وجدان رو به مرگ
نويسنده : محمد حسن ساکي
نقد فيلم شانزده بلوک (ريچارد دانر، 2006)
در اين ميان بار اصلي فيلم به دوش کسي مي افتد که قبلا با نظرسنجي نشريه توتال فيلم در انگلستان به عنوان بهترين بازيگر نقش پليس در سه گانه جان سخت خود را ثابت کرده است. اين بازيگر کسي جز بروس ويليس نيست. بخصوص اين که او در جان سخت 3 هم يک بار نقش يک پليس دائم الخمر را بازي کرده بود. بروس ويليس از همه عوامل حتي از ميميک چهره اش به ويژه چين انداختن بر پيشاني در خدمت نقش کمک مي گيرد و جک موزلي را با هويت تر و جذاب تر مي سازد. به طور مثال در يکي از صحنه هاي زيباي فيلم که او به تماشاگر شناسانده مي شود و با پاي لنگان و چهره رنجور خانه اي را مي گردد و کشوها را جست و جو مي کند در حالي که پليس گوشزد کرده که در صحنه قتل، چيزي جابه جا نشود؛ اما او بي توجه به اين هشدار به دنبال آن است تا عطش دائم الخمري خود را فرو بنشاند و اين دو دقيقه کافي است تا مخاطب با او به سرعت ارتباط برقرار کند و با اين شخصيت محوري تا آخر کار را دنبال کند. نکته مهم ديگر بازيگر مکمل است، زيرا يک گزينش نامناسب مي توانست به کل کار لطمه بزند. انتخاب موس دف در نقش شاهد تبهکار در نظر اول خامدستي است، اما سرانجام مي تواند به خوبي شخصيتي وراج را که در مواقعي بيننده را به ياد الاغ شرک مي اندازد، بازي کند اين دو در کنار هم زوج کاملي را تشکيل مي دهند: يک مجرم خرده پا که همه عشقش داشتن يک مغازه شيريني پزي است و يک پليس حرفه اي خطاکار.
تحول روحي و دروني جک موزلي در يک لحظه اتفاق مي افتد و انسان دوستي و اخلاق مداري در جاي جاي داستان به وسيله قهرمان دائم الخمر رقم مي خورد. در نقطه اوج داستان او هم به عنوان گناهکار و هم به عنوان شاهد و با پاي خود و در حالي که انواع و اقسام راه هاي گريز از قانون براي او وجود دارد- و در مقابل حضور در دادگاه به قيمت جانش تمام خواهد شد- اين بهاي سنگين را مي پردازد و در دادگاه براي پاسداشت ارزش هاي اخلاقي لب به اعتراف مي گشايد. انتخاب ديويد مورس در نقش فرانک که به خوبي از پس نقش يک کارآگاه فاسد بر مي آيد نيز باعث مي شود تا جدال اين دو که به نوعي جدال وجدان بيدار و خاموش جامعه است ديدني تر شود.
ريچارد دانر با ارائه شخصيتي زوال يافته و افسرده موفق به ايفاي نقش پيچيده اي مي شود که نماد وجدان رو به مرگ يک جامعه است، جامعه اي که از همه تباهي ها در بدنه دستگاه حاکمه رنجور شده و به ستوه آمده است؛ اما غفلت او را از پاي انداخته و کورسويي از اخلاق در او به زحمت ديده مي شود تا مسئوليت سنگين خود را به انجام برساند. نهايت آن که ريچارد دانر موفق مي شود با خراش يک زخم چرکين، آن سوي پنهان وقايع را در يک جامعه به ظاهر آرام نشان دهد.
منبع:نشريه صنعت سينما ،شماره 85
/خ