بوي عطر ياس مي داد
نويسنده:سيد مسعود شجايي طباطبايي
حوالي ظهر بود، گرما بيداد مي کرد، دشمن که از ارتفاعات قلاويزان تارانده شده بود با تمام قوا سعي در باز پس گيري ارتفاعات داشت. نور آفتاب به سود آنها بود. رزمنده ها که تمام شب مشغول عمليات بودند که دراين ساعات کمي خسته به نظر مي آمدند. تدارکات نرسيده بود وبچه ها تشنه بودند.
درجايي که فرمانده مقرر کرده بود، خسته و تشنه کيسه هاي شن را پرمي کردند تا از گزند ترکش هاي توپ و خمپاره درامان باشند. سنگرها بدون سقف بود. چون نه فرصتي براي اين کار بود و نه خبري از تدارکات. دوربينم را برداشتم و به قصد روحيه دادن به بچه ها و گرفت عکس درمسير خاکريز حرکت کردم. صداي سوت توپ و خمپاره باعث مي شد دائم خيز بروم. بچه هاي رزمنده به خوبي با اين صداها آشنا بودند. گوش ها عادت مي کنند و مي تواني که بفهمي اين صداي توپ از طرف خودي هاست يا دشمن تا بيجا خيز نروي.
نمي دانم براي چند دقيقه چه شد که عراقي ها جهنمي به پا کردند و چنان آتشي روي ما ريختند که مدتي درازکش روي زمين ماندم و با اصابت هرخمپاره و توپي بالا و پايين مي شدم. کمي آرامش که ايجاد شد، بلند شدم تا اطرافم را ببينم. درابتدا دود حاصل از اين همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم، گوش هايم تقريباً چيزي نمي شنيد. به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ايستاده. ازموج انفجارها کمي گيج بودم.
ديدم بچه هاي زيادي به روي زمين افتاده اند.درهمين زمان نگاهم به صورت نوجواني افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به کنارش سياه شده بودو ترکش هاي آن تمامي صورتش را گرفته بود. بي اختيار دوربينم را بالا آوردم و عکسي از او گرفتم. درحال حرکت بود و بريا اين که به زمين نيفتد از لبه سنگرهاي شني کمک مي گرفت. جلو رفتم. صداي زمزمه اش را مي شنيدم که به آرامي مي گفت: « آقا اومدم. حسين جان اومدم.»
وقتي به او رسيدم، ديگر رمقي برايش باقي نمانده بود و به زمين افتاد. او را به آرامي بغل کردم. همچنان نجوا مي کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسيدم وبه او گفتم « عزيزم، فدات بشم، چيزي نيست.» و نااميدانه برگشتم و باز امدادگر را به ياري خواستم.
حالا با اشک هايم با خون هاي زلال اودرهم آميخته شده بود. ديگر نجوا نمي کرد و به آسمان چشم دوخته بود. امدادگرآمد، اما... لحظه اي بعد گفت: «کاري از دستم برنمي ياد، شهيد شده. برادر زحمت مي کشي ببريش معراج شهدا...!» معراج شهدا جايي بود که وقتي بچه ها شهيد مي شدند، آنها را کنارهم مي گذاشتند تا بچه هاي گردان تعاون آنها را به عقب منتقل کنند.
در حالي که تمام بدنم مي لرزيد، او را بغل کردم. انگار فرشتگان زيرپيکرپاکش را گرفته بودند. آنقدر سبک بود که به راحتي در بغلم جاي گرفت. از زمين بلندش کردم. امدادگر با دست، محل معراج شهدا را نشانم داد. قبل از اين که او را در کنار ساير شهدا بگذارم، صورتش را بارها و بارها بوييدم و بوسيدم؛ به خدا بوي عطر گل ياس مي داد.
درجايي که فرمانده مقرر کرده بود، خسته و تشنه کيسه هاي شن را پرمي کردند تا از گزند ترکش هاي توپ و خمپاره درامان باشند. سنگرها بدون سقف بود. چون نه فرصتي براي اين کار بود و نه خبري از تدارکات. دوربينم را برداشتم و به قصد روحيه دادن به بچه ها و گرفت عکس درمسير خاکريز حرکت کردم. صداي سوت توپ و خمپاره باعث مي شد دائم خيز بروم. بچه هاي رزمنده به خوبي با اين صداها آشنا بودند. گوش ها عادت مي کنند و مي تواني که بفهمي اين صداي توپ از طرف خودي هاست يا دشمن تا بيجا خيز نروي.
نمي دانم براي چند دقيقه چه شد که عراقي ها جهنمي به پا کردند و چنان آتشي روي ما ريختند که مدتي درازکش روي زمين ماندم و با اصابت هرخمپاره و توپي بالا و پايين مي شدم. کمي آرامش که ايجاد شد، بلند شدم تا اطرافم را ببينم. درابتدا دود حاصل از اين همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم، گوش هايم تقريباً چيزي نمي شنيد. به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ايستاده. ازموج انفجارها کمي گيج بودم.
ديدم بچه هاي زيادي به روي زمين افتاده اند.درهمين زمان نگاهم به صورت نوجواني افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به کنارش سياه شده بودو ترکش هاي آن تمامي صورتش را گرفته بود. بي اختيار دوربينم را بالا آوردم و عکسي از او گرفتم. درحال حرکت بود و بريا اين که به زمين نيفتد از لبه سنگرهاي شني کمک مي گرفت. جلو رفتم. صداي زمزمه اش را مي شنيدم که به آرامي مي گفت: « آقا اومدم. حسين جان اومدم.»
وقتي به او رسيدم، ديگر رمقي برايش باقي نمانده بود و به زمين افتاد. او را به آرامي بغل کردم. همچنان نجوا مي کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسيدم وبه او گفتم « عزيزم، فدات بشم، چيزي نيست.» و نااميدانه برگشتم و باز امدادگر را به ياري خواستم.
حالا با اشک هايم با خون هاي زلال اودرهم آميخته شده بود. ديگر نجوا نمي کرد و به آسمان چشم دوخته بود. امدادگرآمد، اما... لحظه اي بعد گفت: «کاري از دستم برنمي ياد، شهيد شده. برادر زحمت مي کشي ببريش معراج شهدا...!» معراج شهدا جايي بود که وقتي بچه ها شهيد مي شدند، آنها را کنارهم مي گذاشتند تا بچه هاي گردان تعاون آنها را به عقب منتقل کنند.
در حالي که تمام بدنم مي لرزيد، او را بغل کردم. انگار فرشتگان زيرپيکرپاکش را گرفته بودند. آنقدر سبک بود که به راحتي در بغلم جاي گرفت. از زمين بلندش کردم. امدادگر با دست، محل معراج شهدا را نشانم داد. قبل از اين که او را در کنار ساير شهدا بگذارم، صورتش را بارها و بارها بوييدم و بوسيدم؛ به خدا بوي عطر گل ياس مي داد.