ديدم مغز يكي از بچه‌ها روي دستم پاشيده

بيشتر از ده روز طاقت ماندن در شهر را نداشتم. عليرغم مخالفت‌هاي خانواده، عصا را به كناري انداخته و همراه حسين راه منطقه را در پيش گرفتم. به اهواز كه رسيديم قصد كرديم يكسر به خرمشهر برويم و رفتيم. اولين باري بود كه وارد خرمشهر مي‌شدم. خانه‌هاي ويران، گلوله‌هاي عمل نكرده، تيرآهنهاي ميخ شده و ماشينهاي عمومي در خاك قرار گرفته، همه برايم تازگي داشت. در عمليات بيت‌المقدس خيلي علاقه داشتم اين شهر را ببينم ولي سعادت دست نداد. نمازي كه در مسجد جامع نيمه ويران
شنبه، 26 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ديدم مغز يكي از بچه‌ها روي دستم پاشيده
ديدم مغز يكي از بچه‌ها روي دستم پاشيده
ديدم مغز يكي از بچه‌ها روي دستم پاشيده






راوي: حميد داوود آبادي
بيشتر از ده روز طاقت ماندن در شهر را نداشتم. عليرغم مخالفت‌هاي خانواده، عصا را به كناري انداخته و همراه حسين راه منطقه را در پيش گرفتم. به اهواز كه رسيديم قصد كرديم يكسر به خرمشهر برويم و رفتيم. اولين باري بود كه وارد خرمشهر مي‌شدم. خانه‌هاي ويران، گلوله‌هاي عمل نكرده، تيرآهنهاي ميخ شده و ماشينهاي عمومي در خاك قرار گرفته، همه برايم تازگي داشت. در عمليات بيت‌المقدس خيلي علاقه داشتم اين شهر را ببينم ولي سعادت دست نداد. نمازي كه در مسجد جامع نيمه ويران خواندم به قدري چسبيد كه سابقه نداشت.
شب به مقر جديد گردان حبيب در يكي ديگر از مدارس اهواز برگشتيم. پايم هنوز درد داشت. هنگام صبح، پس از نماز بچه‌ها براي صبحگاه به حياط مدرسه رفتند ولي من و حسين كه مجروح بوديم در اتاق خوابيديم. رضا هم با ما ماند. ناگهان متوجه شدم كسي با لگد بيدارمان مي كند. يكي از فرمانده دسته‌ها بود كه با قيافه‌اي عبوس كه سعي مي‌كرد آن را از خشم لبريز نشان دهد بالاي سرمان ايستاده بود داد زد: " برادر مختار گفته اونايي كه از صبحگاه در رفتن هر كدوم به پتو بگيرن دستشون و بيان توي حياط. "
ساعت از هشت گذشته بود. منظورش را از آوردن پتو نفهميديم. صبحگاه به پايان رسيده بود و بچه‌ها در حياط جمع شده بودند. چندتايي ديگر از بچه‌ها كه از صبحگاه جيم شده بودند نيز سرو كله‌شان پيدا شده. فرمانده گردان جلو آمد و از هر كس علت صبحگاه نرفتنش را جويا شد.
به من و حسين كه رسيد برگه‌هاي مرخصي بيمارستان را نشان داديم كه نوشته بود تا دو هفته ديگر استراحت پزشكي داريم. مختار نگاهي به آنها انداخت و با نگاهي حاكي از عدم قبول گفت: " من اين چيزا سرم نمي‌شه بايد مي‌اومدين صبحگاه! " هر چي گفتم: " خوب ما پاهامون زخميه واسه همين نتونستيم بيائيم. " قبول نكرد.
دستور داد پتوهايي را كه همراه آورده بوديم روي سربيندازيم و مثل گدايان خود را تكان دهيم و به ميان بچه‌ها برويم. خيلي نارحت شدم. پتو را انداختم جلو پاي مختار و گفتم: اگه بگي تا شب سينه‌خيز برم، مي‌رم ولي اين مسخره بازي‌ها رو انجام نمي‌دم! "
جر و بحثمان بالا گرفت. بچه‌هاي ديگر آنچه را كه مختار گفت انجام دادند. تنها عده‌اي از بچه‌ها آن هم كم سن و سالها مي‌خنديدند ولي بقيه با تأسف به اين كار نگاه مي‌كردند مختار كه ديد فقط من يك نفر دستورش را اجرا نكرده‌ام خيلي بهش برخورد كارمان به ارزيابي گردان كشيد و دست آخر گزارشي برايم نوشتند و مرا نسخه به دست راهي كارگزيني تيپ در مدرسه شهيد مصطفي خميني كردند. از آنجا كه حرف خود را حق مي‌دانستم با خنده نامه را گرفتم و به ستاد تيپ رفتم.
در محوطه مدرسه، جلو اتاقي در باز چشمم به جواني افتاد كه يك دستش قطع بود. از همان جا سلام و عليك كرد و گفت بروم پهلويش، وارد كه شدم پس از روبوسي سعي كرد خودش را به من بشناساند. چهره‌اش آشنا بود ولي حافظه ام او را از ياد بده بود. گفت: يادت رفته بچه، سال 58 جلو دانشگاه تهران تو چادر وحدت جريان دعوايم را كه گفتم خنده‌اي كرد و گفت: آكه هي اين مختارم با همه دعوا داره باشه، تويه گزارش بنويس من مي دم به اين تا ببينم چيكار مي‌كنه! اشاره به مردم عينكي‌اي كه پايش در گچ بود و بغلش نشسته بود كرد. قرار شد گزارش را بعد از ظهر به او بدهم. پس از خدا حافظي از آنها جدا شدم.
گزارش مفصلي از مابقي جريان نوشتم و صبح روز بعد به ستاد تيپ رفتم. جلو اتفاقي كه روز قبل با او صحبت كرده بودم يكي از بچه‌ها با لباس سپاه ايستاده بود و نمي گذاشت كسي وارد اتاق شود. با تعجب گفتم: من با اون يارو كه دستش قطعه و اون يكي كه پاش تو گچه كار دارم. ولي او مانع مي‌شد. عاقبت آنكه دستش قطع بود با خنده خارج شد و مرا با خود به داخل اتاق برد. آنجا نفهميدم براي چي نمي گذاشتند كسي وارد شود. آنها با بقيه بچه بسيجي‌ها هيچ فرقي نداشتند. قيافه ها يشان، خنده‌هايشان، حتي لباسهايشان، آن جوان كه هنوز نمي‌شناختمش مرا پهلوي خود نشاند و با لحني بردرانه گفت: ببين حميد جون همه اونايي كه تو نوشتي درسته ولي الان موقعيت عملياتيه و نمي شه كاري كرد! تو فعلا برو تهران تا ان شاء الله بعد... گفتم: «ديگه نمي ذارن بيام جبهه» دستش را به شانه‌ام گذاشت و گفت: اگه بخواي براي خدا بيايي جبهه خدا خودش درست مي‌كنه!
از اتاق كه خارج شدم علي مشاعي با تعجب گفت: اونو از كجا مي‌شناسي؟
گفتم: چطر مگه؟
گفت: اوني كه دستش قطعه حاج علي موحده اون يكي هم رضا چراغيه.
جريان را كه به علي گفتم لحظه‌اي فكر كرد و گفت: ببينيم حميد تو مگه برگه استراحت بيمارستانو نداري؟ گفتم خب چرا دارم. برگه را در آردم. نشان داد. علي گفت: خب مرد حسابي با همون برگه برو تهران تسويه كن و دوباره با اعزام جديد بيا جبهه! راست مي‌گفت. برگه اخراجي‌ را پاره كردم و پس از خداحافظي با بچه‌ها راهي تهران شدم يك ماه بعد در عمليات مسلم بن عقيل در سومار همه را ديدم، حاج علي موحد، رضا چراغي، مختار سليماني، اما ديگر بي خيال قضيه شدم.

شهيد بعد از ظهر

چند وقتي مي‌شد كه با مصطفي آشنا بودم. توي محل و در درگيري‌ با منافقين با هم آشنا شده بوديم. جوان زبر و زرنگ و تيزي بود. قد او نسبت به سنش بلند بود. هنوز مو به صورتش سبز نشده بود، هيچ؛ پشت لبش هم چيزي به چشم نمي خورد. با وجود اين، از نظر سن و سال، دو ماهي از من بزرگتر بود، ولي به هر كس كه مي‌گفتم باور نمي‌كرد. خيلي با معرفت بود و دست و دل باز. بعد از ظهرهاي تابستان، براي فراز از گرماف با بچه‌هاي محل، دسته جمعي به استخر خامنه پور مي‌رفتيم يادش به خير!
منافقين و ديگر گروههاي ضد انقلاب گذشته از اينكه يك مشت جوان سياه بخت و كوته فكر را علاف خود كرده بودند، باعث فاصله گرفتن ما بچه‌ حزب حزب اللهي هم از درس و مشق شده بودند. اكثر روزها از مدرسه جيم مي شديم. و همراه حامد قاسمي، حسين رستگار و دو سه تاي ديگر از بچه‌هاي محل، به جلو دانشگاه تهران مي‌رفتيم. به قول بچه‌ها: انقلاب باعث شد تا پاي ما، از كلاس سوم راهنمايي، به دانشگاه باز شود؛ البته نه براي تحصيل كه براي خنثي كردن حركات موذيانه گروهكهاي كه از آنجا به عنوان پايگاه استفاده مي‌كردند.
يكي از بعد ظهرهاي سال 58 هنگامي كه از جلو كوچه‌اي واقع در خيابان بيهقي رد مي شديم تا سر چهار راه سي متري سوار اتوبوس شويم، حامد گفت: وايسا يكي از بچه‌ها هست كه خيلي دوست داره بياد دانشگاه.
آن روز بي اعتنا كوچه و خانه‌اي كه حامد زنگش را به صدا در آورد، نگاه كردم و با بي ميلي روي برگرداندم. باور نمي شد روزي برسد خودم پاشنه در آن خانه را از جا بكنم و اثر انگشتم بر زنگ آن حك شود.
دقيقه‌اي بعد، هر دو به سر كوچه آمدند سلام و عليك سردي كردم، حامد را به گوشه‌اي كشيدم و به او گفتم: اين بچه‌ كيه كه مي خواي به دنبالمون راه بندازي؟ تو هم داري شورش را در مي آري‌ها! و با چشم به او اشاره كردم. حامد با خنده گفت: تو نمي‌دوني حميد؛ بچه‌ خيلي تيز و زرنگيه يه چيزي ميگم يه چيزي مي‌شنوي حالا بريم خودت مي بيني مثل اينه از صحبت‌هاي ما چيز‌هايي فهميد چون قيافه‌اش خيلي در هم رفت.
مقابل دانشگاه درگيري بالا گرفته بود. من ميان چند منافق مه نشريه هايشان را گرفته بودم، گير افتاده بودم. سعي كردم با داد و بيداد مردم را جمع كنم تا بلكه از شلوغي استفاده كرده، بگريزم، چششم به مصطفي افتاد كه مثل باد گريخت. در دل خيلي شاكي شدم كه چرا در اين درهم و برهمي فرار كرد. اما وقتي كه ديدم همراه با چند تا از بچه‌ها برگشت و توانستم با كمك آنها از مخمصه نجات پيدا كنم. خوشحال شدم؛ ولي باز هم برايش قيافه گرفتم و تنها با يك دستت درد نكنه مسئله را تمام كردم.
اوايل تير ماه سال شصت و يك به مناسبت سالگرد شهادت شهيد مظلوم بهشتي به همت بچه‌هاي محل، چادر در خيمه اي كوچكي در چهار راه سي متري نارمك بر پا كرديم و با ترتيب دادن نمايشگاه پوستر و عكس، به فعاليت پرداختيم. با وجود خطرات مختل، شب‌هاي ماه مبارك رمضان همان جا مي‌خوابيديم. جمع با صفايي بود كه با نام حزب الله شرق تهران فعاليت مي كرديم نادر محمدي علي مشاعي، حسين نصرتي، كيوان علي محمدي، اركان اصلي آن را تشكيل مي دادند. من، حامد، حسين، مصطفي و چندتايي ديگر نيز خرده ريز‌هاي آن جمع بوديم.
مصطفي هم بيشتر شب‌ها در جمع مان حاضر مي شد؛ البته بعدها فهميدم حضور او علتي خاص داشت. او مي‌خواست با من درباره جبهه صحبت كند. به محض ورود به چادر، از جبهه و خاطرات آنجا مي‌پرسيد. من هم كه خرداد ماه همان سال در عمليات بيت المقدس مجروح شده بودم، از جريانات جالب آن وادي برايش تعريف مي كردم. عادت داشت وقتي با دقت به حرف كسي گوش مي دهد با دهان باز به لبهاي گوينده خيره شود. آن قدر در مسائل ريز و درشت حساس مي‌شد كه كلافه ام مي‌كرد.
يكي از همان شب‌ها حرف دلش را زد فكرش را هم نمي كردم خيلي تعجب كردم و با تمسخر گفتم ببين مصطفي جون، تو هنوز بچه‌اي! زوده كه بري جبهه، بذار يه كم بزرگتر بشي، اون وقت...
اخم‌هايش در هم رفت و گفت: ببين حميد! اون اولا هم يه بار به حامد گفتني اون بچه‌اس، خيلي حالمو گرفتي. حالا بازم حرفت رو تكرار مي‌كني و با قاطعيت گفت: دفعه آخر باشه‌ها.
لبخند تمسخر آميزي زدم و گفتم: باشه ديگره نمي گم، ولي حال زوده بيايي جبهه چند وقت ديگه با هم مي‌ريم.
در حالي كه چهره اش برافروخته شد، گفت: بينيم تو متولد چندي؟
گفتم: 44
گفت: چه ماهي
گفتم: آخراي مهر
با خنده گفت: بفرما! مي دوني من متولد كي ام؟
گفتم: فكر كنم چهل و هفت يا هشت.
خنده‌اش گرفت و گفت: نخير آقا! من متولد نهم شهريور چهل و چهارم؛ يعني دو ماهي از تو بزرگترم!
خيلي تعجب كردم و گفتم: خوبه ديگه، اينقدر خالي نبند.
كارت تحصيلي‌اش را نشانم داد. باورم شد كه متولد 44 است ولي باز هم برايم عجيب بو. عاقبت قانع شدم با هم به جبهه برويم، اما يك مانع نسبتا، بزرگ سر راه بود؛ اينكه او بايد آموزش مي‌ديد در پايگاه بسيج تا حدودي آموزش‌هاي اوليه را ديده بود؛ حتي شايد هم بيشتر از من خود من هم بدون اينكه دوره آموزي پادگان را طي كنم، به جبهه رفتم، ولي ديگر نامم اعزام مجددي بود و سابقه شش هفت ماه جبهه داشتم.
دنبال راه چاره‌اي بودم كه ناگهبان به ياد برگه‌اي افتادم كه هنگام تسويه حساب از گيلان غرب براي مدرسه مان گرفته بودم. آن برگه گواهي مي‌كرد مدت سه ماه در جبهه گيلانغرب بوده‌ام. يكي فتوكپي از آن گرفتم، روي آن، اسم خودم را با تيغ پاك كردم و نام مصطفي را نوشتم؛ البته آن طور كه مي خواستيم از آب در نيامد. به همين خاطر، يك نامه ديگر با تايپي كه او اجاره كرده بود، نوشتم و مهر اعزام نيروي سپاه گيلان غرب را زير آن كپي كردم. عكاسي كه برايمان كپي مي‌گرفت، متوجه قضيه شد، ولي فقط خنديد. به اين ترتيب برگه‌اي كه نشان مي داد مصطفي كاظم زاده سه ما در جبهه هاي گيلانغرب به خدمت مشغول بوده تهيه شد. اين كار قبلا براي بقيه بچه‌ها هم انجام شده بود؛ از جمله نادر محمدي و همه اش براي نرفتن به پادگان و نديدن دوره 45 روزه آموزش بود.
مصطفي از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد. براي بقيه مراحل اعزام و تكميل پرونده، به پايگاه شهيد بهشتي رفتيم. در راه قدري از خصوصيات و اوضاع جبهه برايش شرح دادم تا اگر احيانا مسئول ثبت نام، چيزي پرسيد، بتواند جواب بدهد. اتفاقا همين طور هم شد. مسئول تشكيل پرونده با سماجت تمام، از وضعيت گيلان غرب سوال كرد و مصطفي هم خيلي خونسرد به همه پرسش‌هايش جواب داد. ولي دست آخر، با اعزام او مخالفت كرد و گفت: بايد اول بري پادگان، آموزش ببيني بعد اعزام بشي.
چندي روزي مصطفي خيلي پكر بود. كار هر روز ما شده بود رفتن به پايگاه و به اسدي مسئول ثبت نام - كه آدم خشكي بود، التماس كردن تا به حال، هيچ كس به اندازه او تنفر را برنيگيخته بود. يكي از روزها طبق روال هميشه به پايگاه رفتيم. نرسيده به اتاق ارزيابي و گزينش متوجه شدم اسدي در حال خارج شدن از اتاق است و خطاب به مرتضايي از بچه‌هاي كارگزيني - كه در اتاق بود مي‌گويد: كارهاي من رو انجام بده، تا چندي دقيقه ديگه بر مي گردم.
تا از راهرو رفت، ما كه در يكي از اتاق‌ها پنهان شده بوديم، داخل شديم و مسئله درخواست اعزام را با مرتضايي مطرح كرديم. انگار نه انگار اسدي حرفي زده است. پرونده مصطفي را آورد، با ديدن برگه سابقه جبهه، گفت: تو هيچ مشكلي براي اعزام نداري، كي مي‌خواي بري؟ با اين حرف رنگ مصطفي سرخ شد و به تته پته افتاد. كمي خودش را كنترل اين حرف رنگ مصطفي سرخ شد و به تته پته افتاد. كمي خودش را كنترل كرد و گفت: هر چي زودتر بهتر. هر دو برگه اعزاممان را گرفتيم و شادمان و سر حال به خانه برگشتيم.
صبح روز چهارشنبه 7/7/61 مصطفي با ماشين پدرش دم خانه مان آمد. خيلي عجله داشت. روز قبل مادرش پيله كرده بود كه اگر تنها بخواهي به جبهه بروي نمي گذارم كه با نشان دادن برگه اعزام من موافقت او را جلب كرده بود. پس از خداحافظي با مادر و پدرم به در خانه مصطفي رفتيم. مادرش دم در آمد و در حالي كه قرآن به دست داشت و اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت: بريد به سلامت به خدا سپردمتون ان شاه الله سالم بر گردين و پيروز.
داود، ما را با موتور با اعزم نيروي تهران - لانه جاسوسي - رسان و خداحافظي كرد. از آنجا ما را به پادگان امام حسن (ع) اسبدواني سابق فرح آباد بردند. هنگام غروب سوار بر اتوبوس‌ها با صلواتي حركت كرديم مصطفي از خوشحالي نمي دانست چه كند. مدام مي گفت: خدايا شكرت. من كه باورم نمي‌شه يعني جدي جدي دارم مي‌رم جبهه؟
نيمه هاي شب وارد پادگاني شديم. بعدا فهميدم نامش الله اكبر و در نزديكي شهر اسلام آباد غرب است. تا آن زمان به آنجا نرفته بودم. باقي شب را با گرماي آتشي كه برافروختيم سپري كرديم حدود دو روزي در پادگان بوديم. مصطفي اوقات فراغتش را به فوتبال با بچه‌ها مي‌گذارند. من كه علاقه نداشتم. فقط تماشايش مي كردم.
جمعه، 9/7/61 راديو با آب و تاب فراوان خير از شروع عمليات مسلم به عقيل در منطقه سومار داد. اين منطقه برايم آشنا بود و قبلا چند ماهي را آنجا گذارنده بودم. روز بعد، وقتي براي تماس تلفني با تهران به مخابرات پادگان رفتيم، گفتند: بمب قوي اي در خيابان ناصر خسرو منفجر شده كه حدود صد نفر شهيد شدن و كابل‌هاي مخابرات هم قطع شده به هيمن علتف نمي شود با تهران تماس برقرار كرد.
درست هماني كه انتظار مي‌رفت. تا عملياتي در جبهه صورت مي گرفت. غلاملان حلقه به گوش صدام، مردم بي دفاع را قرباني اميال پست خود مي‌كردن؛ آن وقت دم از خلق هم مي‌زدند.
شب شنبه دهم مهر در سالن بزرگ آسايشگاه نشسته بوديم. مصطفي گفت: راستي حمدي، من وصيت نامه ننوشتم. گفتم: مگه توي تهران بهت نگفتم يه نوار پر كن تا هم يادگاري باشه و هم وصيتنامه؟ گفت: خب وقت نكردم. اصلا فكر شو نمي كردم كارم درست بشه و بيام جبهه.
دفترچه 60 برگي از ساكش در آورد و بسم الله آن را نوشت. خنده‌ام گرفت و گفتم: با اين خطي كه تو داري، بايد خودت براشون وصيت نامه رو بخوني! دفتر را جلويم گذاشت و گفت: پس من مي‌گم تو بنويس حضرت آقا! شروع كرد به گفتن و من نوشتم دست آخر زير آن تاريخ زد و امضا كرد و گفت: ديگه خيالم راحت شد.
يكي دو روز بعد، سوار بر كاميون به سومار رفتيم. اويال جايمان معلوم نبود تا اينكه در شيار تنگي جاي گرفتيم نام گردانمان روح الله شد. روز يكشنبه يازدهم مهر ماه كسائيان فرمانده گردان، آمد و گفت: وسايلتونو جمع كنين و حاضر باشين تا بعد از ظهر براي ادغام با گردان سلمان به او طرف برودخونه بريم.
گردان روح الله منحل شد و نيروهايش براي شركت در عمليات، در گردان‌هاي سلمان و ابوذر ادغام شدند. آنهايي كه بايد به گردان ابوذر مي رفتند، صبح حركت كردند. ما هم ساعت 3 بعد از ظهر سلاح بر دوش و تجهيزات بسته، بيرون جادر‌ها به خط شديم. فرمانده گردان، دستور حركت داد. چند قدمي كه رفتيم، پشيمان شد و گفت: نيم ساعتي استراحت كنيم تا من برگردم. اما نرفته رويش را برگرداند و گفت: زود باشيد راه بيفتيد.
همه دنبال او راه افتاده، از رودخانه اي كه در كنار جاده آسفالت سومار قرار داشت، گذشتيم. يكي از نيروها دم مي داد و بقيه در جوابش مي خواندند. نوحه زيبايي بود كه بعدها فهميدم تناسب جالي با آن روز داشت. همه با هم مي خوانديم:
كرب و بلا مدرسه عشق و شهادت
حماسه خون شهيدان استقامت
بگو تا با الله
پيام ثار الله
كه من به ديدار خدا مي‌روم.
به جمع پاك شهدا مي‌رم.
چادرهاي گردان سلمان، در كنار گردان شهيد مدني تيپ عاشورا، آن طرف آب، در محوطه‌اي باز قرار داشت.
در يكي از چادرهاي تيپ عاشورا، به ياد شهيدان در مرحله اول عمليات، مجلس نوحه خواني و سينه زني برقرار بود كه فقط صدايش بيرون مي آمد. بچه‌هاي گردان سلمان، خنده رو و بشاش، براي خوش آمد گويي از چاردها خراج شدند. قرار بود آن شب با هم به خط دشمن حمله كنيم و مرحله بعدي عمليات را انجام دهيم. دو نفر كه چهره‌شان برايم خيلي آشنا بود، جلو آمدند و پس از سلام و عليك و احوالپرسي گفتند: كار فرمانده كه باهاتون تموم شد، بيا ببين چادر ما، اونجا و با دست به يكي از چادر‌ها اشاره كرده، به راه افتادند.
يكي از فرماندهان تيپ كه نمي‌شناختمش به همه دستور داد سر جايشان بنشينند بلند گوي دستي را به دست گرفت و خواست صحبت كند. ما هم كلاه آهني‌ها را از سر برداشته به جاي صندلي زير مان گذاشتيم. تا گفت: بسم الله الرحمن الرحيم ناگهان صداي سه انفجار شديد، همه را ميان زمين و هوا معلق كرد. تا آن زمان چنان انفجار مهيبي نديده بودم. بدجوري ترسيدم. مانده بوديم چه شد! هيچ كس از آنجا اتفاق افتاده بود خبر نداشت. در صورتم سوزشي احساسي كردم، گوشهايم درد شديد داشت و مدام زنگ مي زد. فكر كردم نارنجك در دست كسي منفجر شده و يا گلوله آرپي جي بوده است. اما عمق فاجعه بيش از اين حرف‌ها بود. خواستم دستم را روي گوشم بگذارم. متوجه شدم چيز خيسي كف دستم است. كمي كه گرد و خاك و دود كنار رفت، با وحشت ديدم مغز يكي از بچه‌ها روي دستم پاشيده است. تازه داشتم متوجه قضيه مي‌شدم. چادرها در آتش مي‌سوختند. ناله مجروحان، از هر طر، به گوش مي‌رسيد. به خودم كه آمدم، به ياد مصطفي افتادم هر چه اطراف را بييشتر جستجو كردم، بيشتر ترسيدم. بدن‌هاي تكه تكه و متلاشي همه جا پخش شده بود. به جايي كه تا چند دقيقه قبل از آن نشسته بوديم. رفتم. كوله پشتي و كلاه خودش را كه با ماژيك آبي جلويش نوشته بودم يا حسين شهيد پيدا كردم هراسان و بي توجه به آنچه در اطراف مي ‌گذشت، نامش را صدا مي كردم و مي جستم. از دور، او را ديدم كه به طرفم مي آمد. صورتش را دود و خون سرخ و سياه شده بود. خودم را به ميان دست‌هاي گشوده اش انداختم. متعجب لبخندي زد و گفت: ديدي حميد! خوش به حالشون! چه با حال شهيد شدن، حيف كه ما نشديم!
از عكس العمل او كه براي اولين بار به جبهه مي آمد، خيلي جا خودم. با خنده ملايمي گفت: اين همه مي‌گفتي خمپاره و راكت همش همين بود؟ اين كه نه صدايي داشت، نه ترسي!
به طرف آنكه ما را به چادرشان دعوت كرده بود، دويدم دمرو دراز كشيده بود. وقتي خواستم با دستم - كه بر شانه اش گذاشته بودم - رويش را برگردانم ديدم سرش متلاش شده است.
يه راكت وسط چادرها جمعيت و كنار رودخانه خورده بود. آنهايي كه در چادر سينه زني مي كردند در آتش مي‌سوختند و فقط فرياد و ضجه‌شان به گوش مي‌رسيد. مهمات داخل چادرها كه قرار بود براي حمله آن شب مورد استفاده قرار بگيرند. منفحر مي شد و به كسي اجازه نزديك شدن نمي داد. دود سياهي آسمان را گرفته بود. در آن ميان چشمم به حاج علي موحد دانش افتاد. با وجودي كه قبلا يك دستش در جبهه قطع شده بود، عجولانه اين طرف و آن طرف مي دويد و مجروحان را از معركه خارج مي‌كرد. آمبولانس‌هايي كه براي انتقال آنها مي آمدند. در رمل‌هاي كنار رودخانه در جا مي‌زدند. فكري به ذهن مصطفي رسيد. از دور و اطراف چند پتو كرد و زير چرخ ماشين‌ها گذاشت. يك دو بار نزديك بود دستش زير چرخ آمبولانسها كه عجله داشتند، برود جست و خيزش براي كمك به مجروحان دلسوزانه دو ديدني بود.
همه جا پر بود از خون و تكه‌ها بدن. صحراي كربلايي بود مجدد. كنار رودخانه بوديم. نگهبان از جمع شهدايي كه در كنار چادرهاي در حال انفجار قرار داشتند يك نفر برخاست و به طرفمان آمد. قلد بلندي داشت زير پيراهن سفديش، از خون سرخ شده بود. هر دو دستش از كتف قطع بود و رگ و پيهايش آويزان و خون ريزان بودند. جلو رفتم تا كمكش كنم با حركات ناموزون سعي كرد خود را از دستمان بربايد. با لهجه غليظ آذري گفت: من كه چيزيم نيست. بريد سراغ اونايي كه اون جلو هستم با چشم اشاره به چادرها كرد و با طمانينه به طرف آمبولانس رفت. يكي از بچه‌ها در را برايش گشود و او با خونسردي سوار شد؛ بي آنكه ذره‌اي درد در چهره‌ و صدايش مشاهد شود.
از صبح همان روز هواپيماهاي دشمن فضاي سومار را پر كرده بودند، اما بر خلاف روزهاي ديگر - به هيچ وجه بمباران نكردند و فقط به شناسايي و احتمالا عكسبرداري اكتفا كردند. هر گاه به كنار رودخانه براي آب تني مي‌رفتيم و چشم به چادرهاي آنجا مي‌افتاد مي گفتم: يكي نيست به اينا بگه آخه اين همه شيار توي اين كوهستان هست، ول كردين اومدين توي دشت چادر زدين كه بهترين هدف واسه هواپيماهاست؟ پيكر متلاشي روحاني‌اي كه هنگام نشستن و قبل از انفجار او را ديدم كه در بدور ورود به چادرشان براي ما دست تكان مي داد. در فاصله اي حدود صد متري آن طرفتر، داخل رودخانه افتاده بود.
همراه با مصطفي و چند نفر ديگر، مجروحي را كه يك پايش از زانو قطع و آويزان شده بود، داخل پتو گذاشتيم و هر كدام يك گوشه‌اش را گرفتيم تا به آن طرف آب منتقل كنيم. وسط آب بوديم كه ناگهبان يكي از گلوله هاي آرپي جي از چاردهاي سوخته پرتاب شد و در وسط رودخانه، نزديك ما، منفجر شد. انفجار گلوله اي، ليزي، گفت رودخانه خانه و فشار آب باعث شد همه به داخل رودخانه بيفتيم. مجروح كه پاييش به چند رگ و تكه اي پوست آويزان بود، ناله‌اش به هوا رفت. مصطفي بلافاصله خود را از آب بيرون كشيد و پاي او را در بغل گرفت و مثل كسي كه كودكي را در بغل ناز مي‌كند دست بر پاي قطع شده كشيد و عذر خواهي كرد. ما كه چند مجروح را به اورژانس برده بوديم، با تاريك شدن هوا، شب را همان جا خوابيديم.
صبح روز بعد هر كاري كردم مصطفي به تهران برود، قبول نكرد خونسرد و بي هيچ تزلزلي گفت: اي بابا ترسيدي؟ مگه چيه خب جنگه ديگه، من اومدم كه اين چيزا رو ببينم و خودمم شهيد بشم. اگر قرار باشه با ديدن دو تا شهيد و مجروح در بريم كه هيچ كس نمي تونه جنگ رو ادامه بده.
وارد اردوگاه خودمان كه كه شديم، بچه‌هايي كه از واقعه روز قبل بد جوري تحت تاثير قرار گرفته بودند، هر يك در گوشه اي زانوي غم بغل گرفته، مي گريستند صياد محمدي معاون گردان، كه از روحيه خوبي برخوردار بود، وسط اردوگاه راه مي‌رفت و با دستان خود، اشك چشم بچه ها را پاك مي كرد. او در حالي كه بر سينه مي‌كوفت، با خنده و لهجه آذري مي‌خواند:
شهيدان زنده‌اند الله اكبر
به خون آغشته اند الله اكبر
چشمش كه به ما خورد، با تعجب جلو آمد و در حالي كه قهقه مي‌زد، رو به بچه‌ها گفت: بفرماييد ديدين من گفتم اينا شهيد نشدن. يا جيم شدن تهرون يا همين امروز سر و كله شون پيدا مي‌شه. اينها شهيد بشو نيستن.
بچه‌ها از ديدن ما متعجب شدند چون ما نفرات جلو ستون بوديم و نسبت به بقيه به محل اصابت راكت نزديكتر گمان مي كردند ما هم شهيد شده ايم. شايد علت سالم ماندنمان آن بود كه ما نشسته بوديم، ولي بقيه در اطراف ايستاده بودند.
يكي از روزها هنگام غروب، در حالي كه براي وضو گرفتن به كنار تانكر آب رفتيم يكي از بچه‌هاي گردان جلو آمد و خيلي محترمان گفت آقاي حمدي شما با آقا مصطفي چه نسبتي داريد؟ گفتم برادر ناتني هستيم. قبول نكرد. گفتم پسر خاله ايم. باز قبول نكرد. دست آخر با خنده گفتم راستشو بخواي هيچ نسبتي بين ما وجود نداره و فقط دوست هستيم.
در همان گير ودار بود كه مصطفي سر رسيد و پرسيد كه چه شده؟
قضيه را شرح دادم. مصطفي خطاب به او خطاب: حالا مگه فرقي هم مي‌كنه؟»
او در حالي كه برق محبت در چشمانش به وضوح مشاهده مي‌شد تبسمي كرد و گفت: آخه مي‌دونين....به نظر من، شما يك روح در دو جسم هستين»!
مصطفي كه معلوم بود از اين حرف او خوشش آمده دستي بر شانه‌اش زد و گفت: دمت گرم، راست مي‌گي!
منبع: http://www.farsnews.net




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط