پادشاهی، پسری بسیار زیرک و باهوش داشت. او را به ادیبی دانا سپرد که به او ادب آموزد. روزی کودک به آن ادیب گفت: مرا کلمه‌ای بیاموز که صلاح هر دو جهان در آن باشد. معلم گفت: اگر می‌خواهی که در هر دو جهان رستگار باشی، خاموشی گزین و سکوت پیشه گیر. پسر این پند معلم شنید و دیگر لب از سخن فرو بسته بود. پدرش بسیار رنجیده خاطر شده بود و می‌پنداشت که فرزندش دچار یک بیماری شده است. طبیبان و افسونگران هر چه کوشیدند که او به سخن آید فایده نکرد. تا اینکه روزی پادشاه به شکار رفته بود و پسر خود را هم با خود برده بود. دُرّاجی بانگی کرد و سواران در پی صدای او رفتند و آن پرنده را گرفتند. پسر گفت: اگر این پرنده خاموش بود، گرفتار نمی‌شد. یکی از ندیمان پادشاه که سخن گفتن پسر را شنید نزد پادشاه رفت و او را بشارت داد که پسرت سخن گفت. پادشاه خوشحال شد و پسر را خواند و هر چه کوشید او سخن گوید، پسر سخنی نگفت، پادشاه به خشم آمد و دستور داد فرزندش را چوب بزنند. پسر گفت: استاد من راست گفت که خاموشی سبب رهایی است. اگر من هم خاموش بودم و درباره پرنده سخن نمی‌گفتم از چوب خوردن در امان می‌ماندم.