مرد با یک و نهایتاً دو یا سه نان سیر خواهد شد. بنابراین، گفت: نیم دینار بده و هر چقدر میتوانی بخور! مرد نیم دینار داد و بر لب جوی آب نشست. نانوا نان میآورد و مرد آبی به آنها میزد و میخورد تا اینکه بیشتر از نیم دینار نان خورد و پیدا بود که هنوز قصد خوردن دارد. سرانجام تحمل نانوا تمام شد و گفت: ای برادر! تو را به خدایی که به تو قدرت نان خوردن داده است، تا کی میخواهی نان بخوری؟! مرد گفت: ای خواجه! بیصبری نکن! تا این آب در این جوی میرود، من به خوردن ادامه میدهم!
گویند مردی صحرانشین به شهر بغداد آمد و به دکان نانوایی رسید. بوی نان رمق تازهای به او داد. نزد نانوا آمد و گفت: ای خواجه! چند میگیری که مرا از نان سیر کنی؟! نانوا به فکر فرو رفت که این مرد با یک و نهایتاً دو یا سه نان سیر خواهد شد. بنابراین، گفت: نیم دینار بده و هر چقدر میتوانی بخور! مرد نیم دینار داد و بر لب جوی آب نشست. نانوا نان میآورد و مرد آبی به آنها میزد و میخورد تا اینکه بیشتر از نیم دینار نان خورد و پیدا بود که هنوز قصد خوردن دارد. سرانجام تحمل نانوا تمام شد و گفت: ای برادر! تو را به خدایی که به تو قدرت نان خوردن داده است، تا کی میخواهی نان بخوری؟! مرد گفت: ای خواجه! بیصبری نکن! تا این آب در این جوی میرود، من به خوردن ادامه میدهم!
تازه های پیامک
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}