زیر شمشیر غمش - ویژه تلفن همراه
زیر شمشیر غمش - ویژه تلفن همراه
زير شمشير غمش رقصکنان بايد رفت
کانکه شد کشتهي او نيک سرانجام افتاد
حافظ
نيمروز باديه؛ چلّهي آفتاب...
باد، خردههاي عطشناک اسبان را در فراخناي باديه گرم ميکرد و سمچالها را با شنريزهها ميپوشاند. گويي طبيعت به ماندن هيچ نشاني از اين شمشير آختگان نمييارست؛ اما دشت، در سماسم هزار سوار ميلهيد: سايهساراني رمنده بر ريگزار که به تاخت ميگذشتند و در هرم آفتاب، موج برميداشتند و ميشکستند؛ با تلألؤ هزار نيزهي جهندهي در دستها و بيدقکهايي ملون، گره خورده در گلوگاه نيزهها؛ از دور دست انگار پهنهي برگهايي در باد!
چه سرابي...!
نيمروز باديه؛ چلّهي آفتاب...
باد، خردههاي عطشناک اسبان را در فراخناي باديه گرم ميکرد و سمچالها را با شنريزهها ميپوشاند. گويي طبيعت به ماندن هيچ نشاني از اين شمشير آختگان نمييارست؛ اما دشت، در سماسم هزار سوار ميلهيد: سايهساراني رمنده بر ريگزار که به تاخت ميگذشتند و در هرم آفتاب، موج برميداشتند و ميشکستند؛ با تلألؤ هزار نيزهي جهندهي در دستها و بيدقکهايي ملون، گره خورده در گلوگاه نيزهها؛ از دور دست انگار پهنهي برگهايي در باد!
چه سرابي...!