مدرسه داستان (1)

پيدايي ادبيات داستاني مرتبط با مدرسه، به عبارت ديگر داستان مدرسه‌اي، به قرون چهار و پنج قمري بازمي‌گردد؛ چنان‌كه در متون ادب تعليمي و عرفاني از آن سده‌ها تا كنون حكايات بسيار از حوزه‌هاي آموزشي روايت شده و شرح احوال بزرگان فرهنگ و ادب ايران در مدرسه و آداب تعليم و تربيت در ضمن آن حكايات آمده است. از اين ميان آنچه مربوط به مدارس نظاميه است ارج و اعتباري درخور دارد. نمونه را داستان «امام محمد غزالي» (متوفا: 505 ق) يكي از درس‌خواندگان نظامية نيشابور و
يکشنبه، 16 اسفند 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مدرسه داستان (1)
مدرسه داستان (1)
مدرسه داستان (1)

نویسنده : زكريا مهرور




هر قصه را مغزي هست، قصه را جهت آن مغز آوردند بزرگان، نه از بهر دفع ملالت به صورت.» (مقالات شمس تبريزي)
پيدايي ادبيات داستاني مرتبط با مدرسه، به عبارت ديگر داستان مدرسه‌اي، به قرون چهار و پنج قمري بازمي‌گردد؛ چنان‌كه در متون ادب تعليمي و عرفاني از آن سده‌ها تا كنون حكايات بسيار از حوزه‌هاي آموزشي روايت شده و شرح احوال بزرگان فرهنگ و ادب ايران در مدرسه و آداب تعليم و تربيت در ضمن آن حكايات آمده است. از اين ميان آنچه مربوط به مدارس نظاميه است ارج و اعتباري درخور دارد. نمونه را داستان «امام محمد غزالي» (متوفا: 505 ق) يكي از درس‌خواندگان نظامية نيشابور و مدرّس نظامية بغداد و داستان فراروي از مدرسه و روي آوردن به سياحت و تجربه و ماجراي حضور او در جامع دمشق و نظافت حياط مدرسه معروف همگان است.
غزالي در حين جاروي حياط گفتگوي دو تلميذ آن مدرسه را درخصوص آراي خويش مي‌شنيد اما به روي خود نمي‌آورد و در دل از اينكه آنان گرفتار علم قال شده و در علوم مدرسي گرفتار آمده‌اند افسوس مي‌خورد.
سعدي دانش‌آموختة نظامية بغداد (قرن هفتم) از ديگر حكايت‌پردازان نظاميه است. همو در باب هفتم بوستان در ضمن حكايتي مي‌آورد كه در آن مدرسه به كودكان مي‌آموختند كه از غيبت و حسد دوري ورزند.
(مرا در نظاميه ادرار بود... 159/1)
روش نظاميه‌ها و بسياري از مدارس ديني و حوزه‌هاي علمي، حتي خانقاهها تا پيدايي مدرسه‌هاي جديد تقريبا‌ً همان بوده است كه سعدي در ضمن حكايات باب هفتم گلستان دربارة تعليم و تربيت آورده است.
وي در اين باب از طبايع آدمي و سرشت او مي‌گويد و تربيت و علم‌آموزي را منوط به قابل بودن اصل مي‌داند.
«يكي را از وزرا پسري كودن بود. پيش يكي از دانشمندان فرستاد كه مر اين را تربيتي مي‌كن مگر عاقل شود. روزگاري تعليم كردش و مؤثر نبود. پيش پدرش كس فرستاد كه اين عاقل نمي‌شود و مرا ديوانه كرد.
چون بود اصل گوهري قابل
تربيت را در او اثر باشد
هيچ صيقل نكو نداند كرد
آهني را كه بدگهر باشد... (140 /2)
سعدي در حكايتي ديگر از فاضلي مي‌گويد كه پادشاه‌زاده را در خردي با ضرب و زجر تربيت مي‌كرد تا قول و فعل شاهزاده در افواه بگويند و سرمشق خويش گيرند.
«يكي از فضلا تعليم ملك‌زاده‌اي همي كرد و ضرب بي‌محابا زدي و زجر بي‌قياس كردي؛ باري پسر از بي‌طاقتي شكايت پيش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت. پدر را دل به هم برآمد. استاد را بخواند و گفت: “پسران آحاد رعيت را چندين جفا و توبيخ روا نمي‌داري كه فرزند مرا، سبب چيست؟” گفت: “سبب آن كه سخن انديشيده بايد گفتن و حركت پسنديده كردن، همه خلق را علي‌العموم و پادشاهان را علي‌الخصوص، به موجب آنكه بر دست و زبان ايشان هر چه رفته شود، هر آينه به افواه بگويند و قول و فعل عوام‌الناس را چندان اعتباري نباشد...
پس واجب آمد معلم، پادشاه‌زاده را در تهذيب اخلاق خداوندزادگان... اجتهاد از آن بيش كردن كه در حق عوام...
ملك را حُسن تدبير فقيه و تقرير جواب او موافق آمد. خلعت و نعمت بخشيد و پايه و منصب بلند گردانيد.» (141/2)
باز سعدي در حكايتي ديگر از همان باب از جور استاد و تأثير سخت‌گيريهاي او بر كودكان و لزوم تنبيه آموزش‌گير، قلم را چنين مي‌گرداند:
«معلم كُتّابي را ديدم در ديار مغرب، ترش‌روي، تلخ‌گفتار، بدخوي، مردم‌آزار، گدا‌طبع، ناپرهيزگار كه عيش مسلمانان به ديدن او تبه گشتي و خواندن قرآنش دل مردم سيه كردي. جمعي پسران پاكيزه و دختران دوشيزه به دست جفاي او گرفتار، نه زهرة خنده و نه ياراي گفتار، گه عارض سيمين به يكي را تپانچه زدي و گه ساق بلورين ديگري را شكنجه كردي. القصه شنيدم كه طرفي از خبائث نفس وي معلوم كردند، بزدند و براندند. پس آن گه مكتب وي به مصلحي دادند، پارسايي سليم، نيك‌مرد، حليم كه سخن جز به حكم ضرورت نگفتي و موجب آزار كس بر زبانش نرفتي. كودكان را هيبت استاد نخستين از سر به در رفت و معلم دومين را اخلاق مَلَكي ديدند، ديو يك‌يك شدند، به اعتماد حلم او علم فراموش كردند؛ همچنين اغلب اوقات به بازيچه‌اي فراهم نشستندي و لوح درست ناكرده در سر هم شكستندي.
استاد معلم چو بود بي‌آزار
خرسك بازند كودكان در بازار
بعد از دو هفته در آن مسجد گذر كردم و معلم اولين را ديدم كه دلخوش كرده بودند و به مقام خويش آورده، انصاف برنجيدم و لاحول گفتم كه دگرباره ابليس را معلم ملايكه چرا كردند! پيرمردي ظريف‌ِ جهان‌ديده بشنيد و بخنديد و گفت:
پادشاهي پسر به مكتب داد
لوح سيمينش بر كنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به كه مهر پدر (2ـ 141 / 2)
سيد محمدعلي جمال‌زاده، پدر داستان واقع‌گراي معاصر ايراني (متوفا: 1376 ش)، از نخستين جور استاد در مكتب‌خانه چنين ياد مي‌كند:
«سيد محمدعلي بدان كه اينجا را مكتب مي‌گويند. اينجا جاي شيطنت و بازيگوشي نيست. نفست درآيد ناخنت را زير فلكه مي‌گيرم و با انگشت يك بغل تركة اناري كه در مقابل دوشكچه‌اش به زمين ريخته بود نشان داد.» (63/3)
مولانا محمد بلخي (قرن هفتم قمري) در مثنوي معنوي ضمن يك حكايت تمثيلي از ترفند كودكان مكتب‌خانه براي رهايي از استاد و درس او و بازي در كوچه و برزن مي‌گويد. كودكان با طرحي ماهرانه به استاد چنين القا مي‌كنند كه او بيمار است و رنگش پريده. ملاي مكتب‌دار كه گرفتار وهم آمده همسر را به باد ناسزا مي‌گيرد كه چرا او را از بيماري‌اش خبر نكرده چون به سبب اشتغال به قيل و قال مدرسه از حال خود غافل مانده است. سرانجام مكتب تعطيل و كودكان «همچو مرغان در هواي دانه‌ها» (403/4) به سوي خانه‌هاي خويش پر مي‌گشايند.
داستان مدرسه‌اي در ادبيات عصر مشروطه نيز مورد توجه واقع شده و از آن ميان نوشته‌هاي عبدالرحيم طالبوف تبريزي (1250 ـ 1329 ق) شاخص‌تر است.
طالبوف معتقد بود معلم نبايد فضيلت بفروشد و جاهلان را به بي‌عملي توبيخ نمايد او بايد انعطاف‌پذير باشد، كارهاي نيكو و گفته‌هاي صحيح داشته باشد.
انديشه‌هاي طالبوف در تغيير فضاي آموزشي و ايجاد مدارس جديد تأثير بسيار داشت. او با الهام از كتاب اميل اثر ژان ژاك روسو، مصلح و نظريه‌پرداز فرانسوي (قرن هجدهم ميلادي)، كتاب احمد را نوشت و در آن شيوة آموزشي «گفت و شنود» را پيشنهاد كرد و خود نيز كتابش را بر همان اساس بنا نهاد.
در اين كتاب احمد انساني يك‌بعدي، علم‌گرا و فن‌پرست نيست بلكه به فضايل انساني و اخلاقي آراسته است.
«پسر من احمد هفت سال دارد... طفل باادب و بازي‌دوست و مهربان است، با صغر سن هميشه صحبت بزرگان و مجالست مردان را طالب است... استعداد و هوش غريبي از وي مشاهده مي‌شود. هرچه بپرسي سنجيده جواب مي‌دهد. سخن را ‌آرام مي‌گويد. آنچه نفهمد مكرر سؤال مي‌كند.» (51293) پس از نوشتة تربيتي ـ داستاني (نيمه پداگوژيك) طالبوف كه يك سده از عمر آن مي‌گذرد سيماي مدارس، مديران، معلمان، دانش‌آموزان، فضاهاي آموزشي، كلاسهاي درس و... در داستانهاي جديد جلوه و ظهور يافت و تا آنجا كه ممكن بود توصيف و تشريح شد.
نويسندگان داستانهاي معاصر كه خود دانش‌آموختگان يا معلمان همين مدارس بوده‌اند، اغلب تصاويري ناب از اين محيط آموزشي آفريده‌اند و در داستانهاي واقع‌گرايانه و انتقادي خويش جلوه‌هاي موزاييك‌وار حيات اجتماعي ـ فرهنگي مردم ايران را در دوران رونق و گسترش مدرسه‌ها به سبك جديد و عصر آزمودن مكتبهاي آموزشي نوين به تماشا گذاشتند.
آنان كوشيده‌اند با ابداع و آفرينش هنرمندانه در نوع ادبي داستان روابط معلمان و شاگردان و چگونگي بسط و گسترش تعاليم علمي نوين را تحليل و تبيين كنند و در داستان خويش به پرسشهايي از اين دست بپردازند كه:
ـ دانش‌آموزان در مدرسه‌ها چه مي‌آموزند و چگونه؟
ـ ارزش تعليماتي كه ديده‌اند تا چه حد است؟
ـ آيا آنچه آموزش داده شده با واقعيت اجتماعي و فرهنگي جامعه همسو و سازگار است؟
ـ آيا آموزش، ارتباطي با مسائل اجتماعي داشته است؟
ـ رفتار معلمان با دانش‌آموزان چگونه بوده است؟
ـ دانش‌آموزان چه تصو‌ّري از آموزشگران و مسئولان آموزشي داشته‌اند؟
ـ و...
از نخستين نمونه‌هايي كه در آغاز سدة حاضر در پاسخ به چنين پرسشهايي پديد آمد، داستان كوتاه «بعدازظهر آخر پاييز» از مجموعة خيمه‌شب‌بازي (1324) است.
صادق چوبك (1295 ـ 1377) نويسندة اين داستان مي‌كوشد ناسازگاري موضوع يا شيوة تعليم معلم را با ذهن و روح دانش‌آموزان به تصوير كشد.
معلم با به كار بردن كلمات ركيك ارزش كار خود را تا حد يك برنامة پيش‌پا افتادة ناگزير و بي‌محتوا پايين مي‌آورد. فضاي كلاس ترس‌آلود است و ترس درون بچه‌ها در ساختمان قيافه‌هاي آنها منعكس. فضاي عمومي كلاس سرد و بي‌روح است؛ گويي پاييز در همة اركان زندگي حتي كلاس مسلط است؛ ازاين‌روي عنوان قصه، «بعدازظهر آخر پاييز»، نيز جنبه‌اي نمادين مي‌يابد. كوچه اما گريزگاهي است كه زندگي در آن جريان دارد و دانش‌آموزان با توجه به آن در دنياي خاطره‌ها و يادهاي خويش غوطه‌ مي‌خورند. اصغر، دانش‌آموزي كه نقطة مركزي نگاه معلم به اوست يكي از كساني است كه اغلب حواسش به كوچه است.
«ميز معلم از ميزهاي ديگر بلندتر بود. رويش يك دفتر بزرگ حاضر و غايب كه اسم شاگردها تويش نوشته شده بود و يك ليوان بلور روسي كه دو تا شاخه گل نرگس ازحال‌رفته و مردني تويش بود، ديده مي‌شد و يك دوات شيشه‌اي هم آن رو بود. يك بخاري زغال‌سنگي با سيخ و خاك‌انداز و انبر گوشة اتاق دود مي‌كرد.
اينجا كلاس سوم بود.
معلم درس مي‌داد... اما ناگهان حرفش را بريد و همان‌طور كه دستهايش را برابر صورتش گرفته بود مثل مجسمه خشكش زد. لحظه‌اي دريده و پُرخشم به جايي كه اصغر سپوريان نشسته بود خيره شد...
ـ آهاي سپوريان گوساله، آهاي تخم‌سگ! حواست كجا بود؟ كجا رو سير مي‌كردي؟ من اينا رو واسيه تو مي‌گم كه فردا كه روز امتحانه مثل خر لنگ تو گل نموني، خاك بر سر... تو كوچه چي بود...؟ به نظرم فيل هوا مي‌كردن! آره؟...
خط‌كش را قايم و تهديد‌آميز تو هوا به طرف اصغر تكان مي‌داد؛ مثل اينكه داشت هوا را كتك مي‌زد. چشمانش از زور خشم پشت عينكهاي ذرّه‌بيني‌اش مثل چشمان خروس گرد و سرخ شده بود و ظالمانه برق مي‌زد. چروكهاي صورت و پيشاني‌اش موج مي‌خورد... كلاس خفه شد... نفسي از كسي بيرون نمي‌آمد...» (ص 6)
عبدالحسين وجداني در داستان خاطرة «خسرو» از مجموعة عمو غلام (1348) به تأثير تربيت صحيح خانوادگي و تأثير همنشيني با نااهلان مي‌پردازد؛ گويا وجداني اين سخن سعدي «پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد» را مد‌ّ نظر داشته است.
نويسنده در داستان خسرو ضمن پرداختن به سرگذشت شخصيت اصلي اثر، تعبيري اخلاقي از زندگي ارائه مي‌دهد و خاطرة خود را بي‌پرده‌پوشي و بي‌ريا روايت مي‌كند. در اين داستان فضاي كلاس و مدرسه به‌ويژه ساعت پرخاطرة انشا و شيوة انشانويسي دانش‌آموزان سالهاي دور به تصوير و تصو‌ّر درمي‌آيد و وضعيت عمومي مدرسه به طور كلّي تشريح مي‌شود.
«از سال چهارم تا ششم ابتدايي با خسرو همكلاس بودم. در تمام اين مدت سه سال نشد كه يك روز كاغذ و مدادي به مدرسه بياورد يا تكليفي انجام دهد. با‌اين‌حال بيشتر نمره‌هايش بيست بود. وقتي كه معلم براي خواندن انشا خسرو را پاي تخته صدا مي‌كرد دفترچة من يا مصطفي را... برمي‌داشت و صفحة سفيدي را باز مي‌كرد و ارتجالا‌ً انشايي مي‌ساخت و با صداي گرم و رسا، به اصطلاح امروزيها، اجرا مي‌كرد...
و اما سبك نگارش كه نمي‌توان گفت (زيرا خسرو هرگز چيزي نمي‌نوشت) بايد بگويم سبك تقرير او در انشا تقليدي بود كودكانه از گلستان سعدي...
يك روز ميرزا مسيح خان، معلم انشاي ما، كه موضوع “عبرت” را برايمان معين كرده بود، خسرو را صدا كرد... باري خسرو انشاي خود را چنين آغاز كرد:
“دي كه از دبستان به سراي مي‌شدم در كنج خلوتي از برزن، دو خروس را ديدم كه بال و پر افراشته درهم آميخته و گرد برانگيخته‌اند...”
در اين زمان كلمات “دبستان” و “برزن” مانند امروز متداول نبود و خسرو از اين نوع كلمات بسيار در خاطر داشت...
انشاي ارتجالي خسرو را عرض مي‌كردم. دنباله‌اش اين بود:
“يكي از خروسان ضربتي سخت بر ديدة حريف نواخت به صدمتي كه “جهان تيره شد پيش آن نامدار” لاجرم سپر بينداخت و از ميدان بگريخت، ليكن خروس غالب حركتي كرد نه مناسب حال درويشان... ديگر طاقت ديدنم نماند چون برق به ميان ميدان جستم و نخست خروس مغلوب را با دشنه‌اي كه در جيب داشتم از رنج و عذاب برهانيدم و حلالش كردم، آن‌گاه به خروس سنگدل پرداختم... سرش از تن جدا و او را نيز بسمل كردم تا عبرت همگان گردد.
پس هر دوان را به سراي بردم و از آنان حليمي ساختم بس چرب و نرم...”
ميرزا مسيح‌ ‌خان، با چهرة گشاده و خشنود، قلم آهنين فرسوده را در دوات چرك‌گرفتة شيشه‌اي فرو برد... و ابداً هم ايرادي نگرفت كه بچه جان او‌ّلا‌ً خروس چه الزامي دارد كه حركاتش “مناسب حال درويشان باشد” ديگر كه خروس غالب چه بدسگالي به تو كرده بود كه سر از تنش جدا كردي؟ خروس عبرت چه كساني بشود؟ و از همة اينها گذشته اصلاً به چه حق خروسهاي مردم را سر بريدي و حليم درست كردي و خوردي؟» (5 ـ 223 / 7)
و اما بشنويد از ورزش خسرو:
«خسرو در ورزش هم استعدادي شگرف داشت با آن سن و سال با شاگردان كلاسهاي هشتم و نهم كشتي مي‌گرفت و همه را زمين مي‌زد.. سه فراش داشتيم يكي مشهدي عيسي، ديگري آشكرالله كه بيشتر كاسب بود تا فراش... و اما فراش سومي آشعبانعلي مردي بود جوان، قوي‌هيكل و درشت‌استخوان و زورمند. خسرو كه پشت همة حريفان را به خاك آشنا كرده بود و ديگر در مدرسه هماوردي نداشت پيله كرده بود كه با آشعبانعلي كشتي بگيرد... ولي هر بار آشعبانعلي با بي‌اعتنايي و نظر حقارت جواب مي‌داد: “برو بچه‌جان!... برو با همقد‌ّات كشتي بگيرد!”
سرانجام خسرو به فكر افتاد كه با مكر و حيله آشعبانعلي را وادار به كشتي كند. زمان ما چوب و فلك به راه بود و خسرو كه كارش شرارت و شيطاني بود تقريباً هر روز فلك مي‌شد. ولي چون ذاتاً جوانمرد و باانصاف بود اولياي مدرسه را خيرخواه و خود را مستوجب تنبيه مي‌دانست و ازاين‌رو در كمال ادب كفشهايش را درمي‌آورد و دراز مي‌كشيد و پاها را داخل طناب فلك مي‌كرد و ضربات كينه‌توزانة آشعبانلي را تحمل مي‌كرد و در پايان نيز چوبة فلك و دست مدير را مي‌بوسيد و ساكت و بي‌صدا مرخص مي‌شد.
حيلة خسرو براي كشاندن آشعبانعلي به كشتي اين بود كه اين بار خود پاي به فلك ننهد و خودسري و مقاومت پيشه كند. اين تدبير كارگر افتاد و آشعبانعلي براي گرفتن و زمين زدن خسرو حمله برد. خسرو با چالاكي جاخالي كرد و آشعبانعلي سكندري رفت و با غضب و خشم تمام برخاست و باز آهنگ او كرد. خسرو از شادي در پوست نمي‌گنجيد و اشعار حماسي مي‌خواند كه:
بيار آنچه داري ز مردي و زور
كه دشمن به پاي خود آمد به گور!
سرانجام سر و شاخ شدند. يك‌مرتبه ديديم كه خسرو با فن گوسفندانداز آن گاو پروار را چون اره برقي كوچكي كه درختي تناور را از پاي دراندازد، نقش زمين ساخت. بچه‌ها برايش چنان هورا كشيدند و كف زدند كه در و ديوار به لرزه درآمد.» (2ـ 230 / 7)
«خسرو به دليل شكست در درس رياضي ترك تحصيل نمود، به كشتي روي آورد، قهرمان شد ولي حسودان و عنودان وي را به مي و ترياك كشيدند و سرانجام گمنام و فراموش‌شده مثل بسياري از جوانان بي‌نام و نشان اعماق در زير پلاسي جان سپرد.»
در مجموعه داستانهاي شلوارهاي وصله‌دار (1336) از رسول پرويزي نيز خاطرات رنگين راوي و مسائل آموزشي در هم آميخته است.
پرويزي داستانهاي اين مجموعه را با نثري ساده و طيبت‌آميز بر بستر خاطرات خود پرورده است. پنج داستان اين مجموعه مربوط به مدرسه است: قصة عينكم، پالتو حنايي‌ام، زنگ انشا، شلوارهاي وصله‌دار، سه يار دبستاني.
«قصة عينكم» بافت و ساختي محكم‌تر از ديگر داستانهاي اين مجموعه دارد و به روايت اول شخص نوشته شده است. موضوع اين داستان ضعف بينايي راوي و عدم توجه معلم و خانواده به آن و رفتار نامناسب مسئولان مدرسه با دانش‌آموزي است كه منشأ رفتارهاي وي را درك نمي‌كنند.
شلوارهاي وصله‌دار طنزي نرم و دلنشين دارد و بيانگر يكي از رويدادهاي تاريخي معاصر و تأثير آن بر فضاي آموزشي است. مسئلة اين داستان تعويض لباس و دوگانگي رفتار دانش‌آموزان است. آنان از ترس مخالفان تعويض لباس از رو لباس سنتي پوشيده و در زير آن كت‌وشلوار، نزديك مدرسه لباس رو را درمي‌آورند و در كيف جاي مي‌دهند، گويا اين تناقض رفتار به نوعي تصويري از تناقض در مسائل آموزشي مدارس نوين و سنتها و فرهنگ نيز هست. در اين داستان درگيري سنت و تجد‌ّد، تجد‌ّدي افراطي و بدون زمينه‌هاي مناسب اجتماعي و مقد‌ّمات لازم فرهنگي، تصويري داستاني يافته است و رفتار اولياي امور در برابر وضعيت دانش‌آموزان به طنز و تمسخر گرفته مي‌شود.
درونماية هر دو داستان پرويزي قرار گرفتن آدمها در برابر پديده‌هاي نو و واكنش در برابر اشيا و ماجراهايي است كه با آنها بيگانه هستند.
«آقاي ناظم صد ‌بار گفته بود كت‌وشلوار بپوشيد اما كسي گوش نمي‌داد. شاگردان همچنان با عبا و سرداري و عمامه و كلاه قجري به مدرسه مي‌آمدند. آن روز بالاخره ناظم به ستوه آمد و يك خط‌كش و يك قيچي و ميزي دم در مدرسه گذاشت، هر كس وارد مي‌شد و كت‌وشلوار و كلاه پهلوي نداشت في‌الفور سرداري يا عبا يا قبا يا ارخالق وي را مي‌كندند و بدون توجه به فن خياطي خط‌كش را مي‌گذاشتند و قيچي را پشتش و صاف صاف سرداري و عبا و قبا را مي‌بريد. شاگردان با تأسّف لباس بريده را مي‌پوشيدند و با لب آويزان وارد صحن مدرسه مي‌شدند.» (91/8)
«بچه‌ها مثل حيوانات دم‌بريده شده بودند. يكي سرداري‌اش نصفه بود و چون ناظم بزرگوار فقط با قيچي چيده بود و درز بريدگي را ندوخته بود آسترها از زير سرداري يا ارخالق بيرون بود. تنبانها پيدا بود. بند تنبان شاگردها كه زير سرداري يا عبا قبلا‌ً پنهان بود عيان و هويدا شد و مثل پاندول ساعت‌هاي شماته‌دار قديم به چپ و راست گردش داشت. وصله‌هاي ناجور خشتكها رو افتاد. گاهي اين وصله‌ها عجيب و غريب بود. مثلا‌ً تنبان كرامت از فلانل سفيد بود، اين تنبان بقاياي شلوار پدرش بود كه بعد از سالها كوتاهش كرده بودند و كرامت آن را مي‌پوشيد. پشت اين شلوار درست در محل نشستن دو وصله داشت، يكي بيضي‌شكل و از جنس ماهوتهاي خاكي‌رنگ نظامي و يكي‌ دايره‌مانند از جنس فاستونيهاي مشكي قديم... بقيه بچه‌ها كم‌وبيش همين ريخت مضحك را داشتند. آن روز قيامت كبري بود. عيبهاي نهان هويدا مي‌شد اما همة عيوب در طبع شوخ‌ محصلان جوان اثر عكس داشت، به جاي آنكه جمع شوند و به حال زار خويش گريه كنند و از شلوارهاي وصله‌دارشان عبرت گيرند مثل كبك دري مي‌خنديدند و كف مي‌زدند و يكديگر را به مسخره مي‌گرفتند. درست درين حال بود كه زنگ كلاس را زدند.» (4 ـ 93 / 8)
ادامه دارد .....




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط