جاذبه های عشق - ویژه تلفن همراه
جاذبه های عشق - ویژه تلفن همراه
لیست گوشی های تست شده
پيامبر به اطراف خود نگريست و چندان کسي از ياران خويش را نديد... همه پراکنده و گريخته و يا در کار فرار بودند، و جز اندکي از جانبازان وفادار که دشمن را از او دفع ميکردند هيچ مدافعي نيافت. حمزه پديدار نبود... علي نيز در ديدرس نبود و فقط جلوه تابان و اميدانگيز پرچمش در ميان توفان مهالک چونان تابش چهره بدر در ميان ابر، لحظاتي به چشم ميخورد و دگربار ناپديد ميشد. و ابودجانه يک ميدانگاهي جلوتر از او در برابر دشمن شمشير ميزد و زبير نيز دور بود و اين جا و آن جا فداييان کمشمارش پراکنده بودند و گاه دشمن را دفع ميکردند و گاه براي وارسي احوال او به سوي او ميآمدند و با اين همه بي آن که بر جريان موقعيت خودقدرت ثباتي داشته باشند،چونان قايقي برروي امواج طغياني دريا، اين سووآن سوکشيده ميشدند...
در اين لحظه جراحات پيامبر زياد شده بود و از هر گوشه فشار حملات به سوي او افزون و افزونتر ميشد. به گونهاي که ديگر تاب و توان را از او ميربود... پيامبر نگاه کرد و تني چند از انصار را گرد خود ديد... و از آن سو طغيان بيمحاباي دشمن را نيز نظاره کرد که در آرايش جنگي گروهي تازه نفستر فقط به قصد او پيش ميکوفت و بدان سو حمله ميآورد...
کسي و يا کساني بايد به ستيز آنان ميايستادند و راه حملهشان را که بس سخت بود، سد مينمودند. پيامبر به آن گروه اندک انصار گفت: در ميان شما کيست که جان خود را به خدا بفروشد؟ اين سخن واضح و آشکار بود. يعني تا پاي مرگ بايستد و دشمن را از او دفع کند. پنج تن از جوانان انصار پاسخ مثبت دادند و جانبازانه چنين فرياد زدند: ما اي رسول خدا... و خود را به اولين موج کوبنده دشمن که پيش ميآمد زدند. در ميان ايشان جواني به نام عمارة بن زياد سکن بود که غيرتمندانه جنگ ميکرد.
پيامبر به اطراف خود نگريست و چندان کسي از ياران خويش را نديد... همه پراکنده و گريخته و يا در کار فرار بودند، و جز اندکي از جانبازان وفادار که دشمن را از او دفع ميکردند هيچ مدافعي نيافت. حمزه پديدار نبود... علي نيز در ديدرس نبود و فقط جلوه تابان و اميدانگيز پرچمش در ميان توفان مهالک چونان تابش چهره بدر در ميان ابر، لحظاتي به چشم ميخورد و دگربار ناپديد ميشد. و ابودجانه يک ميدانگاهي جلوتر از او در برابر دشمن شمشير ميزد و زبير نيز دور بود و اين جا و آن جا فداييان کمشمارش پراکنده بودند و گاه دشمن را دفع ميکردند و گاه براي وارسي احوال او به سوي او ميآمدند و با اين همه بي آن که بر جريان موقعيت خودقدرت ثباتي داشته باشند،چونان قايقي برروي امواج طغياني دريا، اين سووآن سوکشيده ميشدند...
در اين لحظه جراحات پيامبر زياد شده بود و از هر گوشه فشار حملات به سوي او افزون و افزونتر ميشد. به گونهاي که ديگر تاب و توان را از او ميربود... پيامبر نگاه کرد و تني چند از انصار را گرد خود ديد... و از آن سو طغيان بيمحاباي دشمن را نيز نظاره کرد که در آرايش جنگي گروهي تازه نفستر فقط به قصد او پيش ميکوفت و بدان سو حمله ميآورد...
کسي و يا کساني بايد به ستيز آنان ميايستادند و راه حملهشان را که بس سخت بود، سد مينمودند. پيامبر به آن گروه اندک انصار گفت: در ميان شما کيست که جان خود را به خدا بفروشد؟ اين سخن واضح و آشکار بود. يعني تا پاي مرگ بايستد و دشمن را از او دفع کند. پنج تن از جوانان انصار پاسخ مثبت دادند و جانبازانه چنين فرياد زدند: ما اي رسول خدا... و خود را به اولين موج کوبنده دشمن که پيش ميآمد زدند. در ميان ايشان جواني به نام عمارة بن زياد سکن بود که غيرتمندانه جنگ ميکرد.