صداي مسلسلم سكوت شب را شكافت (1)

يكي از تاكتيك‌هاي جنگ‌هاي كوهستاني و چريكي همين تاكتيك سندان و چكش مي‌باشد بدينصورت كه ما يك نيروي محكم و قوي را بطور ثابت در محلي با استتار كامل مي‌گذاريم، اين محل معبر فرار و عقب نشيني دشمن است. آنگاه يك نيروي ديگر بمثابه چكش. بطور متحرك بحركت در مي آيد و با ضربات متعدد به دشمن وي را مجبور به عقب نشيني مي‌كند (اين مسئله در مورد ضد انقلاب
سه‌شنبه، 3 آذر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صداي مسلسلم سكوت شب را شكافت (1)
صداي مسلسلم سكوت شب را شكافت (1)
صداي مسلسلم سكوت شب را شكافت (1)

راوي: م.شفق




تاكتيك‌ سندان و چكش

يكي از تاكتيك‌هاي جنگ‌هاي كوهستاني و چريكي همين تاكتيك سندان و چكش مي‌باشد بدينصورت كه ما يك نيروي محكم و قوي را بطور ثابت در محلي با استتار كامل مي‌گذاريم، اين محل معبر فرار و عقب نشيني دشمن است.
آنگاه يك نيروي ديگر بمثابه چكش. بطور متحرك بحركت در مي آيد و با ضربات متعدد به دشمن وي را مجبور به عقب نشيني مي‌كند (اين مسئله در مورد ضد انقلاب داخلي مصداق بيشتري دارد زيرا ضد انقلاب داخلي با ضعفي كه دارد هميشه از مقابل نيروهاي مسلح با اندكي مقاومت مي گريزد. دشمن در عقب نشيني بدون سنگر و ناآگاهانه و خيلي ضعيف به نيروهاي ثابت (سندان) بر مي خورد و كشته يا اسير مي گردد.
ما نيز براي پاكسازي افراسياب اين تاكتيك‌ را استفاده كرديم ما بعنوان نيروي عمل كننده درگيري توانستيم با هوشياري بچه‌ها بدون حتي يك زخمي به نزديك ده برسيم و در آنجا دشمن آسانتر از آنچه كه فكر مي كرديم از ده عقب نشيني كرد و ما وارد ده شديم تعدادي از ضد انقلاب‌ها كه در عقب نشيني به سندان برخورد كرده بودند كشته شدند و بچه‌ها از آن جناح نيز بسوي ده پيشروي كردند. در همين حين من با دور بين ارتفاعات پشت ده را ديد زده و متوجه شدم كه تعدادي اسب و قاطر بهمراه چند نفر دارند مقدار زيادي ابزار و لوازم نظامي و مهمات را از منطقه خارج كنند و فاصله اشان با ما تقريبا حدود يكي دو كيلومتري مي شد. چون وقت نداشتيم از كوهب الا برويم و همچنين روي آنجا شناسايي نداشتيم به برداران ارتشي گفتم كه با تفنگ 106 آن نقطه را بزنند متاسفانه خدمه سلاح آشنايي كافي نداشتند و دو گلوله اول با فاصله بسيار زيادي در اطراف آنها خورد. فرصت نبود و خودم سريع نشسته و با تخمين مسافت تقريبي و استفاده از جدول بندي دور بين تفنگ بسوي هدف شليگ كردم كه بياري خدا دقيقا به هدف خورد و آن مهمات و وسائل منهدم شد.
در افراسياب بچه‌هاي بسيج تازه وارد به كردستان تعجب بسيار زيادي از فساد شديد درون گروهكها و مداركي كه از آن فساد باقي مانده بود نموده بودند و برايشان شنيدن مسائل افراد گروهكها و رفتار شان با زنان و دختران ده از زبان دهاتيها شرم آور و درد آور بود.
از افراسياب پنج خودروي مجهز (آهو آستيشن) و دو تراكتور و يك موتور سيكلت بسيار خوب كه تمامي در دست ضد انقلاب بود با اضافه يكسري وسائل و ابزار نظامي به غنيمت رفته شده و ما در اولين قسمت طرح با موفقيت توانستيم ضربه مهلكي به دشمن بزنيم.
با غنايمي كه گرفته بوديم و بدون حتي يك زخمي به ديواندره بازگشتيم. بچه ها از پيروزي خوشحال بودند. لكن من از همان لحظه در فكر ضربه بعدي بودم. چرا كه ما نبايد به هيچ وجه فرصت انديشيدن و تجديد سازمان به دشمن دهيم، بلكه با ضربات پي در پي آنچنان به سردرگمي دچارش كنيم كه خود بخود در شروع هر درگيري دشمن با يقين به شكست و با روحيه‌اي درهم شكست با ما رو در رو شود.
يكي دو روز بعد از پاكسازي افراسياب برنامه ريزي ما براي عمليات بعدي آغاز شد. طبق اطلاعاتي كه به ما رسيده بود ضد انقلاب پس از ضربه اي كه در افراسياب خورده بود خود را براي مقابله با عملياتي از اين دست بشدت آماده كرده بود. ما ابتدا مي‌خواستيم به روستاي تخت برويم اما همانطور كه گفتم فهميدم در روستاي تخت همه چيز براي يك استقبال گرم! و آتشين! از ما آماده است. دشمن توان رزمي و امكانات ما را سنجديده بود و مي دانست ما با محدوديتي كه از نظر وسائل داشتيم نمي توانيم بجز اينگونه عمليات محدود دست بكار ديگر بزنيم، براي همين تمام محورهايي كه اينچنين خصوصياتي داشت از طرف ضد انقلاب آماده باش داده شد بودند.
هميشه در طرح ريزي عمليات چه در جنگ‌هاي منظم و چه در نبردهاي نامنظم حتما محور عمليات بايد بر اصل غافلگيري استوار باشد در غير اينصورت (يعني در هنگامي كه دشمن آماده است) اگر عملياتي اجرا شود يا ناموفق مي ماند و يا با تلفات بسيار زياد به هدف‌هاي خود دست پيدا خواهيم كرد.
با تكيه بر همين اصل ما طرح عملياتي را ريختيم كه براستي شنيدنش نه تنها ضد انقلاب بلكه حتي افراد خودي را نيز متحير و متعجب مي ساخت. اين عمل با عمليات قبلي صد و هشتاد درجه تفاوت داشت و مي‌بايستي تفاوت مي داشت، زيرا اگر در هر هجوم يك تاكتيك به كار برده شود كارهاي شما همانند فيلمي تكراري مي شود كه مسلما ببننده هر چقدر هم كم هوش باشد، با يكي دو بار تكرار آن مي‌تواند براي دفعات بعدي كليه صحنه‌ها را از قبل پيش بيني كند. بهمين دليل بايد يكبار صبح زود حمله كرد يكبار با لباس رسمي رفت و يكبار با لباس محلي و بومي يكبار از رو به رو حمله برد بار ديگر از جهت عكس، يكبار منظم عمل كرد بار ديگر نامنظم يكبار. بايد همه جار زد و همه را خبر دار كرد و يكبار بي سر و صدا و آهسته...
اين بار ما تصميم گرفته بوديم با مايه گذاشتن از جانمان مقر فرماندهي ضد انقلابيون را منهدم كرده و چند تن فرماندهان صاحب نامشان را به درك و اصل كنيم. كار بسيار خارق العاده و سختي بود اما ما اطمينان داشتيم كه قادر به انجامش هستيم. البته اشكالات و موانع فراواني سر راهمان بود كه در حقيقت اين عمليات را بيشتر شبيه يك ريسك مي ‌ساخت. اتفاقا فرماندهان نيروهاي ارتشي مستقر در منطقه هم همين نظر را داشتند و براي همين حاضر به شركت در عمليات نشدند و قرار شد كه آن برادران فقط به عنوان نيروي پشتيباني و امدادي عمل كنند.
بچه‌هاي خودمان هم از هر لحاظ توجيه شدند و قرارهاي شروع عمليات با آنها گذاشته شد. و يكي از دو روز بعد موعد مقرر فرار رسيد در طول اين مدت من چندين بار با خودم انديشيده بودم كه آيا صلاح است كه دست به چنين كاري بزنيم يا نه؟ خيلي دلم مي‌خواست عمليات لغو مي شد نه بخاطر ترس بلكه بدليل روشن نبودن خيلي از مسائل كه ممكن بود بعدا پيش بيايد اما رك و راست بگويم در خودم جرات و شجاعت اعلام چنين مطلي (لغو عمليات) را نمي ديدم و اين يكي بيشتر از همه رنجم مي داد. در هر صورت نزديك ساعت حركت بود و صلاح نبود در آن موقعيت تزلزلي در روحيه بچه‌ها حاصل شود. به برادران گفتم كه آماده حركت شوند. ساعت 3 صبح بود كه حركتمان را با ارتش و تعدادي از پيش مرگان مسلمان شروع كرديم و پس از طي حدود 30 كيلومتر بطرف سقز از جاده اصلي خارج و وارده جاده اي فرعي شديم. جاده براي عبور و مرور ماشين نبود بلكه مخصوص عبور حيوانات چهار پا و گله‌هاي روستائيان بحساب مي آمد. ما تمام اين مسير را با چراغ خاموش و با استفاده از نور ماه و يا نور لحظه‌اي چراغ‌هاي كوچك ماشين پيموديم مبادا كه ديده بان ‌هاي كوههاي مقابل طعمه را از چنگمان فراري دهند و يا طعمه‌امان سازند خلاصه يكساعتي هم طول كشيد تا آن راه خسته كننده به انتهايش رسيد.
از ماشين‌ها پياده شديم و نماز صبح را خوانديم آفتاب تازه داشت بالا مي آمد تا اين مرحله خوب پيش آمده بوديم ولي قسمت بسيار مهم و اصلي جريان باقي بود 12 كيلومتر راهپيمايي يا به لفظ رساتر، كوه پيمايي!!
برادران ارتشي در منطقه مستقر شدند و بچه‌هاي سپاه هم آماده حركت . همگي برادران حمله كننده فقط ژ - 3 و نارنجك داشتند و سلاح سنگينمان آرپي جي هفتي بود كه روي كول من سواري مي‌خورد. با ياد خدا براه افتاديم و با آشنايي كه برادران پيش مرگ مسلمان به منطقه داشتند در پي آنها روان شديم. ابتدا قرار بود پس از طي 2 كوه به هدف برسيم ولي دقيقا پشت چهارمين كوه هم خبري از آن ده نبود.
چهار پنج ساعت كوه پيمايي مداوم با آن همه تجهيزات بچه‌ها را به اوج خستگي كشانده بود پيشمرگان مسلمان كه اكثرا خودشان بچه كوه بودند همان اواس راه بريده بودند و بچه‌هاي سپاه هم واقعا با نيروي جسمي نبود كه خود را مي كشيدند با ايمانشان بود و با عشقشان به هدفي مقدس كه مي توانستند آن راه را طي كنند. نكته اي كه آنجا كاملا بچشم مي‌خورد ضعف برادران در انجام كارهاي سنگين بود كه دليلش را هم مي توان عدم امكان ورزش و دو وكوهنوردي در محيط كردستان و نداشتن ورزيدگي لازم به حساب آورد.
متاسفانه چون ابتدا هدف نزديك تصور مي‌شود برادران براي سبك بودن و داشتن امكان بيشتر وسايل اضافي مانند قمقمه و غيره را با خود نياورده بودند و در اينجا تشنگي هم داشت در كنار خستگي حسابي اذيتشان مي‌كرد.
من خودم يك آرپي‌جي با كوله‌پشتي گلوله‌هايش هم اضافه‌تر داشتم و خوب مي‌توانيد حدس بزنيد چه حالي داشتم. گرچه احساس ضعف و خستگي كمتر مي‌كردم اما فشاري هم كه وارد مي‌شد كم نبود.
سرانجام در پس دامنه كوه پنجم به هدف رسيديم. به بچه‌ها گفتيم كه هم براي استراحت و هم براي ديده نشدن در پشت بوته‌ها و صخره‌ها و تخته سنگها دراز بكشند. وقتي اينرا گفتم صحنه انجام اين عمل برايم دلخراش بود، اكثرا برادران بجاي اينكه روي زمين دراز بكشند از فرط خستگي بسيار زياد اصلا مي‌افتادند، اسلحه‌ها غالبا از نفرات جدا شده بود و واقعا بايد گفت كه هيچكدام به فكر اسلحه‌هايشان نبودند، وضع كاملا از هم پاشيده و درهم و برهم بود.
خودم با يكي ديگر از بچه‌هاي آرپي‌جي را برداشتم و براي شناسايي، بيشتر بجلو رفتم. زير پايمان در كف دره، ده ديده مي‌شد. در همان حين از دامنه تپه مجاور چوپاني شروع به صدا زدن ما كرد، همراهم دستپاچه شد. و به من مي‌گفت: "ديدي پيرامون كردن! " از او خواستم خونسرد باشد و به زبان كردي جواب آن چوپان را دادم و او هم پي كارش رفت. ده با ما حدود 1500 متر فاصله داشت و حدود 30 نفر مسلح حفاظت از 3 تن فرمانده ضد انقلابيون منطقه را در آنجا بعهده داشتند، البته به صورت تشريفاتي چرا كه يك در هزار هم احتمال آنرا نمي‌دادند كه احدي از نيروهاي مسلح بدانجا نفوذ نمايد.
همانجا در پشت تپه‌اي كه نشسته بودم شروع كردم به فكر كردن تا تصميم نهايي را بگيرم. آخرين باري كه از بچه‌ها پرسيده بودم همگي گفتند با وجود خستگي زياد به هر ترتيب كه باشد حمله خواهند كرد و مي‌خواهند حالا كه اينهمه راه آمده‌اند ضرب شست محكمي به دشمن نشان دهند. ولي من باز هم همان افكار سابق در مغزم مرور مي‌شد و مسائل جديدي هم كه پيش آمده بود بيشتر ذهنم را معوطف خود مي‌ساخت. فكر مي‌كردم كه اگر احيانا كسي زخمي بشود چگونه او را نجات دهيم؟ آيا چه كسي حاضر مي‌شود زخمي را اينهمه راه حمل كند و تازه آيا تا به امكانات پزشكي برسد زنده خواهد ماند؟ اگر تعداد دشمن بيش از اين باشد كه به ما گزارش شده و عوض اينكه آنها غافلگير شوند ما غافلگير شويم در حاليكه هيچ ارتباطي حتي با بي‌سيم با جايي نداريم چكار خواهيم كرد؟
افكار بسيار زيادي از مغزم عبور مي‌كرد ولي از همه پر اهميت‌تر مسئله تخليه مجروحين احتمالي بود. دائما زخميهايي كه در باشگاه افسران داشتيم بيادم مي‌آمد كه چگونه با نبودن امكانات پزشكي مرگ تدريجي را تحمل مي‌كردند، انگار فريادشان هنوز هم در گوشم است، فريادهايي كه كمك مي خواستند و ما فقط مي‌توانستيم برايشان دعا كنيم و گريه. اين بچه‌ها شايد هيچكدام احساس مرا تجربه نكرده باشند، ولي من خوب مي‌دانستم كه شاهد عجز و ضعف خود بودن در برابر فريادهاي التماس و درد و زجر يك زخمي چگونه انسان را خرد مي‌كند.
براي من بالاترين چيزي كه اهميت داشت حفظ جان همين بچه‌ها بود. بچه‌هاي كم سن و سالي كه از بسيج و سپاه آمده بودند و بخدا قسم يك ذره از وجود هر كدامشان براي من از كشته شدن حتي صدها و هزارها فرمانده و سردسته ضد انقلاب ارزشش بيشتر بود. مي‌دانستم كه اينها نيروها و سربازان انقلابي اسلامي هستند كه رسالت گسترش انقلاب و رسالت لبيك گفتن به فرياد كمك خواهي محرومين و مظلومين جهان بر دوششان است، نيروهايي هستند كه ساليان دراز مبارزه مستمر با استكبار جهاني در پيش رو دارند و هر كدامشان اگر فرصت باشد كه شكوفا شوند گلي خواهند بود بر سر اين امت و بر مسلمين جهان بنابراين نبايد اينها را مفت از دست داد.
گرچه برايم خيلي مشكل بود و به علت كمبود شجاعت نمي‌توانستم مطلب را عنوان كنم لكن به پيش بچه‌ها برگشتم و سر افكنده‌گي و روي سرخ و شرمگين به آنها اعلام كردم كه برمي‌گرديم، عملياتي در كار نيست، اعتراض از يكي دو نفر نبود بلكه همگي با هم اعتراض كردند و ناراحت شدند، شايد بعضي‌شان هم فكر كردند من ترسيده‌ام، لكن فكر مي‌كردم فكر كردن شخصيت خودم و اينكه فكر كنند ترسيده‌ام خيلي بهتر از دست زدن به اين عمل مي‌باشد، براي همين با قاطعيت روي تصميم ايستادم و دستور بازگشت دادم.
آن لحظه و آنروز شايد بدرستي نتوانستم ارزش آن شكست را درك كنم، اما بعدها فهميدم كه آن عمل گرچه در ظاهر شكست بحساب مي‌آمد، اما در حقيقت بزرگترين پيروزيي بود كه توانسته بوديم كسب كنيم، زيرا عمل صحيح را انجام داده بوديم. حالا شكست يا پيروزي و يا هر چه مي‌خواهند اسمش را بگذارند، تجربه بسيار شيريني بود. حركت سپاه در منطقه از لحاظ عملياتي بسيار خوب شروع شده و وحشت عجيبي در دل مزدوران اجنبي افكنده بود. خبر رفتن ما به مقر فرماندهي دشمن در همه جا پيچيده بود و تاثير بسيار خوبي بر روي مردم شهر (ديواندره) گذاشت. لكن تلاش ما فقط در بعد نظامي نمي‌توانست تداوم يابد و از اين رو در كنار آن اقدامات فرهنگي را نيز آغاز كرده بوديم. در شهر كتابخانه‌اي براه انداخته و برادري روحاني را نيز با دوندگي زياد توانسته بوديم بياوريم كه با كمك چند تن ديگر از سپاه تبليغات اسلامي را بخوبي شروع كرده بودند.
اما اصلي را كه من شخصا بدان اعتقاد داشتم اين بود كه تا ريشه كن نشدن كامل ضد انقلاب مسلح و غير مسلح در منطقه (كردستان) كار فرهنگي با توجه به فشار رواني و اختناقي كه از جانب گروهكها اعمال مي‌شود كم اثر و بدور از نتيجه مطلوب است گرچه اين اعتقاد را نيز داشته و دارم كه راه‌حل مسئله كردستان، راه حل نظامي صرف نيست. همچنانكه راه حل سياسي صرف و يا راه‌حل فرهنگي صرف نمي‌باشد. ولي اگر ما بخواهيم آرمانهاي اصيل اسلامي نهفته در انقلاب را با فعاليت‌هاي سياسي و مذهبي در بين مردم آنجا تبليغ كنيم و به عبارت ديگر انتظار رشد انديشه‌هاي سالم را داشته باشم، بايد امنيت را برقرار كرده و ترس و وحشت مردم از افراد گروهكهاي مسلح را با نابودي اين عناصر به اطمينان و آرامش بدل سازيم.
به همين دليل ما اجازه لحظه‌اي درنگ و تامل و استراحت را بخود نمي‌داديم و آرزو مي‌كرديم كه حتي اگر امكانش مي‌بود هيچگاه به پايگاه باز نمي‌گشتيم و عمليات پاكسازي را تا حصول موفقيت كامل پي مي‌گرفتيم.
طرح عمليات بعدي ما كم‌كم حاضر مي‌شد و اينبار دقت خيلي افزونتري مي‌نموديم كه ضربه را موثر و محكم به ضد انقلاب وارد سازيم. بياري خدا در چند عملياتي كه تاكنون انجام شده بود حتي يك زخمي هم نداده بوديم و اميد داشتيم در اين عمليات نيز بدين سان باشد راههاي منطقه مورد نظر را شناسايي كرده بوديم و حتي كوره راههايي كه دهات را بهم وصل مي‌كرد و تعداد دقيق دهات و اهالي آن و تپه ماهورها و دره‌ها را بخوبي مي‌دانستيم همه اينها چندين بار روي نقشه براي بچه‌ها مرور شده بود.
آمادگي ذهني و عملي كاملي براي حمله پيدا كرده بوديم هدف طرح رسيدن به روستاي گل سرخه بود كه در ط آن پنج روستاي ديگر نيز پاكسازي مي‌شد و در خود روستاي گل سرخه انبار مهمات حزب دموكرات قرار داشت.
با تمام اين اوصاف هر روز عمليات را به تعويق مي‌انداختيم. زيرا مي‌دانستيم كه ضد انقلاب زخم خورده و عصباني قصد تلافي ضربه‌هاي خورده شده را دارد و مي‌خواهد براي حفظ آبرويش (در منطقه) هم كه شده دست به حمله‌اي بزند. از طرفي بخوبي روشن است كه اگر آنها حمله كنند، ما با بهم خوردن سازمان خود براي چند روز توان رزمي خويش را از دست داده‌ و آنها نيز در مسرت پيروزي خود به جشن و سرور خواهند پرداخت و با روحيه‌اي بهتر و كمك گرفتن از مردمي كه تحت تاثير عملكردهاي آنان واقع شده‌اند آماده دفاع هرگونه عمليات انتقامي خواهند گرديد. از اين رو با آمادگي كامل منتظر حمله آنها بوديم.
ادامه دارد ........
منبع: http://www.farsnews.net




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط