زميني نبود ... مال آسمون بود .... پرنده بود
نويسنده: مهراوه شريفي نيا
هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من - باري - همه از مردن در سرزميني ست
که مزد گور کن از بهاي آزادي آدمي
افزون باشد ....
(احمد شاملو)
حدود 8 شب بود به گوشي ام نگاه کردم، سه تا Missedcall از مامان، دو تا هم از مليکا، در حالي که ظهر با هر دوشون حرف زده بودم. نگران شدم، به مليکا زنگ زدم، صداش غمگين بود، بعد از احوالپرسي مشکوک، دلسوزانه پرسيد:«از ساناز خبرداري؟» گفتم: «نه چطور؟» گفت: «مثل اينکه براي پيمان ابدي سر صحنه اتفاق بدي افتاده» پرسيدم : «يعني چي؟» گفت: «نمي دونم، مي گن ... تموم کرده ... » خنديدم، باورم نمي شد، پرسيدم:«کي گفت؟» پاسخ داد: « مامان، بچه ها سرکار بهش گفتن» زنگ زدم به مامان ... نه ، مگه ممکنه ! شايعه است.
با ترس و لرز زنگ زدم به ساناز ( همسر پيمان)، «سلام ساناز جون، خوبي ؟ من يه خبري شنيدم» زد زير گريه و گفت « مهراوه براش دعا کن» واي، انگار دنيا روم بهم دادن، پرسيدم : « چي شده دقيقاً » گفت: « بيمارستانه ، اتوبوس افتاده رو پاهاش، پيمان من ديگه پا نداره، مهم نيست، فقط دعا کن زنده از اتاق عمل بياد بيرون.»
گريه مي کرد، ضجه مي زد ولي نمي دونست چه نور اميدي رو در قلب من روشن کرده ... يه نفس راحت کشيدم، زنگ زدم به مامان گفتم : «به بچه هاتون بگو بيخود يک کلاغ چهل کلاغ نکنن، به جاي اين حرف ها دعا کنن، زنده است. زنده است . زنده است.»
ولي بعد ... 4 ساعت بعد ... به ساناز زنگ زدم، فقط گريه مي کرد، فرياد زد: «مهراوه ، پيمانم پر پر شد...» قلبم ريخت، گوشي رو داد به بابک ( شاگرد پيمان) و من تازه اون موقع فهميدم جريان عمل و بيمارستان همه دروغ بود. به ساناز دروغ گفته بودن که آروم آروم آماده اش کنن. پيمان همونجا سر صحنه تموم کرده بود. در حضور همه و زنش، اون روز هم پيمان از ساناز خواسته بود باهاش بره و کنارش باشه ...
آذرماه دو سال پيش عقد کرده بودن و دقيقاً دو روز قبل از اينکه من براي اولين بار پيمان ابدي رو ببينم( براي صحنه تصادف قسمت اول روز حسرت) مراسم جشن عروسي شون رو برگزار کرده بودن ...
دو روز بعد از مراسم ازدواجش اومد شمال، صحنه تصادف پژو و کاميون رو طراحي کرد ... يکي از دستيارانش به جاي ليندا کياني توي ماشين نشست و تصادف انجام شد. همه براش دست زدند. آقاي مقدم سر حال بود و از صحنه راضي راضي .
حدود يک ماه بعد آقاي مقدم به من گفت : « مي خوام براي سکانس کابوس فريده، خودت از بالکن با طناب بپري پائين، قبول مي کني ؟» گفتم «نه، اينجا کسي نمي تونه امنيت منو تضمين کنه.» گفت «پيمان ابدي تضمين مي کنه.» سکوت کردم، فکر کردم، از سابقه پيمان آگاه بودم. گفتم : «باشه ، بياد صحبت کنيم.» آمد، آنقدر به من اطمينان داد که حاضر شدم با طناب از 5 طبقه در هوا آويزون بشم و بيام پائين، روز فيلمبرداري همسر پيمان هم همراهش آمد و دوستي ما آغاز شد. پيمان خودش لباس من رو پوشيد و بدون طناب از طبقه پنجم پريد. موقع پرش من کنار ساناز ايستاده بودم. مي ترسيد. مي گفت : « اولين باره دارم پرش آزادشو مي بينم». عشق در چشمهايش موج مي زد و نگراني.
پريد از بين کار تن ها آوردنش بيرون سالم بود. زنده بود. همه براش دست زديم .ساناز کيف کرد.گريه اش گرفته بود. رفت بغلش کرد.
بعد نوبت پريدن من شد. اول خودش و بعد شاگردش با جليقه و طناب از طبقه پنجم اومدن پائين که من مطمئن بشم خطري نيست. جليقه مخصوص رو پوشيدم. رفتم روي تراس طبقه پنجم... واي... وحشتناک بود.. نگاه کردن از اون بالا به پائين وحشتناک بود... روي لبه تراس ايستادم. گرفته بودنم «دوربين، آماده اي مهراوه؟ حرکت» ولم کردن... داشتم سکته مي کردم، فرستادنم پايين، وقتي رسيدم باورم نمي شد که انجامش دادم و سالمم. ضربان قلبم هزار بود. اومد پيشم گفت : «آفرين، خيلي خوب بود. خودت هم کيف کردي؟» گفتم : «نه، اصلاً، وحشتناک بود.» خنديد. 2 بار ديگه هم تکرار کرديم. من ديگه داشتم از شدت ترس و هيجان مي مردم که قرار شد يک بار هم لحظه رها شدن پا از لبه تراس رو بگيرم. واي ... سخت ترين کار ممکن بود. «دوربين، حرکت » نتونستم. اصلاً نتونستم. برگشتم که برم پائين، پيمان از حياط شروع کرد به دلگرمي دادن : «تو مي توني ... من مي دونم، فقط کافيه حس کني مي خواي پرواز کني. کافيه خودتو بسپري به آسمون. رها بشي، چشماتو ببند و فکر کن مي خواي پرواز کني، همه انرژي هاتو جمع کن و بپر... پرنده باش. » چشمام رو بستم و فقط تمرکز کردم. پريدم.
ديگه هيچ وقت دلم نمي خواد اون لحظه تکرار بشه ... وقتي رسيدم پائين گفتم : « شما چه جوري اين همه فشار روحي رو تحمل مي کنيد ؟ براي چي ؟ به چه قيمتي ؟ به چه انگيزه اي ؟ » خنديد. راضي بود. لذت مي برد. پرواز رو دوست داشت ... زميني نبود. .. مال آسمون بود... پرنده بود.
موقع رفتن بهم گفت : «هر وقت در فيلمي ازت خواستن صحنه اي بازي کني که احساس کردي خطرناکه و تهيه کننده حاضر نبود بابت ايمني هزينه کنه، به ما زنگ بزن. ما براي همه بازيگران خدمات رايگان امنيتي داريم. ميايم سر صحنه و بهت مي گيم چي کار کني که ايمن باشي.» لبخند زدم و فکر کردم آدم بايد اينجوري عاشق کارش باشه.
دفعه سوم. روز تصادف پوريا در قسمت آخر سريال روز حسرت ديدمش. ساناز هم همراهش آمده بود. پيمان و گروهش نحوه تصادف کردن و برخورد به ماشين و پرتاب شدن رو به پوريا آموزش دادن و صحنه رو چند بار با پوريا و چند بار هم با شاگردان پيمان گرفتند. همه چيز فوق العاده بود. مردم دست زدند. تحسينش کردند. برق غرور و افتخار رو در چشمان ساناز مي ديدم و رنگ عشق رو در لبخندش. بعد از اون روز دوستي من و همسر پيمان شکل جدي تري گرفت. ساناز همسن من بود. همسرش رو دوست داشت. هر وقت از پيمان حرف مي زد همه جملاتش لبريز عشق مي شد. از زندگيش راضي بود مي دونست سخته مي دونست چه خطري رو قبول کرده ولي به پيمان ايمان داشت و حاضر بود براي عشقش تاوان بده ... ولي به اين زودي ؟ ! روزي که اين خبر شوم رو شنيدم فقط به ساناز فکر کردم و اونهمه عشقي که به همسرش داشت. به 9 ماهي که از جشن عروسيش مي گذشت. به خاطرات شيرين ماه عسلش، به برنامه هايي که براي بچه دار شدنش ريخته بود..
دلم به درآمد، سوخت، کباب شد... اونهمه عشق اونهمه ايمان اونهمه خوشبختي ... و حيف.
حيف اين پسر نازنين. مسئول و خلاق ... حيف.
از 16 ارديبهشت تا امروز همه ما داريم سعي مي کنيم به يک طريقي يادش رو گرامي بداريم و به روحش نشون بديم که قدرشو مي دونستيم، ولي ...
درسته که مرگ حقه ... قبول ...
ولي رعايت نکردن نکات ايمني ربطي به سرنوشت و خواست خدا نداره .
شايد وجود يک آمبولانس مجهز، گروه آتش نشاني و يک پزشک حاذق مي تونست پيمان ابدي رو براي ما نگه داره..
شايد ...
به هر حال ما براي فهميدن اينکه حادثه فقط يک لحظه است. بهاي سنگيني داديم. از دست دادن پيمان ابدي. مرد شماره يک صحنه هاي اکشن اتفاق کوچکي نبود ولي اميدوارم درس عبرت بزرگي بوده باشه. براي گرامي داشت روح بزرگش. به پاس زحمات ارزشمندش و تسلاي خاطر همسر، مادر، پدرو خواهر داغدارش... بيائيد فراموش نکنيم که آغازگر تحول در صحنه هاي اکشن سينماي ايران او بود و ما شايد قدرش را آنگونه که شايسته بود ندانستيم و هنوز به او مديونيم.
خداحافظ پيمان ابدي
در آغوش خدا
لبريز مهر
پرواز کن...
منبع: ماهنامه نقش آفرينان 54
/خ
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من - باري - همه از مردن در سرزميني ست
که مزد گور کن از بهاي آزادي آدمي
افزون باشد ....
(احمد شاملو)
حدود 8 شب بود به گوشي ام نگاه کردم، سه تا Missedcall از مامان، دو تا هم از مليکا، در حالي که ظهر با هر دوشون حرف زده بودم. نگران شدم، به مليکا زنگ زدم، صداش غمگين بود، بعد از احوالپرسي مشکوک، دلسوزانه پرسيد:«از ساناز خبرداري؟» گفتم: «نه چطور؟» گفت: «مثل اينکه براي پيمان ابدي سر صحنه اتفاق بدي افتاده» پرسيدم : «يعني چي؟» گفت: «نمي دونم، مي گن ... تموم کرده ... » خنديدم، باورم نمي شد، پرسيدم:«کي گفت؟» پاسخ داد: « مامان، بچه ها سرکار بهش گفتن» زنگ زدم به مامان ... نه ، مگه ممکنه ! شايعه است.
با ترس و لرز زنگ زدم به ساناز ( همسر پيمان)، «سلام ساناز جون، خوبي ؟ من يه خبري شنيدم» زد زير گريه و گفت « مهراوه براش دعا کن» واي، انگار دنيا روم بهم دادن، پرسيدم : « چي شده دقيقاً » گفت: « بيمارستانه ، اتوبوس افتاده رو پاهاش، پيمان من ديگه پا نداره، مهم نيست، فقط دعا کن زنده از اتاق عمل بياد بيرون.»
گريه مي کرد، ضجه مي زد ولي نمي دونست چه نور اميدي رو در قلب من روشن کرده ... يه نفس راحت کشيدم، زنگ زدم به مامان گفتم : «به بچه هاتون بگو بيخود يک کلاغ چهل کلاغ نکنن، به جاي اين حرف ها دعا کنن، زنده است. زنده است . زنده است.»
ولي بعد ... 4 ساعت بعد ... به ساناز زنگ زدم، فقط گريه مي کرد، فرياد زد: «مهراوه ، پيمانم پر پر شد...» قلبم ريخت، گوشي رو داد به بابک ( شاگرد پيمان) و من تازه اون موقع فهميدم جريان عمل و بيمارستان همه دروغ بود. به ساناز دروغ گفته بودن که آروم آروم آماده اش کنن. پيمان همونجا سر صحنه تموم کرده بود. در حضور همه و زنش، اون روز هم پيمان از ساناز خواسته بود باهاش بره و کنارش باشه ...
آذرماه دو سال پيش عقد کرده بودن و دقيقاً دو روز قبل از اينکه من براي اولين بار پيمان ابدي رو ببينم( براي صحنه تصادف قسمت اول روز حسرت) مراسم جشن عروسي شون رو برگزار کرده بودن ...
دو روز بعد از مراسم ازدواجش اومد شمال، صحنه تصادف پژو و کاميون رو طراحي کرد ... يکي از دستيارانش به جاي ليندا کياني توي ماشين نشست و تصادف انجام شد. همه براش دست زدند. آقاي مقدم سر حال بود و از صحنه راضي راضي .
حدود يک ماه بعد آقاي مقدم به من گفت : « مي خوام براي سکانس کابوس فريده، خودت از بالکن با طناب بپري پائين، قبول مي کني ؟» گفتم «نه، اينجا کسي نمي تونه امنيت منو تضمين کنه.» گفت «پيمان ابدي تضمين مي کنه.» سکوت کردم، فکر کردم، از سابقه پيمان آگاه بودم. گفتم : «باشه ، بياد صحبت کنيم.» آمد، آنقدر به من اطمينان داد که حاضر شدم با طناب از 5 طبقه در هوا آويزون بشم و بيام پائين، روز فيلمبرداري همسر پيمان هم همراهش آمد و دوستي ما آغاز شد. پيمان خودش لباس من رو پوشيد و بدون طناب از طبقه پنجم پريد. موقع پرش من کنار ساناز ايستاده بودم. مي ترسيد. مي گفت : « اولين باره دارم پرش آزادشو مي بينم». عشق در چشمهايش موج مي زد و نگراني.
پريد از بين کار تن ها آوردنش بيرون سالم بود. زنده بود. همه براش دست زديم .ساناز کيف کرد.گريه اش گرفته بود. رفت بغلش کرد.
بعد نوبت پريدن من شد. اول خودش و بعد شاگردش با جليقه و طناب از طبقه پنجم اومدن پائين که من مطمئن بشم خطري نيست. جليقه مخصوص رو پوشيدم. رفتم روي تراس طبقه پنجم... واي... وحشتناک بود.. نگاه کردن از اون بالا به پائين وحشتناک بود... روي لبه تراس ايستادم. گرفته بودنم «دوربين، آماده اي مهراوه؟ حرکت» ولم کردن... داشتم سکته مي کردم، فرستادنم پايين، وقتي رسيدم باورم نمي شد که انجامش دادم و سالمم. ضربان قلبم هزار بود. اومد پيشم گفت : «آفرين، خيلي خوب بود. خودت هم کيف کردي؟» گفتم : «نه، اصلاً، وحشتناک بود.» خنديد. 2 بار ديگه هم تکرار کرديم. من ديگه داشتم از شدت ترس و هيجان مي مردم که قرار شد يک بار هم لحظه رها شدن پا از لبه تراس رو بگيرم. واي ... سخت ترين کار ممکن بود. «دوربين، حرکت » نتونستم. اصلاً نتونستم. برگشتم که برم پائين، پيمان از حياط شروع کرد به دلگرمي دادن : «تو مي توني ... من مي دونم، فقط کافيه حس کني مي خواي پرواز کني. کافيه خودتو بسپري به آسمون. رها بشي، چشماتو ببند و فکر کن مي خواي پرواز کني، همه انرژي هاتو جمع کن و بپر... پرنده باش. » چشمام رو بستم و فقط تمرکز کردم. پريدم.
ديگه هيچ وقت دلم نمي خواد اون لحظه تکرار بشه ... وقتي رسيدم پائين گفتم : « شما چه جوري اين همه فشار روحي رو تحمل مي کنيد ؟ براي چي ؟ به چه قيمتي ؟ به چه انگيزه اي ؟ » خنديد. راضي بود. لذت مي برد. پرواز رو دوست داشت ... زميني نبود. .. مال آسمون بود... پرنده بود.
موقع رفتن بهم گفت : «هر وقت در فيلمي ازت خواستن صحنه اي بازي کني که احساس کردي خطرناکه و تهيه کننده حاضر نبود بابت ايمني هزينه کنه، به ما زنگ بزن. ما براي همه بازيگران خدمات رايگان امنيتي داريم. ميايم سر صحنه و بهت مي گيم چي کار کني که ايمن باشي.» لبخند زدم و فکر کردم آدم بايد اينجوري عاشق کارش باشه.
دفعه سوم. روز تصادف پوريا در قسمت آخر سريال روز حسرت ديدمش. ساناز هم همراهش آمده بود. پيمان و گروهش نحوه تصادف کردن و برخورد به ماشين و پرتاب شدن رو به پوريا آموزش دادن و صحنه رو چند بار با پوريا و چند بار هم با شاگردان پيمان گرفتند. همه چيز فوق العاده بود. مردم دست زدند. تحسينش کردند. برق غرور و افتخار رو در چشمان ساناز مي ديدم و رنگ عشق رو در لبخندش. بعد از اون روز دوستي من و همسر پيمان شکل جدي تري گرفت. ساناز همسن من بود. همسرش رو دوست داشت. هر وقت از پيمان حرف مي زد همه جملاتش لبريز عشق مي شد. از زندگيش راضي بود مي دونست سخته مي دونست چه خطري رو قبول کرده ولي به پيمان ايمان داشت و حاضر بود براي عشقش تاوان بده ... ولي به اين زودي ؟ ! روزي که اين خبر شوم رو شنيدم فقط به ساناز فکر کردم و اونهمه عشقي که به همسرش داشت. به 9 ماهي که از جشن عروسيش مي گذشت. به خاطرات شيرين ماه عسلش، به برنامه هايي که براي بچه دار شدنش ريخته بود..
دلم به درآمد، سوخت، کباب شد... اونهمه عشق اونهمه ايمان اونهمه خوشبختي ... و حيف.
حيف اين پسر نازنين. مسئول و خلاق ... حيف.
از 16 ارديبهشت تا امروز همه ما داريم سعي مي کنيم به يک طريقي يادش رو گرامي بداريم و به روحش نشون بديم که قدرشو مي دونستيم، ولي ...
درسته که مرگ حقه ... قبول ...
ولي رعايت نکردن نکات ايمني ربطي به سرنوشت و خواست خدا نداره .
شايد وجود يک آمبولانس مجهز، گروه آتش نشاني و يک پزشک حاذق مي تونست پيمان ابدي رو براي ما نگه داره..
شايد ...
به هر حال ما براي فهميدن اينکه حادثه فقط يک لحظه است. بهاي سنگيني داديم. از دست دادن پيمان ابدي. مرد شماره يک صحنه هاي اکشن اتفاق کوچکي نبود ولي اميدوارم درس عبرت بزرگي بوده باشه. براي گرامي داشت روح بزرگش. به پاس زحمات ارزشمندش و تسلاي خاطر همسر، مادر، پدرو خواهر داغدارش... بيائيد فراموش نکنيم که آغازگر تحول در صحنه هاي اکشن سينماي ايران او بود و ما شايد قدرش را آنگونه که شايسته بود ندانستيم و هنوز به او مديونيم.
خداحافظ پيمان ابدي
در آغوش خدا
لبريز مهر
پرواز کن...
منبع: ماهنامه نقش آفرينان 54
/خ