شخصی از جایی می‌گذشت. مردی گناه‌کار را دید که معصیت خدا می‌کرد. دست به دعا برداشت و گفت: خدایا! این مرد گناه‌کار را گرفتار و به بدترین عذاب عقوبتش کن تا دیگر از فرمانت سرپیچی نکند. عارفی این سخن مرد را شنید و خطاب به او گفت: ای مغرور فریب‌کار! گرفتاری و بدبختی از این بدتر که این مرد اکنون در بدترین گناه افتاده و خدا از او ناخشنود است؟! این بیچاره در دریای گناه غرق است و با این حال تو بر سرش سنگ می‌زنی و آرزوی نابودی‌اش را داری؟ اگر می‌توانی دستش را بگیر و از این گرداب نجاتش بده وگرنه دست از سرش بردار و بگذار به حال خودش باشد!