يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ إِذَا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُواْ زَحْفًا فَلاَ تُوَلُّوهُمُ الأَدْبَارَ ﴿۱۵﴾ وَمَن يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاَّ مُتَحَرِّفًا لِّقِتَالٍ أَوْ مُتَحَيِّزًا إِلَى فِئَةٍ فَقَدْ بَاء بِغَضَبٍ مِّنَ اللّهِ وَمَأْوَاهُ جَهَنَّمُ وَبِئْسَ الْمَصِيرُ ﴿۱۶﴾ سوره انفال

اى اهل ايمان! هنگامي كه با كافران در حالى كه بر ضد شما لشكركشى مي كنند روبرو مي شويد ، به آنان پشت نكنيد [و نگريزيد.] ﴿۱۵﴾ و هر كس در آن موقعيت به آنان پشت كند [و بگريزد] سزاوار خشمي از سوى خدا شود و جايگاهش دوزخ است ودوزخ بازگشت گاه بدى است ﴿۱۶﴾


 نفس هاي انسان گام هايي است که به سوي مرگ برمي دارد. حضرت علي (ع) سخناني از اين دست که مالامال از مرگ آگاهي باشد بسيار دارند.
مرگ آگاهي کيفيت حضور مردان خدا را در دنيا بيان مي دارد. تا آنجا که هر که مقرب تر است مرگ آگاه تر است. و بر اين قياس بايد چنين گفت که حضور علي عليه السلام در عالم ،عين مر گ آگاهي است. مرگ آگاهي يعني که انسان همواره نسبت به اين معنا که مرگي محتوم را پيش رو دارد آگاه باشد و با اين آگاهي زيست کند و هرگز از آن غفلت نيابد.
مردمان اين روزگار سخت از مرگ مي ترسند و بنابراين شنيدن اين سخنان برايشان دشوار است. اما حقيقت آن است که زندگ انسان با مرگ در آميخته است و بقايش با فنا. پيش از ما ميلياردها نفر بر روي اين کره ي خاکي زيسته اند و پس از ما نيز ... پخش ...


تازه وارد بود. سر و وضعش و رفتارش باعث تعجب همه رزمنده ها شده بود. نمي دونم چرا اومده بود. ما که اصلا انتظارشو نداشتيم با اين چنين فردي توي جبهه مواجه بشيم. صورت تيغ زده، سيبيل هاي از بناگوش در رفته، بازوهاي خالکوبي شده و ... خلاصه بايد تحملش مي کرديم. مي خواست نماز بخونه اما انگار تا حالا دور و بر نماز نچرخيده بود. با اون منش لات گونش مهرو پرت کرد جلو و ايستاد به نماز. اما چه نمازي! ... . بگذريم.
مدتي گذشت و او آرام تر شده بود. فضاي جبهه به شدت روي او تأثير گذاشته بود. ديگه مثه قبل اون طور نماز نمي خوند. خم مي شد و آروم مهرو روي زمين مي گذاشت، سرشو خم مي کرد و با تواضع به نماز مي ايستاد. بعد از 40 روز ديدمش که گوشه اي نشسته و تو حال خودشه. گريه اش قطع نمي شد و تا شب به همين حال بود.
فرداي اون روز بعد از اينکه پنهاني نماز شبشو خوند، خيلي سرحال به نظر مي اومد. خنده اش قطع نمي شد. شور عجيبي داشت. عمليات شروع شد، بچه ها از معبر مين عبور کردند. پشت سر ما، او همان طور خندان پيش مي آمد. بهش گفتم چيه چرا اينقدر مي خندي؟ لبخندي زدو چيزي نگفت.
کمي پيش رفتيم، ناگهان از پشت صداي انفجاري اومد. پاش روي مين رفته بود و به شهادت رسيد. ادامه ...


لحظات دردناکی بود، رئیس بیمارستان و بخش ایزوله و هیئت پزشکی تصمیم گرفتند با بالگرد ببرنش تهران تا اونجا شاید بشه براش کاری بکنند.
در آسانسور باز شد و یک نفر تخت مجتبی را هُل داد داخل و همراهان هم داخل شدند.
دکمه طبقه همکف را زدند ولی آسانسور از کار افتاد. تخت را از آسانسور بیرون آوردند و امتحان کردند. سالم بود و هیچ مشکلی نداشت. چند باری تحت را وارد آسانسور کردند ولی هر بار از کار می افتاد. انگار قسمت نبود ببرنش تهران ...
بعد از یک هفته که بیهوش روی تخت افتاده بود، بهشو اومد. لحظه اذان مغرب بود، شهادتین گفت و به همه حاضران نگاهی انداخت و گفت خداحافظ و روح پاکش به آسمان رفت.
به تقویم روی دیوار نگاه کردم دقیقا همان تاریخی که را نشان می داد که خودش چند سال قبل پیش بینی کرده بود ... 1375/10/11 1345/10/11 به دنیا آمد و 1375/10/11 شهید شد. ادامه ...


حمید داشت می نوشت. نمی دونم چی؟! ولی هر چه بود نذاشت اونو بخونم. ناهارو که برامون آوردن خودمو زدم به بی حالی و گفتم: حمید خودت برو پائین بگیر. همینطور که داشت می نوشت یه نگاهی بهم انداخت که دلم لرزید ...
چشمانش سرخ شده بود از اشک ...
نوشته اش را گذاشت و از جا کنده شد. خحالت کشیدم و گفتم خودم می رم.
تا پائین حدود 40 متر فاصله بود تا رفتم و برگردم صدایی مهیب آمد و خاک و چوب و ... بود که روی سرم می ریخت.
با خوابیدن غبار، تکّه ای کاغذ توی آسمان دیدم که داشت چرخ می زد و به پائین می آمد. دیگر اثری از حمید نبود، تنها وصیت او بود که ماند ... ادامه ...