گویند شخصی گربه‌ای داشت که هر روز تکه‌ای گوشت به گربه خود می‌داد. روزی گربه به آشیانه کبوتر شخصی رفت و کبوتری را گرفت. صاحب کبوتر گربه را کشت و پوست او را پر از کاه کرد و بر درِ آشیانه کبوتر آویزان کرد. صاحب گربه از آن جا گذشت و گربه خود را بدان صورت دید. گفت: اگر به همان مقدار گوشت که به او می‌رسید قناعت می‌کرد به این بلا مبتلا نمی‌شد.