ظریفی به در خانه خواجه‌ای بخیل آمد و چشم بر شکاف در گذاشت و دید خواجه طبقی انجیر در پیش دارد و به رغبت تمام می‌خورد. ظریف در زد. خواجه با شنیدن صدای در، طبق انجیر را زیر دستار پنهان کرد، سپس برخاست تا در را باز کند. ظریف این کار خواجه را دید. خواجه در را باز کرد و پرسید: که هستی و چه هنری داری؟ ظریف گفت: ‌قاری و حافظ قرآنم و قرآن را به ده روایت می‌خوانم، البته صدای خوشی نیز دارم! خواجه گفت: برایم مقداری قرآن بخوان و ظریف شروع به خواندن این آیات کرد: «... وَالزَّیتُونِ وَطُورِ سِینِینَ وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِینِ؛ قسم به انجیر و زیتون و قسم به کوه سینا و قسم به این شهر امن و امان.» (تین: 1ـ 3) خواجه با تعجب پرسید: «والتّین ...؛ قسم به انجیر.» پس انجیر کجا رفت؟! ظریف گفت:‌ زیر دستار.