فيلمنامه در جشنواره 28 فيلم فجر(1)
آل
خلاصه داستان:
اشاره:
يادداشت فيلمنامه نويس:
يک هفته بعد آقاي معلم از من خواست تا به دفترش بروم و چون از داستان خوشش آمده بود، خواست تا آل را به صورت فيلمنامه سينمايي در آورم. جلسات زيادي با هم داشتيم و پيشنهادهاي جالب او در رابطه با داستان و شخصيت ها باعث شد تا من اين فيلمنامه را به پايان برسانم. ما حتي يک سفر تحقيقاتي در رابطه با «آل» داشتيم و با کساني که اظهار مي کردند موجودي به نام «آل» را از نزديک ديده اند، گفت و گو کرديم! من از 10 سال پيش طرح هايي در رابطه با «آل» کشيده بودم که در فيلم هم به نوعي آن تصاوير بازسازي شده است.انتخاب بهرام بهراميان به عنوان کارگردان اين اميدواري را مي داد که از لحاظ اجراي کار خيال همه به خصوص آقاي معلم راحت باشد. جلسات گوناگون با علي معلم و بهراميان باعث شد دو بار ديگر آل بازنويسي شود. جالب اين است که خود بهراميان نيز فيلم سازي اش را با انيميشن شروع کرده است و اين نکته مي توانست در ساخت اين فيلم بسيار تأثيرگذار باشد. بهرام بهراميان نيز نکات مثبت زيادي را به فيلمنامه اضافه کرد.
وقتي داشتيم فيلم را به صورت راف کات مي ديديم، کارگرداني تحسين برانگيز بهراميان، بازي ها و تصاوير خاص اين فيلم خود من را نيز به شدت تحت تأثير قرار داد. البته فيلمنامه قبل از توليد نيز به وسيله امير پوريا بازنويسي شده بود و من هم مانند هر فيلمنامه نويس ديگري کمي نگران اين بازنويسي بودم، ولي خوشبختانه پوريا به فيلمنامه اصلي وفادار بود و نکاتي که او به فيلمنامه اضافه کرد، باعث تأثيرگذاري بيشتر فيلم شد.
هنگامي که گروه، فيلم برداري را بعد از ارمنستان در تهران ادامه مي دادند، من هم سعي مي کردم هنگام ضبط سر صحنه حضور داشته باشم و شاهد اين بودم که يک تيم حرفه اي با وسواس زياد نماها را يکي پس از ديگري به تصوير مي کشند. وقتي ديدم که براي ثبت تصويري از يک جمله نوشته شده در فيلمنامه کارگردان و گروهش و همين طور بازيگران چه زحمتي مي کشند، هم شرمنده مي شدم و هم مغرور!
اميدوارم فيلم به زودي اکران شود و شک ندارم بعد از اکران خستگي از تن همه عوامل بيرون خواهد رفت.
مديريت، درايت و صبر علي معلم به عنوان تهيه کننده، هدايت خاص و دقيق پديده اي به نام بهراميان که شبيه هيچ کارگرداني نيست به عنوان کارگردان، فيلم برداري فوق العاده فرشاد محمدي، يک رنگي و زحمات بيش از حد گروه توليد و بالاخره بازي کم نظير مصطفي زماني، آنا نعمتي، هنگامه حميدزاده، همايون ارشادي و علي معلم! همه و همه دست به دست هم داده اند تا بعد از مدت ها شاهد اکران فيلمي عجيب و تأثيرگذار که مي تواند به عنوان ترسناک ترين و يکي از خوش ساخت ترين فيلم هاي سينماي ايران معرفي شود، باشيم.
خوشحالم که من هم در کنارشان بودم و مطمئن هستم که اين فيلم جزو بزرگ ترين افتخارات هنري من نيز خواهد شد.
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
آناهيتا
خلاصه داستان:
اشاره:
يادداشت فيلمنامه نويس:
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
لابراتوار نسبتاً بزرگ، چندين دستگاه و متصدي چاپ مشغول کارند.خورشيد وارد شده چشم مي گرداند و بهنام سرپرست لابراتوار در حال کنترل دستگاه هاي چاپ است. خورشيد ضمن عبور با همکاران و بهنام سلام و عليک مي کند و به اتاقي مي رود. بهنام مشغول تنظيم دستگاه چاپ است. خورشيد با لباس کار نزديک مي شود و دستگاه را از متصدي خانمي تحويل مي گيرد. بهنام به او نزديک مي شود.
خورشيد: سلام.
بهنام: ده دقيقه دير اومدي خانم المپيادي.
خورشيد: مي توني از حسابم کم کني.
بهنام( دلخور): چرا ديروز نيستادي بيام؟
خورشيد: افتاديم تو استخر لباسامون خيس بود بايد مي رفتيم.(يک حلقه فيلم به او مي دهد)اينم هست.
بهنام: استخر! چيه اين؟
خورشيد: چيز خيلي عجيبيه، چاپ که شد مي بيني.
بهنام کنجکاو حلقه نگاتيو را به دستگاه مي سپارد. خورشيد در پشت دستگاه مستأصل کار مي کند.
لحظاتي بعد- رول عکس هاي چاپ شده از دستگاه بيرون مي آيد. چهره کنجکاو خورشيد حرکت عکس ها را دنبال مي کند. چند عکس عروس و داماد و سپس عکس هاي بلورهاي مهرناز، خورشيد از فشار استرس حالت طبيعي ندارد. دستان خورشيد عکس ها را از زير دستگاه برش بر مي دارد. بهنام او را زير نظر دارد.
خورشيد مضطرب عکس ها را ورق مي زند. با ديدن عکس سوم ابروانش در هم مي رود و بهت زده در گوشه اي روي صندلي مي نشيند و به عکس خيره مي شود.
بهنام متوجه بهت زدگي خورشيد شده به او نزديک مي شود.
بهنام: چيه؟ خراب کرديم؟
خورشيد: نه، يه چيز عجيبي تو اين عکس ها ظاهر شده سر در نميارم!
بهنام عکس را گرفته مي بيند. گوشه اي از بلور عکس سالم است و مابقي تصويري ماليخوليايي است که حروفي پر رمز و راز بر آن ديده مي شود.
بهنام: نبايدم سر در بياري آخه اين چيه...؟
خورشيد: حتماً يه چيزي هست؟
بهنام: دستت تکون خورده. پاره ش کن بريز دور، البته مي ذارم به حسابت!
بهنام متوجه معطلي چند مشتري مي شود. از دور به يکي اشاره مي کند کارش را راه بيندازد.
خورشيد(تلخ خند): تنها اين عکس ني که تکون خورده باشه، مرحله به مرحله ثبت شده(مکث) مهرناز حالش خوب ني!
بهنام: مهرناز؟
خورشيد: اهوم. اين عکس ها مربوط به اونه!
بهنام: آخ آخ چقد بش گفتم برو پي کار و زندگيت دور و بر اين نگرد. اون بيچاره رو هم تو ديوونه اش کردي. مطمئن باش! معني نداره، تو مي خواي همه چي رو با ميکروسکوپ بفهمي!
خورشيد: چشم ما که نمي تونه همه چيو ببينه. ميکروسکوپ دروغ نمي گه.
بهنام(اشاره به عکس): دروغ بزرگ تر از اين!
خورشيد(مکث):ما نمي فهميم.
بهنام(خنده تمسخر): نمي فهميم!
خورشيد: هرکسي دل مشغولي خودشو داره.
بهنام: آره، منتها بعضي ها دل مشغولي شون واقعيته بعضي ها توهم.
خورشيد: شايد توهم چيزيه که ما مي بينيم، آب چه توهمي مي تونه داشته باشه؟!
بهنام(کم حوصله): اون عکس ها همش توهمه(تنديس روي ميز را برمي دارد و نشان مي دهد)اين واقعيته! خودم ساختم مردم هم پاش پول مي دن(با احتياط که ديگران نشنوند)چقد گفتم رها کن اون موش دوني رو بيار با هم رو اشياي موزه اي کار کنيم. به خوردت نرفت که نرفت.
خورشيد: برا من دو برندار بهنام، من خونواده مو ترک کردم برا اين که بتونم کار علمي کنم، اگه پاش بيفته اينجارم ترک مي کنم.
بهنام: بله ديگه، يادت رفته اينجا جارو مي کشيدي تا من کار يادت بدم.
خورشيد: من برا رسيدن به استقلالم هر کاري مي کنم، پس چشاتو باز کن بگو اين حروف چيه که اينجا حک شده.
بهنام(با طعنه): چرا از اون دانشمند ژاپنيت چي بود اسمش ساماتو؟
خورشيد(مي خندد): ايموتو.
بهنام: آره ايموتو. چرا از اون کمک نمي گيري(ريش خند) اون بايد بدونه چرا اين عکس اين طوري شده مگه نمي گي سايت داره يارو.
خورشيد(عميق مي شود)
به رنگ ارغوان
خلاصه داستان:
اشاره:
يادداشت فيلمنامه نويس:
من براي نوشتن، همه اين ابزار بالا را مي خواهم به اضافه يک عنصر، و آن چيز مزاحمي است به نام «حال». اين حال، بيچاره مي کند. چنان کاسه و کوزه عقل و درايت و برنامه ات را به هم مي ريزد که مي شوي ذليل في الارض. اين حال چه قالبي دارد که تا اعلام آمادگي نکند، هر تدارکي را ديده باشي باز مجبوري رهايش کني. اين حال، زمان شناس نيست. اصلاً منطق و ادب سرش نمي شود. وقت و بي وقت، سر و کله اش پيدا مي شود. احترامي و اعتنايي به تجربه هاي درخشانت نمي کند! چنان بي اعتنا به ارض و سماست که گويي از عالم ديگري است و هيچ محتاج اين القاب نيست. فيلمنامه به رنگ ارغوان چهار سال با همين حال بر زمين نشست و ما سراغ ديگري رفتيم. تا اين که در شرايطي که «نت فالش» نياز به «حال» داشت، سراغمان آمد.
حس مي کردم اين موجود نامرئي، مثل بارداري ناخواسته در حال عرض اندام است. حس آدم خيانتکاري را داشتم که نبايد دل در گرو کس ديگري داشته باشم؛ ولي او بي رحمانه حجم ذهن و روحم را اشغال کرد و من ناگهان فهميدم در شهر تورنتو کانادا، آن هم در دل پروژه «نت فالش» در حال نگارش به رنگ ارغوان ام. من با اين حال چه کنم. مي دانم که دوستان حرفه اي به ريش بنده مي خندند و اين ادا و اطوار را بازي مي دانند.
نمي دانم، شايد آنها به همين وضع من دچار مي شوند، ولي غم نان، چنان تحت فشارشان قرار مي دهد که به روي مبارکشان نمي آورند و چنين است که کورتاژهاي عجيب و غريب مي کنند و سينماي ما پر است از فکرهاي دو ماهه و سه ماهه که به دليل روح حرفه اي ناخواسته وارد دنياي واقعي شده اند.
اين نجوا را بلند گفتم که دوستان منتقد فيلم نگار مدادها را تيز کنند تا مشروعيت به رنگ ارغوان را زير نوک تيز مدادهايشان کالبدشکافي کنند. بسم الله.
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
بهزاد عرض پياده رو را قدم مي زند. لحظه اي نگاهش به مقابل خانه ارغوان مي افتد که وانتي آرام مي ايستد. بهزاد خود را به نرمي به بخش تاريکي خيابان مي کشد. مردي از داخل وانت پياده مي شود. او يک دستش را به گردنش آويخته است. بهزاد او را مي شناسد. او کامراني پدر ارغوان است. بهزاد اسلحه کمرش را لمس مي کند و آرام به دست مي گيرد. کامراني به سمت قهوه خانه رفته و از گوشه پنهان به تماشاي داخل قهوه خانه مي ايستد. او کاملاً در تيررس بهزاد است. بهزاد لحظه اي در برزخ ترديد. ناگهان از تاريکي بيرون مي آيد و آماده شليک به سمت کامراني به راه مي افتد. کامراني غرق در تماشاي داخل قهوه خانه. بهزاد در نيمه راه، ناگهان توقف مي کند. فشاري در چهره بهزاد. و ناگهان خود را پشت مانعي مي اندازد. او نفس نفس مي زند.
بهزاد: آروم باش. آروم. يکي يکي. من يک مأمورم. من خيانت، من خيانت...
ناگهان بهزاد از پشت مانع بيرون مي آيد. کامراني همچنان غرق در تماشا مي خندد. بهزاد به نزديک ترين موقعيت خود با کامراني مي رسد. کامراني همچنان غرق در تماشاي ارغوان.
بهزاد: آقاي کامراني!
کامراني ناگهان برمي گردد. بهزاد او را نشانه رفته است.
بهزاد: بازم سلام.
کامراني از فرط بهت، ناگهان زير خنده مي زند.
کامراني: پدرسوخته بزرگ شده.
بهزاد: ديدمش.
کامراني: شرط مي بندم بيشتر از من ديديش.
بهزاد: شرط رو بردي.
کامراني: پدرسوخته به من نرفته. مهربونه نه.
بهزاد: خيلي.
کامراني: تو که مي ذاري ببينمش؟
بهزاد: بعداً چرا نه.
کامراني: من اين همه راه اومدم.
بهزاد: درست اومدي.
کامراني(عصبي): همين حالا بايد ببينمش.
بهزاد: اگه دوست داري جلو رفقاش دست بسته ملاقاتش کني من حرفي ندارم.
حالا بهتره دستاتو بذاري رو سرت.
کامراني دست هايش را به سر مي گيرد.
کامراني: تو حتماً دخترمو ديدي. حتماً خونه اش تحت نظرت بوده. بايد تا حالا فهميده باشي اون مثل يه فرشته بي گناهه. من بهت قول مي دم، اگه اجازه بدي اونو بي سر و صدا ملاقات کنم، خودمو بهت تسليم مي کنم.
بهزاد: شرمنده ام، بخواب کف زمين!
کامراني زانو مي زند.
کامراني: خواهش مي کنم. اون نبايد منو تو اين وضع ببينه.
ناگهان چند دانشجو از قهوه خانه بيرون مي زنند.آنها از ديدن بهزاد و کامراني جا مي خورند.
بهزاد: برگردين تو قهوه خونه... يالّا.
آنها به داخل قهوه خانه بر مي گردند.
کامراني: خواهش مي کنم. راضي نشو تو اين وضعيت منو ببينه. من به اندازه کافي اذيت شدم.
بهزاد: گفتم بخواب کف زمين!
کامراني: لعنت به تو. لعنت به من. لعنت به اين دنيا. لعنتي. بزن تمومش کن. دِ بزن!
بهزاد بالاي سر کامراني مي رسد. ناگهان فريادي زنانه او را متوجه گوشه اي مي کند. او ارغوان است. او شوک زده خيره است.
بهزاد: بريد تو قهوه خونه.(ارغوان اعتنايي نمي کند، بهزاد اسلحه را به سمتش مي گيرد) گفتم قهوه خونه!
کامراني: هر چي که مي گه گوش کن بابا.
ارغوان همچنان پيش مي آيد. بهزاد تيري هوايي شليک مي کند.
بهزاد: مجبورم نکنيد. مگه شما نگفتيد که نمي خواهيد اونو ببينيد. مگه نگفتي ازش متنفري؟
ارغوان زانو مي زند. کامراني فرياد مي زند.
کامراني: پاشو دخترم. پاشو برو. اينا مي زنن.
بهزاد: خواهش مي کنم، ارغوان.
بهزاد گرفتار ارغوان است. ناگهان صداي رعد آساي شليکي و سپس سينه بهزاد مي شکافد. او ناباورانه نگاهي به کامراني مي کند. اسلحه اي در دست کامراني. زانوان بهزاد تحمل ايستادن ندارد، ولي اصرار دارد با اسلحه اش به سمت کامراني شليک کند که ارغوان مقابل پدر سپر مي شود و هم زمان شليک بهزاد، سينه ارغوان نيز خونين مي شود. سقوط هم زمان بهزاد و ارغوان.
ادامه زمان حال- بهزاد ناگهان به خود مي آيد. نگاهي به موقعيت کامراني مي اندازد. او همچنان در حال تماشاي داخل قهوه خانه است. خروج چند دانشجو باعث فاصله گرفتن کامراني از قهوه خانه مي شود. او سمت وانت برگشته و به راه مي افتد. بهزاد همچنان خيره به دور شدن وانت است. فشاري بر چهره بهزاد.
بيداري روياها
اشاره:
يادداشت فيلمنامه نويس:
اولين نسخه بيداري روياها در سال 74 نوشته شد، شايد هم 75... و اين فيلمنامه يک بار در سال 77 با نام «بازگشت» در بانک فيلمنامه به ثبت رسيد و دومين بار با نام بيداري روياها در سال 80... لازم نيست بگويم که فيلمنامه به کجاها ارائه شد و در مقطعي براي درمان بي پولي حتي سر از مرکز توليد سيماي استان ها هم درآورد. حرف همه يکي بود... از خط قرمزي عبور کرده ايم که نبايد. اما کيست که نداند خط قرمزها هم سليقه اي تعريف و تفسير مي شود و اين شد که همين فيلمنامه با چنين خط قرمز پررنگي در سال 87 يک شبه پروانه ساخت گرفت. فرداي روز دريافت پروانه ساخت، وقتي پس از پنج، شش سال فيلمنامه را خواندم، بدون ترديد به اين نتيجه رسيدم که دو سوم فيلمنامه را بايد دور ريخت. خط قرمز که چه عرض کنم، خط سفيدي هم نبود که به آن دلخوش کرد و تازه فقط اين که نبود. شخصيت ها پرگو بودند و به دليل تعدد شخصيت، همگي ناکارآمد و الکن... تنها راه نجات فيلمنامه قرباني کردن شخصيت اصلي بود. بايد شخصيت اصلي را از فيلمنامه حذف مي کردم و فرصت را به شخصيت هاي فرعي مي دادم و اين يعني نوشتن يک فيلمنامه ديگر... فيلمنامه ديگري نوشته شد با همان نام... قبل از آن طرح و خلاصه سکانسي نوشتم و تهيه کننده محترم با ارائه به دفتر نظارت و ارزشيابي موافقت آنها را براي تغييرات به وجود آمده جلب کرد. با اين پيش فرض که فارابي سرمايه ساخت فيلم را تأمين خواهد کرد که اينچنين نشد.
اگر مساعدت و توجه آقاي عزيزالله حاجي مشهدي مسئول وقت کارگاه فيلمنامه نويسي حوزه که حق استادي به گردن بنده دارند، نبود، خدا مي داند فيلمنامه چند سال ديگر زمين مي ماند. هرچند ديگر در اين سمت نيستند تا از جايگاه مديري لايق حاصل زحمات خود را ببينند، اما اميدوارم نتيجه کار به گونه اي باشد تا اين شاگرد حقير شرمنده استاد خود نباشد.
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
داود ماشين را خاموش کرده، سر به پشتي صندلي تکيه داده و چشمانش را مي بندد.
پس از لحظه اي چشمانش را باز مي کند و به رو به رو خيره مي شود. دست در جيبش کرده و مدارک و گواهينامه و هرچه را در جيب دارد خارج کرده و جلوي ماشين مي گذارد. لحظه اي نگاهش به کيفش مي افتد. آن را برداشته و باز کرده و عکس پريوش را مي بيند. آن را مي بوسد و کيف را سر جايش مي گذارد. ساعت و انگشترش را درمي آورد و در کنار ديگر وسايل مي گذارد. کليد ماشين را نيز به آنها اضافه مي کند. دستگيره در را گرفته لحظه اي تأمل کرده و سپس مصمم از ماشين خارج مي شود.
خارجي- اتوبان - شب
باد کاميون هايي که مي گذرند به شدت به صورت داود مي خورد و صداي زوزه ماشين ها اندکي او را سر حال تر کرده است. به جاده مي نگرد. پا را از حاشيه خاکي جاده روي آسفالت کنار جاده مي گذارد. با وجود عزم جدي که دارد، ترس و اضطراب در چهره اش ديده مي شود. پا را از خط سفيد حاشيه جاده فراتر گذاشته و مي توان گفت اکنون ديگر وارد محدوده تردد ماشين ها و باند اول شده است. نگاهي به ماشين ها که به سرعت نزديک مي شوند مي اندازد و اضطراب بيشتري به دلش مي افتد. اولين ماشين که يک وانت نيسان است و راننده اش او را در حاشيه جاده مي بيند، بوق ممتدي مي کشد و مي گذرد و داود قدمي به عقب مي گذارد. اما مجدداً با دو گام سريع وارد باند اول مي شود. ماشيني که او را ديده بوق مي زند. داود ناخودآگاه سرعتي به گام هايش مي دهد و باند اول را طي کرده و در مرز باند اول و دوم مي ايستد. اکنون ماشين ها با سرعت از دو سوي او مي گذرند. داود چشمانش را مي بندد و وارد باند دوم مي شود. صداي بوق ماشين و نور آن که بر داود افتاده است. داود ترسيده خود را جمع کرده و مي ايستد و ماشين در آخرين لحظه منحرف شده و از داود مي گذرد و داود ترسيده مي دود و خود را در مرز بين باند دوم و سوم مي يابد. جايي براي تأمل نيست و دو سه ماشين سبک تر مي گذرند. کاميوني زوزه کشان با بوق ممتدش نزديک مي شود.
داخلي - کاميون - شب
از نقطه نظر راننده کاميون، اتوبان را مي بينيم و داود را...
خارجي- اتوبان - شب
داود که نور کاميون چشمانش را مي زند، مي دود و کاميون از پشت سرش مي گذرد. وارد باند چهارم مي شود. ماشيني سواري که نزديک مي شود، با انحراف به سمت چپ از داود رد مي شود، اما بدنه اش به گارد ريل ساييده مي شود. ماشين ديگري نزديک مي شود. داود خود را از گارد ريل به آن طرف و فضاي بين دو باند پرتاب مي کند. داود در فضاي خاکي بين دو باند با پرش از روي گارد ريل به زمين مي خورد و از شدت ترس بالا مي آورد. ماشين ها زوزه کشان از دو سويش مي گذرند. داود درمانده، تا حد مرگ ترسيده و ناتوان سر روي خاک مي گذارد. همان طور که روي زمين زانو زده، سر بر مي دارد. ناگهان بغضش مي ترکد و گريه مي کند و سرش را مجدداً روي خاک مي گذارد. ماشين ها به سرعت از دو طرفش مي گذرند.
پرسه در مه
خلاصه داستان:
اشاره:
يادداشت فيلمنامه نويس:
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
رويا پشت سر امين وارد خانه مي شود و در را مي بندد. امين در آشپزخانه غذاي سردي مي خورد.
رويا:چرا گرمش نمي کني؟
امين: خوبه همين.
رويا(کمي امين را که ناآرام به نظر مي رسد، نگاه مي کند): امين... تو حالت خوبه؟
امين: با مني؟
رويا: آره.
امين: چطور مگه، بهم مياد خوب نباشم؟
رويا: نگرانت شدم، مي تونستي يه زنگ بزني.
امين: شاگرد آخرم معدن استعداد بود. مادرشم خونه نبود، وايسادم تا بياد پول منو بده، طول کشيد.
رويا: عزيزم نگفتم کجا بودي، گفتم مي تونستي خبر بهم بدي که نگرانت نشم.
امين به رويا نگاه مي کند.
امين: مي دوني چيت حرص منو در مياره؟
رويا چيزي نمي گويد و فقط امين را با تعجب نگاه مي کند.
امين: اين که وقتي عصباني هستي بازم مي گي عزيزم، چرا حس واقعيتو بهم نمي گي.
رويا: حس واقعيم وقتي عصباني مي شم نسبت به تو فرقي نمي کنه، تازه من الان عصباني نبودم.
امين: دروغ مي گي.
رويا: چرا بايد دروغ بگم؟
امين: چون تو از دست من دلخوري ولي بهم نمي گي.
رويا: چرا بايد ازت دلخور باشم امين؟
امين: تو واسه اين که پول براي خرجيت کم نياري پولا رو دسته بندي مي کني روشون مي نويسي گوشت، سبزي، اجاره. به من چيزي نمي گي رويا، اما من مي فهمم، من سعي مو دارم مي کنم که زندگي واسه تو راحت تر باشه... تو... رويا... تو فهميدي عرضه ام چقدره، اما به روي خودت نمي ياري ، من...، سعي خودمو دارم مي کنم، حس مي کنم دارم گم مي شم تو چيزاي مزخرفي که فکرشم نمي کردم درگيرش بشم، اما تو خيلي آروم مثل هميشه مي گي عزيزم.
رويا: يعني اگه من بهت نگم عزيزم مشکل تو حل مي شه؟
امين: مشکل من اينه که تو مي خواي بهم ثابت کني از من آدم بهتري هستي ولي اين طوري نيست.
رويا(طولاني او را نگاه مي کند): امين جان، من نمي فهمم اينايي که داري مي گي چه ربطي به هم دارن.
رويا ظرف غذا را برمي دارد و به آشپزخانه مي رود.
رويا: برات گرمش مي کنم.
امين دور شدن او را نگاه مي کند.
پرواز مرغابي ها
خلاصه داستان:
يادداشت فيلمنامه نويس:
بعد از اتمام فيلمنامه و فرستادن آن به کانون مدت ها منتظر بودم، اما از سمت کانون خبري نشد. فيلمنامه در بخش فرهنگي بنياد سينمايي فارابي تصويب شد. ساخت اين فيلم توسط پدرم مرا شگفت زده کرد، شگفت زده به آن خاطر که شخصيت هاي ساخته ذهن من به تصوير کشيده مي شدند. حس جالبي بود، تجربه اي زيبا که شايد در کارهاي بعدي ام هيچ گاه اين حس دوباره به سراغم نيايد. اما چيزي که نبايد فراموش شود اين است که راز ايستادن من در اين موقعيت، وجود پدر و مادرم است، مادرم اشتياق نوشتن من است و پدرم قدرت درک اين اشتياق در وجودم... هرگاه که قلم به دست مي گيرم، براي دلم مي نويسم و اميدوارم که اگر اين فيلم چيزي کم دارد، و يا جاي حرفي خالي است، تمام بزرگان پوزش مرا که به تازگي قدم به اين صحنه گذاشته ام بپذيرند.
به اميد پرواز در آسمان خيالي ديگر.
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
يک ماشين در حال پيشروي در جاده. علي در کنار معلم درون ماشين ديده مي شود.
علي نگاهش به پلاکي که به آينه ماشين آويزان است مي افتد.
علي: آقا اين مدال مال شماست؟
معلم: اين مدال نيست علي جون، پلاکه؟
علي: پلاک؟
معلم: اوهوم... 15 سالم بود که اينو بهم دادن؟
علي: به خاطر چي؟
معلم در سکوت به علي مي نگرد.
پسر آدم، دختر حوا
خلاصه داستان:
اشاره:
يادداشت فيلمنامه نويس:
بعونک يا لطيف
سلام بر اهل فن که نزد آنان سخن گفتن احتياط دو چندان مي طلبد.
عادت به نگارش چنين يادداشت هاي شخصي ندارم که به همين خاطر در تمامي عمر فعاليت هاي سينمايي ام کمترين سخن از خود به زبان رانده ام. پس به نظرم رسيد که مجموعه دغدغه ها و اصول فکري ام را که از پيش از آغاز و تا اکنون فرآيند نگارش و توليد پسر آدم، دختر حوّا همواره مد نظر داشته و از تمامي همکارانم به ويژه محمدرضا احمدي پيشکوهي و رامبد جوان عزيز و بازيگران صميمي و سختکوش فيلم(به خصوص سرکار خانم افشار و جناب آقاي کميلي) نيز خواسته ام که بدانها توجه نمايند، بار ديگر بازگو نمايم که شايد اين براي مخاطبان مفيدتر باشد تا دانستن احوالات و احساسات شخصي بنده در خصوص اين فيلم.
امام علي(ع):
«ان هذه القلوب تمّل کما تمّل الابدان، فابتقوا لها ترائف الحکمه»
«همانا قلب ها خسته مي شوند، همان طور که بدن ها خسته مي شوند. در چنين زماني فکرهاي سنگين به آنها تحميل نکنيد، بلکه حکمت هاي خوشحال کننده به آنها عرضه کنيد تا با نشاط گردند.»
مؤلفه هاي بنيادين نگارش متن و ساخت فيلم پسر آدم، دختر حوا
1. در نگارش آکسيون ها و نهايتاً اجراي آنها توسط بازيگران از هر گونه حرکات سخيف که با کرامات انساني مغايرت دارد پرهيز شود.
2. نکته مذکور در بالا در خصوص رفتاري که نمايش فيلم در تماشاگران ايجاد مي کند نيز صادق است. بدين معني که خنده آور بودن فيلم ابداً به معناي آن نباشد که صرفاً قهقهه هاي مستانه تماشاچي را بطلبد و او را در اين وضعيت از پرنسيپ يک انسان متشحص دور سازد. بلکه بايستي در تمام مدت نمايش فيلم، او( تماشاگر) با حالتي توأم با وجد و بهجت و نشاط و همواره در آستانه خنده آنچناني (و البته گاه از اوقات نيز قهقهه) به تماشاي فيلم بنشيند و صد البته در پايان فيلم بايد دچار چنان لذتي شده باشد که تمايل به تکرار ديدن فيلم را آشکارا در خود ببيند. اين با تعريف حقيقي فيلم پر مخاطب و همچنين حفظ کرامت انساني او سازگارتر است.
3. توليد خنده ابداً بر اثر لاقيدي، غفلت و يا دست شستن مخاطب از موازين عقلي و تربيتي نباشد، بلکه بر عکس ناشي از ميزان توجه سينمايي، قائل شدن شعور و هوش و چه بسا دانش براي مخاطب باشد که يقيناً امري سخت تر است.
4. هيچ گونه آثار سوء اخلاقي که معمولاً ناشي از بي نزاکتي ها، به کارگيري الفاظ رکيک، ارجاعات دو پهلو و شوخي هاي جنسي و از اين قبيل باشد، در بر نداشته باشد.
5. هيچ گونه آثار سوء اجتماعي، سياسي از قبيل توهين به صنوف و مشاغل، مخالف خواني هاي سياسي اجتماعي(که اثر سينمايي را از اوج هنر به حضيض رسانه تنزل مي دهد)، اهانت به ارکان حکومت و جامعه، هنجار شکني ها و بي مبالاتي ها در خصوص موازين بايسته و پذيرفته شده فرهنگي، اجتماعي و سياسي جامعه در بر نداشته باشد. توهين به صنوف مختلف براي ايجاد لحظه اي خنده گذرا به تدريج موجب کاهش و حذف آن صنف از مخاطبان سينما گرديده و نهايتاً اقتصاد اين حرفه را به مخاطره انداخته است. صنوفي مانند پرستاران، بازاريان، قاضي ها، دکترها، وکيل ها و ...
6. فضاي فيلم لائيک و يا در بهترين شرايط، فضايي منتزع شده از فرهنگ عمومي و مذهبي مردم و روابط اجتماعي پذيرفته شده جامعه اسلامي نباشد و شخصيت هاي فيلم داراي مابه ازاي بيروني بوده، ملموس و قابل باور باشند.
7. از اغراق هاي مفرط و غير قابل باور که فيلم را به سمت کاريکاتوري از شخصيت ها و موقعيت ها سوق مي دهد پرهيز شود.
8. وجود حيا و فاصله شرعي در روابط زن و مرد(به خصوص مجرد و نامحرم) همواره حس مي شود.
9. جذابيت هاي اثر و خنده هاي مخاطب ناشي از تمسخر و تسخيف هيچ يک از شخصيت هاي داستاني که به هر تقدير صاحب کرامت انساني اند نباشد، حتي در خصوص آنتاگونيست هاي قصه؛ و در نهايت متوجه شويم که اصولاً هيچ انسان کاملاً بدي در قصه حضور نداشت.
10. نجابت و سلامت اخلاقي بر کليت فيلم حاکم باشد، به نحوي که خانواده با تمامي اعضايش در هر سن و سال و جنسيت بتوانند در امنيت کامل اخلاقي و به صورت دسته جمعي فيلم را ببينند و دچار هيچ گونه موقعيت شرم آور و يا سؤال برانگيز (به ويژه براي خردسالان و نوجوانان) نشوند.
11. فيلم تاريخ مصرف نداشته و ايجاد خنده و يا هرگونه جذابيت، وام دار مسائل زودگذر روز و پيراموني خارج از فيلم نباشد. به عبارت ديگر چه 20 سال ديگر و چه براي مخاطب غير ايراني همچنان جذاب باشد که البته لازمه اين امر ضرورت اتکاي شديد فيلم به ضوابط جاودانه و ذاتي سينماست و نه بهره گيري از جذابيت هاي کاذب و غير سينمايي و موج سواري هاي صرفاً روز آمد.
12. فضاي کمدي فيلم متکي به کمدي موقعيت و ناشي از کنتراست آن با شخصيت هاي باوقار فيلم باشد و نه ناشي از شکلک ها و حرکات ولنگارانه، سيرک مآبانه و به اصطلاح بشکن و بالا بنداز کاراکترها!
13. از طرح لطيفه ها و جوک هاي روز و به اصطلاح پيامکي به منظور خنداندن آسان مخاطب در فيلمنامه و ساخت اثر بهره گيري نشده باشد.
14. فيلم از نکات آموزنده و سودمند اجتماعي و اخلاقي و حتي چه بسا حکيمانه بي بهره نباشد و در هر حال سمت گيري تزکيه و تعالي مخاطب داشته باشد که در خصوص اين فيلم علاوه بر تمامي زمينه هاي عمومي سرشار بودن از نکات آموزنده، سودمند و روشنگر قضايي نيز مدنظر است.
15. نه تنها امنيت رواني خانواده و روابط زناشويي زن و شوهر را به مخاطره نيفکند، بلکه موجب آرامش خاطر و شفاي دردها و آسيب هاي روزمره خانواده ها به عنوان مقدس ترين و مهم ترين رکن جامعه باشد. در مورد اين فيلم به خصوص در نهايت به مخاطب تفهيم مي شود که اغلب رفتارهاي پرخاشگرانه و لجوجانه مردها و زن ها نسبت به يکديگر عمدتاً ازلي، ابدي و ناشي از خلقت متفاوت آنها(پسر آدم، دختر حوا) بوده و نه تنها امري طبيعي محسوب مي شود، بلکه موجب شيريني هاي بسياري در زندگي مي شود. نبايد آنها را به حساب بدشانسي در زندگي گذاشت و با احساس بدبختي و بدبياري به تزلزل بيشتر در روابط زناشويي همت گمارد. پس بهتر است با هم بسازيم و از هر برخورد به ظاهر ناهنجاري دچار رنجش و مآلاً تخريب روابط زناشويي نشويم و حوصله کنيم.
16. همچون بسياري از فيلم هاي آمريکايي و بر خلاف بسياري از فيلم هاي جهان سومي از جمله عرف جاري سينماي ايران، اين بار از شمايل و ارکان حکومت (مجلس شوراي اسلامي، شوراي نگهبان، دادگاه، مجمع تشخيص مصلحت و ...) در نظام تصويري فيلم بهره گيري شده و در عين حال نه تنها قداست جايگاه آنها به مخاطره نيفتد، بلکه حضور آنها در ساحت فيلم به عنوان يک هنجار پذيرفته شده، دوست داشتني و حامي حقوق مردم قلمداد شود. بدين گونه جامعه اي آرماني به تصوير درمي آيد که در بطن خود حسرت همگان را مبني بر اين که کاش همه چيز اين گونه مي بود برمي انگيزاند که اين خود بهترين شيوه نقد وضع موجود است که نه تنها هيچ گونه مقاومت متعصبانه و جاهلانه اي را موجب نمي شود، بلکه با ايجاد شرم و حيا در به وجود آورندگان هرگونه ناهنجاري در سيستم، آنان را (بي آن که احساس کنند آبرويشان به خطر افتاده) دچار نوعي خجلت و مآلاً در صدد رفع ايرادات و نقايص خواهد نمود.
17. معمولاً در سينما هر زمان که تقابل زن و مرد مطرح مي شود، به دليل جاذبه هاي ظاهري و برتر زنان بر مردان، عموماً اثر به دامان فمينيسم سقوط مي کند. حال آن که حفظ تعادل اين دو جنسيت همان گونه که در خلقت وجود دارد، در اين فيلم نيز برقرار است و از هر گونه برتري جدي جنسيتي پرهيز شده است. هرچند در نهايت با تفاضلي بسيار ناچيز همه چيز به سمت خانم ها ميل مي کند که اين البته دقيقاً مبتني بر آموزه هاي اسلامي است که همواره مراقبت بيشتري از حقوق زنان را مورد ملاحظه قرار مي دهد.
البته با ذکر موارد مشروح فوق به خواننده اين مطلب حق مي دهم تصور کند که با اين حساب و محروميت خودخواسته نگارندگان و سازندگان اين اثر از تمامي شيوه هاي مرسوم و مألوف سينماي کمدي يقيناً شيري بي يال و دم و اشکم و کوپال به دنيا آمده و فيلمي سرد و بي روح ساخته شده که ابداً قدرت جذب مخاطب عام را نخواهد داشت که البته اين همان وجه مميزه اين فيلم به حساب مي آيد که باور من اين است که به جاي تمامي اين چاشني هاي به کار نرفته، به مدد معجزه سينماي ناب و تکيه بر اصول جاودانه بياني آن و بهره گيري از تمامي امکانات ذاتي(و نه عاريتي) سينما اين آيت مقدس و الهي، درست بر عکس چنين اتفاقي افتاده است. پس بهتر است تا اولين نمايش عمومي آن و مواجهه با مخاطبان تحمل کنيم.
يادداشت فيلمنامه نويس:
بسم رب القلم
فروتني بيجا خود ادعاست. و من که ادعا مي کنم عاري ام از اين ادعا! مدعي ام که از آغاز طراحي پسر آدم، دختر حوا تا فرجام نگارش فيلمنامه آن، به آفرينش متني فکر مي کردم که دستمايه اي باشد براي توليد يک کمدي موقعيت فاخر و نجيب، که صرفاً به مدد قصه اي گيرا و تأثيرگذار، کشمکش هايي جذاب و ساختاري منسجم اقبال تماشاگر نخبه و عام را يکجا پيش رو داشته باشد.
طي اين پروسه ارائه چند مورد مشورت از جانب آقاي فرهاد توحيدي (پيش از نگارش اولين نسخه ي فيلمنامه) و مشورت هايي که آقاي حاجي ميري (پس از نگارش گونه نخستين فيلمنامه و در مراحل بازنويسي) ارائه دادند نيز به نوبه خود در روند شکل گرفتن فيلمنامه اي فاخر (چنان چه اصولاً چنين رويداد خجسته اي به وقوع پيوسته باشد)، ثمربخش بود.
گرچه صرف نظر کردن از حتي يک مورد از کشمکش هاي فيلمنامه نوشته شده نيز برايم ناگوار بود، اما همان زمان (آذرماه 85) مصمم بودم به انجام يک بازنگري ديگر و تعديل حجم متن براي رساندن زمان فيلم به تايم استاندارد. اما آقاي حاجي ميري که با تايم فيلم مشکلي نداشتند، بازنويسي نهايي را خود انجام دادند.
در آذرماه 87 که امر توليد فيلم جدي شد نيز بار ديگر اينجانب و ايشان مجدداً روي فيلمنامه کار کرديم و ...
فيلم پسر آدم، دختر حوا را هنوز نديده ام. اما قوياً اميدوارم که محصول خلاقيت ساير همکاران در سامان دادن آن پر بارتر از بضاعت اين قلم بوده باشد. که در اين صورت مي توان گفت يک کمدي سرشار از سينما به معدود کمدي هاي سينماي ايران افزوده شده است.
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
13.خارجي و داخلي- روز- کافي شاپ
1/13 - بيرون کافي شاپ) دوربين به نماي بيروني کافي شاپ نزديک مي شود.
( شروع ديالوگ ها)
فرهود(off): (به مينا) تشکر... شرمنده کردين!
مينا(off): (خوش خلق) دشمنتون شرمنده، ناقابله.
2/13- داخل کافي شاپ - ادامه) دست مينا پول را داخل بشقاب و روي فاکتور داخل آن مي گذارد. گارسون آن را بر مي دارد و از مينا مي پرسد:
گارسون: چيزي کم و کسر نيست؟
مينا با حس ميزباني، پرسشگر به فرهود مي نگرد. فرهود با لبخند و حرکت دست جواب منفي مي دهد. گارسون هم زمان قصد دادن بقيه پول را دارد که مينا به او اشاره مي کند که بقيه اش مال خودت. گارسون راضي مي رود. به محض دور شدن گارسون هر دو به طور هم زمان شروع مي کنند به حرف زدن.
هر دو: ببينين!...
هر دو مي خندند.
مينا: بفرمايين!
فرهود: نه نه نه... شما بفرمايين!...ladies first
مينا: مرسي...(با اغراق فريبکارانه) من بابت صبح جداً متأسفم.
فرهود: (با تظاهر به تأسف) منم همين طور، واقعاً معذرت مي خوا...
مينا: اصلاً حرفشم نزنين، تقصير من بود!
فرهود: تقصير شما؟!...(با لبخندي معني دار و تظاهر به تحسين) چقدر فروتنين واقعاً...
مينا لبخند رضايت مي زند و به قهوه روي ميز اشاره مي کند.
مينا: قهوه تون سرد نشه...
فرهود در حالي که قهوه را بر مي دارد و به سمت دهان مي برد.
فرهود(با اخمي تصنعي): من از صبح همين جور دارم خودمو سرزنش مي کنم، چون اين من بودم که شروع کردم.
مينا(با فروتني تصنعي): اتفاقاً من شروع کردم.
فرهود: (فنجانش را قبل از خوردن نگه مي دارد) بر عکس، اين شما بودين که با رفتن به اتاقتون تمومش کردين...(با شگفتي و تحسيني تصنعي) چقدر بزرگوار!
مينا(با لبخند): لطف دارين، حالام اگه موافق باشين (با احتياط) مي خواااام...( پاکتي که لبه تراولر چک ها از آن بيرون زده را روي ميز گذاشته، به طرف فرهود مي سراند) ... تمومش کنم...
فرهود فنجانش را روي ميز گذاشته و هاج و واج به پاکت نگاه مي کند.
مينا:( ادامه)... مي تونيم بريم بنگاهو...
فرهود: (هم زمان با جمله آخر مينا، او نيز پاکتي را بالا آورده لحظه اي مقابل چشمان مينا مي گيرد و روي ميز گذاشته به سمت مينا مي سراند) البته که مي تونيم بريم، اما...
مينا که فنجانش را برداشته بود، با حيرت آن را مجدداً روي ميز مي گذارد.
مينا: (کشاف)بله!!!؟؟
فرهود:(با لبخند موذيانه و با اعتماد به نفس تأييد مي کند) بعله!
مينا:(با لبخندي فريبکارانه پاکت را جلو مي دهد) ولي من مطمئنم جوون جنتلمني مثل شما...
فرهود:(با لحن طبيعي) تعارفو بذارين کنار خانم بزرگمهر! من فکر مي کنم...
مينا:(با لحني گول زنک) مگه شما نبودين که گفتين ladies first
فرهود:(جدي) ولي قطعاً منظورم اين نبود که Donkies next
مينا با عصبانيت بلند شده، پاکت و کيفش را جمع مي کند و مي رود. فرهود پس از آن که لحظه اي به رفتن مينا خيره مي ماند، با ته خنده اي پاکت تراول ها را درون کيفش مي گذارد، سپس برخاسته و به طرف در خروجي مي رود که صداي مدير کافي شاپ را مي شنود.
مدير کافي شاپ: ببخشين جناب!
فرهود نگاهش مي کند، مرد سعي دارد که لبخندش را پنهان کند.
مدير کافي شاپ: جسارته... خانمي که همراتون بودن حساب شما رو پس گرفتن.
گارسون در حال تميز کردن يک ميز حرف مدير را کامل مي کند.
گارسن:(دمغ) همينطور بقيه شو!
فرهود نگاهي به رفته مينا انداخته، با حرص و شرم و در حالي که سرش را به علامت تأسف و شرمندگي تکان مي دهد، کيف پولش را در مي آورد و به طرف مدير کافي شاپ مي رود.
تصوير تاريک مي شود.(فيداوت)
ترانه کوچک من
خلاصه داستان:
اشاره:
فرزندان ايرانيم، رفاقت به سبک تانک و دوستان خداحافظي نمي کنند. داستان بهنام، داستان مريم، تولد يک پروانه و جام جهاني در جواديه از جمله معروف ترين آثار داستاني اين نويسنده است که تاکنون چهار دوره جايزه کتاب سال، ادبيات دفاع مقدس، کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان و ده ها جايزه ديگر را نصيب نويسنده اش کرده است.
تسويه حساب
خلاصه داستان:
آنها که در سنين پايين به بزه (قاچاق و...) کشيده شده اند، فاقد سواد و هر گونه تخصص براي کسب درآمد جهت ادامه زندگي در جامعه هستند.
اين گروه که مايل به فساد يا سرقت براي تأمين زندگي خود نيستند، با شناسايي مردان مسن ثروتمند متأهل با استفاده از نقطه ضعف خانوادگي و اجتماعي، اقدام به تلکه کردن از آنها مي کنند، که پيامدهاي ديگري براي آنها و جامعه دارد.
اشاره:
يادداشت فيلمنامه نويس:
اغلب اين زنان که توسط همسر، پدر و برادر در سنين پايين به بزه (قاچاق و ...) کشيده مي شوند، به دليل سوء سابقه قادر به زندگي سالم در جامعه نيستند و علاوه بر قضاوت اجتماعي ناعادلانه، به دليل نداشتن سواد و تخصص، براي تأمين معيشت خود، مجبور به ادامه بزهکاري هستند، که پيامدهاي بدتري براي جامعه دارد.
چهل سالگي
خلاصه داستان:
اشاره:
فيلمنامه هايي که او نوشته عبارت اند از: ما هنوز زنده ايم، بلند گريه کن، تنها خودت مانده اي و دو تله فيلم در حال ساخت « شيفت شب» و «درها و پرده ها» و همچنين سريال تلويزيوني به دنيا بگوييد بايستد و سريال در حال ساخت «ليلي کجاست»...
يادداشت فيلمنامه نويس:
در اولين نشست حضوري با آقاي رئيسيان برايش از شباهت دور اين داستان با قصه مشهور «پادشاه و کنيزک» در مثنوي مولوي گفتم و او نيز حرفم را تأييد کرد... پيشنهاد دادم ساختمان داستان چهل سالگي را نگه دارم و به سمت روايتي معاصر و مدرن و سيال از «پادشاه و کنيزک» مولوي بروم؛ قصه اي رمزي و جاودانه که دستمايه اصلي اش مفاهيمي ژرف و وجودي نظير قضاوت، حقيقت، دوري و نزديکي و قيامت بود، مفاهيمي که دستمايه تراژدي جاودانه شکسپير، هملت هم بود و تجربه موفق برگردان ايراني آن را در سريال به دنيا بگوييد بايستد نيز داشتم... حاصل سه ماه تلاش شبانه روزي ام، يک بار نگارش و سه باز بازنويسي بود که فيلمنامه چهل سالگي از آن خود را پديدار کرد... بي شک رئيسيان فيلم سازي بود مؤلف و در نهايت در بازبيني اوليه، فيلم تفاوت هايي را با فيلمنامه پيدا کرده بود و اين تفاوت براي من قابل احترام بود... بر آنم تا در آينده اي نزديک فيلمنامه چهل سالگي را يا به صورت کتاب منتشر کنم و يا براي چاپ به ماهنامه وزين فيلم نگار هديه دهم و قصدم در معرض نقد و داوري گذاشتن يکي از معدود تجربه هاي شايد قابل اعتنا در آداپته کردن قصه ها و داستان هاي ارزشمند ادبيات عرفاني مان در کالبد مدرن فيلمنامه باشد.
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
فرهاد: اين طوري نه... از صميم دل!... از سويداي جان...!
بهار باز دستش را به حالت دست دادن جلو مي آورد.
بهار(با کلافگي): بهار وفا هستم!
8. داخلي- اتاق خواب فرهاد و نگار- صبح(ادامه)
صداي فرهاد و بهار باز از دور شنيده مي شود... نگار بلند شده و رو به آينه ميز آرايش و پشت به ما ايستاده است... آرام آرام چهره نگار را در آينه مي بينيم... صداي فرهاد و بهار: جان نگار چشماتو وا کن... سري بالا کن... دراومد خورشيد... شد هوا سفيد... وقت اون رسيد... که بريم به صحرا... اي نازنين نگار... اين نازنين نگار-
چهره نگار چهل ساله، با آن دختر شاداب و با طراوت رويا تفاوت بسيار دارد...
او بي توجه به صداي دختر و شوهرش با اندوهي تلخ به چشم هاي خودش در آينه خيره است...
9. داخلي- ماشين فرهاد- روز
نگار بي توجه به سر و صداي فرهاد و بهار از پنجره کنار دستش با همان اندوه، در سکوت به بيرون زل زده است... فرهاد در حال رانندگي با بهار که در صندلي عقب، از روي روزنامه در حال بلند خواندن آزمون بيست سؤالي خوشبختي است، بازيگوشانه در حال بگومگو است...
بهار: حالا سؤال بعد! اول شما آقاي فرهاد وفا! «روزي چند بار به همسرتان مي گوييد «دوستت دارم»؟! گزينه اول يک بار! گزينه دوم دو بار! گزينه سوم نه بار! گزينه چهارم بيش از ده بار!
فرهاد: هشتاد و هشت و نه دهم درصد سهمم!
بهار: چون شمايين گزينه سوم، مي زنم نُه تا!... حالا شما خانوم نگار ساقيان! روزي چند بار به همسرتان...
نگار کلافه رو به سمت بهار سر برمي گرداند...
نگار: بهار اين قدر جيغ جيغ نکن اول صبحي... سرمون رو بردي به خدا...
بهار: نگارجون مي خواي نگي چند بار به شوهرت مي گي دوستت دارم، خب نگو عزيزم! اصلاً مي زنم هيچي!... حالا سؤال آخر، شما بگين پسرم! در هر روز چند بار از لباس، آرايش و ظاهر همسرتان تعريف مي کنيد؟! يک بار! چندين بار! بسيار زياد! تعريف نمي کنم!
فرهاد: چندين بار، بسيار زياد، تعريف مي کنم!
بهار: باز گزينه سه، زدم بسيار زياد... شما چي خانوم ساقيان؟!
نگار بي تفاوت در سکوت به پنجره نگاه مي کند...
بهار: جواب نمي دي يعني تعريف نمي کنم ديگه!... تموم شد!... بذار بخونم نتيجه شو!...
بهار باز جيغ مي کشد...
بهار: واي!... خدا مرگم بده! خاک به سرم شد!
فرهاد: چي شد؟!
بهار: ببين چي نوشته! «زوج گرامي! متأسفانه بايد گفت زندگي مشترک شما دير يا زود در سراشيبي سقوط قرار خواهد گرفت...!
فرهاد ناگهان با غرش و انفجار، قهقهه سر مي دهد... نگار از صداي فرهاد شوکه شده و به او خيره مي شود... بهار همچنان در حال خواندن ادامه نتيجه است.
بهار: شما با آن که هر دو ويژگي هاي مثبت زيادي داريد، اما بيشتر اوقات با هم حرف نمي زنيد و وقتي هم حرف مي زنيد، حرف يکديگر را درک نمي کنيد...!
فرهاد هنوز در حال قهقهه سر دادن است، اما قهقهه او قدري گريه با صداي بلند را نيز تداعي مي کند... نگار متوجه آبريزش شديد چشم هاي فرهاد مي شود...
نگار: بسه ديگه بهار...!
بهار: مراجعه هر دوي شما در اسرع وقت به يک مرکز مشاوره خانواده الزامي است...
نگار با عصبانيت روزنامه را از دست بهار مي قاپد، مچاله مي کند و بر سر بهار فرياد مي زند...
نگار: بهت مي گم بسه ديگه!... نمي بيني چشماشو!... تو کيفت قطره هست يا نه؟!... (رو به فرهاد) نگه دار... بهت مي گم نگه دار...
نگار و بهار دستپاچه در کيف هايشان هر دو به دنبال قطره چشم مي گردند...
فرهاد خنده اش آرام تر شده و آرام آرام کنار خيابان توقف مي کند...
بهار: تو کيفم نيست...!
نگار قطره را در کيف خود پيدا مي کند و با اخم و وسواس در چشم هاي فرهاد مي چکاند... خنده هاي فرهاد باعث مي شود قطره روي گونه هايش بريزد...
نگار: پيدا کردم!... صبر کن! هي نخند ديگه، تکون مي خوره سرت، ريخت همه ش رو صورتت...
فرهاد: حالا چرا گفتي نگه دارم؟!
نگار با اخم رو به بهار مي کند...
بهار: مثکه شما سر هشت امتحان داشتين خانوم! بفرمايين!... آخر خطه!
بهار از شيشه پنجره ماشين متوجه مي شود ماشين نزديک مدرسه اش ايستاده است... بهار کيفش را برداشته و به قصد خروج از ماشين به سمت در مي رود...
بهار: يه وقت سهام شکر نخري يا فرهاد، فقط فولاد خوزستان!
فرهاد: فضولي موقوف! عزت زياد!
بهار سعي مي کند اداي مجري هاي راديو و تلويزيون را درآورد.
بهار: تا برنامه بعد شما زوج خوشبخت رو به خداي بزرگ مي سپارم، ممنون که تو مسابقه ما شرکت کردين...
فرهاد باز بلند زير خنده مي زند... بهار پياده مي شود... فرهاد به راه مي افتد...
بهار در حالتي بازيگوشانه گويي که در پي قطار مي دود، به دنبال ماشين مي دود و براي نگار و فرهاد دست تکان مي دهد... فرهاد شيشه را پايين مي دهد و فرياد مي زند و به حالتي نمايشي براي او دست تکان مي دهد...
فرهاد: ظهر تو همين ايستگاه سوارتون مي کنم خانوم بزرگ...!
بهار هم با صداي بلند چيزي فرياد مي زند، اما ماشين از او دور شده و صداي او شنيده نمي شود...
نگار: بعضي وقت ها شک مي کنم که دختره! همه کاراش مثل پسراس! همه کاراش...!(با دلخوري)
فرهاد: من که از بس بهم گفته پسرم، بعضي وقت ها راست راستي خيال مي کنم مامانمه!(با خنده)
... نگار باز از پنجره کنار دستش به بيرون زل مي زند، در حالي که با قطره چشم در دستش به شدت بازي مي کند... سکوت فضا سنگين است... فرهاد زير چشمي به نگار و قطره توي دستش نگاه مي کند و بعد گويي چيزي به ذهنش آمده باشد، آرام و زير لب همان ملودي را که ديشب در خواب از نگار و از نوار کاست شنيده ايم با خود زمزمه مي کند... نگار همان طور که به بيرون خيره است، آرام لب باز مي کند...
نگار: ديشب يه خوابي ديدم فرهاد...!
فرهاد سعي مي کند با شوخ طبعي خود را بي خبر نشان دهد...
فرهاد: عاشقانه بود...؟!
نگار: عاشقانه چيه! کابوس بود!...توي خواب بيست سالم بود!
فرهاد: خواب به اين باحالي! اين کجاش کابوسه؟!
نگار: توي خواب خودم مي دونستم دروغه! مي دونستم بيست سالم نيست! مي دونستم واقعاً چند سالمه... همينش وحشتناک بود...!
فرهاد: اون دورو ورا چي؟! من اون دور و ورا نبودم؟!
نگار: نه بابا، تو کجا بودي!
فرهاد: جز خودت کسي ديگه هم بود؟!
نگار براي اولين بار انگار چيزي را حس کرده باشد، سر بر مي گرداند و نگران به فرهاد نگاه مي کند.
نگار: يعني چي«کسي ديگه»؟!
فرهاد: پس از کجا فهميدي بيست سالته؟! آيا توي خوابت خودت رو توي آينه ديدي، يا مثل فيلما خودت رو از بيرون ديدي، يا يه کسي، يه اتفاقي مال همون روزا رو مثلاً...
نگار: ديگه جلوتر نرو!... از همين جا پياده مي رم...
فرهاد: پياده چرا؟!... داره بارون مي گيره...!
نگار: بارون نيست که... نم نمه! قربونت، فعلاً...
نگار از ماشين پياده مي شود، اما پيش از بستن در، متوجه قطره در دستش مي شود و با همان حالت ايستاده با زحمت خم شده و قطره را در جيب کت فرهاد جا مي کند...
نگار: عصري بهار رو بردي دکتر، باز چشم هاي خودت يادت نره!... حتماً نشونشون بده، آبريزشش امروز معمولي نبود!... خداحافظ...
نگار در را مي بندد و دوان دوان در زير باران به سمت در اداره موسيقي مي رود. فرهاد هم با ماشين آرام آرام کنار او تا در اداره مي رود... نگار هنگام وارد شدن به اداره بر مي گردد و براي فرهاد دستي تکان مي دهد... فرهاد نيز با همان لبخند مهربان براي او دست تکان مي دهد... به محض اين که نگار داخل ساختمان مي شود، لبخند در چهره فرهاد جاي خود را به نگراني و دلشوره اي عجيب مي دهد... فرهاد در حرکتي سريع دور مي زند و مسيرش را تغيير مي دهد و با سرعتي بالا به راهي ديگر، غير از راه هر روزه اش مي رود... صداي آرام رعد و برق و باران...
10. داخلي- راهروي اداره موسيقي- روز
... نگار به محض وارد شدن به ساختمان و پس از دست تکان دادن براي فرهاد، لبخند از چهره اش محو شده، راه رفتنش کند و آرام مي شود و در حالي که باز در خودش فرو رفته است و به نقطه اي نامعلوم در روي زمين خيره شده به سمت راه پله مي رود... نگار آن قدر غرق در خود است که متوجه نيست کيف دستي اش روي زمين در حال کشيده شدن است.. صداي کشيده شدن کيف و طنين آن در راهرو سکوت فضا را شکسته است. (شبيه اين صحنه را در کابوس نگار ديده ايم.) نگار از پله ها به آرامي بالا مي رود و طبق عادت هر روزه اش در پاگرد مي ايستد و از پنجره به بيرون نگاه مي کند... نگار از پشت شيشه و در خيابان، رفتگري پنجاه ساله را مي بيند... رفتگر در حالي که در زير باران، پلاستيکي را روي سرش گذاشته با دقت و وسواس عجيبي در حال جدا کردن زباله هاي خشک از تر است...
خواب هاي دنباله دار
خلاصه داستان:
حالا ريحانه هشت ساله سعي در اثبات خواب و راست گويي اش دارد و وقتي انکار ديگران را مي بيند، تصميم مي گيرد به تنهايي پي گير مکان ها و اتفاقات کابوسش باشد و خود را به باور برساند.
اشاره:
بچه هاي ابدي(1385)، روياي خيس(1384)، شمعي در باد(1382)، عشق بدون مرز(1377)، زمان از دست رفته(1368)، عبور از غبار(1368)، پرنده کوچک خوشبختي(1366) و رابطه(1365) از آثار او هستند.
يادداشت فيلمنامه نويس:
خاطرات تلخ و شيرين ، خاطرات 24 تا 365 روز در فيلم سازي و سينما، بار سنگين عشقي که طي اين سال ها به دوش کشيدم و عذاب... و ... بگذريم.
خواب هاي دنباله دار يک باوره؛ باوري که با تمام وجود بايد قبولش کرد. باور بچه ها، باور صداقت ها، باور پاکي ها، اين رو مي دونم که آن قدر صداقت ها و پاکي ها لگدمال شدند که کسي تره هم براش خرد نمي کنه.
ولي بايد پذيرفتش، چرا که واقعي اند، حضور دارند و نمي شه منکرشون شد. عشق به اين واقعيت ها و کمبودها مسير مرا از تخيل به واقعيت آينه ها رساند. چيزي در بي نهايت شفافيت! رنگارنگ در نهايت بي رنگي... بچه ها.
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
تصاويري ثابت از پشت جاکليدي در اتاق ريحانه ديده مي شود.
تيتراژ نخست فيلم روي اين تصاوير مي آيد. از جاکليدي داخل سالن خانه ريحانه(هشت ساله) ديده مي شود که خانواده در حال آماده شدن براي مهماني هستند. با ورود هر نفر به داخل کادر جاکليدي صداي امير برادر(پنج ساله) کوچک ريحانه به گوش مي رسد که او را معرفي مي کند. ابتدا دايي ريحانه مردي حدوداً 35 ساله را مي بينيم که با جعبه نوشابه اي در دست از کادر مي گذرد.
صداي امير: دايي محسن با يک جعبه نوشابه...
نفر دوم در کادر، گلي خانم کارگر خانه است که يک آبکش بزرگ را به آشپزخانه مي برد.
صداي امير: گلي خانم با کف گير بزرگ، خيلي بزرگ!
نفر سوم پدر ريحانه است که چند اسکناس به دست دايي محسن مي دهد.
صداي امير: بابا پول داد.
نفر چهارم خاله فريده، که مهماني پاگشاي اوست، با موبايل سرگرم صحبت است، با چهره اي نسبتاً عصبي.
صداي امير: خاله فريده داره عصباني مي شه.
صداي ريحانه در اعتراض به امير شنيده مي شود.
ريحانه: به من نگو. مي بيني دارم درس مي خونم.
امير اعتنايي نمي کند. هنوز دوربين پشت کادر جاکليدي است که نفر پنجم وارد کادر مي شود. مادر ريحانه زني حدوداً 35 ساله با چهره جدي مقابل کادر رسيده. توقف کرده به گلي خانم اشاره مي کند تا جاي گلدان را عوض کند.
صداي امير: مامان...(پايان تيتراژ اول)
امير از پشت جا کليدي در حال تماشاست و به محض گفتن مامان ريحانه که دورتر سرگرم مطالعه کتاب علوم براي امتحان فرداست، امير را از پشت در کنار مي کشد و به اعتراض در را باز کرده وارد سالن مي شود.
سنگ اول
خلاصه داستان:
اشاره:
يادداشت فيلمنامه نويس:
- فيلم شخصيت محور است.
- واقعيت گراست و تقريباً ساختاري مستند و داستاني دارد.
- ترکيبي است از بازي بازيگران حرفه اي و محلي.
- زبان فيلم بومي است.
- موضوع فيلم تقريباً بکر و غير تکراري است.
- فيلم داراي نگاهي انتقادي است که عادات زشت و ناپسند مرسوم در جامعه را هدف قرار مي دهد.
- فيلم روابط اجتماعي، اخلاقيات و سوء رفتارها را در يک فضاي محدود و بسته چون يک روستا به تحليل مي کشد.
- لايه هايي از طنز تلخ در آن جاري است که تا حدودي آن را به کمدي موقعيت نزديک مي کند.
- خروجي فيلم داراي پيامي است که مخاطب به خوبي آن را در مي يابد.
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
سماور قل قل مي کند، زيور و بچه ها دور سفره مشغول خوردن صبحانه هستند.
کاظم(رو به مادر): چرا بابا پا نمي شه؟
زيور: هيس... بذار بخوابه اون تا صبح بيدار بود.
زيور از گنجه شيره انگور در ميآورد و مي چشد، ولي با صداي حسنعلي(پدر خانواده) همه به آن سو مي نگرند.حسنعلي با صداهايي که از ته گلو بيرون مي دهد، حالت خفگي دارد، نفس نفس مي زند... زيور با نگراني به سمت او مي دود.
زيور (لحاف را از روي او مي کشد): پاشو پاشو، چته چته؟ خدايا چه بلايي سرش اومده؟!
بچه ها هاج و واج به سمت بستر پدر مي آيند.
زيور: برو کاظم يه ليوان آب بيار.
زيور به شدت حسنعلي را تکان مي دهد... او به سختي چشم هايش را باز مي کند و بهت زده به زيور و بچه ها نگاه مي کند.
حسنعلي (نفس عميقي مي کشد): واي خدا، داشتم خفه مي شدم، چرا همچين مي شم، نفسم بالا نمياد.
کاظم با ليوان آب مي رسد و آن را به دست مادر مي دهد.
زيور (رو به حسنعلي): بخور بخور تا گلوت وا بشه. دوباره بخور.
حسنعلي مي آشامد. چشم هايش را لحظه اي مي بندد و بعد به زيور و بچه ها نگاه مي کند.
زيور: چيه، بگو چته؟!
حسنعلي: نمي دونم چه مرگمه، تا چشمام رو مي ذارم رو هم ميان سراغم، يه چيزي مث يه کوه مي افته روم، به همون سنگيني، نفسم رو مي بره... بيدارم، اما نمي تونم تکون بخورم... همش خواباي بد، خواباي بد!...
زيور: غذاي سنگين خوردي بختک افتاده روت. سبک بخور، سبک بخواب، از قديم نديما بختک بوده!
حسنعلي: بختک؟! اين ديگه چه کوفتيه، من که ديشب اصلاً شام نخوردم، الان يک ماهه آزگاره که دست از سرم بر نمي داره... مي ترسم بخوابم!
زيور: برو دکتر. ببين چي بهت مي ده، شايد رو دل کردي!
حسنعلي(با تمسخر سر تکان مي دهد): برو بابا تو هم دلت خوشه، دکتر شدي؟!
(او به سختي به فکر فرو مي رود).
منبع:نشريه فيلم نگار، شماره 88
ادامه دارد...
ج/