صبحی دیگر رسید و من در انتظار تو چشم می‌گشایم و دلم لبریز است از دیدن خورشید جانم تا جان ببخشد و ذوب کند یخ‌‍‌های کسالت و اندوه را تو با چشمانت زندگی و شادی را برایم به ارمغان می‌آوری ساده می‌آیی و پر شکوه و چه میدانی از غوغا و بلوایی که به‌پا می‌کنی در درونم چشانم سخت تو را می‌‌‎جویند ای جاری زلال، ای تابیده بر دلت مهر و من باز هم از دستانت شکوفه مهربانی می‌چینم امروز