آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
كودكي بيش نبودم كه پدرم از ديدار مكرر عارفي فروتن و عالمي ربّاني و شخصيتي روحاني به نام «آقاي نكوگويان» معروف به «شيخ رجبعلي خياط» با پارسايي عظيم در مازندران به نام آيتاللّهالعظمي كوهستاني در روستاي كوهستان بهشهر سخن ميگفت. مردامردي سترگ كه در حوزه عرفان و معرفت كم نظير مينمود. اين گذشت تا اين كه به اصطلاح ما مازندرانيها، به بار و بر نشستيم و استخواني تركانديم و در گستره دانش و ادب و واژه، توفيق يار ما شد و آموختنيها را آموختيم.
من پيشترها؛ يعني حدود سي سال اخير ميپنداشتم كه «عرفان» ديگر افسانهاي بيش نيست. و نيز ديگر روزگار عارفان به سر آمده و نميشود نشانه و نشاني تازهتر يافت. اما با گذشت زمان، رفته رفته دريافتم كه سخت در اشتباهم. در گستره معرفت امروز چهرههايي چونان: آيتاللّه العظمي كوهستاني، ميرزا جواد ملكي، موسوي همداني، حاج آخوند تربتي، قاضي طباطبايي، علامه جعفري، مرد جهان شمول علامه حسن حسنزاده آملي، آيتاللّهالعظمي محمد تقي بهجت فومني و... دهها چهره افتخارآميز زمان، اكنون در حوزههاي علميه ديني و گوشه و كنار كشور ما ميدرخشند و اين غفلت از ماست كه اين چهرهها را نميشناسيم و در خود فرو رفتهايم.
چنانكه ياد كردم از عرفاي نامآور زمان اكنون، رجبعلي نكوگويان معروف به شيخ رجبعلي خياط است كه براي نسل امروز و حتي بسياري از نسل ديروز ناشناخته است. پديدهاي شگفتآور كه جاي آن است فصلي مستقل و در خور به او اختصاص داده شود. و زيباتر آنكه آقاي «محمدي ريشهري» درباره اين مرد بزرگ كتابي به نام كيمياي محبت در سال 1378 خورشيدي تأليف كرد كه تا سال گذشته يازده بار و بيش از يكصد و پنجاه هزار نسخه چاپ شده و با همه آنكه خواهاني پيدا كرده از نقطه نظر بسياري ناشناخته است و گمنام.
خود شيخ به فرزندش ميگفت:
مرا هيچكس نميشناسد و بعد از فوت من مرا ميشناسند.
و يكي از شاگردان معظمله نيز ياد ميكرد كه:
فلاني! كسي در دنيا مرا نشناخت، ولي در دو وقت شناخته خواهم شد؛ يكي موقعي كه امام دوازدهم(عج) تشريف بياورند و يكي هم روز قيامت.
پارسا مردي فروتن و جهاني بنشسته اندر گوشهاي مينمود كه از اطراف و اكناف عالم به ديدنش ميرفتند و كرامات ميديدند و از محضر روحاني وي بهرهها ميبردند.
آن مردامرد تهراني، «رجبعلي نكوگويان»، مشهور به «شيخ» و «شيخ رجبعلي خياط» به سال 1262 خورشيدي در تهران زاده شد. پدرش «مشهدي باقر» كارگري ساده بود كه در 12 سالگي فرزندش جان به جان آفرين وانهاد و شيخ ما را در كودكي تنها گذاشت.
خانه ساده و خشتي شيخ در كوچه سياهها (شهيد منتظري) خيابان مولوي كه از مرده ريگ پدرش به وي رسيده بود، تنها ماترك و ماحصل دنيوياش بهشمار ميآمد و تا پايان زندگياش در همان زيستگاه كوچك و بيپيرايه ماند.
خانهاي كه از بامش باران چكه ميكرد و چهرههاي ديني و علمي و كشوري آن روزگاران در كنار همان چكه چكه دانههاي ريز و درشت باران و همراه با لگنها و كاسههاي زير سقف و نشسته بر گليم پاره و حصير به ديدارش ميشتافتند و آن مرد از پذيرش بخشش داراها و توانمندان كشوري روزگارش سرباز ميزد و ميگفت:
هر كه مرا ميخواهد بيايد اين اتاق، روي خرده كهنهها بنشيند. من احتياج ندارم.
شيخ رجبعلي، مردي با پيشه خياطي بود و بر نفس خود فائق آمد و دنيا و مافيها را رها كرد و تا جان در تن داشت ساده زيست و سادگي كرد و به مردم خدمت نمود و در تهذيب نفس خويش و ديگران كوشيد و ياد و خاطره بزرگان دين و ادب و فرهنگ را براي ما زنده كرد.
او همه چيز را براي خدا ميخواست. سخنان و تعاليم آن مرد درس ناخوانده و به مكتب نرفته و دانشگاه ناديده و نيز قصههايش، همه درس است و اخلاق و انسانگرايي. كجايند مرداني كه دنبال مردند و مردهاي برگزيده سرزمين ما، ايران بزرگ، را نميشناسند.
يكي از فرزندان شيخ ياد ميكرد كه: «روزي با پدرم به بيبي شهربانو رفته بوديم، در راه با مرتاضي برخورد كرديم. پدرم به او گفت:
«نتيجه رياضتهاي تو چيست؟»
مرتاض خم شد. سنگي را از زمين برداشت. سنگ در دست او به يك گلابي تبديل شد و به پدرم تعارف كرد كه: بفرماييد ميل كنيد!
شيخ نگاهي به او كرد و گفت:
«اين كار را براي من كردي، بگو ببينم براي خدا چه كردهاي؟!»
مرتاض با شنيدن اين سخن به گريه افتاد!
يكي از دوستان شيخ ياد ميكرد: «مدتي بيكار بودم و سخت گرفتار. به منزل ايشان رفتم تا شايد راهي پيدا شود و از گرفتاري خلاص شوم. همين كه به اتاق شيخ وارد شدم و نگاه او به من افتاد، فرمود: «حجابي داري كه چنين حجابي كمتر ديدهام! چرا توكلّت از خدا سلب شده؟ شيطان سرپوشي بر تو قرار داده كه نتواني بالا را درك كني!»
در اثر فرمايشهاي شيخ انكساري در من پديد آمد و خيلي منقلب شدم. فرمود: «حجابت برطرف شد ولي سعي كن ديگر نيايد». بعد فرمود: «شخصي بيكارست و مريض و دو عيال را بايد اداره كند، اگر ميتواني برو قدري پارچه براي بچهها و خانواده او تهيه كن و بياور.»
با اين كه من بيكار بودم و از نظر مالي ناتوان، رفتم و از معازه يكي از دوستان قديم ـ كه بزّازي داشت ـ مقداري پارچه، نسيه خريدم و به محضر ايشان آوردم. همينكه بقچه پارچهها را خدمت ايشان بر زمين نهادم، استاد نگاهي به من كرد و فرمود:
حيف كه ديده برزخي تو باز نيست، تا ببيني كعبه دور سر تو طواف ميكند، نه تو دور خانه!
آن مرد، پيوسته به شاگردانش توصيه ميكرد كه:
از احسان كوتاهي نكن و تا ميتواني احسان كن.
خود نيز در احسان به مردم پيشگام بود و احسان و همه چيز را نيز براي خدا ميخواست. شيخ همواره ميفرمود:
تا انسان توجهش به غير خداست، نسبت به حقايق هستي نامحرم است و از باطن خلقت آگاه نيست.
همواره زهد و آخرتگرايي را پيش چشم داشت و متذكر ميشد كه:
كسي كه دنيا را از راه حرام بخواهد، باطنش سگ است، و آنكه آخرت را بخواهد خنثي است، و آنكه خدا را بخواهد مرد است.
و هشدار ميداد كه:
دل هر چه را بخواهد همان را نشان ميدهد؛ سعي كنيد دل شما خدا را نشان دهد! انسان هر چه را دوست داشته باشد؛ عكس همان در قلب او منعكس ميشود و اهل معرفت با نظر به قلب او ميفهمند كه چه صورتي در برزخ دارد. اگر انسان شيفته و فريفته جهان و صورت فردي گردد، يا علاقه زياد به پول يا ملك و غيره پيدا كند، همان اشياء، صورت برزخي او را تشكيل ميدهند.
يكي از شاگردان شيخ ياد ميكرد كه: «شبي وارد جلسه شدم، قدري دير شده بود و شيخ مشغول مناجات بود. چشمم كه به افراد جلسه افتاد، يكي را ديدم كه ريشش را تراشيده است، در دلم ناراحت شدم و پيش خود اعتراض كردم كه: چرا اين شخص ريشش را تراشيده است. جناب شيخ كه رو به قبله و پشت به من بود، ناگهان دعا را متوقف كرد و گفت:
به ريشش چه كاري داري؟ ببين اعمالش چگونه است، شايد يك حسني دارد كه تو نداري.
اين را گفت و مجددا مشغول دعا شد. يكي از شاگردان شيخ ميگفت: ايشان ميفرمود:
گياهان هم زنده هستند و حرف ميزنند و من با آنها صحبت ميكنم و آنها خواص خود را براي من ميگويند.
يكي از روحانيون و علماي عارف گذشته، به نام شيخ عبدالكريم حامد ميگفت: شيخ در شصت سالگي از حالي برخوردار بود كه وقتي توجه ميكرد؛ هر چه ميخواست ميفهميد.
در بررسي احوال و زندگي شيخ رجبعلي خياط، آدمي با حكاياتي روبرو ميشود كه خويشتن را در برابر بزرگي روح و شخصيت وي خرد و ناچيز ميبيند. يكي از شاگردانش نقل ميكرد: از ايشان [شيخ رجبعلي خياط] شنيدم كه ميفرمود: شبي در عالم رؤيا ديدم مجرم شناخته شدم و مأموراني آمدند تا مرا به زندان ببرند. صبح آن روز ناراحت بودم كه سبب اين رؤيا چيست؟ با عنايت خداوند متعال متوجه شدم كه موضوع رؤيا به همسايهام ارتباط دارد. از اهل بيت خواستم كه جستوجو كند و خبري بياورد. همسايهام شغلش بنايي بود، معلوم شد كه چند روز كار پيدا نكرده و شب گذشته او و همسرش گرسنه خوابيدهاند، به من فرمودند: واي بر تو! تو شب سير باشي و همسايهات گرسنه؟! در آن هنگام من سه عباسي پول نقد ذخيره داشتم! فورا از بقال سر محل، يك عباسي قرض كردم و با عذرخواهي به همسايه دادم و تقاضا كردم هر وقت بيكار بودي و پول نداشتي مرا مطلع كن».
اينگونه حكايات، در واقع «مشتي نمونه خروار است و حرفي است از هزاران كاندر عبارت آمد».
شيخ رجبعلي خياط در معرفت نفس و سير و سلوك عرفاني به مرحلهاي رسيده بود كه كوچكترين چيز درباره غير خدا را حجاب ميپنداشت و بر او آگاه ميشد و به اصطلاح ديگر، «خودش خودش را ميفهماند كه اين انديشه و يا كردار حجاب ميان تو و پروردگارت ميشود». حضرت شيخ خود ميفرمود:
شبي ديدم حجاب [باطني و تاريكي روح] دارم و نميتوانم به محبوب راه يابم. پيگيري كردم كه اين حجاب از كجاست؟ پس از توسل و بررسي فراوان متوجه شدم كه در نتيجه احساس محبتي است كه عصر روز گذشته از ديدن قيافه زيباي يكي از فرزندانم داشتهام! به من گفتند: بايد او را براي خدا بخواهي! استغفار كردم... .
و براي همين باورها بود كه ميگفت:
اگر كسي براي خدا كار كند چشم و گوش قلب او باز ميشود.
و سخني ميگفت شگفتآور كه:
روزي از چهار راه مولوي و از مسير خيابان سيروس به چهارراه گلوبندك رفتم و برگشتم فقط يك چهره آدم ديدم!.
از شيخ پنج پسر و چهار دختر برجاي ماند كه يكي از دخترانش در كودكي درگذشت. خود شيخ در روز بيست و دوم شهريور ماه سال 1340 خورشيدي، جان به جان آفرين وانهاد. حكايات شيرين و سخنان آموزنده اخلاقي و ديني و عرفاني شيخ رجبعلي خياط همگي در كتاب ارزشمند كيمياي محبت به همت حجتالاسلام والمسلمين آقاي محمدي ريشهري آمده و آنچه نيز ياد كردهايم از همان كتاب است؛ كتابي كه براي همه طبقات به ويژه جوانان آموزنده است.
در پايان يكي از حكايات مربوط به شيخ رجبعلي خياط را يادآور ميشويم كه از عوامل اصلي صعود شيخ به مقامات معنوي و عرفان شده است. فقيه عاليقدر حضرت آيتاللّه سيدمحمد هادي ميلاني(رض) به اين داستان يوسفگونه جناب شيخ رجبعلي خياط اشاره ميكند و ميفرمايد: به شيخ [رجبعلي خياط [عنايتي شده و آن به خاطر كف نفسي است كه در ايام جواني به عمل آورده است.» و خود شيخ «ره» اين واقعه را چنين نقل كرده است:
در ايام جواني دختري رعنا و زيبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه خلوت مرا به دام انداخت. با خود گفتم: «رجبعلي! خدا ميتواند تو را خيلي امتحان كند، بيا يك بار تو خدا را امتحان كن! و از اين حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرفنظر كن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدايا! من اين گناه را براي تو ترك ميكنم، تو هم مرا براي خودت تربيت كن.
در بررسي احوال و زندگي شيخ رجبعلي خياط، آدمي با حكاياتي روبرو ميشود كه خويشتن را در برابر بزرگي روح و شخصيت وي خرد و ناچيز ميبيند.
* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : sm1372
/خ
من پيشترها؛ يعني حدود سي سال اخير ميپنداشتم كه «عرفان» ديگر افسانهاي بيش نيست. و نيز ديگر روزگار عارفان به سر آمده و نميشود نشانه و نشاني تازهتر يافت. اما با گذشت زمان، رفته رفته دريافتم كه سخت در اشتباهم. در گستره معرفت امروز چهرههايي چونان: آيتاللّه العظمي كوهستاني، ميرزا جواد ملكي، موسوي همداني، حاج آخوند تربتي، قاضي طباطبايي، علامه جعفري، مرد جهان شمول علامه حسن حسنزاده آملي، آيتاللّهالعظمي محمد تقي بهجت فومني و... دهها چهره افتخارآميز زمان، اكنون در حوزههاي علميه ديني و گوشه و كنار كشور ما ميدرخشند و اين غفلت از ماست كه اين چهرهها را نميشناسيم و در خود فرو رفتهايم.
چنانكه ياد كردم از عرفاي نامآور زمان اكنون، رجبعلي نكوگويان معروف به شيخ رجبعلي خياط است كه براي نسل امروز و حتي بسياري از نسل ديروز ناشناخته است. پديدهاي شگفتآور كه جاي آن است فصلي مستقل و در خور به او اختصاص داده شود. و زيباتر آنكه آقاي «محمدي ريشهري» درباره اين مرد بزرگ كتابي به نام كيمياي محبت در سال 1378 خورشيدي تأليف كرد كه تا سال گذشته يازده بار و بيش از يكصد و پنجاه هزار نسخه چاپ شده و با همه آنكه خواهاني پيدا كرده از نقطه نظر بسياري ناشناخته است و گمنام.
خود شيخ به فرزندش ميگفت:
مرا هيچكس نميشناسد و بعد از فوت من مرا ميشناسند.
و يكي از شاگردان معظمله نيز ياد ميكرد كه:
فلاني! كسي در دنيا مرا نشناخت، ولي در دو وقت شناخته خواهم شد؛ يكي موقعي كه امام دوازدهم(عج) تشريف بياورند و يكي هم روز قيامت.
پارسا مردي فروتن و جهاني بنشسته اندر گوشهاي مينمود كه از اطراف و اكناف عالم به ديدنش ميرفتند و كرامات ميديدند و از محضر روحاني وي بهرهها ميبردند.
آن مردامرد تهراني، «رجبعلي نكوگويان»، مشهور به «شيخ» و «شيخ رجبعلي خياط» به سال 1262 خورشيدي در تهران زاده شد. پدرش «مشهدي باقر» كارگري ساده بود كه در 12 سالگي فرزندش جان به جان آفرين وانهاد و شيخ ما را در كودكي تنها گذاشت.
خانه ساده و خشتي شيخ در كوچه سياهها (شهيد منتظري) خيابان مولوي كه از مرده ريگ پدرش به وي رسيده بود، تنها ماترك و ماحصل دنيوياش بهشمار ميآمد و تا پايان زندگياش در همان زيستگاه كوچك و بيپيرايه ماند.
خانهاي كه از بامش باران چكه ميكرد و چهرههاي ديني و علمي و كشوري آن روزگاران در كنار همان چكه چكه دانههاي ريز و درشت باران و همراه با لگنها و كاسههاي زير سقف و نشسته بر گليم پاره و حصير به ديدارش ميشتافتند و آن مرد از پذيرش بخشش داراها و توانمندان كشوري روزگارش سرباز ميزد و ميگفت:
هر كه مرا ميخواهد بيايد اين اتاق، روي خرده كهنهها بنشيند. من احتياج ندارم.
شيخ رجبعلي، مردي با پيشه خياطي بود و بر نفس خود فائق آمد و دنيا و مافيها را رها كرد و تا جان در تن داشت ساده زيست و سادگي كرد و به مردم خدمت نمود و در تهذيب نفس خويش و ديگران كوشيد و ياد و خاطره بزرگان دين و ادب و فرهنگ را براي ما زنده كرد.
او همه چيز را براي خدا ميخواست. سخنان و تعاليم آن مرد درس ناخوانده و به مكتب نرفته و دانشگاه ناديده و نيز قصههايش، همه درس است و اخلاق و انسانگرايي. كجايند مرداني كه دنبال مردند و مردهاي برگزيده سرزمين ما، ايران بزرگ، را نميشناسند.
يكي از فرزندان شيخ ياد ميكرد كه: «روزي با پدرم به بيبي شهربانو رفته بوديم، در راه با مرتاضي برخورد كرديم. پدرم به او گفت:
«نتيجه رياضتهاي تو چيست؟»
مرتاض خم شد. سنگي را از زمين برداشت. سنگ در دست او به يك گلابي تبديل شد و به پدرم تعارف كرد كه: بفرماييد ميل كنيد!
شيخ نگاهي به او كرد و گفت:
«اين كار را براي من كردي، بگو ببينم براي خدا چه كردهاي؟!»
مرتاض با شنيدن اين سخن به گريه افتاد!
يكي از دوستان شيخ ياد ميكرد: «مدتي بيكار بودم و سخت گرفتار. به منزل ايشان رفتم تا شايد راهي پيدا شود و از گرفتاري خلاص شوم. همين كه به اتاق شيخ وارد شدم و نگاه او به من افتاد، فرمود: «حجابي داري كه چنين حجابي كمتر ديدهام! چرا توكلّت از خدا سلب شده؟ شيطان سرپوشي بر تو قرار داده كه نتواني بالا را درك كني!»
در اثر فرمايشهاي شيخ انكساري در من پديد آمد و خيلي منقلب شدم. فرمود: «حجابت برطرف شد ولي سعي كن ديگر نيايد». بعد فرمود: «شخصي بيكارست و مريض و دو عيال را بايد اداره كند، اگر ميتواني برو قدري پارچه براي بچهها و خانواده او تهيه كن و بياور.»
با اين كه من بيكار بودم و از نظر مالي ناتوان، رفتم و از معازه يكي از دوستان قديم ـ كه بزّازي داشت ـ مقداري پارچه، نسيه خريدم و به محضر ايشان آوردم. همينكه بقچه پارچهها را خدمت ايشان بر زمين نهادم، استاد نگاهي به من كرد و فرمود:
حيف كه ديده برزخي تو باز نيست، تا ببيني كعبه دور سر تو طواف ميكند، نه تو دور خانه!
آن مرد، پيوسته به شاگردانش توصيه ميكرد كه:
از احسان كوتاهي نكن و تا ميتواني احسان كن.
خود نيز در احسان به مردم پيشگام بود و احسان و همه چيز را نيز براي خدا ميخواست. شيخ همواره ميفرمود:
تا انسان توجهش به غير خداست، نسبت به حقايق هستي نامحرم است و از باطن خلقت آگاه نيست.
همواره زهد و آخرتگرايي را پيش چشم داشت و متذكر ميشد كه:
كسي كه دنيا را از راه حرام بخواهد، باطنش سگ است، و آنكه آخرت را بخواهد خنثي است، و آنكه خدا را بخواهد مرد است.
و هشدار ميداد كه:
دل هر چه را بخواهد همان را نشان ميدهد؛ سعي كنيد دل شما خدا را نشان دهد! انسان هر چه را دوست داشته باشد؛ عكس همان در قلب او منعكس ميشود و اهل معرفت با نظر به قلب او ميفهمند كه چه صورتي در برزخ دارد. اگر انسان شيفته و فريفته جهان و صورت فردي گردد، يا علاقه زياد به پول يا ملك و غيره پيدا كند، همان اشياء، صورت برزخي او را تشكيل ميدهند.
يكي از شاگردان شيخ ياد ميكرد كه: «شبي وارد جلسه شدم، قدري دير شده بود و شيخ مشغول مناجات بود. چشمم كه به افراد جلسه افتاد، يكي را ديدم كه ريشش را تراشيده است، در دلم ناراحت شدم و پيش خود اعتراض كردم كه: چرا اين شخص ريشش را تراشيده است. جناب شيخ كه رو به قبله و پشت به من بود، ناگهان دعا را متوقف كرد و گفت:
به ريشش چه كاري داري؟ ببين اعمالش چگونه است، شايد يك حسني دارد كه تو نداري.
اين را گفت و مجددا مشغول دعا شد. يكي از شاگردان شيخ ميگفت: ايشان ميفرمود:
گياهان هم زنده هستند و حرف ميزنند و من با آنها صحبت ميكنم و آنها خواص خود را براي من ميگويند.
يكي از روحانيون و علماي عارف گذشته، به نام شيخ عبدالكريم حامد ميگفت: شيخ در شصت سالگي از حالي برخوردار بود كه وقتي توجه ميكرد؛ هر چه ميخواست ميفهميد.
در بررسي احوال و زندگي شيخ رجبعلي خياط، آدمي با حكاياتي روبرو ميشود كه خويشتن را در برابر بزرگي روح و شخصيت وي خرد و ناچيز ميبيند. يكي از شاگردانش نقل ميكرد: از ايشان [شيخ رجبعلي خياط] شنيدم كه ميفرمود: شبي در عالم رؤيا ديدم مجرم شناخته شدم و مأموراني آمدند تا مرا به زندان ببرند. صبح آن روز ناراحت بودم كه سبب اين رؤيا چيست؟ با عنايت خداوند متعال متوجه شدم كه موضوع رؤيا به همسايهام ارتباط دارد. از اهل بيت خواستم كه جستوجو كند و خبري بياورد. همسايهام شغلش بنايي بود، معلوم شد كه چند روز كار پيدا نكرده و شب گذشته او و همسرش گرسنه خوابيدهاند، به من فرمودند: واي بر تو! تو شب سير باشي و همسايهات گرسنه؟! در آن هنگام من سه عباسي پول نقد ذخيره داشتم! فورا از بقال سر محل، يك عباسي قرض كردم و با عذرخواهي به همسايه دادم و تقاضا كردم هر وقت بيكار بودي و پول نداشتي مرا مطلع كن».
اينگونه حكايات، در واقع «مشتي نمونه خروار است و حرفي است از هزاران كاندر عبارت آمد».
شيخ رجبعلي خياط در معرفت نفس و سير و سلوك عرفاني به مرحلهاي رسيده بود كه كوچكترين چيز درباره غير خدا را حجاب ميپنداشت و بر او آگاه ميشد و به اصطلاح ديگر، «خودش خودش را ميفهماند كه اين انديشه و يا كردار حجاب ميان تو و پروردگارت ميشود». حضرت شيخ خود ميفرمود:
شبي ديدم حجاب [باطني و تاريكي روح] دارم و نميتوانم به محبوب راه يابم. پيگيري كردم كه اين حجاب از كجاست؟ پس از توسل و بررسي فراوان متوجه شدم كه در نتيجه احساس محبتي است كه عصر روز گذشته از ديدن قيافه زيباي يكي از فرزندانم داشتهام! به من گفتند: بايد او را براي خدا بخواهي! استغفار كردم... .
و براي همين باورها بود كه ميگفت:
اگر كسي براي خدا كار كند چشم و گوش قلب او باز ميشود.
و سخني ميگفت شگفتآور كه:
روزي از چهار راه مولوي و از مسير خيابان سيروس به چهارراه گلوبندك رفتم و برگشتم فقط يك چهره آدم ديدم!.
از شيخ پنج پسر و چهار دختر برجاي ماند كه يكي از دخترانش در كودكي درگذشت. خود شيخ در روز بيست و دوم شهريور ماه سال 1340 خورشيدي، جان به جان آفرين وانهاد. حكايات شيرين و سخنان آموزنده اخلاقي و ديني و عرفاني شيخ رجبعلي خياط همگي در كتاب ارزشمند كيمياي محبت به همت حجتالاسلام والمسلمين آقاي محمدي ريشهري آمده و آنچه نيز ياد كردهايم از همان كتاب است؛ كتابي كه براي همه طبقات به ويژه جوانان آموزنده است.
در پايان يكي از حكايات مربوط به شيخ رجبعلي خياط را يادآور ميشويم كه از عوامل اصلي صعود شيخ به مقامات معنوي و عرفان شده است. فقيه عاليقدر حضرت آيتاللّه سيدمحمد هادي ميلاني(رض) به اين داستان يوسفگونه جناب شيخ رجبعلي خياط اشاره ميكند و ميفرمايد: به شيخ [رجبعلي خياط [عنايتي شده و آن به خاطر كف نفسي است كه در ايام جواني به عمل آورده است.» و خود شيخ «ره» اين واقعه را چنين نقل كرده است:
در ايام جواني دختري رعنا و زيبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانه خلوت مرا به دام انداخت. با خود گفتم: «رجبعلي! خدا ميتواند تو را خيلي امتحان كند، بيا يك بار تو خدا را امتحان كن! و از اين حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرفنظر كن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدايا! من اين گناه را براي تو ترك ميكنم، تو هم مرا براي خودت تربيت كن.
سوتيترها:
در بررسي احوال و زندگي شيخ رجبعلي خياط، آدمي با حكاياتي روبرو ميشود كه خويشتن را در برابر بزرگي روح و شخصيت وي خرد و ناچيز ميبيند.
* ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : sm1372
/خ