گویند جوانی نورسیده با پیری دنیادیده در راهی هم‌سفر شد. پیر در جلو حرکت می‌کرد و جوان مانند سایه‌ای به دنبال او می‌رفت. در بین راه به منطقه‌ای پر از گِل و لای رسیدند. پیر همچنان به راه خود ادامه می‌داد؛ اما جوان بلافاصله ایستاد و حاضر نشد که به راه ادامه دهد زیرا می‌ترسید لباس‌هایش گِل‌آلود شود. پیر گفت: ای جوان! چقدر در بندِ ظاهر خود هستی! به کار دل بپرداز که درونت را از آلودگی پاک گردانی.