آن قدر عاشقانه به معراج رفته بود
آن قدر عاشقانه که سر در بدن نداشت
خورشیدِ شعله‌‌ور شده بر روی نیزه‌‌ها
کنج تنور رفتن و افروختن نداشت
هر کس شنید غربت او را سؤال کرد
بعد...