آن موقع سلاح مان الله اکبر بود ، حالا امکانات و بودجه !
گفتگو با رزمنده ي دلاور جبهه هاي غرب ، حاج محمد طالبي
اولين باري که نام امام را شنيدم
توکل ، بهترين سلاح ما
گاهي هم با چوب مي رفتيم به جنگ با دشمن . يکي از دلايلش اين بود که مي خواستيم روحيه ي بچه ها را تقويت کنيم . مي خواستيم بگوييم دشمن آنقدر ضعيف است که با چوب به جنگ او مي رويم . سلاحمان الله اکبر بود . فرمانده گردان که بودم ، وقتي مانور داشتيم ، مي ديدم که بچه ها با شعار الله اکبر مي آيند و سلاح هايشان خالي است . مو بر بدن هايمان سيخ مي شد . خودم معجزه الله اکبر را ديده بودم . چون اين حالت را ديده بودم ، مي گفتم حتما در عمليات ها بچه ها بايد فرياد الله اکبر را داشته باشند . در ضمن کسي که فرمانده بود ، اگر سلاح دستش بود ، باعث مي شد وقتش گرفته شود .
ميمک ، سخت ترين شرايط در کوهستان
شايد بدترين خاطره و لحظه ام در همان « ميمک » باشد که بچه ها در محاصره بودند . شهيد يزدان شريف به من بي سيم مي زد که فلاني چکار مي تواني بکني و من وقتي مي خواستم بروم ، شهيد کلهر مي گفت فلاني اگه الآن برويد و احساسي عمل کنيد ، شما هم از بين مي رويد و هيچ کاري از دستمان برنمي آيد . سخت ترين لحظات من لحظه اي بود که دوستم پشت بي سيم از ما کمک مي خواست و ما نمي توانستيم کاري کنيم و اگر هم مي خواستيم کاري کنيم ، به غير از اينکه خودمان را فدا کنيم ، هيچي نمي شد .
محاصره بوديم ، اما بچه ها اصلا احساس نمي کردند که محاصره هستند . مي گفتند ما آمديم بجنگيم و بميريم . فقط اسير نمي شويم . ما در ميمک درخواست کرديم با توپ برامان غذا و سلاح بفرستند . خرج توپ را خالي مي کردند و به جاي آن غذا مي گذاشتند . آن موقع اين نبود که بگوييم شرايط سخت است و غذا نمي رسد . نزديک يک هفته بود که بچه ها ريشه علف مي خوردند و راضي بودند .
مادرم گفت بايد برويد جبهه
در حلقه محاصره و کمين مزدوران
آن زمان گروه هاي کوموله و دمکرات ها خيلي کمين مي زدند . خطرات تهديد مي کرد . غروب بود و ما سعي مي کرديم خيلي سريع از آن منطقه رد شويم . اگر سه ـ چهار نفر بوديم با ماشين خيلي سريع مي رفتيم و از منطقه عبور مي کرديم . ولي چون ماشين سنگين بود ، يواش راه مي رفت . اين دمکرات ها هم بعد از عمليات آمده بودند ، کمين گذاشته بودند و منطقه را آلوده کرده بودند . چند دقيقه بعد که حرکت کرديم براي دوستان صحبت کردم که اگر قرار باشد کمين بزنند ، بهترين حمله و دفاع اين است که سريع ماشين را از معرکه نجات دهيم . توي اين صحبت ها بوديم که بارنگام را رد کرديم . رسيديم ارتفاعاتش . جاده پرپيچي دارد . ارتفاع دارد و لب جاده هم پرتگاه است . توي همين صحبت ها ديدم يک نور از بالاي کاپوت رد شد و پشت سرش تير بار کلاش را زدند . ماشين فقط تير مي خورد . برادر خانم ما فقط يا حسين عليه السلام و يا زهرا عليهاالسلام مي گفت . گاز ماشين را گرفتيم . هر لحظه منتظر بودم که آر پي جي بزند به ماشين . يک لحظه اگر کج مي رفتيم ماشين پرت مي شد پايين دره . دنده سه ماشين هم ريپ مي زد و نزديک بود خاموش شود . با همين وضعيت از مهلکه خارج شديم . معمولا وقتي کمين مي زدند ، کمين دوم هم داشتند ؛ آن طرف هم جلو مي گرفتند و اصلا نمي گذاشتند فرار کني . با اين وضعيت سه راهي پاوه به طرف کرمانشاه ماشين را نگه داشتيم . در عقب را که باز کردم مثل اينکه پر آب باشد ، پر از خون بود . بچه ها همه آش و لاش شده بودند . يکي شهيد شده بود . يکي تير خورده بود . برادر خانم ما هم سه تا تير خورده بود . فقط استخوان و پوست مانده بود ازش . مي خواستيم آنها را ببريم . هر کاري مي کردم يکي با ما بيايد ، کسي نبود برويم پاوه . قبل از پاوه هم کمين زده بودند . اکثر جاهاي ماشين تير خورده بود . ماشين خاموش شد و ديگر روشن نشد . يک آمبولانس بچه هاي جهاد آمده بود . به راننده اش گفتم : آقا مسئوليت ماشين با من . برداريد برويم . مجروح ها رو گذاشتم توي آمبولانس . آمديم توي روستا که گفتند اينجا کمين زدند . بچه ها هم داشتند شهيد مي شدند . حالشان خيلي وخيم بود . بعضي از کردهاي منطقه دور ما را گرفته بودند . يکي مي خنديد . يکي شوخي مي کرد . گفتم مشکلي نيست . يک روز جنگ تمام مي شود ، اما بعد از جنگ ، شما هم تمام مي شويد . آنها مي ديدند که ما سرگرم جنگ و همه جا درگير با دشمن هستيم ، مثل دزدها يک آر پي جي يا تيرباري مي زدند و فرار مي کردند . اينجور مزاحمت داشتند . بيرحمانه بچه هاي ما را مي کشتند . خدا رحمت کند شهيد شيرودي را ، توي سخنراني سال 60 فرمودند که منطقه پاوه منطقه اي است که منافقين آموزش هايي که توي آمريکا ديده بودند ، آنجا روي بچه هاي ما تمرين مي کردند . زمين را مي کندند و بچه ها را تا زانو مي گذاشتند توي خاک ، کنار لانه هاي مورچه ها و موريانه ها . مورچه ها و موريانه ها به جانشان مي افتادند و ريز ريز از بدنشان مي خوردند تا اينکه شهيد مي شدند . اينجور بچه ها را آزار مي دادند . آدم هاي بي رحمي بودند .
مقابله به مثل با دشمن
لحظه تحويل سال
از اين قبيل کارها و شناسايي ها و کمين ها بسيار داشتيم ، اما بهترين و شيرين ترين را اگر بگويم همين جنگ رواني و ايذايي و جا به جايي وضعيت بود . کار جنگ را اينگونه بچه ها پيش مي بردند . با حداقل امکانات ، حداکثر کار را انجام مي دادند و مأيوس نبودند. دنبال اين نبودند که به مسئولان بگويند امکانات . مي گفتند ، ولي آنگونه نبودند که بگويند امکانات نيست ، پس کار تعطيل . با همان امکانات ، کار مي کردند تا بقيه اش برسد . يادم هست در عمليات نصر هفت در محاصره بسيار شديدي بوديم ، تماس مي گرفتند مي گفتند وضعيت چطوره ؟ مي گفتم : وضعيت خوب ، عادي ، پس اون کد يک و دو را براي ما مثبتش کن . گفت : مي گن همان هايي که خانه ما هستند . مي گفتم که آره خانه ما را دزديدند ، ما تو خانه دوم هستيم . اين طوري بود که يک ارتفاع را از دست داده بوديم . ولي توي بي سيم مي گفتيم وضعيت عادي است . اين کارها براي اين بود که دشمن نگويد اينها روحيه ندارند . اينگونه بچه ها مي جنگيدند . الآن متأسفانه توي اين دوران هر کسي مي خواهد هر کاري بکند ، اول مي گويد امکانات . مي گويد بودجه و فلان و فلان و ... حالا با همين بودجه و امکاناتي که در اختيار داري چهار تا خانه شهيد را سر بزن ، دعوتشان کن ، چهار تا جوان را دور خودت جمع کن و ...
جنگ فرهنگي ، مهم تر از جنگ نظامي
اما اين جنگ سياسي و فرهنگي از آن جنگ نظامي خيلي بدتر است . در آنجا تکليف ما معلوم بود که هر کجا دشمن را ديديم بزنيم و بکشيم . ولي الآن طوري در خانه شما جنگ راه انداخته اند که خود شما نمي دانيد چه کار بايد بکنيد .
کسي هم جرأت ندارد به فرزند فلان مسئول چيزي بگويد . استکبار اکنون دارد مستقيما در خانه هامان ، در شهرها و کوچه و خيابان هايمان با ما مي جنگد . آمريکا به اين نتيجه رسيده که جنگ نظامي نمي تواند با ما کاري بکند . اگر احساس مي کرد موفق مي شود ، قبل از افغانستان و عراق مي آمد .
پيام شهدا براي نسل سومي ها
سرما و گرما مهم نيست ؛ وقتي فرمانده بروجردي و همت باشند
يادم هست براي هر گرداني که مي رفت صحبت کند ، اين گردان دوباره پشت سر ماشينش مي رفت به اون يکي گردان که باز گوش کنند . آنقدر علاقه داشتند . همه را محو خودش مي کرد . همراه ايشان بلندگويي بود از اين بلندگوهاي دستي قديمي . آمد صحبت بکند ، آنقدر بچه ها هجوم آوردند که مي گفتم الآن زير دست و پا از بين مي رود . حلقه زده بودند ، زنجير درست کرده بودند که جمعيت را مهار بکنند و بچه ها اذيتش نکنند . و مي گفتند آقا برويد تو ماشين صحبت بکنيد . بسيجي ها دست مي کشيدند روي ماشين . اين همه محبوبيت بر اثر چي بود ؟ بر اثر اين بود که ايشان مثل بسيجي ها راه مي رفت و مي نشست ، غذا مي خورد . اگر مي خواست سوار ماشين بشود پشت وانت سوار مي شد . اين کارها خيلي مؤثر بود . شهيد عباس کريمي ، جانشين شهيد همت ، آخر تواضع بود و در تمامي شناسايي هاي غرب و جنوب ، خودش حضور داشت و شرکت مي کرد . نماز جمعه در جمع بچه ها مي نشست . پايين ترين جا مي نشست . کمترين چيز را مي خورد . لباس هايي که مي پوشيدند ساده ترين لباس ها بود . شهيد دستواره ، شهيد کلهر با آن همه عظمت . چقدر متواضع بودند ! شوخي مي کردند و با بچه ها صحبت مي کردند . شهيد بروجردي کسي بود که شهيد همت مي گفت هر وقت کم مي آورديم ، مي گفتيم برويم سراغ شهيد بروجردي و مشکلاتمان را بگوييم . هر وقت هم مشکلات را مي گفتند ، شهيد بروجردي مي گفت اينها که مشکل نيست .
تمام عشق شهيد بروجردي اين بود که کردستان خدمت کند چرا اينقدر بين مردم کردستان محبوبيت دارد ؟ چون به کردستان خدمت کرده . مي آمد توي مردم کرد و خيلي متواضعانه با آنها مشورت مي کرد ، معاشرت داشت ، مي آمد و مي رفت . از آنها نظر مي گرفت . با يک ماشين پيکان مي آمد و مي رفت و در پيکان هم شهيد شد اينها آخر تواضع بودند .
شهيد باکري با آن همه سابقه ، چقدر تواضع داشت ! شما از هر کسي درباره ي شهيد باکري سؤال کنيد از تواضعش مي گويد ، از ادبش . مسئوليت هاي بالايي داشتند . فرمانده لشکر بودند . مسئوليت هايي که با يک اشتباه در پشت بي سيم ، ممکن بود صدها نفر کشته شوند . آنقدر مسئوليت هاي آنها سنگين و زياد بود ، ولي هيچ گاه آنها را غرور نگرفت و سر سوزني تکبر نداشتند . در هر حال و زماني روحيه خوبي داشتند . سر حال بودند . شايد با مسئولين ذي ربط تند مي شدند ، ولي در برخورد با بسيجي ها مي گفتند اينها ولي نعمت هاي ما هستند . اگر اينها نباشند ما چکار مي خواهيم بکنيم . اگر نيروهاي گردان نباشند ، ما با چي مي خواهيم خط بشکنيم . با اينها نبايد با اخم صحبت کرد . با اينها بايد با روي خوش و تواضع برخورد کرد . هر جاي لشکر ، تيپ و گردان مي رفتند ، توي سنگر بين بچه ها چايي و غذا مي خوردند. اين روحيات را همه آنها داشتند.
مناطق جنگي هنوز مظلوم اند
البته به خوزستان باز هم به علت بازديدهاي مردمي از مناطق جنگي رسيدگي شده است ، هر چند هنوز کم است ، ولي مردم ايلام و کرمانشاه در اوج غربت هستند ما بيش از دويست سردار شهيد داريم در کرمانشاه که هنوز کنگره اش برپا نشده . مثلا در مساجد يا حسينه ها يا هيئت ها بزرگداشت هاي آنها را مي گيرند . ما پرونده دو هزار تا شهيد را داريم که هنوز در کرمانشاه هم آنها را نمي شناسند . مثلا شهيد رضا گوديني و شهيد خانجاني از فرماندهان جنگ را توي کرمانشاه نمي شناسند . کار نشده .
مي گويند مثلا با آمدن عراقي ها مردم قصر شيرين فرار کردند . من با چشم خودم ديدم که سر ستون تانک ها وارد شهر شدند و ته آن معلوم نبود . اينها هم با گلوله تانک مي زدند و هم کاليبرشان کار مي کرد . خود ما هيچ کاري از دستمان برنمي آمد . رزمنده ها حتي با امکانات ، ناتوان شده بودند و قصر شيرين با خاک يکسان شد و تلي از خاک شد . بعضي توقع دارند مردم با زن و بچه آنجا بايستند . مردم حلبچه خواستند مثلا يک روز بايستند که پنج هزار نفر کشته شدند . دشمن در نهايت بي رحمي با کاليبر ، نوزاد يا پيرمرد را هدف قرار مي داد . اين سه استان در اوج غربت جنگيدند . گيلان غرب را دومين شهر مقاوم جنگ لقب دادند . دزفول که اولين شهر مقاوم کشور است و موشک خورده و تانک عراقي داخل آن شده و در گيلان غرب با وجود وارد شدن تانک ها مردم در کوه ها چادر زدند و مقاومت کردند . من خودم بچه هايي را مي شناسم که در همان کوه و کمر ديپلم گرفتند و وارد دانشگاه شدند .
در شهر احساس غربت مي کنم
شيرين ترين خاطره از جنگ
در فاو چون جنگ طولاني بود ، اصلا کسي به فکر شهيد شدن و مجروح شدن نبود . در همين گير و دار بودم که ديدم خدايا هر چه رفيق دارم يا شهيد شده يا مجروح ؛ توي اين گير و دار چون جنگ هم طول کشيده بود داشتم نيروها را جا به جا مي کردم و نيرو مي چيدم . تانک هاي عراقي داشتند تا چند کيلومتر آن طرف ما را مي زدند . توي همين اوضاع که داشتم سنگرهاي عراقي را با دوربين مي ديدم ، از پشت سر هم هر چه نيرو مي آمد ، مي چيدم . تا اينکه گلوله ي تانکي چند متري ام را زد و من مجروح شدم و توي جزيره ماهي افتادم که چون لباس عراقي تنم بود ، فکر مي کردند عراقي هستم . فکر کنم آقاي بيات بود که من را شناخت . مرا برداشتند و روي برانکارد گذاشتند که بيارند عقب . يک پل آنجا بود که منفجر شده بود و بچه ها مواظب بودند که توي آب نيفتيم ؛ چون من اوضاع ناجوري داشتم و فکم جدا شده بود . احساس مي کردم توي خوابم و هيچي نفهميدم تا اصفهان . وقتي که رسيديم اصفهان ، هر کاري کردم که بگويم اينجا کجاست ، زبان نداشتم و صداي آنها هم مفهوم نبود . اوضاع بدي بود . همه ناراضي بودند از اوضاع و بمباران ها و همه چيز . عراق همه شهرها و روستاها را مي زد . مرا با برانکارد آوردند که ببرند به بخش . از درد هي مي گفتم يواش . دو نفر که مرا مي بردند ، همين طور صحبت مي کردند و هر چه مي گفتم اعتنايي نمي کردند و مرا حواله کردند روي تخت و من از درد داد زدم . دکترها گفتند که اگه شوک به تو وارد نمي شد ، ديگر اين تکلم را نداشتي . همان شوک که بنده هاي خدا ناخواسته وارد کردند باعث شد که زبان من باز شود . بعد از چند روز توانستم از تخت پايين بيايم و هيچ کس هم نمي دانست که من کجايي هستم . حدود بيست روز بعد مرا پيدا کردند .
خيلي دوست داشتم ببينم که چطوري شدم . تلاش کردم بروم پاي آيينه . هر چه نگاه مي کردم ، ديدم کس ديگري است . 180 درجه تغيير کرده بودم . گفتم که اقلا اين توجيهي باشد براي خانواده هاي شهدا و از اين موضوع خيلي خوشحال بودم .
وقتي مرخص شدم ديدم که همه بچه ها از غرب و جنوب سرازير شده اند براي ديدن من . به خانواده گفتم مي خواهم بروم جنوب ( دزفول ) و آنها خيلي تعجب کرده بودند . فکر مي کردند من هذيان مي گويم . برايشان توضيح دادم که اگر براي يکي از اين بچه ها توي راه اتفاقي بيفتد من تا آخر عمر عذاب وجدان مي گيرم ، ولي من يک نفر هستم و با هر سختي و با آمبولانس مي روم آنجا و يکي ـ دو روز بچه ها را مي بينم و برمي گردم .
بعد از پنجاه روز با امضاي خودم از بيمارستان مرخص شده بودم . روزي هم دو بار باندهاي من را عوض مي کردند و آنقدر درد مي آمد که يک بار يکي از پرستارها را نفرين کردم که ان شاء الله يک بار توي يکي از اين بمباران ها ترکش بخوري و بداني من چه مي کشم . بنده خدا مرا ول کرد و رفت . وقتي رفتم جنوب ( دزفول ) خواستم باندهايم را عوض کنم ، گفتند يک دکتري هست طرح پانزده روزه دارد که اينجاست . بنده خدا گفت خيلي شانس داري ، يک پماد دارم که اصلا پيدا نمي شود و گوشت آور است و هر دفعه که بزني کلي گوشت روي زخم تو را مي گيرد . پمادها را مصرف کردم . خيلي زخم هايم خوب شد که آخرهاي استفاده از پماد بود که آن را گم کردم و هر جا رفتم پيدا نشد و همه دور ما جمع شده بودند مي گفتند اين پماد عتيقه است . باور نمي کردند که زخم هاي من آنقدر خوب شده باشد .
وقتي از مقام معظم رهبري نشان گرفتم
امام را زيارت نکردم
تلخ ترين خاطره از جنگ
عقب نشيني حلبچه به علت سنگيني کارها و شهيدهايي که داده بوديم ، خيلي تلخ بود . اصلا جرأت نمي کرديم به بچه ها بگوييم عقب نشيني بايد بکنيم . خودمان را با « تکليف بودن » و « فرمان امام اين است » راضي مي کرديم و تمام سنگرها را نابود کرديم . بچه ها موقع عقب نشيني همه ناراحت بودند . حالت ، حالتي بود شبيه رحلت امام خميني ، مانند اعلام پذيرش قطعنامه که خيلي دردناک بود ، ولي چون فرمان امام بود ، بچه ها قبول کردند .
شلمچه را از همه جا بيشتر دوست دارم
چون به گفته ي آقا ، شلمچه قطعه اي از بهشت است .
يک دعا
فقط عاقبت بخيري .
منبع: مجله امتداد شماره 11
/س