یک آسمان هیاهو - ویژه تلفن همراه
یک آسمان هیاهو - ویژه تلفن همراه
لیست گوشی های تست شده
مي خواهم افشاگري کنم!
اين حرف که خواندي جزء قصه نيست، حرف خودم است. حرف من نويسنده، آن هم به جناب عالي که حالا خواننده ي کتابم هستي.
مي خواهم يکي از اتفاقات مهم کتاب را از همين حالا لو بدهم. کاري هم به اصول قصه نويسي ندارم؛ بگذار هر چه مي خواهد بشود. بگذار هر چه مي خواهند بگويند. من اسم قهرمان قصه ام را بدون مقدمه و با صداي بلند خواهم گفت. بعد بلافاصله اتفاق مهم قصه را لو خواهم داد تا تو تکليف را از همين الان بداني. شايد دوست نداشته باشي کتاب را تا انتها بخواني. گناه که نکرده اي! چرا به زور دنبال خودم بکشانمت؟ از همين ابتدا راست و پوست کنده مي گويم؛ رفيقم، عزيزم، تويي که بزرگواري کرده دست همراهي به من داده اي!خوب چشم و گوش را باز کن. از همين حالا تصميمت را بگير. يک وقت چشم باز نکني ببيني به آخر کتاب رسيده، ناخواسته به دنبالم آمده اي، يک وقت نگويي نويسنده از همان ابتدا نگفت درباره ي که و چه مي خواهد بگويد. نه عزيز من! صاف و پوست کنده مي گويم؛ قهرمان اين قصه بچه ي تهران است. سال 1337 در خيابان دلگشا به دنيا آمده. اسمش علي است؛ معروف به حاج علي. در شناسنامه اش نوشته علي رضا موحد دانش، اما خيليها او را به نام حاج علي مي شناسند. نه به خاطر اين که فرمانده ي جنگ بود، بلکه واقعاً حاجي بود. مکه رفته بود؛ آن هم در 23 سالگي.
اتفاق مهم زندگي اش چيست؟
چيزي شبيه افسانه!افسانه اش را برايت نقل مي کنم. هر چند تو باور نکني، به هر حال وظيفه ي من نقل کردن است.
«در سالهاي جنگ شنيدم؛ روزي دست يکي از فرماندهان قطع مي شود. گرما گرم عمليات بود. نيروها اگر مي ديدند دست فرمانده قطع شده، روحيه شان را مي باختند؛ نمي توانستند به عمليات ادامه دهند. فرمانده دور از چشم بچه ها دستش را مي بندد و همان دست قطع شده را در جيبش فرو برده، به فرماندهي ادامه مي دهد. چند ساعت بعد در اثر خونريزي زياد از هوش رفته به زمين مي افتد. نيروها وقتي دستش را از جيبش بيرون مي آورند، تازه متوجه ماجرا مي شوند!»
اين خاطره سالها در گوشه ي ذهنم مانده بود. هميشه خيال مي کردم افسانه است. درست مثل خاطره ي دهقان فداکار. آن روز که شنيدم دهقان فداکار يک پيرمرد آذربايجاني است به نام ريزعلي خواجوي، هم خوشحال شدم، هم شگفت زده و نيز وقتي شنيدم آن فرمانده کسي نبوده جز علي رضا موحد دانش!
راستي!چه تصادف جالبي. انگار هر وقت حرف شجاعت و جوانمردي به ميان مي آيد، علي ها رد هم صف مي کشند! علي خواجوي، علي موحد دانش!و...
مي خواهم افشاگري کنم!
اين حرف که خواندي جزء قصه نيست، حرف خودم است. حرف من نويسنده، آن هم به جناب عالي که حالا خواننده ي کتابم هستي.
مي خواهم يکي از اتفاقات مهم کتاب را از همين حالا لو بدهم. کاري هم به اصول قصه نويسي ندارم؛ بگذار هر چه مي خواهد بشود. بگذار هر چه مي خواهند بگويند. من اسم قهرمان قصه ام را بدون مقدمه و با صداي بلند خواهم گفت. بعد بلافاصله اتفاق مهم قصه را لو خواهم داد تا تو تکليف را از همين الان بداني. شايد دوست نداشته باشي کتاب را تا انتها بخواني. گناه که نکرده اي! چرا به زور دنبال خودم بکشانمت؟ از همين ابتدا راست و پوست کنده مي گويم؛ رفيقم، عزيزم، تويي که بزرگواري کرده دست همراهي به من داده اي!خوب چشم و گوش را باز کن. از همين حالا تصميمت را بگير. يک وقت چشم باز نکني ببيني به آخر کتاب رسيده، ناخواسته به دنبالم آمده اي، يک وقت نگويي نويسنده از همان ابتدا نگفت درباره ي که و چه مي خواهد بگويد. نه عزيز من! صاف و پوست کنده مي گويم؛ قهرمان اين قصه بچه ي تهران است. سال 1337 در خيابان دلگشا به دنيا آمده. اسمش علي است؛ معروف به حاج علي. در شناسنامه اش نوشته علي رضا موحد دانش، اما خيليها او را به نام حاج علي مي شناسند. نه به خاطر اين که فرمانده ي جنگ بود، بلکه واقعاً حاجي بود. مکه رفته بود؛ آن هم در 23 سالگي.
اتفاق مهم زندگي اش چيست؟
چيزي شبيه افسانه!افسانه اش را برايت نقل مي کنم. هر چند تو باور نکني، به هر حال وظيفه ي من نقل کردن است.
«در سالهاي جنگ شنيدم؛ روزي دست يکي از فرماندهان قطع مي شود. گرما گرم عمليات بود. نيروها اگر مي ديدند دست فرمانده قطع شده، روحيه شان را مي باختند؛ نمي توانستند به عمليات ادامه دهند. فرمانده دور از چشم بچه ها دستش را مي بندد و همان دست قطع شده را در جيبش فرو برده، به فرماندهي ادامه مي دهد. چند ساعت بعد در اثر خونريزي زياد از هوش رفته به زمين مي افتد. نيروها وقتي دستش را از جيبش بيرون مي آورند، تازه متوجه ماجرا مي شوند!»
اين خاطره سالها در گوشه ي ذهنم مانده بود. هميشه خيال مي کردم افسانه است. درست مثل خاطره ي دهقان فداکار. آن روز که شنيدم دهقان فداکار يک پيرمرد آذربايجاني است به نام ريزعلي خواجوي، هم خوشحال شدم، هم شگفت زده و نيز وقتي شنيدم آن فرمانده کسي نبوده جز علي رضا موحد دانش!
راستي!چه تصادف جالبي. انگار هر وقت حرف شجاعت و جوانمردي به ميان مي آيد، علي ها رد هم صف مي کشند! علي خواجوي، علي موحد دانش!و...