فيلمنامه در جشنواره 28 فيلم فجر(4)
شکلات داغ
خلاصه داستان:
اشاره:
يادداشت فيلمنامه نويس:
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
کافي شاپ شلوغ تر از صحنه پيشين است. چند دختر و پسر، زوج يا تنها، ميزها را اشغال کرده اند. در گوشه اي، نزديک به پيشخوان، سرهنگ طلوعي - پيرمردي هفتاد ساله/ شيک و با اُبُهت/ ارتشي قديم - نشسته و روزنامه مي خواند. آن سوتر، سرژيک - چهل ساله/ ارمني - سر ميزي رو به روي آرش و مهرنوش - دختر و پسري بيست و يکي دو ساله که سر و وضع و لباس هاشان طبق آخرين مدل روز است - نشسته و با آنها صحبت مي کند.
سرژيک ( به مهرنوش/ با اشاره به ساعت مچي آرش): خانوم ، ساعتش رو ديدين؟
مهرنوش: بله، خيلي قشنگه.
سرژيک - مشغول جست و جو در کيفي که همراه دارد - خطاب به آرش ادامه مي دهد.
سرژيک : بردي چهارجا نشون دادي يا نه؟... قيمتش رو پرسيدي؟ اعتماد کردي؟ حتما کردي که دوباره زنگ زدي!...
و باز به مهرنوش...
سرژيک: اعتماد خانوم. اعتماد قوت قلب مشتريه. واسه ما دستفروش ها هم اعتماد يعني بهترين سرمايه... شما اين شانل رو ببين گلنوش خانوم...
عطر آکبندي را از کيف در مي آورد و جلوي مهرنوش مي گذارد.
سرژيک: گلنوش ديگه، نه؟
آرش: نه، مهرنوش...ولي ما که عطر نخواستيم.
سرژيک: فندک ها رو هم آوردم برات... اما گلنوش خانوم، بارکدش رو ببين...سي و يک خط. ميد اين فرنس... حالا اينو ببين...
قوطي خالي ديگري از همان عطر را از کيف در آورده، بارکدش را نشان مهرنوش مي دهد.
سرژيک: مقايسه کن. اصل و بدل از اينجا معلوم مي شه... اين بوش نيم ساعته؛ اين يکي چهل و هشت ساعت. تضميني. بهترين هديه!
آرش: به کي هديه بديم؟! ما مي خوايم به خودمون حال بديم.
سرژيک: اونم چشم.
از کيفش هفت هشت فندک زيپوي جور واجور در مي آورد و روي ميز مي چيند .
آرش، هيجان زده، تماشايشان مي کند.
سرژيک:نگاشون کن. يکي از يکي خوشگل تر!( اشاره به يکي از فندک ها)اينو ببين. مدل اسليمه. مال 1978. اصله. تو خود برادفورد پنسيلوانيا ساخته شده. عتيقه اس. (يکي ديگر را بر مي دارد)اين يکي مدل نيويه. تو ارتش آمريکا خيلي طرفدار داره.( اشاره به زير فندک) اينجا نوشته اِف 92. يعني تاريخ ساختنش ژوئن هزار و نهصد و نود و دوئه. ( يکي ديگر را بر مي دارد) آها... اين يکي خيلي نازه! من عاشقشم. مدل کلاسيکه. مثل بقيه استيل نيست. برنجيه. من جاي تو بودم، اينو بر مي داشتم.
آرش فندک را از او مي گيرد و تماشايش مي کند.
آرش: آره، ولي قيمتش چنده؟
سرژيک: يه ذره گرونه. اما با تو کنار ميام. پسر خوبي هستي!
امير پيش مي رود و فنجاني قهوه جلوي سرهنگ مي گذارد.
امير: بفرماييد جناب سرهنگ.
سرهنگ فنجان را بر مي دارد. با دقت و وسواس، رنگ و روي قهوه را ورانداز مي کند. بعد، آن را بو مي کند. در نهايت هم مي چشد و مزه مزه اش مي کند. امير ايستاده و نگاه منتظرش را به او دوخته.
امير: خوب شده؟
سرهنگ: فايده نداره اميرخان؛ فايده نداره!.... ده دفعه هم عوض کني همينه.هرچي که ماشيني شد، خراب شد. دستگاه ساختن به اين بزرگي، ولي چي، مثل سري دوزيه... فيش...؛ قهوه. فيش...؛ کف... قهوه بايد خودش کف کنه؛ نه که با دستگاه بهش کف بدي.
امير: بله خوب. درست مي فرمايين.
و به پشت پيشخوان بر مي گردد و مشغول کارش مي شود. سرهنگ جرعه اي ديگر از قهوه اش مي نوشد.
سرهنگ: مي دوني چيه امير خان. قهوه درست کردن هم مثل هر کار ديگه اي لِم داره. يعني بلدي مي خواد... يادمه اون وقتا؛ از همکاران يه سرواني بود از اون قهوه خوراي تير! لامُرُوَت؛ با يه قهوه جوش قراضه، رو چراغ فتيله اي، چنان قهوه اي عمل مي آورد... چنان قهوه اي عمل مي آورد که عطر و طعمش مدهوشت مي کرد! البته کيفيت خود قهوه هم خيلي شرطه ها. برزيلي باشه، کوبايي باشه... اين آت و آشغال ها که قهوه نيست!
امير: بله.
آرش سيگاري کنج لب مي گذارد.
آرش( لب بالکن مي آيد):اميرخان، بي زحمت يه زير سيگاري مياري؟
پيش از آن که امير پاسخ بدهد، سرهنگ با تحکم دخالت مي کند.
سرهنگ: نه آقا... سيگار فقط فضاي باز. اينجا که پارک نيست!
آرش از اين دخالت جا مي خورد. امير به او اشاره مي کند که اعتنا نکند. آرش غرغر کنان سيگار را از گوشه لبش بر مي دارد.
سرژيک( به آرش): تمام اين فندک ها تو يه چيزي مشترکن. همه شون از بيست و دو تا قطعه تشکيل شدن. بيست و دو تا قطعه قابل تعويض.
آرش: جالبه!
آرش فندکي را که از آن خوشش آمده بر مي دارد تا امتحانش کند. مي خواهد روشنش کند که ...
سرژيک( به آرش): نه نه. اون جوري نه... بده به من.(فندک را از او مي گيرد)فندک خوشگلو، خوشگل بايد روشن کرد! ببين.
فندک را با ژست و اطوار خاصي روشن مي کند.
مهرنوش: چه بامزه!
سرژيک( به مهرنوش): براي شما هم از اين چيزاي جالب دارم. انگشتراي قشنگ؛ گردنبند؛ مچ بند.
يکي از مشتري ها با اشاره چيزي از امير مي خواهد. امير با ليواني آب به سويش مي رود.
مشتري: آقا ، اين درسته؟
اشاره اش به ساعت ديواري است که پنج را نشان مي دهد.
امير:بله؛ پنجه... يکي دو دقيقه اين ور اون ور.
همين وقت، در کافي شاپ باز مي شود و زنگوله کوچک بالاي آن صدا مي کند. بانويي وارد مي شود. از عينک و لباس و انگشترش مي توان تشخيص داد او همان زني است که در سکانس آغازين در اتومبيلش بر شانه خيابان نشسته بود. سرهنگ سر بلند مي کند و چشمش به او مي خورد. بانو عينک دودي اش را بر مي دارد و به جست و جوي ميزي مناسب نگاه در سالن مي گرداند. حدوداً سي ساله است و بسيار زيبا. سرهنگ، مبهوت از ديدن او، تکاني مي خورد و دستش فنجان قهوه را واژگون مي کند. قهوه روي ميز سرازير مي شود... تصوير آرام سياه مي شود.
فصل باران هاي موسمي
خلاصه داستان:
اشاره:
يادداشت فيلمنامه نويس:
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
سينا در پارکي راه مي رود. گوشه گوشه پارک مردم در حال بادبادک بازي هستند، اما سينا توجهي به آنها ندارد و انگار اصلاً آنها را نمي بيند.نيمکتي توجهش را جلب مي کند که پسري حدوداً 28 ساله روي آن نشسته است. پسر تنهاست و به فکر فرو رفته. سينا بي آن که جلو برود، از همان فاصله او را نگاه مي کند که پسر ناگهان سر بلند کرده و سينا را مي بيند. سينا دستپاچه مي شود، هر چند چندان توجه پسر را جلب نمي کند و او سر به سوي ديگري مي چرخاند. سينا به سوي پسر به راه مي افتد. رو به روي نيمکت که مي رسد، مي ايستد. پسر سر بلند مي کند و نگاهش مي کند.
سينا:سلام.
پسر جواب نمي دهد و سر به سويي ديگر مي چرخاند.
سينا: من سينام.
پسر دوباره به او نگاه مي کند.
سينا: قرار بود تي شرت سبز بپوشم.
پسر : چرا خودش نيومده؟
سينا: کي؟
پسر:سينا.
سينا: بهت که گفتم من سينام.
مشخص است که پسر حرف او را باور نکرده است.
پسر:تو چند سالته؟
سينا: بيست سال.
پسر( با طعنه): بيست سال؟!
سينا بر مي گردد که برود. هنوز چند قدم نرفته که پسر صدايش مي کند.
پسر:وايسا.
سينا مکث مي کند، بر مي گردد و به سوي نيمکت مي رود و بدون اين که منتظر دعوت پسر شود، مي نشيند.
پسر: ناهيد الان با تو زندگي مي کنه؟
سينا:آره.
پسر:تو خونه داري؟
سينا:آره.
پسر: هيچوقت با من زندگي نکرد.
سينا: چرا به هم زدين؟
پسر: بهت نگفته؟
سينا:نه.
پسر: به من هم نگفت.
هر دو ساکت مي شوند. پسر از کيفش چند جلد کتاب به همراه يک گردنبند را که زنجير نقره اي به همراه يک آويز ساده است بيرون مي آورد و به سينا مي دهد.
پسر: اينها مال اونه. بده بهش.
سينا کتاب ها را مي گيرد و گردنبند را وارسي مي کند.
پسر: اين رو خيلي دوست داشت. داده بود براش درستش کنم.
دوباره هر دو ساکت مي شوند. حرفي براي گفتن ندارند. سينا بر مي خيزد که برود.
سينا: خداحافظ.
پسر: مواظبش باش.
سينا بي هيچ حرفي به راه مي افتد.
کارناوال مرگ
خلاصه داستان:
اشاره:
يادداشت کارگردان:
چقدر آدم ياد جشن و سرور و شادي مي افتد و اما غم خيلي از چيزهاي از دست رفته. دنياي عجيب و غريبي است. بودن- ماندن و رفتن، ولي همه دل ها درگير جشن و غربت و غم و شادي و ... انسان چه مي تواند بکند واي از اين همه امتحان ورق هاي پر از سؤال و جواب هاي چه بايد کرد...؟ به قول ظريفي بعضي وقت ها امتحان بعضي از بندگانش بيش از چند سال طول مي کشد و بعضي ها چقدر سريع جواب مي گيرند و يک شبه ره چند ساله را مي پيمايند. چه دنياي غريبي است، يادم رفت، اما جشنواره فيلم فجر، چه امتحان دنيايي زيبايي است، براي تجربه امتحان هاي بزرگ تر و لازم است براي اهل سينما که همه يک جا امتحان مي شوند و نمره مي گيرند . آن که بيشتر ديکته نوشته بيشتر غلط دارد، آن که کمتر، کمتر. يادمان نرود که پوست سينماگران در اين چند دهه چه کلفت شده است؟ ولي باور کنيد که روحشان همچنان لطيف است. با اخم ابرويي به دل غم زيادي مي گيرند و با لبي شکفته چهره از هم مي گشايند. ما هم امسال کارناوال مرگ به راه انداختيم و چه سخت بود و چه دشوار و اما چه بار سنگيني و چه جنازه به زمين افتاده اي که همراهانشان دست در دست دادن. جنازه به سامان رسيد و روحش به ملکوت رفت. برايم سخت بود. همه مي دانند اما چه بايد کرد هم من و هم کارگردان اول اين فيلم امتحان شديم و نبايد با آبروي کسي و مال کسي و دنياي کسي و آخرت کسي بازي کرد. بعد از کارناوال مرگ احساس کردم چقدر دنياي ما کوچک است و چقدر خداي ما بزرگ، صبور و ستار.
لطفاً مزاحم نشويد
خلاصه داستان:
اشاره:
يادداشت فيلمنامه نويس:
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
مقلد شيطان
خلاصه داستان:
اشاره:
نخودي
خلاصه داستان:
اين عروسک گردان کم رو و خجالتي که بازار دي وي دي و بازي هاي کامپيوتري باعث کسادي کارش شده،به شدت احساس حقارت مي کند و رفته رفته کوچک و کوچک تر مي شود! طوري که هر روز چند سانت از قدش آب مي رود!
گرچه همسر و پسر کوچکش به او پشت گرمي ميد هند، ليکن رقيب اصلي سينا يعني مادرزنش که همواره با ازدواج او و دخترش مخالف بوده، با تحقير و ايجاد تنش، کار را مشکل تر مي کند و باعث مي شود سينا به اندازه عروسک هاي نمايشش، کوچک شود!
تشخيص دکتر معالج اما يک بيماري استثنايي است به نام « خودنخودبيني»!سينا بايد از افسردگي و تحقير شدن اجتناب ورزد!
حال تلاش اين عروسک گردان، به دست آوردن اعتماد به نفس و اراده قوي است تا با پيروزي بر مشکلات زندگي، به اندازه واقعي خود بر گردد.
اشاره:
يادداشت فيلمنامه نويس:
ماجراش تو دنيايي اتفاق مي افته که بر خلاف دنياي واقعي ما، خوبي ها بر بدي ها غلبه داره. البته در اونجا بدي هم وجود داره. ولي بدي هاش به شدت بدي هاي اين دنيا نيست. چون آدم هاش حداقل احترام رو براي افکار و اعمال همديگه قايل اند. درست مثل دنياي « نخودي افسانه اي»،« طبل حلبي» يا « شازده کوچولو». يعني دنياي بچه ها!
بچه ها رو بايد جدي گرفت. به اين حرف اعتقاد دارم. بچه ها مثل آدم بزرگ ها هستند. ممکنه مهارتشون در رفتارهاي اجتماعي کمتر باشه، ولي از خيلي نظرها هم صادق تر از بزرگ ها هستند و هم منطقي تر انديشه و عمل مي کنند.اگه براي يه همچين دنيايي آمادگي دارين، نخودي به شما خوش آمد مي گه!
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
سينا و گلي و پسرش سهراب دور ميز نشسته و در سکوت به هم نگاه مي کنند.
بادکنک که به صندلي سهراب بسته شده، در هوا معلق است.
گلي: خب حالا اتفاقيه که افتاده، مي خواي تا ابد ماتم بگيري؟
سهراب: ماتم يعني چي؟
گلي( بي آن که به سهراب نگاه کند): يعني همين که بابات گرفته!
گلي از جا بلند مي شود و پلوپز را خاموش مي کند.
سهراب: بابا، شما چي گرفتين؟
سينا( بي حوصله):ماتم!... يه مَرَضيه که معمولاً هنرمندها مي گيرن!
سهراب: مثل اسهاله؟
سينا با دلخوري به سهراب نگاه مي کند.
سهراب: آدم وقتي ماتم بگيره ديگه نمي تونه نمايش بده؟
سينا با دلسردي دهان باز مي کند که جواب بدهد، ولي گلي زودتر پاسخ پسرش را مي دهد.
گلي: چرا نتونه؟ مگه بابات خداي نکرده بي عرضه اس؟! بابات توي کارش استاده ...اگه نبود که من کار تئاتر رو ول نمي کردم تا زنش بشم... البته به شرطي که قوي باشه و احساس حقارت نکنه.
سهراب: حقاقت يعني چي؟
سينا تا مي خواهد حرف بزند، گلي در حالي که ديس پلو را روي ميز مي گذارد و مي نشيند، جواب سهراب را مي دهد.
گلي: حقارت يعني همين حالت بابات، يعني کوچيک شدن...( غذا مي کشد)
سهراب: بابا، شما کوچيک شدين؟
سينا به گلي اشاره مي کند که آيا باز هم به جايش حرف مي زند؟
گلي: نه که نشده!... آدم وقتي زن و بچه داره. حق نداره که فکر کنه کوچيک شده( رو به سينا) مگه نه باباش؟...( سينا مستأصل به گلي نگاه مي کند)... چرا ساکتي؟ ...خب يه چيزي بگو!
سينا(سينه صاف مي کند):...ببين باباجون... در زندگي يه اتفاقاتي هست که ...!
گلي: مي دونم، تو يه هنرمند حساسي... منم عاشق همين روح حساست شدم که تئاتر رو ول کردم و زنت شدم...
سينا از غذا خوردن دست مي کشد.اشتهايش کور شده!
گلي( رو به سينا):پس چرا نمي خوري؟
سينا: مي ترسم بچه يه سؤالي داشته باشه، دهنم پر باشه، توي روحش تأثير بذاره!( از جا بلند مي شود)... بعدشم ميل ندارم.
گلي( با بغض): ميل نداري يا حوصله حرف حساب نداري؟!
سينا: هم ميل ندارم، هم حوصله حرف هايي که هيچ کمکي بهم نمي کنن.( مي رود)
گلي( طعنه): بازم فرار سينا؟... تا کي مي خواي تا تقي به توقي مي خوره فرار کني؟
سينا( عصباني): تا وقتي که همه تق ها مي خورن به توق ها... اصلاً تا ابد!
سهراب دست از غذا کشيده و از اين به آن نگاه مي کند.
گلي: نمي خوري نخور( بشقاب سينا را برمي دارد) مي ريزمش توي قابلمه... خودم هم همين فردا مي رم با يعقوبي صحبت مي کنم...
سينا دستش را به سمت گلي بالا مي آورد. فقط يک بند انگشتش از آستين بيرون است.
سينا( با فرياد):نه!...( آرام)تو همچين کاري نمي کني!
از فرياد سينا بادکنک سهراب مي ترکد و سهراب يکه مي خورد. سينا لحنش را آرام مي کند.
سينا: گلي جان، من خودم بايد اين مشکل را حل کنم.
گلي: چرا؟... مرد سالاريت درد مي گيره اگه من کمکت کنم؟
سينا: مرد سالاري يعني چه خانوم؟!
سهراب: يعني مردها از زن ها بهترن!
سينا( با تعجب): نفهميدم، تو ديگه اين حرف ها رو از کي ياد گرفتي؟
سهراب: از مامان!... وقتي حرفش رو گوش نمي دم، مي گه تو هم عين بابات،مرد سالاري!
گلي( رو به سهراب): سالاد نه ، سالار!
نزديک تر از آشنا
خلاصه داستان:
اشاره:
يادداشت فيلمنامه نويس:
سکانس برگزيده:
ساراي کوچک از تاريکي اتاق ها بيرون مي آيد و وارد حياط اصلي مي شود.بر خلاف حياط عقبي، صداي همهمه و جنب و جوش در اين حياط شنيده مي شود و عده اي در حال تدارک يک جشن هستند. قبل از رفتن به ايوان، سارا صدايي از جانب پشت بام مي شنود و به بالاي سر خود نگاه مي کند. روي پشت بام، پدربزرگ پير جلوي خروجي راه پله ايستاده، به سختي قامت راست کرده و با صداي ضعيف خود اذان مي گويد. سارا سپس از پله ها بالا مي رود و به ايوان سراسري مي رسد. توي ايوان، چند زن با چادرهايشان روي فرش هاي بزرگ نشسته اند و مشغول نوشيدن چاي و گفت و گو هستند. سارا از ميان مهمانان مي گذرد و به مادرش مريم نزديک مي شود.
مريم:سارا جون، بيا به مامان بزرگ سلام کن.
سارا به کنار مادربزرگش فاطمه که در ميان زنان مهمان نشسته مي رود و بوس هاي بر گونه او مي زند. سپس به آغوش مادر او باجي مي رود که او را با مهرباني مي پذيرد.
باجي: سارا کوچولوي خودم، چشم هاش منو ياد باباش مي ندازه.
منير، دختر دوم باجي نيز در کنار خواهر خود فاطمه نشسته است.
منير: خدا بيامرزدش... مريم خانم شما هم ديگه وقتشه که سر و سامون بگيرين؟
فاطمه( براق، به مريم اجازه پاسخ نمي دهد):
ماشالله عروسم واسه خودش مرديه... کاري رو که بخواد مي کنه، به حرف من و تو نيست.
در تمام اين مدت مريم سکوت کرده. ناخودآگاه سارا را به خود نزديک تر کرده و مشغول مرتب کردن موهاي او مي شود. سارا تلاش مي کند توجه مادرش مريم را جلب کند تا چيزي بگويد. فاطمه از افکار خود بيرون مي آيد و با لبخند مريم را خطاب قرار مي دهد.
فاطمه: دلمون براش تنگ شده بود. لطف کردي اين همه راه رو اومدي.
مريم: فرصتي بود منم همه رو دور هم ببينم.
سارا: مامان، بيا! مي خوام يه چيزي نشونت بدم.
ولي مريم مشغول برداشتن چاي از دست عفت، دختر جوان منير است که با سيني نزديک مي شود.
عفت( با خجالت در حالي که سرخ شده): سلام مريم خانم.
مريم: به به عفت جون، ماشالله چه خانمي شدي.
فاطمه: انشالله ، فردا شب هم بله برون کاظم و عفته...
مريم: اِه، پس حرف هاي بچگيشون شوخي شوخي جدي شد.
باجي: گفتيم حالا که کاظم هم سربازيش تمومه ، تکليف اين جوون ها رو روشن کنيم.
عفت با خجالت از جمع آنها دور مي شود.
سارا: مامان ، مياي؟ من عکس بابا رو پايين ديدم.
مريم: عکس بابا؟ ... کجا؟
سارا: پايين، توي يکي از اتاق ها.
سارا به طرف پله ها مي دود تا به حياط برود. مريم کنجکاوانه از مهمانان عذرخواهي مي کند تا دخترش را دنبال کند. سارا وسط پله ها در انتظار مادرش متوقف مي شود. مريم به او ملحق مي شود و هر دو از پله ها پايين مي روند . توي حياط، پايين پله ها، مريم دو پسر بچه را در کنار مادرشان اعظم مي بيند.
مريم( به بچه ها): عزيزاي خودم، ماشاالله چه مرد شديد!
اعظم: دو روزه که عزيز قربون صدقه شون مي ره که آماده شون کنه؛ ولي حيووني ها باز هم مي ترسند.
مريم: نه، کي مي گه اينا مي ترسند؟!
اعظم: مگه تو آرامشون کني.
سارا گوشه چادر مادرش را مي کشد.
سارا: مامان...دِ بيا.
سپس به طرف حياط عقبي مي دود و مريم دنبالش مي کند. دو پسر بچه همچنان آرام پايين پله ها نشسته اند. سارا به آرامي در تاريک و روشني در ورودي اتاق نيمه تاريک مي ايستد. چشمانش کم کم به تاريکي عادت مي کنند و عکس مرد جواني را که بر ديوار نصب شده مي بيند. سارا منتظر واکنش مادرش است، ولي مريم ساکت نگاه مي کند.
مريم:اين بابات نيست، عزيزم! عمو کاظمه.
مريم مي کوشد چهره اش را در نور نيمه روشن اتاق مخفي کند تا احساساتش ديده نشود. سارا با توجه بيشتري به عکس نگاه مي کند. نگاه مريم در تاريک و روشني اتاق مي گردد و متوجه حضوري ساکت در گوشه اي مي شود. در زير نور ضعيف پنجره، پدربزرگ پير از پله هاي پشت بام پايين مي آيد و به سختي وارد اتاق مي شود.
مريم( خيلي آرام، طوري که پيرمرد اذيت نشود): سلام حاجي.
حاجي سرش را به طرف او مي گرداند و نگاهي خسته به او مي اندازد. سپس دستش را به زحمت بالا مي آورد تا به سلامش جواب دهد. مريم به پيرمرد نزديک مي شود و بازوي او را مي گيرد تا در جاي خود روي يک تکه پوست بره بر زمين بنشيند.
مريم: حالت بهتره حاجي؟
حاجي( به سختي حرف مي زند) : امروز بهترم... به شکر خدا.
حاجي به سوي پنجره خيره مي شود. مريم به سارا مي نگرد. سارا بي تابي مي کند و ناگهان به حياط مي دود تا با بچه ها بازي کند. مريم دوباره نگاهش را به حاجي مي دوزد.
مريم: چيزي احتياج داري؟
حاجي به زحمت دنبال لغتي مي گردد.
مريم( خيلي ملايم):چيه حاجي؟ بگو...
حاجي ( صداي ضعيف): پس مردت کو؟!... ديدم از تو حياط رد شد.
مريم کمي به فکر فرو مي رود. گويي واقعيتي هست، که نمي تواند يا نبايد به حاجي بگويد. حاجي نگاهش را به طرف پنجره بر مي گرداند و در افکار خود فرو مي رود. مريم به پنجره نزديک مي شود و سعي مي کند ببيند حاجي به چه چيزي خيره شده است. در قاب پنجره تنها فضاي آرام و ساکت حياط عقبي ديده مي شود. کوچک ترين صدايي شنيده نمي شود. تنها وزش ملايم نسيمي، مقداري برگ و خاک را در گوشه اي به دور خود مي چرخاند. نسيم قدرت بيشتري مي گيرد و لباس هايي را که روي طناب آويزان هستند، بلند مي کند.مريم از اين سکوت غمگين اتاق حاجي متأثر شده است.
نفوذي
وقت بودن
خلاصه داستان:
بعضي مردهاي بلوچ اگر مصمم باشند کاري را انجام بدهند، قسم زن طلاق مي خورند... و اگر به وعده خود عمل نکنند، حکم طلاق رسمي دارد... جان محمد که خيلي هم مائده را دوست دارد، در موقعيت ناگزيري قرار مي گيرد... هرچه به موعد مقرر نزديک مي شود، وضعيت بحراني تر مي شود، اما کشتن کار آساني نيست...
اشاره:
يادداشت فيلمنامه نويس:
يکي از دوستانم به من گفت تصورش را بکن. آن زن بعد از مدت ها باردار شده باشد. اين تصور موقعيت بسيار دراماتيکي را برايم ترسيم کرد. چند سالي با موضوع کلنجار مي رفتم تا اين که بالاخره حاصل آن فيلمنامه خامي شد که به سختي توانستم شبکه را براي ساخت آن متقاعد کنم. براي تحقيق و نگارش بارها و بارها به منطقه بلوچستان سفر کردم، اما هنوز متن خودم را راضي نکرده بود. تا اين که در يکي از اين سفرها در روستاي قلعه نو در توفان شن گير کردم. و اتفاقي که مي خواستم در فيلمنامه افتاد. بادهاي 120 روزه . به عنوان شخصيت و مضمون وارد فيلمنامه شد. و نگارش فيلمنامه آغاز...
سکانس برگزيده فيلمنامه نويس:
تعداد زيادي از خانه ها رو به ويراني گذاشته و ساکنان فقير آن نتوانسته اند همچون گذشته آن را آباد کنند. اين ويژگي هاي آبادي است، اما تصوير اين گونه آغاز مي شود.
صداي لالايي مادري بلوچ بر روي سياهي تصوير که عناوين آغازي تيتراژ را در بر مي گيرد: ليلء ليلء ليلء بات... ليلءُ بات مني بچنگ.. ترجمه لالايي به صورت زير نويس ديده مي شود:
لالا..لالا..لالايي...
لالا کن و بخواب اي فرزندم...
بخواب که تو را در ناز و نعمت پروراندم...
فرزندم را با روغن گوسفند و خرماي تازه پرورش داده ام...
فرزند هديه اي الهي است
گراناز دختر بجار مي باشد
او را براي فرزندم خواستگاري مي کنم
پسرم را پيش اقوام پدري اش داماد مي کنم
مادر دختر بهانه گرفته است بهانه مال زياد و بسيار...
افسوس براي کساني که همانند من تهيدست اند..
تهيدست. ناتوان و بي کس و کارند.
کاش پيش از اين تهيدستان در غربت مي مردند.
لالاي ...لالي ..لالا...
لالايي مي خوانم تا فرزند عزيزم بخوابد
خداوند توانا تو را بخت و اقبال بدهد
تو را نان و دولت و پول بسيار بدهد..
تا محتاج هيچ احدي نباشي..
کم کم آواي لالايي در صداي باد گم مي شود..
F.in
1) خارجي- روز - روستا
باد به شدت مي وزد. بادي موسوم به بادهاي 120 روزه که با شن و ماسه فراوان همراه است، عروسکي کهنه که ماسه بادي بخش زيادي از آن را مدفون کرده و علي رغم لبخند عروسک ماسه گودي هاي صورت را پوشانده طي نماهاي بعدي... در پشت اين گرد و خاک کم کم تصاويري از خانه هاي متروک و خراب روستا مي بينيم ... به تدريج متوجه مي شويم که بسياري از خانه ها متروک نيست و آدم ها داخل آن در حال زندگي هستند... دو نفر در حالي که موتورسيکلتي را هل مي دهند، با مشقت به سمت روستا پيش مي روند... با حضور آن دو موسيقي بلوچي آغاز مي شود... و تا رسيدن آنها به خانه ادامه پيدا مي کند...
2. خارجي- روز - خانه جان محمد
جان محمد و برادرش رحمان در حالي که سر و صورت خود را با لانگي پوشانده اند با مشقت در حال مهار علوفه هايي هستند که در کشاکش باد نزديک است از دست بروند.
آغل گوسفندان باز شدهف آنها داخل حياط پخش و پلا شده اند. زني بلوچ از پشت شيشه اتاق با نگراني آنها را نگاه مي کند... بالاخره طاقت نمي آورد و به کمک آنها مي آيد... بيرون که مي آيد، مي بينيم زن پا به ماهي است که علي رغم چابکي ذاتي اش به سختي مي تواند کمک کند... جان محمد مائده را وادار مي کند تا به اتاق برگردد...بالاخره کارشان تمام مي شود... رحمان و جان محمد هر کدام به سمت اتاق خود مي روند...
3. داخلي - روز - خانه جان محمد
جان محمد وارد اتاقي مي شود که مائده از آن بيرون آمده بود...و در را مي بندد... وقتي لانگي را از دور سر و صورت خود باز مي کند، جاي خاک مثل نقاب بر چهره اش باقي مانده است... جان محمد مردي سي و پنج ساله و متوسط القامه است... مائده مشغول انداختن سفره است...
مائده: رحمان مي گي بياد...؟
جان محمد(خيره به او نگاه مي کند): الان مياد...
( مائده لحظه اي دست از کار مي کشد. مي خواهد معناي نگاه جان محمد را بفهمد... جان محمد همچنان خيره... ناگهان باد چهار تاق در را باز مي کند و همه چيز را به هم مي ريزد... جان محمد به سرعت به سمت در مي رود... از بيرون مي بينيم که در بسته مي شود... و دوربين لحظه اي پشت در بسته تأمل مي کند...
منبع:فيلم نگار، شماره 88
/ج