فردوسي و مولانا
نويسنده: ميرجلالالدين كزازي
متن پيش رو مکتوب شده سخنراني دکتر مير جلال الدين کزازي استاد زبان وادبيات فارسي دانشگاه تهران با عنوان حماسه و عرفان است که روز چهارشنبه 14 شهريور 86 در شهر کتاب مرکزي ايراد شد.
شادمانم كه اين بخت بهره من افتاده است كه در اين بزمِ به آئين و دلپذير فرهنگي و ادبي اندكي با شما درباره مولانا سخن بگويم. اين مجالس و بزم هاي فرهنگي به نظر من از كلاس هاي درس سودمندتر، كارسازتر و اثرگزارتر مي تواند بود. زيرا در اين بزم هاي ادبي آزاد، با كساني روبرو هستيم كه آگاهانه به خواست دل خود در آن بزم، دمساز شده اند. هيچ خار خاري و انگيزه اي جز بيشتر آموختن و دانستن و شناختن ندارند.
نه براي نمره و ميانگين و دانشنامه آمده اند و نه براي اينكه بر سي گانه شان (حقوق ماهيانه شان) اندكي افزوده شود. شما به پاس دل خود به اين بزم آمده ايد. همين براي من به تنهايي بسيار انگيزنده و شورآفرين است. پاره اي از شما به شيوه اي پيگير و پايدار در بزم هاي مولانا همواره همباز بوده ايد. امروز نيز كه به بخشي از زنجيره گفتار رسيده ايم، مي خواهيم رويي ديگر را در پيوند با مولانا بشناسيم، هچنان در كاريد.
سخن امروز ما درباره فردوسي و مولاناست. در دو كمانه بگويم كه يكي از بخت هاي بزرگ و بي مانند من كه همواره اورمزد دادار را به پاس آن سپاس مي گذارم اين است كه نزد ايرانيان نام من با نام بلند و فره مند فردوسي بزرگ و نامي و شاهنامه پيوند گرفته است. هم از اين روست كه من اينجايم كه اندكي در زمينه پيوند مثنوي با شاهنامه يا از ديدي فراختر، عرفان و حماسه با شما سخن بگويم.
شايد در نخستين نگاه چندان پيوندي در ميانه درويشي و پهلواني نيابيم. بينگاريم كه اين دو يكسره از يكديگر جدايند. پهلوان مرد بازوست. جنگاور است و با تن در پيوند.
اما درويش، مردي است كه تن را خوار مي داند و فرو مي نهد. حتي آن را بزرگترين دشمن خويش مي شناسد. از تن، برخلاف پهلوان كه زنده و تناور است، مي پرهيزد و مي گريزد.
پس چگونه مي توانيم گفت كه درويشي را با پهلواني پيوندي است؟
به هر روي آنچه در اين گفتار بدان خواهيم پرداخت اين است که درويشي و پهلواني يا عرفان و حماسه در كجا به يكديگر باز مي رسند و با هم پيوند مي گيرند.
براي روشن داشت اين نكته ناچار مي بايد نگاهي به چيستي حماسه بيفكنيم. مي بايد بر خود روشن بداريم كه سرشت و ساختار حماسه چيست كه آن را در آموزه ها، ورزه ها، فرهنگ و جهان بيني درويشي باز مي يابيم؟
حماسه، زاده اسطوره است. فرزندي است كه مام اسطوره او را مي زايد، مي پرورد و مي بالاند. به سخن ديگر، كار و سازها و ويژگي هاي بنيادين در اسطوره و حماسه يكسان است.
به دليل ضيق وقت نمي خواهم به اين ويژگي ها و كار و سازها بپردازم. اما آنچه بايسته گفتار امروز ماست اين است كه يكي از نهادها و بنيادهايي که اسطوره آن را مي پرورد، درمي گسترد و زمينه آفرينش فرهنگي نو را فراهم مي آورد؛ فرهنگ حماسي است.
آن بن مايه و ويژگي همان است كه من آن را ستيز ناسازها مي نامم. شما هر پديده و رخداد حماسي را بكاويد و بررسيد؛ در ژرفاي آن به ستيز ناسازها خواهيد رسيد. هرجا چنين ستيزي در كار است، زمينه براي آفرينشي حماسي آماده خواهد بود.
اما اين ستيز، ساختاري پيچيده دارد. تنها در ستيزه گي نمي ماند. ناسازانِ ستيزنده در جهان بسيارند. اما همه آنها نمي توانند خواستگاه حماسه باشند. هنگامي ستيزِ ناسازها به پديده اي حماسي دگرگون مي تواند شد كه ويژگي ديگري بر آن ستيزه گي افزوده شود. آن ويژگي ديگر، "آميزه گي" است.
هنگامي كه ما با پديده اي دو سويه، ناسازوارانه يا آن چنان كه فرنگيان مي گويند پارادوكسيكال روبرو هستيم چه در آن ستيزه گي با آميزه گي در آميخته است با پديده اي روبرو خواهيم بود كه مي تواند خواستگاه حماسه باشد. آن ناسازان در همان هنگام كه با هم مي ستيزند به ناچار بي آنكه خود بخواهند با هم در مي آميزند.بهتر بگوئيم آميزندگاني اند ستيزنده يا ستيزندگاني اند آميزنده.
به دو روي سكه اي مي مانند. هر سكه به ناچار دو روي دارد. هيچ سكه اي را نمي شناسيد كه يك رويه باشد. چيستي سكه در گرو دو رويگي آن است. اما دو روي سكه ناساز يكديگرند. يكي آري است يكي نه. يكي نرينه است، يكي مادينه. اگر بخواهيم واژگان نماد شناختي و باورشناسانه كهن را به كار بريم؛ اگر شير آمد آري است، نرينه است. اگر خط آمده نه است، مادينه است. اين دو ظاهرا ناسازند. اما در دل اين ناسازي ناچارند با هم بسازند. چون اگر يكي نباشد ديگري هم نخواهد بود. يكي، علت وجودي ديگري است. اگر شير نباشد يا خط، سكه اي در كار نخواهد بود. پشت در پشت. گسست ناپذير.
ستيزه اي از اين دست سرشت و ساختاري حماسي دارد. اين گونه ستيز؛ ستيزي كه سوي ديگر آن پيوند و آميختگي است، سرشت گيتي را مي سازد. گيتي را در كاربرد و معناي نژاده و كهن واژه به كار مي برند. گيتي به معني جهان ديداري، پيكرينه، هستومند. جهان فرودين خاكي. در برابر مينو. مينو جهان نهان است. جهاني كه در توانش هاي حسي و دريافت گرانه ما نمي گنجد. جهان انديشه است.
هر آنچه كه به گيتي مي رسد، گيتيگ مي شود و خواه ناخواه ساختاري حماسي مي يابد.
گيتي پهنه حماسه است. مينو جهاني است يك لخت، يك نواخت، همگون، يكسره و يكسويه. آرامشي جاويد بر آن فرمان مي راند. چرا؟ چون ناسازي در آن نيست. ناهمگوني نه.
اما هنگامي كه مينو به گيتي مي رسد يا به سخني ديگر اسطوره به حماسه؛ تكاپو و كشاكش آغاز مي گيرد. مي توانيم گفت كه حماسه، اسطوره اي است كه گيتيگ شده است. اسطوره، حماسه اي است مينوي و آن سري.
هر پديده اي را كه در گيتي بينگاريد، ناسازي و هماوردي در برابر خويش دارد.
همين ناسازي است كه مايه جان و تكاپوست. آسمان، زمين، جان، تن، روز، شب، روشني، تيرگي، نرينگي، مادينگي، اگر بخواهم از جهان شاهنامه ياري بجويم: ايران، توران.
ما در جهاني مي زييم كه سرشت و ساختاري دوگانه دارد. دوگانگي كه ناچار از يگانگي اند. دو پارگاني كه مي بايد يك پاره بشوند. هيچ كدام از اين دو نمي تواند به راه خود برود. هر كدام به ناچار ناساز خويش را كه به راستي جفت اوست مي جويد. جفتي در اينجا به معني ناسازي است.
هرگز دو سازگار نمي توانند با هم جفت باشند. جفتي هنگامي است كه دو ناساز با هم پيوند مي گيرند. هم از اين روست كه ما همسران را جفت مي خوانيم.
جفت از ديد زبان شناسي تاريخي با يوغ هم ريشه است. مي دانيد كه يوغ آن پاره چوبي است كه بر گردن ورزايان يا گاوان شخم مي نهند. براي آنكه آن دو در كنار هم بمانند، زمين را شيار بكشند. اگر به دلخواه با هم مي ماندند نيازي به يوغ نبود. جفتي هنگامي معني دارد كه آن دو كه با هم پيوند مي گيرند، ناسازان يكديگر باشند. در دو كمانه بگوييم، گاهي به خامي پنداشته مي شود كه آن جفت يعني زن و شوهر بايد با يكديگر هماهنگ باشند. پسندهاي يكسان داشته باشند. نگاهشان به زندگي همساز باشد. اگر چنين باشد جفتي در كار نيست. زن بايد در جفتي، زني خود را بيش از هر زمان پاس بدارد و بورزد، به نمود بياورد و مرد هم.
براي اينكه اين دو دوپاره ناساز گسسته از يكديگرند كه مي بايد سرانجام همديگر را بيابند.
اگر زن وا بدهد مانند مرد خود بشود يا مرد وا بدهد و خوي و منش زن خود را بستاند آن زندگاني به سامان نخواهد رسيد. آن زندگي كامگارانه است، با بخت ياري و همراه است كه زن و شوهر بتوانند با همه ناسازي به سازگاري برسند. زندگي زناشويي به راستي حماسه است. آسان نيست كسي كه تن در مي دهد به پيوند زناشويي.به كاري حماسي دست مي يازد، بايد آماده كشاكش و گيراگير باشد. اما اين گيراگير و كشاكش سازنده است. افرازنده و برازنده است. براي اينكه زن و مرد را مايه مي دهد و به كمال مي رساند. يچ كدام از اين دو به تنهايي نمي تواند به سرآمدگي و كمال برسد.
پس حماسه ستيز ناسازهاست. اين ستيز، نمودها و كاركردهاي گوناگون دارد. از نبرد ايزدان و خدايان در آسمان آغاز مي گيرد تا مي رسد به نبرد پهلواني زميني، با خدايان و ايزدان در پي آن به رويارويي و كشاكش در ميانه دو تبار و دودمان. بخش بيشترين شاهنامه را اين كشاكش ساخته است.
رويارويي ايران و توران. يا سرانجام رويارويي و كشاكش دو پهلوان با هم. اين خردترين و فروكاسته ترين نمود حماسه است. دو پهلوان با يكديگر مي جنگند. رستم و سهراب، رستم و اسفنديار. اما اگر از اين ديدي كه گفته شد، باريك، اين كشاكش ها را بنگريد در نهان و نهاد آنها به آن بنياد حماسه مي رسيد. ستيزندگان، آميزندگانند. اگر رستم با سهراب مي جنگد به راستي با خود، نبرد مي آزمايد. اگر رستم با اسفنديار مي جنگد با سويي ديگر از خود در كشاكش است. نبرد رستم و اسفنديار هماوردي پهلواني و پادشاهي است كه از يكديگر ناگذيرند. اگر پادشاه تاجدار است، پهلوان تاجبخش است. در اين نبرد نمادين، اين دو كه ناسازان يكديگرند و ناگذيران هم، در برابر همديگر مي ايستند.
هم از اين روست كه رستم با كشتن اسفنديار زمينه نابودي خود را فراهم مي آورد.
ناگذير بودم اين اندك را درباره سرشت و ساختار حماسه با شما بگويم تا بتوانيم پيوند حماسه را با عرفان يا پهلواني با درويشي را به شايستگي بررسيم و بشناسيم. گفتيم فروترين و خردترين مرزي كه حماسه بدان مي تواند رسيد در فرهنگ و ادب حماسي رويارويي دو پهلوان است. فروتر از آن پنداشتي نيست. اما نكته در آن است كه كار با آن رويارويي به فرجام نمي رسد. اين كشاكش، ستيز و هماوردي هم چنان مي پايد. امادر قلمروي ديگر كه قلمرو درويشي است.
درويش پهلواني است كه هرگز نمي تواند با هماورد خويش كه من اوست به آشتي و آرامش برسد. اگر او دمي اين كشاكش و ستيز خويشتن را فرو بگذارد از آن پس درويش نيست.
نبرد درويش با خويشتن، نبردي است كه تنها زماني به فرجام خواهد آمد كه هماورد يك سره از ميان برداشته شده باشد. نبرد مرگ و زندگي است. نبردي كه به هيچ روي گماني در آن به سازش و آشتي نمي رود.
تا من هست، درويش پهلوانانه ناچار از جنگيدن است. همه آرمان درويشان و رهروان اين راه اين است كه بر خويشتن چيره بشوند. از چنبر چيرگي من و تن برهند.
من، سرانجام مي بايد در او رنگ ببازد، از ميان برود، آرمان درويش جز اين نيست. همه تلاش و خواست و پويه او از آنجاست كه مي خواهد به چنين آرمان و آماجي دست بيابد. رشكان از خويش، مرگان در دوست. همان است كه آن را فنا في الله مي نامند. فنا في الله، مرگ در زندگي، فرجام آن نبرد حماسي است.
هنگامي كه درويش به اين فرجام رسيد به خواست خود دست يافته است. آن زمان مي تواند با مرگ در خويش به زندگاني در دوست برسد. با رستن از چنگ تن به جان، جاودان و زنده بماند.
به بقاء بالله دست بيابد. آن ستيز ناسازها، ستيزي كه يكسره پيوند و آميزش نيز هست.
وارونه آن كه مي توان انگاشت در نبرد درويش با خويشتن، بيشترين نمود را دارد. اگر در پهنه حماسه به هر روي آن ناسازان ستيزنده ي آميزنده دوگانه اند در حماسه درويشي آن دوگانگي و دوتايي از ميانه برمي خيزد.
آن پهلوان بروني، هماوردي دروني مي شود. هم از اين روست كه ادب درويشي ما دنباله ادب پهلواني ماست. زباني كه سخنوران درويش كيش در باز نمود اين نبرد شور انگيز و تب آلوده اين حماسه نهان گرايانه به كار گرفته اند، همچنان زباني رزمي و پهلواني است. همان واژگان، همان شگردها و ترفندهاي ادبي. همان ساختارهاي زباني را كمابيش در حماسه هاي صوفيانه باز مي يابيم. يكي از آن ميان مثنوي مولاناست. در فرهنگ ايراني و ادب پارسي بي هيچ گمان بزرگترين، مايه ورترين، گرانسنگ ترين نامه نهان گرايي و دفتر درويشي است. كتابي ديگر كه اين حماسه پيوسته در آن نمودي برجسته دارد، کتاب پرآوازه عطار است. پير نيشابور.
داستان مرغان در منطق الطير. اين كتاب به راستي حماسه است. اما حماسه دروني و درويشي. ساختار حماسي منطق الطير درخشان تر از مثنوي است. زيرا به هر روي مثنوي كتابي است كه در زمينه هاي گوناگون سروده شده است اما منطق الطير كتابي يگانه و يكپارچه است. آنچه مرغان مي كنند در رسيدن به سيمرغ كه به راستي رسيدن به خويشتن است، حماسه است.
پهلوان هنگامي به راستي پهلوان است كه در بند خويشتن نباشد. پهلوان گره گشا و ياري گر مردمان است. نمي توان گفت او از حال ديگران ناآگاه است. چون اگر چنين باشد، به راستي پهلوان نيست. پهلوان در نام خويش است كه پهلوان مي ماند. بزرگترين خار خار پهلوان نام است. اگر نام پهلواني بشكند او همان دم فرو خواهد ريخت. مي توان گفت فرهنگ درويشي از ديد تاريخي پس از فرهنگ پهلواني پديد آمده است. در پي آن ادب درويشي نيز پس از ادب پهلواني آمد.
مي توان گفت آموزه ها، رهنمودها و انديشه هاي فردوسي بيشتر در جهان امروز به كارمان مي آيد تا آموزه هاي مولانا. زيرا فردوسي در شاهنامه هم از آن ديد كه سخن ور انديشمند است و هم در ساختار فرهنگي و انديشه اي شاهنامه كه از آن فردوسي نيست، يادگار گذشتگان است، آموزه هايي دارد كه در اين روزگار بيشتر به كار ما مي آيد.
آنچه مولانا مي گويد آزموني دروني و فردي است. چه بسيار ارزنده است. اما به كار ما مي آيد براي آنكه خود را چونان فرد بشناسيم، بپروريم و بسازيم. انديشه هاي كسي مثل مولانا را همگان نمي توانند ورزيد. زيرا كه شايستگي ها، توانش ها و زمينه هايي مي بايد باشد كه در همگان نيست. اما انديشه هاي فردوسي در شاهنامه اين سري و اجتماعي است.
ما براي اينكه جامعه و جهان خود را به شايستگي بسازيم، مي توانيم از شاهنامه بهره ببريم. اما اگر ما بخواهيم جهان و جامعه خود را بر پايه آموزه هاي مولانا بسازيم، هر دو را از دست خواهيم داد. براي اينكه مثنوي كتابي براي ويژه گان و برجستگان و شايستگان سروده شده است. يكي از آموزه هاي نخستين و بنيادين صوفيانه اين است كه ناشايستگان و نااهلان را نمي بايد به جهان درويشان راه داد. آن همه پروا و رازپوشي در اينكه مبادا رازها به دست نامردم، نااهل، ناشايست بيفتد. از اينجاست:
هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند
كمترين كيفر آنان كه راز نمي پوشند، همان است كه بر حلاج رسيد:
گفت آن يار كزو گشت سردار بلند
جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد
به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات
بخواست جام مي و گفت راز پوشيدن
كتابي مانند مثنوي كتاب نهان گرايي است. اما شاهنامه نه تنها كتابي ايراني است و به كار ما ايرانيان مي آيد كه كتابي جهاني است. اما نبايد فريفته پيكره شاهنامه شد. شاهنامه هرگز نامه نبرد نيست. درست است كه بيشينه شاهنامه را گزارش نبردهاي بزرگ مي سازد. اما آموزه هايي كه ما آشكارا از زبان فردوسي يا نهان در بافتار دروني شاهنامه از او مي ستانيم، پرهيز از جنگ است. آشتي و دوستي با ديگران است. در هيچ نبردي در شاهنامه، ايرانيان آغازگر و پيشگام نيستند. هميشه ديگران اند كه زمينه نبرد را فراهم مي آورند. از اينجاست كه شاهنامه از روز پديد آمدن در جان ايرانيان نشسته است. با شاهنامه زيسته اند و با آن سر بر بالين مرگ نهاده اند. اما مثنوي كتابي بوده است كه در خانقاه ها و در ميانه انجمن هاي بسته مي خوانده اند. براي اينكه از آموزه هاي آن بهره ببرند. وگرنه به پاس زيبايي و چيستي ادبي آن، همگان آن را مي خوانند.
به پاس شناخت بيشتر فردوسي و مولانا، شاهنامه و مثنوي مقايسه و بررسي هر دو لازم است. ساختار دروني و سرشت شاهنامه و مثنوي هر دو يكي است. يكي حماسه بيروني پهلواني است و يكي حماسه دروني و درويشي. گذشته از اين ما به همانندي هاي ديگر در ميان شاهنامه و مثنوي مي رسيم اما آن همانندي ها در هر ساختار ادبي ديگري يافت مي شود.
شادمانم كه اين بخت بهره من افتاده است كه در اين بزمِ به آئين و دلپذير فرهنگي و ادبي اندكي با شما درباره مولانا سخن بگويم. اين مجالس و بزم هاي فرهنگي به نظر من از كلاس هاي درس سودمندتر، كارسازتر و اثرگزارتر مي تواند بود. زيرا در اين بزم هاي ادبي آزاد، با كساني روبرو هستيم كه آگاهانه به خواست دل خود در آن بزم، دمساز شده اند. هيچ خار خاري و انگيزه اي جز بيشتر آموختن و دانستن و شناختن ندارند.
نه براي نمره و ميانگين و دانشنامه آمده اند و نه براي اينكه بر سي گانه شان (حقوق ماهيانه شان) اندكي افزوده شود. شما به پاس دل خود به اين بزم آمده ايد. همين براي من به تنهايي بسيار انگيزنده و شورآفرين است. پاره اي از شما به شيوه اي پيگير و پايدار در بزم هاي مولانا همواره همباز بوده ايد. امروز نيز كه به بخشي از زنجيره گفتار رسيده ايم، مي خواهيم رويي ديگر را در پيوند با مولانا بشناسيم، هچنان در كاريد.
سخن امروز ما درباره فردوسي و مولاناست. در دو كمانه بگويم كه يكي از بخت هاي بزرگ و بي مانند من كه همواره اورمزد دادار را به پاس آن سپاس مي گذارم اين است كه نزد ايرانيان نام من با نام بلند و فره مند فردوسي بزرگ و نامي و شاهنامه پيوند گرفته است. هم از اين روست كه من اينجايم كه اندكي در زمينه پيوند مثنوي با شاهنامه يا از ديدي فراختر، عرفان و حماسه با شما سخن بگويم.
شايد در نخستين نگاه چندان پيوندي در ميانه درويشي و پهلواني نيابيم. بينگاريم كه اين دو يكسره از يكديگر جدايند. پهلوان مرد بازوست. جنگاور است و با تن در پيوند.
اما درويش، مردي است كه تن را خوار مي داند و فرو مي نهد. حتي آن را بزرگترين دشمن خويش مي شناسد. از تن، برخلاف پهلوان كه زنده و تناور است، مي پرهيزد و مي گريزد.
پس چگونه مي توانيم گفت كه درويشي را با پهلواني پيوندي است؟
به هر روي آنچه در اين گفتار بدان خواهيم پرداخت اين است که درويشي و پهلواني يا عرفان و حماسه در كجا به يكديگر باز مي رسند و با هم پيوند مي گيرند.
براي روشن داشت اين نكته ناچار مي بايد نگاهي به چيستي حماسه بيفكنيم. مي بايد بر خود روشن بداريم كه سرشت و ساختار حماسه چيست كه آن را در آموزه ها، ورزه ها، فرهنگ و جهان بيني درويشي باز مي يابيم؟
حماسه، زاده اسطوره است. فرزندي است كه مام اسطوره او را مي زايد، مي پرورد و مي بالاند. به سخن ديگر، كار و سازها و ويژگي هاي بنيادين در اسطوره و حماسه يكسان است.
به دليل ضيق وقت نمي خواهم به اين ويژگي ها و كار و سازها بپردازم. اما آنچه بايسته گفتار امروز ماست اين است كه يكي از نهادها و بنيادهايي که اسطوره آن را مي پرورد، درمي گسترد و زمينه آفرينش فرهنگي نو را فراهم مي آورد؛ فرهنگ حماسي است.
آن بن مايه و ويژگي همان است كه من آن را ستيز ناسازها مي نامم. شما هر پديده و رخداد حماسي را بكاويد و بررسيد؛ در ژرفاي آن به ستيز ناسازها خواهيد رسيد. هرجا چنين ستيزي در كار است، زمينه براي آفرينشي حماسي آماده خواهد بود.
اما اين ستيز، ساختاري پيچيده دارد. تنها در ستيزه گي نمي ماند. ناسازانِ ستيزنده در جهان بسيارند. اما همه آنها نمي توانند خواستگاه حماسه باشند. هنگامي ستيزِ ناسازها به پديده اي حماسي دگرگون مي تواند شد كه ويژگي ديگري بر آن ستيزه گي افزوده شود. آن ويژگي ديگر، "آميزه گي" است.
هنگامي كه ما با پديده اي دو سويه، ناسازوارانه يا آن چنان كه فرنگيان مي گويند پارادوكسيكال روبرو هستيم چه در آن ستيزه گي با آميزه گي در آميخته است با پديده اي روبرو خواهيم بود كه مي تواند خواستگاه حماسه باشد. آن ناسازان در همان هنگام كه با هم مي ستيزند به ناچار بي آنكه خود بخواهند با هم در مي آميزند.بهتر بگوئيم آميزندگاني اند ستيزنده يا ستيزندگاني اند آميزنده.
به دو روي سكه اي مي مانند. هر سكه به ناچار دو روي دارد. هيچ سكه اي را نمي شناسيد كه يك رويه باشد. چيستي سكه در گرو دو رويگي آن است. اما دو روي سكه ناساز يكديگرند. يكي آري است يكي نه. يكي نرينه است، يكي مادينه. اگر بخواهيم واژگان نماد شناختي و باورشناسانه كهن را به كار بريم؛ اگر شير آمد آري است، نرينه است. اگر خط آمده نه است، مادينه است. اين دو ظاهرا ناسازند. اما در دل اين ناسازي ناچارند با هم بسازند. چون اگر يكي نباشد ديگري هم نخواهد بود. يكي، علت وجودي ديگري است. اگر شير نباشد يا خط، سكه اي در كار نخواهد بود. پشت در پشت. گسست ناپذير.
ستيزه اي از اين دست سرشت و ساختاري حماسي دارد. اين گونه ستيز؛ ستيزي كه سوي ديگر آن پيوند و آميختگي است، سرشت گيتي را مي سازد. گيتي را در كاربرد و معناي نژاده و كهن واژه به كار مي برند. گيتي به معني جهان ديداري، پيكرينه، هستومند. جهان فرودين خاكي. در برابر مينو. مينو جهان نهان است. جهاني كه در توانش هاي حسي و دريافت گرانه ما نمي گنجد. جهان انديشه است.
هر آنچه كه به گيتي مي رسد، گيتيگ مي شود و خواه ناخواه ساختاري حماسي مي يابد.
گيتي پهنه حماسه است. مينو جهاني است يك لخت، يك نواخت، همگون، يكسره و يكسويه. آرامشي جاويد بر آن فرمان مي راند. چرا؟ چون ناسازي در آن نيست. ناهمگوني نه.
اما هنگامي كه مينو به گيتي مي رسد يا به سخني ديگر اسطوره به حماسه؛ تكاپو و كشاكش آغاز مي گيرد. مي توانيم گفت كه حماسه، اسطوره اي است كه گيتيگ شده است. اسطوره، حماسه اي است مينوي و آن سري.
هر پديده اي را كه در گيتي بينگاريد، ناسازي و هماوردي در برابر خويش دارد.
همين ناسازي است كه مايه جان و تكاپوست. آسمان، زمين، جان، تن، روز، شب، روشني، تيرگي، نرينگي، مادينگي، اگر بخواهم از جهان شاهنامه ياري بجويم: ايران، توران.
ما در جهاني مي زييم كه سرشت و ساختاري دوگانه دارد. دوگانگي كه ناچار از يگانگي اند. دو پارگاني كه مي بايد يك پاره بشوند. هيچ كدام از اين دو نمي تواند به راه خود برود. هر كدام به ناچار ناساز خويش را كه به راستي جفت اوست مي جويد. جفتي در اينجا به معني ناسازي است.
هرگز دو سازگار نمي توانند با هم جفت باشند. جفتي هنگامي است كه دو ناساز با هم پيوند مي گيرند. هم از اين روست كه ما همسران را جفت مي خوانيم.
جفت از ديد زبان شناسي تاريخي با يوغ هم ريشه است. مي دانيد كه يوغ آن پاره چوبي است كه بر گردن ورزايان يا گاوان شخم مي نهند. براي آنكه آن دو در كنار هم بمانند، زمين را شيار بكشند. اگر به دلخواه با هم مي ماندند نيازي به يوغ نبود. جفتي هنگامي معني دارد كه آن دو كه با هم پيوند مي گيرند، ناسازان يكديگر باشند. در دو كمانه بگوييم، گاهي به خامي پنداشته مي شود كه آن جفت يعني زن و شوهر بايد با يكديگر هماهنگ باشند. پسندهاي يكسان داشته باشند. نگاهشان به زندگي همساز باشد. اگر چنين باشد جفتي در كار نيست. زن بايد در جفتي، زني خود را بيش از هر زمان پاس بدارد و بورزد، به نمود بياورد و مرد هم.
براي اينكه اين دو دوپاره ناساز گسسته از يكديگرند كه مي بايد سرانجام همديگر را بيابند.
اگر زن وا بدهد مانند مرد خود بشود يا مرد وا بدهد و خوي و منش زن خود را بستاند آن زندگاني به سامان نخواهد رسيد. آن زندگي كامگارانه است، با بخت ياري و همراه است كه زن و شوهر بتوانند با همه ناسازي به سازگاري برسند. زندگي زناشويي به راستي حماسه است. آسان نيست كسي كه تن در مي دهد به پيوند زناشويي.به كاري حماسي دست مي يازد، بايد آماده كشاكش و گيراگير باشد. اما اين گيراگير و كشاكش سازنده است. افرازنده و برازنده است. براي اينكه زن و مرد را مايه مي دهد و به كمال مي رساند. يچ كدام از اين دو به تنهايي نمي تواند به سرآمدگي و كمال برسد.
پس حماسه ستيز ناسازهاست. اين ستيز، نمودها و كاركردهاي گوناگون دارد. از نبرد ايزدان و خدايان در آسمان آغاز مي گيرد تا مي رسد به نبرد پهلواني زميني، با خدايان و ايزدان در پي آن به رويارويي و كشاكش در ميانه دو تبار و دودمان. بخش بيشترين شاهنامه را اين كشاكش ساخته است.
رويارويي ايران و توران. يا سرانجام رويارويي و كشاكش دو پهلوان با هم. اين خردترين و فروكاسته ترين نمود حماسه است. دو پهلوان با يكديگر مي جنگند. رستم و سهراب، رستم و اسفنديار. اما اگر از اين ديدي كه گفته شد، باريك، اين كشاكش ها را بنگريد در نهان و نهاد آنها به آن بنياد حماسه مي رسيد. ستيزندگان، آميزندگانند. اگر رستم با سهراب مي جنگد به راستي با خود، نبرد مي آزمايد. اگر رستم با اسفنديار مي جنگد با سويي ديگر از خود در كشاكش است. نبرد رستم و اسفنديار هماوردي پهلواني و پادشاهي است كه از يكديگر ناگذيرند. اگر پادشاه تاجدار است، پهلوان تاجبخش است. در اين نبرد نمادين، اين دو كه ناسازان يكديگرند و ناگذيران هم، در برابر همديگر مي ايستند.
هم از اين روست كه رستم با كشتن اسفنديار زمينه نابودي خود را فراهم مي آورد.
ناگذير بودم اين اندك را درباره سرشت و ساختار حماسه با شما بگويم تا بتوانيم پيوند حماسه را با عرفان يا پهلواني با درويشي را به شايستگي بررسيم و بشناسيم. گفتيم فروترين و خردترين مرزي كه حماسه بدان مي تواند رسيد در فرهنگ و ادب حماسي رويارويي دو پهلوان است. فروتر از آن پنداشتي نيست. اما نكته در آن است كه كار با آن رويارويي به فرجام نمي رسد. اين كشاكش، ستيز و هماوردي هم چنان مي پايد. امادر قلمروي ديگر كه قلمرو درويشي است.
حماسه صوفيانه
درويش پهلواني است كه هرگز نمي تواند با هماورد خويش كه من اوست به آشتي و آرامش برسد. اگر او دمي اين كشاكش و ستيز خويشتن را فرو بگذارد از آن پس درويش نيست.
نبرد درويش با خويشتن، نبردي است كه تنها زماني به فرجام خواهد آمد كه هماورد يك سره از ميان برداشته شده باشد. نبرد مرگ و زندگي است. نبردي كه به هيچ روي گماني در آن به سازش و آشتي نمي رود.
تا من هست، درويش پهلوانانه ناچار از جنگيدن است. همه آرمان درويشان و رهروان اين راه اين است كه بر خويشتن چيره بشوند. از چنبر چيرگي من و تن برهند.
من، سرانجام مي بايد در او رنگ ببازد، از ميان برود، آرمان درويش جز اين نيست. همه تلاش و خواست و پويه او از آنجاست كه مي خواهد به چنين آرمان و آماجي دست بيابد. رشكان از خويش، مرگان در دوست. همان است كه آن را فنا في الله مي نامند. فنا في الله، مرگ در زندگي، فرجام آن نبرد حماسي است.
هنگامي كه درويش به اين فرجام رسيد به خواست خود دست يافته است. آن زمان مي تواند با مرگ در خويش به زندگاني در دوست برسد. با رستن از چنگ تن به جان، جاودان و زنده بماند.
به بقاء بالله دست بيابد. آن ستيز ناسازها، ستيزي كه يكسره پيوند و آميزش نيز هست.
وارونه آن كه مي توان انگاشت در نبرد درويش با خويشتن، بيشترين نمود را دارد. اگر در پهنه حماسه به هر روي آن ناسازان ستيزنده ي آميزنده دوگانه اند در حماسه درويشي آن دوگانگي و دوتايي از ميانه برمي خيزد.
آن پهلوان بروني، هماوردي دروني مي شود. هم از اين روست كه ادب درويشي ما دنباله ادب پهلواني ماست. زباني كه سخنوران درويش كيش در باز نمود اين نبرد شور انگيز و تب آلوده اين حماسه نهان گرايانه به كار گرفته اند، همچنان زباني رزمي و پهلواني است. همان واژگان، همان شگردها و ترفندهاي ادبي. همان ساختارهاي زباني را كمابيش در حماسه هاي صوفيانه باز مي يابيم. يكي از آن ميان مثنوي مولاناست. در فرهنگ ايراني و ادب پارسي بي هيچ گمان بزرگترين، مايه ورترين، گرانسنگ ترين نامه نهان گرايي و دفتر درويشي است. كتابي ديگر كه اين حماسه پيوسته در آن نمودي برجسته دارد، کتاب پرآوازه عطار است. پير نيشابور.
داستان مرغان در منطق الطير. اين كتاب به راستي حماسه است. اما حماسه دروني و درويشي. ساختار حماسي منطق الطير درخشان تر از مثنوي است. زيرا به هر روي مثنوي كتابي است كه در زمينه هاي گوناگون سروده شده است اما منطق الطير كتابي يگانه و يكپارچه است. آنچه مرغان مي كنند در رسيدن به سيمرغ كه به راستي رسيدن به خويشتن است، حماسه است.
پهلوان هنگامي به راستي پهلوان است كه در بند خويشتن نباشد. پهلوان گره گشا و ياري گر مردمان است. نمي توان گفت او از حال ديگران ناآگاه است. چون اگر چنين باشد، به راستي پهلوان نيست. پهلوان در نام خويش است كه پهلوان مي ماند. بزرگترين خار خار پهلوان نام است. اگر نام پهلواني بشكند او همان دم فرو خواهد ريخت. مي توان گفت فرهنگ درويشي از ديد تاريخي پس از فرهنگ پهلواني پديد آمده است. در پي آن ادب درويشي نيز پس از ادب پهلواني آمد.
مي توان گفت آموزه ها، رهنمودها و انديشه هاي فردوسي بيشتر در جهان امروز به كارمان مي آيد تا آموزه هاي مولانا. زيرا فردوسي در شاهنامه هم از آن ديد كه سخن ور انديشمند است و هم در ساختار فرهنگي و انديشه اي شاهنامه كه از آن فردوسي نيست، يادگار گذشتگان است، آموزه هايي دارد كه در اين روزگار بيشتر به كار ما مي آيد.
آنچه مولانا مي گويد آزموني دروني و فردي است. چه بسيار ارزنده است. اما به كار ما مي آيد براي آنكه خود را چونان فرد بشناسيم، بپروريم و بسازيم. انديشه هاي كسي مثل مولانا را همگان نمي توانند ورزيد. زيرا كه شايستگي ها، توانش ها و زمينه هايي مي بايد باشد كه در همگان نيست. اما انديشه هاي فردوسي در شاهنامه اين سري و اجتماعي است.
ما براي اينكه جامعه و جهان خود را به شايستگي بسازيم، مي توانيم از شاهنامه بهره ببريم. اما اگر ما بخواهيم جهان و جامعه خود را بر پايه آموزه هاي مولانا بسازيم، هر دو را از دست خواهيم داد. براي اينكه مثنوي كتابي براي ويژه گان و برجستگان و شايستگان سروده شده است. يكي از آموزه هاي نخستين و بنيادين صوفيانه اين است كه ناشايستگان و نااهلان را نمي بايد به جهان درويشان راه داد. آن همه پروا و رازپوشي در اينكه مبادا رازها به دست نامردم، نااهل، ناشايست بيفتد. از اينجاست:
هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند
كمترين كيفر آنان كه راز نمي پوشند، همان است كه بر حلاج رسيد:
گفت آن يار كزو گشت سردار بلند
جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد
به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات
بخواست جام مي و گفت راز پوشيدن
كتابي مانند مثنوي كتاب نهان گرايي است. اما شاهنامه نه تنها كتابي ايراني است و به كار ما ايرانيان مي آيد كه كتابي جهاني است. اما نبايد فريفته پيكره شاهنامه شد. شاهنامه هرگز نامه نبرد نيست. درست است كه بيشينه شاهنامه را گزارش نبردهاي بزرگ مي سازد. اما آموزه هايي كه ما آشكارا از زبان فردوسي يا نهان در بافتار دروني شاهنامه از او مي ستانيم، پرهيز از جنگ است. آشتي و دوستي با ديگران است. در هيچ نبردي در شاهنامه، ايرانيان آغازگر و پيشگام نيستند. هميشه ديگران اند كه زمينه نبرد را فراهم مي آورند. از اينجاست كه شاهنامه از روز پديد آمدن در جان ايرانيان نشسته است. با شاهنامه زيسته اند و با آن سر بر بالين مرگ نهاده اند. اما مثنوي كتابي بوده است كه در خانقاه ها و در ميانه انجمن هاي بسته مي خوانده اند. براي اينكه از آموزه هاي آن بهره ببرند. وگرنه به پاس زيبايي و چيستي ادبي آن، همگان آن را مي خوانند.
به پاس شناخت بيشتر فردوسي و مولانا، شاهنامه و مثنوي مقايسه و بررسي هر دو لازم است. ساختار دروني و سرشت شاهنامه و مثنوي هر دو يكي است. يكي حماسه بيروني پهلواني است و يكي حماسه دروني و درويشي. گذشته از اين ما به همانندي هاي ديگر در ميان شاهنامه و مثنوي مي رسيم اما آن همانندي ها در هر ساختار ادبي ديگري يافت مي شود.