آن موقع سلاح مان الله اکبر بود ، حالا امکانات و بودجه !

اشاره : رهبر معظم انقلاب به او نشان شجاعت داد و سيد شهيدان اهل قلم او را « ببر کوهستان » ناميد . هر چه از خودش پرسيديم ، او از ديگران گفت . صحبت هايش را پيراستيم تا توانستيم او را به شما بنمايانيم . او خود شهيدي است زنده .
يکشنبه، 20 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آن موقع سلاح مان الله اکبر بود ، حالا امکانات و بودجه !
آن موقع سلاح مان الله اکبر بود ، حالا امکانات و بودجه !
آن موقع سلاح مان الله اکبر بود ، حالا امکانات و بودجه !






گفتگو با رزمنده ي دلاور جبهه هاي غرب ، حاج محمد طالبي

اشاره : رهبر معظم انقلاب به او نشان شجاعت داد و سيد شهيدان اهل قلم او را « ببر کوهستان » ناميد . هر چه از خودش پرسيديم ، او از ديگران گفت . صحبت هايش را پيراستيم تا توانستيم او را به شما بنمايانيم . او خود شهيدي است زنده .

اولين باري که نام امام را شنيدم

از همان جواني ، آثار امام و رساله امام را افراد بي ادعايي که اصلا مسئوليتي هم نداشتند ، به ما مي رساندند . يادم هست يکي از اينها که بعدا هم شهيد شد ، کارش چوپاني بود ؛ مي آمد قم و اطلاعيه هاي امام را مي آورد . سواد چنداني نداشت . فقط اکابر خوانده بود و بعد ، در درگيري با ژاندارم هاي رژيم شاه در خيابان شهيد شد . اينها کساني بودند که سالها قبل از انقلاب ، ما را با امام آشنا کردند .

توکل ، بهترين سلاح ما

در جنگ ، کمتر با اسلحه کار مي کردم ؛ ولي قبل از جنگ ، خيلي با اسلحه سر و کار داشتم . در کردستان اسلحه زياد بود . من هم با آنجا ارتباط داشتم و هر کسي اسلحه اي داشت ، با اسلحه اش تمرين مي کردم . حتي قبل از انقلاب ، براي درگيري با رژيم شاه هم با اسلحه سر و کار داشتم . بعد از انقلاب ، اسلحه بيشتر به دستم رسيد . البته ديدم که همه ي کارها را با اسلحه نمي توانم انجام دهم . در خيلي از عمليات ها رزمندگان ما از سلاح استفاده نمي کردند و بيشتر ترجيح مي دادند از اسلحه ي دشمن استفاده کنند . شاهد بودم که با « الله اکبر » ها سلاح را از دشمن مي گرفتند ؛ حتي در شلمچه ، حلبچه و کاني مانگا ، هم سلاح ها را از دشمن مي گرفتيم . البته هر زمان که با توکل مي رفتيم ، مي توانستيم و هر وقت که درد تکبر گريبان گيرمان مي شد ، دست خالي برمي گشتيم . هر زمان که بهترين سلاح دستم بود ، توکلم کمتر بود . اين را خودم به تجربه دريافتم . يکبار که رفته بوديم شناسايي ، چند نفري بوديم از جمله شهيد قنبري . دو گروه بوديم . شهيد يونسي هم با يکي از بچه ها رفته بود شناسايي . او هماهنگ مي کرد ، بعد با ما تماس مي گرفتند که عراقي ها فلان جا هستند . من و شهيد قنبري هم با يک موتور رفتيم . آنجا يک کلاش همراهمان بود که به يکديگر تعارف مي کرديم و کسي برنمي داشت .
گاهي هم با چوب مي رفتيم به جنگ با دشمن . يکي از دلايلش اين بود که مي خواستيم روحيه ي بچه ها را تقويت کنيم . مي خواستيم بگوييم دشمن آنقدر ضعيف است که با چوب به جنگ او مي رويم . سلاحمان الله اکبر بود . فرمانده گردان که بودم ، وقتي مانور داشتيم ، مي ديدم که بچه ها با شعار الله اکبر مي آيند و سلاح هايشان خالي است . مو بر بدن هايمان سيخ مي شد . خودم معجزه الله اکبر را ديده بودم . چون اين حالت را ديده بودم ، مي گفتم حتما در عمليات ها بچه ها بايد فرياد الله اکبر را داشته باشند . در ضمن کسي که فرمانده بود ، اگر سلاح دستش بود ، باعث مي شد وقتش گرفته شود .

ميمک ، سخت ترين شرايط در کوهستان

کوهستان ، دشت و ارتفاع و ... براي بچه ها چيزي به نام شرايط يا لحظات سخت ، معنا نداشت . در والفجر 9 ، شهداي ما خونشان نرسيده به زمين ، يخ مي زد . خدا رحمت کند شهيد اسحاقي را . بچه شيراز بود . فرمانده گردان بود و من در خدمتش بودم . ايشان تعريف مي کرد چون امکانات ما خيلي ناچيز بود ، وقتي هلي برن مي شديم بالاي ارتفاعات ، يک گوني سانديس مي گرفتم دستم که دست خالي بالا نيايم . بچه ها مثل اينکه يک خودکار دستشان گرفته باشند ، تيربار به دست مي دويدند . دستها طوري يخ زده بود که روي ماشه نمي چرخيد . ما اينگونه با متجاوز مي جنگيديم . ولي اصلا هيچ کس نمي گفت سخت ترين شرايط . وقتي به هم مي رسيدند ، مي گفتند فلاني مژده مژده ؛ حالا نزديک ترين دوستش شهيد شده بود ، ولي حرفي از شرايط سخت نمي زد و خوشحال بود و ناراحت بودند که خودشان هنوز مانده اند . فکر مي کردند شايد راهي باز شده که بعد از او نوبت خودشان باشد .
شايد بدترين خاطره و لحظه ام در همان « ميمک » باشد که بچه ها در محاصره بودند . شهيد يزدان شريف به من بي سيم مي زد که فلاني چکار مي تواني بکني و من وقتي مي خواستم بروم ، شهيد کلهر مي گفت فلاني اگه الآن برويد و احساسي عمل کنيد ، شما هم از بين مي رويد و هيچ کاري از دستمان برنمي آيد . سخت ترين لحظات من لحظه اي بود که دوستم پشت بي سيم از ما کمک مي خواست و ما نمي توانستيم کاري کنيم و اگر هم مي خواستيم کاري کنيم ، به غير از اينکه خودمان را فدا کنيم ، هيچي نمي شد .
محاصره بوديم ، اما بچه ها اصلا احساس نمي کردند که محاصره هستند . مي گفتند ما آمديم بجنگيم و بميريم . فقط اسير نمي شويم . ما در ميمک درخواست کرديم با توپ برامان غذا و سلاح بفرستند . خرج توپ را خالي مي کردند و به جاي آن غذا مي گذاشتند . آن موقع اين نبود که بگوييم شرايط سخت است و غذا نمي رسد . نزديک يک هفته بود که بچه ها ريشه علف مي خوردند و راضي بودند .

مادرم گفت بايد برويد جبهه

مسئله اي که ما هميشه مدنظر داشتيم اين بود که ببينيم حضرت امام (ره) چه مي فرمايند. يادم هست که پاي تلويزيون بوديم . تلويزيون سياه و سفيد کوچکي داشتيم . امام پيام دادند . مادرم گفت که فردا هر دوتايتان ( من و برادرم ) بايد برويد جبهه . امام اينگونه بود ؛ پدر و مادر رزمنده ها و خود رزمنده ها همه منتظر بوديم که امام چه مي گويند . اينگونه عمل کرديم که جواب داد . اگر واقعا پيرو ولايت باشيم ، مطمئن باشيد که کار پيش مي رود و قطعا موفقيم . ولي اگر هر کسي براي خودش نظر بدهد و تکروي کند ، کار از پيش نمي رود . در کردستان ، خواسته و ناخواسته با کوموله ها درگير بوديم .

در حلقه محاصره و کمين مزدوران

عمليات والفجر 8 قرار بود در فاو انجام شود و ما نيز يگانمان مأموريت داشت . آن موقع ارتباطات خيلي ضعيف بود . مثل امروز نبود که انسان مي تواند هر لحظه با هر جا تماس بگيرد . چون از قبل اطلاع داشتم و دوستان صحبت کرده بودند ، وقتي از حج برگشتم ، يک روز در منزل ماندم و حرکت کردم طرف منطقه عملياتي پاوه . شب عمليات شده بود و من فرداش رسيدم آنجا . چند تا پاتک در خدمت بچه ها بودم . يک تويوتا وانت داشتيم با راننده . هر کار مي کرديم که راننده پشت فرمان بنشيند ، قبول نمي کرد . دم غروب بود . عجله داشتيم و بايد برمي گشتيم کرمانشاه. برادر خانم ما در ميمک مجروح و اسير شده بود که به دليل آن معلوليت آزادش کرده بودند. يازده ماه اسير بود . جزء 24 نفري بود که سال 64 آزاد شد . با عصا راه مي رفت . وضع ناجوري داشت . کمتر از ده روز بود که آمده بود . توي اين گير و دار ديدم چند نفر هم مي خواهند برگردند . برگه مرخصي داشتند . هر کاري هم کرديم ، راننده پشت فرمان ننشست . بنده خدا سرباز بود . برادر خانم من هم حالش خيلي بد بود . بايد تنها مي نشست جلو . او را با آن وضعش از عراق آزادش کرده بودند و واقعا توان اسارت را نداشت . نشست پشت وانت و آن دو نفر مجروحي که همراه ما بودند ، جلو نشستند و هفت ـ هشت نفر هم پشت سوار شده بودند . آمديم به طرف سه راه پاوه تا برويم کرمانشاه .
آن زمان گروه هاي کوموله و دمکرات ها خيلي کمين مي زدند . خطرات تهديد مي کرد . غروب بود و ما سعي مي کرديم خيلي سريع از آن منطقه رد شويم . اگر سه ـ چهار نفر بوديم با ماشين خيلي سريع مي رفتيم و از منطقه عبور مي کرديم . ولي چون ماشين سنگين بود ، يواش راه مي رفت . اين دمکرات ها هم بعد از عمليات آمده بودند ، کمين گذاشته بودند و منطقه را آلوده کرده بودند . چند دقيقه بعد که حرکت کرديم براي دوستان صحبت کردم که اگر قرار باشد کمين بزنند ، بهترين حمله و دفاع اين است که سريع ماشين را از معرکه نجات دهيم . توي اين صحبت ها بوديم که بارنگام را رد کرديم . رسيديم ارتفاعاتش . جاده پرپيچي دارد . ارتفاع دارد و لب جاده هم پرتگاه است . توي همين صحبت ها ديدم يک نور از بالاي کاپوت رد شد و پشت سرش تير بار کلاش را زدند . ماشين فقط تير مي خورد . برادر خانم ما فقط يا حسين عليه السلام و يا زهرا عليهاالسلام مي گفت . گاز ماشين را گرفتيم . هر لحظه منتظر بودم که آر پي جي بزند به ماشين . يک لحظه اگر کج مي رفتيم ماشين پرت مي شد پايين دره . دنده سه ماشين هم ريپ مي زد و نزديک بود خاموش شود . با همين وضعيت از مهلکه خارج شديم . معمولا وقتي کمين مي زدند ، کمين دوم هم داشتند ؛ آن طرف هم جلو مي گرفتند و اصلا نمي گذاشتند فرار کني . با اين وضعيت سه راهي پاوه به طرف کرمانشاه ماشين را نگه داشتيم . در عقب را که باز کردم مثل اينکه پر آب باشد ، پر از خون بود . بچه ها همه آش و لاش شده بودند . يکي شهيد شده بود . يکي تير خورده بود . برادر خانم ما هم سه تا تير خورده بود . فقط استخوان و پوست مانده بود ازش . مي خواستيم آنها را ببريم . هر کاري مي کردم يکي با ما بيايد ، کسي نبود برويم پاوه . قبل از پاوه هم کمين زده بودند . اکثر جاهاي ماشين تير خورده بود . ماشين خاموش شد و ديگر روشن نشد . يک آمبولانس بچه هاي جهاد آمده بود . به راننده اش گفتم : آقا مسئوليت ماشين با من . برداريد برويم . مجروح ها رو گذاشتم توي آمبولانس . آمديم توي روستا که گفتند اينجا کمين زدند . بچه ها هم داشتند شهيد مي شدند . حالشان خيلي وخيم بود . بعضي از کردهاي منطقه دور ما را گرفته بودند . يکي مي خنديد . يکي شوخي مي کرد . گفتم مشکلي نيست . يک روز جنگ تمام مي شود ، اما بعد از جنگ ، شما هم تمام مي شويد . آنها مي ديدند که ما سرگرم جنگ و همه جا درگير با دشمن هستيم ، مثل دزدها يک آر پي جي يا تيرباري مي زدند و فرار مي کردند . اينجور مزاحمت داشتند . بيرحمانه بچه هاي ما را مي کشتند . خدا رحمت کند شهيد شيرودي را ، توي سخنراني سال 60 فرمودند که منطقه پاوه منطقه اي است که منافقين آموزش هايي که توي آمريکا ديده بودند ، آنجا روي بچه هاي ما تمرين مي کردند . زمين را مي کندند و بچه ها را تا زانو مي گذاشتند توي خاک ، کنار لانه هاي مورچه ها و موريانه ها . مورچه ها و موريانه ها به جانشان مي افتادند و ريز ريز از بدنشان مي خوردند تا اينکه شهيد مي شدند . اينجور بچه ها را آزار مي دادند . آدم هاي بي رحمي بودند .

مقابله به مثل با دشمن

ما معمولا جنگ رواني انجام مي داديم . آن زمان در محور قصر شيرين ، خسروي و سرپل ذهاب ، مسئول محور بودم . آنجا خودرو داشتيم ، سه يا چهار تا آمبولانس و دو ـ سه تا وانت و چند تا موتور داشتيم . صبح زود قبل از اينکه هوا روشن بشود بايد مي رفتند و نيرو مي بردند براي استحمام و غذا آوردن . هنگامي که در مهران عمليات انجام شد بايد کاري مي کرديم که از فشار مهران کم شود . برنامه اي آني ريختيم که يک عمليات ايذايي انجام شود ؛ با همين امکاناتي که داشتيم . هر جا امکاناتي گيرمان مي آمد ، مثل آثار باستاني ازش محافظت مي کرديم . اين مهمات را نگه مي داشتيم براي جنگ رواني و عمليات ايذايي . اولا دو ـ سه شبانه روز با همين خودروهايي که در اختيار داشتيم ، با چراغ روشن بوق مي زديم ، مي آمديم و مي رفتيم . شب تا صبح اين راننده ها در تردد بودند ؛ از قصر شيرين ، از سرپل ذهاب و خسروي. مي گفتم هر کسي مي تواند با موتور يا ماشين بيايد و برود . اين کار خطرات زيادي هم داشت . چون زير تير مستقيم بود . روز ، تردد زياد مي کرديم و شبها ، بيش از حد بوق مي زديم و داد مي کشيديم . به يک حالتي که بگويند مثلا يک ستون دارد مي آيد . اين کارها را که کرديم ، آن طرف ، تدارک يک عمليات ايذايي را هم مي ديديم . شناسايي خوبي هم داشتيم . آنجا يک حالتي بود که مجال داشتيم تا بررسي کنيم کجا بايد کار کنيم . رفتيم و به نزديک ترين منطقه به دشمن رسيديم . خمپاره صد ، آر پي جي هفت ، تيربار گرينف و کلاش برده بوديم با يک راديو ضبط و نوار و مارش حمله و يک بلندگوي دستي که باطري هايش را هم نو کرده بوديم . ده الي پانزده نفر بوديم . دو نفر تيربار با مهماتش و دو نفر آر پي جي با مهماتش و بعضي هم با کلاش تقسيم شديم . در يک کيلومتري که نزديک ترين جا به دشمن بود ، جا را طوري تعيين کرده بوديم که اگر دشمن سريع عکس العمل نشان داد ، نتوانند ما را بگيرند . توي يک ساعت معين ، مثل ساعت يک بعد از نصف شب ، مارش حمله را روشن کرديم . پشت بلند گو و همراه با سلاح هاي رسامي که داشتيم ، زديم به خط دشمن . قصدي هم نداشتيم که بگيريمشان يا برويم داخل آنها . همين کار را که کرديم آنها احساس کردند که ما عمليات گسترده اي انجام داديم . تمام منطقه را بسيج کردند براي آنجا و آن شب تا صبح آتش ريختند و همان شب تماس گرفته بودند مهران چند تيپشان را کشانده بودند آنجا .

لحظه تحويل سال

بهترين روزگار ما توي سال تحويل آن زمان بود . گفتيم هر چه سلاح داريم همه را سر دشمن مي ريزيم و تا آنجا که در توان داريم همه را به هدف مي زنيم . لحظه تحويل سال ، همزمان که راديو اعلام مي کرد ، به طرف دشمن شليک کرديم . آن روز دشمن اسير ما شده بود و تا غروب مهمات مي ريخت تا اينکه مثلا متوجه شد ما جشن گرفته ايم .
از اين قبيل کارها و شناسايي ها و کمين ها بسيار داشتيم ، اما بهترين و شيرين ترين را اگر بگويم همين جنگ رواني و ايذايي و جا به جايي وضعيت بود . کار جنگ را اينگونه بچه ها پيش مي بردند . با حداقل امکانات ، حداکثر کار را انجام مي دادند و مأيوس نبودند. دنبال اين نبودند که به مسئولان بگويند امکانات . مي گفتند ، ولي آنگونه نبودند که بگويند امکانات نيست ، پس کار تعطيل . با همان امکانات ، کار مي کردند تا بقيه اش برسد . يادم هست در عمليات نصر هفت در محاصره بسيار شديدي بوديم ، تماس مي گرفتند مي گفتند وضعيت چطوره ؟ مي گفتم : وضعيت خوب ، عادي ، پس اون کد يک و دو را براي ما مثبتش کن . گفت : مي گن همان هايي که خانه ما هستند . مي گفتم که آره خانه ما را دزديدند ، ما تو خانه دوم هستيم . اين طوري بود که يک ارتفاع را از دست داده بوديم . ولي توي بي سيم مي گفتيم وضعيت عادي است . اين کارها براي اين بود که دشمن نگويد اينها روحيه ندارند . اينگونه بچه ها مي جنگيدند . الآن متأسفانه توي اين دوران هر کسي مي خواهد هر کاري بکند ، اول مي گويد امکانات . مي گويد بودجه و فلان و فلان و ... حالا با همين بودجه و امکاناتي که در اختيار داري چهار تا خانه شهيد را سر بزن ، دعوتشان کن ، چهار تا جوان را دور خودت جمع کن و ...

جنگ فرهنگي ، مهم تر از جنگ نظامي

جنگ با صدام و دشمني که از مرز حمله کرده بود خيلي ساده تر بود . چون به هر حال ما پشتمان ايران بود و شهرهايمان و مردممان و در مقابل ، عراقي ها و دشمن . ولي کوموله ها اينگونه نبودند . در عين حال آنها هم عددي نبودند .
اما اين جنگ سياسي و فرهنگي از آن جنگ نظامي خيلي بدتر است . در آنجا تکليف ما معلوم بود که هر کجا دشمن را ديديم بزنيم و بکشيم . ولي الآن طوري در خانه شما جنگ راه انداخته اند که خود شما نمي دانيد چه کار بايد بکنيد .
کسي هم جرأت ندارد به فرزند فلان مسئول چيزي بگويد . استکبار اکنون دارد مستقيما در خانه هامان ، در شهرها و کوچه و خيابان هايمان با ما مي جنگد . آمريکا به اين نتيجه رسيده که جنگ نظامي نمي تواند با ما کاري بکند . اگر احساس مي کرد موفق مي شود ، قبل از افغانستان و عراق مي آمد .

پيام شهدا براي نسل سومي ها

هر وقت به من مي گويند پيامي ، نصيحتي ، من از قول شهدا مي گويم . اگر همه برنامه بگذاريم و به وصيت هاي شهدا عمل کنيم کارمان تنظيم مي شود ، مانند سفارش بسياري از شهدا به « نماز اول وقت » . واقعا اگر روي نماز اول وقت برنامه بگذاريم ، تمام کارهايمان تنظيم و اصلاح مي شود .

سرما و گرما مهم نيست ؛ وقتي فرمانده بروجردي و همت باشند

هر منطقه اي مشکل خاص خودش را داشت ؛ آن طرف سرماي سخت و اين طرف گرماي سخت . باور کنيد براي استفاده از آب تانکرها از شدت گرما ، به اجبار چند قالب يخ داخل تانکر مي انداختيم تا بتوانيم با آن وضو بگيريم . يخ مثل حبه قند آب مي شد . در آن شرايط بدون هيچ وسيله خنک کننده و در شرايطي که از بالا بمباران دشمن بود ، از رو به رو هم گلوله مي آمد ، هيچ کس شکايت نمي کرد . چرا که مسئولين هم پا به پاي آنها بودند و در هر شرايطي چادر فرماندهي به روي همه باز بود . توفيق داشتم در والفجر چهار در منطقه کاني مانگا خدمت شهيد همت و شهيد کريمي و ديگر بزرگواران باشم . مي خواهم بگويم اين نيست که فلان آقا چقدر دوره نظامي ديده بود و چقدر وزن داشت ، يک انسان متوسط64 ، 65 کيلويي بود و قدش هم متوسط و تازه وارد دانشگاه شده بود . ولي مي خواهم اين را بگويم که شهيد همت بر قلب ها حکومت مي کرد . خودش آخر همه اين کارها بود . متواضع بود . متدين بود . چند روز پيش با کوثري بودم . مي گفت شهيد همت اگر نوار روضه سر سفره روشن مي شد بلند مي شد و مي رفت . نوار روضه را سر سفره گوش نمي کرد . شهيد همت وقتي مي خواست در يک گردان سخنراني کند ، بقيه گردان ها مي آمدند و گوش مي کردند و توقع داشتند او در گردان آنها هم سخنراني کند .
يادم هست براي هر گرداني که مي رفت صحبت کند ، اين گردان دوباره پشت سر ماشينش مي رفت به اون يکي گردان که باز گوش کنند . آنقدر علاقه داشتند . همه را محو خودش مي کرد . همراه ايشان بلندگويي بود از اين بلندگوهاي دستي قديمي . آمد صحبت بکند ، آنقدر بچه ها هجوم آوردند که مي گفتم الآن زير دست و پا از بين مي رود . حلقه زده بودند ، زنجير درست کرده بودند که جمعيت را مهار بکنند و بچه ها اذيتش نکنند . و مي گفتند آقا برويد تو ماشين صحبت بکنيد . بسيجي ها دست مي کشيدند روي ماشين . اين همه محبوبيت بر اثر چي بود ؟ بر اثر اين بود که ايشان مثل بسيجي ها راه مي رفت و مي نشست ، غذا مي خورد . اگر مي خواست سوار ماشين بشود پشت وانت سوار مي شد . اين کارها خيلي مؤثر بود . شهيد عباس کريمي ، جانشين شهيد همت ، آخر تواضع بود و در تمامي شناسايي هاي غرب و جنوب ، خودش حضور داشت و شرکت مي کرد . نماز جمعه در جمع بچه ها مي نشست . پايين ترين جا مي نشست . کمترين چيز را مي خورد . لباس هايي که مي پوشيدند ساده ترين لباس ها بود . شهيد دستواره ، شهيد کلهر با آن همه عظمت . چقدر متواضع بودند ! شوخي مي کردند و با بچه ها صحبت مي کردند . شهيد بروجردي کسي بود که شهيد همت مي گفت هر وقت کم مي آورديم ، مي گفتيم برويم سراغ شهيد بروجردي و مشکلاتمان را بگوييم . هر وقت هم مشکلات را مي گفتند ، شهيد بروجردي مي گفت اينها که مشکل نيست .
تمام عشق شهيد بروجردي اين بود که کردستان خدمت کند چرا اينقدر بين مردم کردستان محبوبيت دارد ؟ چون به کردستان خدمت کرده . مي آمد توي مردم کرد و خيلي متواضعانه با آنها مشورت مي کرد ، معاشرت داشت ، مي آمد و مي رفت . از آنها نظر مي گرفت . با يک ماشين پيکان مي آمد و مي رفت و در پيکان هم شهيد شد اينها آخر تواضع بودند .
شهيد باکري با آن همه سابقه ، چقدر تواضع داشت ! شما از هر کسي درباره ي شهيد باکري سؤال کنيد از تواضعش مي گويد ، از ادبش . مسئوليت هاي بالايي داشتند . فرمانده لشکر بودند . مسئوليت هايي که با يک اشتباه در پشت بي سيم ، ممکن بود صدها نفر کشته شوند . آنقدر مسئوليت هاي آنها سنگين و زياد بود ، ولي هيچ گاه آنها را غرور نگرفت و سر سوزني تکبر نداشتند . در هر حال و زماني روحيه خوبي داشتند . سر حال بودند . شايد با مسئولين ذي ربط تند مي شدند ، ولي در برخورد با بسيجي ها مي گفتند اينها ولي نعمت هاي ما هستند . اگر اينها نباشند ما چکار مي خواهيم بکنيم . اگر نيروهاي گردان نباشند ، ما با چي مي خواهيم خط بشکنيم . با اينها نبايد با اخم صحبت کرد . با اينها بايد با روي خوش و تواضع برخورد کرد . هر جاي لشکر ، تيپ و گردان مي رفتند ، توي سنگر بين بچه ها چايي و غذا مي خوردند. اين روحيات را همه آنها داشتند.

مناطق جنگي هنوز مظلوم اند

مي خواهم بگويم هيچ جايي ، مظلوميت بچه هاي کرمانشاه ، ايلام و کردستان و خوزستان را ندارند . چرا که الآن هنر نيست بياييم آمار بگيريم و بگوييم اصفهان ، شيراز ، تبريز و مشهد چقدر شهيد داده و ايلام و کرمانشاه و خوزستان چقدر . در آنجا همه خانواده ها با جنگ درگير بودند . آنجا خانواده هاي بچه ها درگير جنگ بودند . توي کوه و کمر بودند . تصور کنيد خودشان بلند مي شوند و مي روند . جبهه ، يعني چه ؟ خودم شاهد بودم از بچه هايي که توي تيپ نبي اکرم صلي الله عليه و آله و سلم بودند ، خانواده شان توي کرمانشاه شهيد شده بودند . خودشان در جبهه مهران يا شلمچه بودند و خبر شهادت خانواده هاي آنها را به جبهه مي آوردند . خيلي مظلوم بودند .
البته به خوزستان باز هم به علت بازديدهاي مردمي از مناطق جنگي رسيدگي شده است ، هر چند هنوز کم است ، ولي مردم ايلام و کرمانشاه در اوج غربت هستند ما بيش از دويست سردار شهيد داريم در کرمانشاه که هنوز کنگره اش برپا نشده . مثلا در مساجد يا حسينه ها يا هيئت ها بزرگداشت هاي آنها را مي گيرند . ما پرونده دو هزار تا شهيد را داريم که هنوز در کرمانشاه هم آنها را نمي شناسند . مثلا شهيد رضا گوديني و شهيد خانجاني از فرماندهان جنگ را توي کرمانشاه نمي شناسند . کار نشده .
مي گويند مثلا با آمدن عراقي ها مردم قصر شيرين فرار کردند . من با چشم خودم ديدم که سر ستون تانک ها وارد شهر شدند و ته آن معلوم نبود . اينها هم با گلوله تانک مي زدند و هم کاليبرشان کار مي کرد . خود ما هيچ کاري از دستمان برنمي آمد . رزمنده ها حتي با امکانات ، ناتوان شده بودند و قصر شيرين با خاک يکسان شد و تلي از خاک شد . بعضي توقع دارند مردم با زن و بچه آنجا بايستند . مردم حلبچه خواستند مثلا يک روز بايستند که پنج هزار نفر کشته شدند . دشمن در نهايت بي رحمي با کاليبر ، نوزاد يا پيرمرد را هدف قرار مي داد . اين سه استان در اوج غربت جنگيدند . گيلان غرب را دومين شهر مقاوم جنگ لقب دادند . دزفول که اولين شهر مقاوم کشور است و موشک خورده و تانک عراقي داخل آن شده و در گيلان غرب با وجود وارد شدن تانک ها مردم در کوه ها چادر زدند و مقاومت کردند . من خودم بچه هايي را مي شناسم که در همان کوه و کمر ديپلم گرفتند و وارد دانشگاه شدند .

در شهر احساس غربت مي کنم

هر وقت دلم مي گيرد ، به مزار شهدا مي روم . هر کدام از قبرها را که مي بينم يک عمليات و يک منطقه و خاطرات سراغم مي آيد . ولي واقعا سخت است براي ما مزار رفتن . سخت است . خيلي از شهدا از ما قول شفاعت مي گرفتند . حالا روزگار خواست که ما بمانيم . در شهر احساس غربت مي کنم .

شيرين ترين خاطره از جنگ

شيرين ترين خاطره من مجروحيت آخرم در کربلاي 5 است . اکثر دوستانم شهيد شده بودند . بعدها مانده بوديم که اگر برگرديم به شهر واقعا بايد چکار کنيم و کجا بايد برويم . خيلي برايمان سخت بود . هر وقت با دوستان به هم مي رسيديم در اين مورد صحبت مي کرديم .
در فاو چون جنگ طولاني بود ، اصلا کسي به فکر شهيد شدن و مجروح شدن نبود . در همين گير و دار بودم که ديدم خدايا هر چه رفيق دارم يا شهيد شده يا مجروح ؛ توي اين گير و دار چون جنگ هم طول کشيده بود داشتم نيروها را جا به جا مي کردم و نيرو مي چيدم . تانک هاي عراقي داشتند تا چند کيلومتر آن طرف ما را مي زدند . توي همين اوضاع که داشتم سنگرهاي عراقي را با دوربين مي ديدم ، از پشت سر هم هر چه نيرو مي آمد ، مي چيدم . تا اينکه گلوله ي تانکي چند متري ام را زد و من مجروح شدم و توي جزيره ماهي افتادم که چون لباس عراقي تنم بود ، فکر مي کردند عراقي هستم . فکر کنم آقاي بيات بود که من را شناخت . مرا برداشتند و روي برانکارد گذاشتند که بيارند عقب . يک پل آنجا بود که منفجر شده بود و بچه ها مواظب بودند که توي آب نيفتيم ؛ چون من اوضاع ناجوري داشتم و فکم جدا شده بود . احساس مي کردم توي خوابم و هيچي نفهميدم تا اصفهان . وقتي که رسيديم اصفهان ، هر کاري کردم که بگويم اينجا کجاست ، زبان نداشتم و صداي آنها هم مفهوم نبود . اوضاع بدي بود . همه ناراضي بودند از اوضاع و بمباران ها و همه چيز . عراق همه شهرها و روستاها را مي زد . مرا با برانکارد آوردند که ببرند به بخش . از درد هي مي گفتم يواش . دو نفر که مرا مي بردند ، همين طور صحبت مي کردند و هر چه مي گفتم اعتنايي نمي کردند و مرا حواله کردند روي تخت و من از درد داد زدم . دکترها گفتند که اگه شوک به تو وارد نمي شد ، ديگر اين تکلم را نداشتي . همان شوک که بنده هاي خدا ناخواسته وارد کردند باعث شد که زبان من باز شود . بعد از چند روز توانستم از تخت پايين بيايم و هيچ کس هم نمي دانست که من کجايي هستم . حدود بيست روز بعد مرا پيدا کردند .
خيلي دوست داشتم ببينم که چطوري شدم . تلاش کردم بروم پاي آيينه . هر چه نگاه مي کردم ، ديدم کس ديگري است . 180 درجه تغيير کرده بودم . گفتم که اقلا اين توجيهي باشد براي خانواده هاي شهدا و از اين موضوع خيلي خوشحال بودم .
وقتي مرخص شدم ديدم که همه بچه ها از غرب و جنوب سرازير شده اند براي ديدن من . به خانواده گفتم مي خواهم بروم جنوب ( دزفول ) و آنها خيلي تعجب کرده بودند . فکر مي کردند من هذيان مي گويم . برايشان توضيح دادم که اگر براي يکي از اين بچه ها توي راه اتفاقي بيفتد من تا آخر عمر عذاب وجدان مي گيرم ، ولي من يک نفر هستم و با هر سختي و با آمبولانس مي روم آنجا و يکي ـ دو روز بچه ها را مي بينم و برمي گردم .
بعد از پنجاه روز با امضاي خودم از بيمارستان مرخص شده بودم . روزي هم دو بار باندهاي من را عوض مي کردند و آنقدر درد مي آمد که يک بار يکي از پرستارها را نفرين کردم که ان شاء الله يک بار توي يکي از اين بمباران ها ترکش بخوري و بداني من چه مي کشم . بنده خدا مرا ول کرد و رفت . وقتي رفتم جنوب ( دزفول ) خواستم باندهايم را عوض کنم ، گفتند يک دکتري هست طرح پانزده روزه دارد که اينجاست . بنده خدا گفت خيلي شانس داري ، يک پماد دارم که اصلا پيدا نمي شود و گوشت آور است و هر دفعه که بزني کلي گوشت روي زخم تو را مي گيرد . پمادها را مصرف کردم . خيلي زخم هايم خوب شد که آخرهاي استفاده از پماد بود که آن را گم کردم و هر جا رفتم پيدا نشد و همه دور ما جمع شده بودند مي گفتند اين پماد عتيقه است . باور نمي کردند که زخم هاي من آنقدر خوب شده باشد .

وقتي از مقام معظم رهبري نشان گرفتم

البته من لايق آن نبودم . پارتي بازي شد ( با خنده ) . بيمارستان بودم . چند باري هم بعد از جنگ رفتم براي عمل . توي بيمارستان بقيت الله ، فکم را جراحي کرده بودند . دوستان گفتند ملاقات داري و ما هم تازه يکي ـ دو روز بود که جراحي شده بوديم . ( و دوست ندارد که بگويد آقا آمده بود به عيادتش و نشان شجاعت ... ! )

امام را زيارت نکردم

خصوصي نه . امام را شهدا مثل شهيد همت و بقيه شهدا رعايت مي کردند که اوقات شريفشان را نگيرند . ما هم خجالت مي کشيديم .

تلخ ترين خاطره از جنگ

ما حتي نتوانسته ايم پانزده يا بيست درصد شلمچه را هم به مردممان معرفي کنيم . عمليات والفجر 10 ، حلبچه ، شاخ شميران ، و ... جنگ آنجا سخت بود و مردم آن ، چه ها کشيدند ! آنجا در يک روز پنج هزار نفر مثل برگ خزان ريختند روي زمين . حلبچه که وارد شدم ، هيچ جنبنده اي تکان نمي خورد . بچه اي که شير مادرش را مي خورد و در آغوش مادرش از دنيا رفته بود خيلي تکان دهنده بود . مرغ و خروس ها ، گله هاي حيوانات که بسيار وحشتناک بود . هر چه در توانشان بود براي از بين بردن مردم کردند .
عقب نشيني حلبچه به علت سنگيني کارها و شهيدهايي که داده بوديم ، خيلي تلخ بود . اصلا جرأت نمي کرديم به بچه ها بگوييم عقب نشيني بايد بکنيم . خودمان را با « تکليف بودن » و « فرمان امام اين است » راضي مي کرديم و تمام سنگرها را نابود کرديم . بچه ها موقع عقب نشيني همه ناراحت بودند . حالت ، حالتي بود شبيه رحلت امام خميني ، مانند اعلام پذيرش قطعنامه که خيلي دردناک بود ، ولي چون فرمان امام بود ، بچه ها قبول کردند .
شلمچه را از همه جا بيشتر دوست دارم
چون به گفته ي آقا ، شلمچه قطعه اي از بهشت است .
يک دعا
فقط عاقبت بخيري .
منبع: مجله امتداد شماره 11




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط