از عارفی در حال احتضار سؤالی شد. چشمان او پر از اشک شد و گفت: ای فرزند! نود و پنج سال است دری را می‌کوبم، حال آن در به روی من باز شد. نمی‌دانم این در سعادت است که به رویم باز شد یا در شقاوت؟ آن قدر می‌دانم که وقت پاسخ گفتن فرا رسیده است.