تیک تاک زندگی-ویژه تلفن همراه
تیک تاک زندگی-ویژه تلفن همراه
دو ماه يک بارمي آمد مرخصي.دلش براي ديدن عزيز و خواهرها ذوق داشت. عزيزه تا چشمش به او مي افتاد، اشکهايش مي ريخت.
يک هفته اي که يوسف کنارش بود هر وقت او را مي بوسيد اشکش مي ريخت. هي مي گفت:«خدايا چرا؟ چرا سرنوشتم اين جور بود؟ از خاک و وطنمان کوچ کرديم آمديم مشهد.سيزده سالم بيشتر نبود، شوهرم دادند. اين حسن پدر بيامرز مرا برداشت آورد قوچان، دور از پدرو مادرم، که آن قدر دوستشان داشتم و خاطرشان را مي خواستم، توي اين شهر کوچک و سرد.حالا هم تو يوسف جان، پسرک نازنينم...»و باز اشک مي ريخت.
يوسف لبخند مي زد.بلند مي شد، او را، که لاغر و سبک بود، بغل مي کرد و دور اتاق مي چرخاند.بعد مي خنديد و مي گفت:«آخر چقدر چرا چرا مي کني؟ چقدر گريه مي کني؟ مامان جان؟! روزگار به ميل ما نمي چرخد.بابا قوچان رو دوست داره.کارش، فاميلش، اينجاست.نمي تونه بياد مشهد. من نمي تونم درسم رو توي تهران ول کنم کنارت بمانم.پس صبور باش و خودت را تسليم سرنوشت و تقديري که برايت مقدر شده بکن،حالا ديگر کاري از دستت بر نمي آيد.با خودت نجنگ!» عزيزه با تعجب نگاهش مي کرد.او هنوز نوزده سال داشت.اين طور عاقلانه حرف زدن خيلي برايش زود بود.
يوسف کلاهدوز سال 1325 خورشيدي در شهرستان قوچان، واقع در خراسان شمالي که شهر کوهستاني و سردي است، متولدشد.پدرش کلاهدوز بود. با پوست گوسفند پوستين و کلاه مي دوخت.مرد متدين و آرامي بود و مردم شهر همه او را مي شناختند و دوستش داشتند.يوسف تحصيلات ابتدايي تا سال آخر دبيرستان را در قوچان به پايان رساند و سال 1342 وارد دانشکده ي افسري ارتش شد.
چهار سال دانشجويي يوسف در دانشکده افسري شايد مهمترين سالهاي شکل گيري شخصيت او بود.ترم سوم با استاد نامجو آشنا شد.استاد او و حسن اقارب پرست، دوست صميمي اش، را به کلاسهاي مذهبي خارج از دانشگاه معرفي کرد.عضويت يوسف در اين گروه ديني سياسي که فعاليت هاي صد در صد مخفي داشتند تا پيروزي انقلاب ادامه پيدا کرد.
سال 1359، يوسف کلاهدوز شد قائم مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامي... يوسف براي اجراي نقشه شکست محاصره ي آبادان به همراه چند نفر از فرماندهان عالي رتبه ارتش به آبادان رفتند.عمليات با موفقيت کامل انجام شد و شهر نجات پيدا کرد.فرماندهان نامجو، فلاحي، فکوري، جهان آرا و کلاهدوز با هواپيما عازم تهران شدند.اما يک ساعت بعد هواپيما در نزديکي تهران سقوط کرد.جسدها به تهران منتقل شد. همه سوخته بودند و به سختي هويتشان تشخيص داده شد.
يک هفته اي که يوسف کنارش بود هر وقت او را مي بوسيد اشکش مي ريخت. هي مي گفت:«خدايا چرا؟ چرا سرنوشتم اين جور بود؟ از خاک و وطنمان کوچ کرديم آمديم مشهد.سيزده سالم بيشتر نبود، شوهرم دادند. اين حسن پدر بيامرز مرا برداشت آورد قوچان، دور از پدرو مادرم، که آن قدر دوستشان داشتم و خاطرشان را مي خواستم، توي اين شهر کوچک و سرد.حالا هم تو يوسف جان، پسرک نازنينم...»و باز اشک مي ريخت.
يوسف لبخند مي زد.بلند مي شد، او را، که لاغر و سبک بود، بغل مي کرد و دور اتاق مي چرخاند.بعد مي خنديد و مي گفت:«آخر چقدر چرا چرا مي کني؟ چقدر گريه مي کني؟ مامان جان؟! روزگار به ميل ما نمي چرخد.بابا قوچان رو دوست داره.کارش، فاميلش، اينجاست.نمي تونه بياد مشهد. من نمي تونم درسم رو توي تهران ول کنم کنارت بمانم.پس صبور باش و خودت را تسليم سرنوشت و تقديري که برايت مقدر شده بکن،حالا ديگر کاري از دستت بر نمي آيد.با خودت نجنگ!» عزيزه با تعجب نگاهش مي کرد.او هنوز نوزده سال داشت.اين طور عاقلانه حرف زدن خيلي برايش زود بود.
يوسف کلاهدوز سال 1325 خورشيدي در شهرستان قوچان، واقع در خراسان شمالي که شهر کوهستاني و سردي است، متولدشد.پدرش کلاهدوز بود. با پوست گوسفند پوستين و کلاه مي دوخت.مرد متدين و آرامي بود و مردم شهر همه او را مي شناختند و دوستش داشتند.يوسف تحصيلات ابتدايي تا سال آخر دبيرستان را در قوچان به پايان رساند و سال 1342 وارد دانشکده ي افسري ارتش شد.
چهار سال دانشجويي يوسف در دانشکده افسري شايد مهمترين سالهاي شکل گيري شخصيت او بود.ترم سوم با استاد نامجو آشنا شد.استاد او و حسن اقارب پرست، دوست صميمي اش، را به کلاسهاي مذهبي خارج از دانشگاه معرفي کرد.عضويت يوسف در اين گروه ديني سياسي که فعاليت هاي صد در صد مخفي داشتند تا پيروزي انقلاب ادامه پيدا کرد.
سال 1359، يوسف کلاهدوز شد قائم مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامي... يوسف براي اجراي نقشه شکست محاصره ي آبادان به همراه چند نفر از فرماندهان عالي رتبه ارتش به آبادان رفتند.عمليات با موفقيت کامل انجام شد و شهر نجات پيدا کرد.فرماندهان نامجو، فلاحي، فکوري، جهان آرا و کلاهدوز با هواپيما عازم تهران شدند.اما يک ساعت بعد هواپيما در نزديکي تهران سقوط کرد.جسدها به تهران منتقل شد. همه سوخته بودند و به سختي هويتشان تشخيص داده شد.