سياه و زشت رو ...يا سپيد

حال جوان ،رو به وخامت نهاد!اهل خانه با اضطراب پرسيدند:«آه...چه شده چه بايد بكنيم!» پيرزن از كوه در كاسه اي گلين آب ريخت. هراسان سر جوان را دربغل گرفت و لبه ي كاسه را به دهانش گرفت.سينه ي استخواني جوان، بالا و پايين مي رفت. آن دو سياه زشت رو... هنوز هم خيره ،نگاهش مي كردند. جوان ناليد و فرياد زد پيامبر(ص) كه بربالينش بود پرسيد:چه مي بيني چه شده؟!درلابه لاي نفس بريده بريده ي
پنجشنبه، 26 فروردين 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سياه و زشت رو ...يا سپيد
سياه و زشت رو ...يا سپيد
سياه و زشت رو ...يا سپيد






- دو تا مرد سياه ...زشت روي ... كريه المنظر!
حال جوان ،رو به وخامت نهاد!اهل خانه با اضطراب پرسيدند:«آه...چه شده چه بايد بكنيم!»
پيرزن از كوه در كاسه اي گلين آب ريخت. هراسان سر جوان را دربغل گرفت و لبه ي كاسه را به دهانش گرفت.سينه ي استخواني جوان، بالا و پايين مي رفت.
آن دو سياه زشت رو... هنوز هم خيره ،نگاهش مي كردند. جوان ناليد و فرياد زد پيامبر(ص) كه بربالينش بود پرسيد:چه مي بيني چه شده؟!درلابه لاي نفس بريده بريده ي مرد جوان صدايي بيرون آمد؛ انگاركه از ته چاه بود .اهل خانه كله كشيدند تا بشوند.
- دو مرد سياه روبروي من ايستاده اند. خوفناك نگاهم مي كنند. من مي ترسم... كمكم كن يا رسول الله (ص) پيرزن جيغ كشيد .پيامبر(ص) از مردها پرسيد:
«ـ آيا اين جوان مادر دارد؟»
پيرمرد ،مردها را كنار زد و گفت: آري اما در اينجا نيست!
- خبرش كنيد!
همه ي جسم رنجور جوان خيس عرق بود مادرآمد نگاهش كرد و غمگين شد،اما جلوتر نيامد.
پيامبر(ص) پرسيد: آيا از فرزندت رضايت داري؟
دغدغه اي به جان مادر افتاد كه چه بگويد دلش ازفرزند رضايت نداشت او تا سالم بود و سرحال ،مادررا آزار مي داد از او فرمان نمي برد وگاه كتكش مي زد...
مادر به خودش گفت:«اكنون كه رسول خدا(ص) دراين جاست ،گذشت و رضايت دل ايشان را به شوق وا مي دارد.
- اي مهربان!من ازفرزندم رضايتي نداشتم ،اما اكنون به خاطر شما از او راضي ام هر چه بود گذشت!
صدايي ضعيف از حنجره ي جوان بيرون زد... جوان از هوش رفت. مادر دلنگران بر بالين او نشست و دست بر پيشاني اش گذاشت.
-چه شد... فرزندم چه شد؟!
با عجله،ازكوزه دركاسه ي گلين آب ريخت و نرمه هاي آن را با سرانگشتان تكيده اش بر صورت جوان پاشيد. جوان به هوش آمد.
پيامبر (ص) از جوان پرسيد :«اکنون چه مي بيني؟»
او به آرامي پلكهايش را بازكرد و گفت:آن دو مرد سياه رفتند.اما كنون دو مرد سپيد پوش و نوراني در برابرم ايستادند... .
سپس چشمهايش را فرو بست. مادر برسرزد وگرييد.مرد جوان ديگر نفس نمي كشيد.
منبع: نشريه قدر- ش18




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط