پرنده‌ای در کنار آبگیری آشیانه داشت و هر روز از کرم‌ها و حشرات کوچک تغذیه می‌کرد و به همین غذای اندک قانع بود. روزی بازی را دید که کبوتری را شکار و پس از خوردن اندکی از آن، بقیه‌اش را رها کرد و از آنجا دور شد. پرنده وقتی این ماجرا را دید، طمع کرد و با خود گفت: جثّه من از این باز بزرگ‌تر است، پس چرا من مانند او شکار نکنم؟ من تمام همت خود را صرف به دست آوردن کرمی کوچک می‌کنم، آن وقت این پرنده، کبوتری به آن بزرگی را صید می‌کند. واقعاً مایه شرمندگی است! من هم باید از این پس پرندگان دیگر را شکار کنم و از باقی‌مانده آن به دیگران هم بدهم. ازاین‌رو، به پرواز در آسمان پرداخت تا کبوتری را دید. آن‌گاه مانند باز به سوی او پرید، ولی از بخت بد با سر به زمین سقوط کرد و در گل‌ولای فرو رفت. مردی رهگذر او را برداشت و شادمان به سوی خانه‌اش حرکت کرد. در راه شخصی از مرد رهگذر پرسید: این دیگر چه پرنده‌ای است که گرفته‌ای؟ مرد گفت: این پرنده‌ای است که پا از گلیم خود درازتر کرد و می‌خواست مثل باز باشد، ولی اکنون به پای خود صید من شده است.