فيلمنامه کامل « جايي که وحشي ها هستند»

طنيني در خانه مي شنويم؛ صداي زوزه پسري و واغ زدن سگي. تصوير مي آيد و سگ کوچکي از راه پله ها به طرف ما پايين مي دود. مکس، هشت ساله و با لباس گرگي سفيد، از پله ها مي پرد پايين و به طرف دوربين مي آيد. غران است و به دنبال سگ. ما درست در ميانه کار هستيم. از نوزادي تا
سه‌شنبه، 4 خرداد 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فيلمنامه کامل « جايي که وحشي ها هستند»
 فيلمنامه کامل « جايي که وحشي ها هستند»
فيلمنامه کامل « جايي که وحشي ها هستند»






فيلمنامه نويسان:
اسپايک جونز و ديويد ايگر
( براساس داستان مصوري به همين نام از مائوريس سنداک)
کارگردان:
اسپايک جونز
فيلم بردار: لانس آکورد
تدوين گر:
جيمز هيگود، اريک زامبرون
طراح صحنه:
کي .کي بارت
طراح لباس: کيسي استورم
موسيقي:
کارن اوزولک
تهيه کنندگان:
جان بي.کارلس، تام هنکس، وينسنت لاندي، مائوريس سنداک، گري گوتزمن
بازيگران:
مکس رکوردز(مکس)، کاترين کينر( مامان)،مارک رافولو(دوست مامان)، جيمز گاندولفيني(کارول)،پل دانو( الکساندر)،کاترين اوهارا(جوديت)، فارست ويتاکر( ايرا)، کريس کوپر(داگلاس)، لارن آمبروز( کي.دبليو)،مايکل برري( گاو)
مدت:
101 دقيقه، رنگي، محصول آمريکا

داخلي - خانه مکس- غروب

تصوير سياه
طنيني در خانه مي شنويم؛ صداي زوزه پسري و واغ زدن سگي.
تصوير مي آيد و سگ کوچکي از راه پله ها به طرف ما پايين مي دود.
مکس، هشت ساله و با لباس گرگي سفيد، از پله ها مي پرد پايين و به طرف دوربين مي آيد. غران است و به دنبال سگ. ما درست در ميانه کار هستيم. از نوزادي تا شصت سالگي دنياي اين پسر جوان.
مکس مي خندد و در عين حال بي دليل يک چنگال به دست دارد. مکس پسري پر جنب و جوش و عاشق ماجراجويي است با نيشي باز و تخيلي عالي.
او به دري که در انتهاي راه پله هاست مي رسد. از جلوي خواهر چهارده ساله و کمي فربه اش، کلاري ، مي گذرد. مکس تا به سگ که در گوشه اي گير افتاده نزديک مي شود، خودش را چهار دست و پا مي کند. جلو مي رود و سگ را مي گيرد و شروع به کشتي با سگ مي کند. چند باري معلق مي زنند. سگ پر سر و صدا با مکس بازي مي کند. هر دو جيغ مي زنند، شادمانه در خوي وحشي خود هستند.
تاريکي
روي تصوير:جايي که وحشي ها هستند

خارجي - حومه شهر برفي- روز

ما پاهاي مکس را مي بينيم که از ديواره برفي دست ساز بزرگي بيرون افتاده؛ باقي مانده برف روبي اول صبح.
بعد ما مکس را مي بينيم که دارد گلوله برفي بزرگي را به گوشه اي مي برد و آن را به تپه اي در حال بزرگ شدن برف ها اضافه مي کند. رد ساير گلوله هايي که او با خودش برده روي زمين ديده مي شود.
حالا مکس داخل تپه برفي است، دارد يک غار مي سازد. حفره اي گشاد و عميق در ميان توده برف درست کرده. يک خانه اسکيمويي کوچک جالب در حال ساخت است. از آن بيرون مي خزد و کنارش مي ايستد. از آن چه ساخته لذت مي برد. پوزخندي مغرورانه روي صورتش نقش مي بندد.به طرف خانه مي دود. خيلي دلش مي خواهد کارش را براي يک نفر تعريف کند.

داخلي /خارجي- خانه مکس- روز

مکس به طرف پنجره مي دود و به آن مي زند. داخل خانه خواهر چهارده ساله اش هيجان زده با تلفن صحبت مي کند.
ما فقط چشم هاي مکس را در پايين پنجره مي بينيم، ولي مي توانيم هيجانش را حس کنيم.
مکس( از ميان پنجره صدايش مي آيد): هي کلاري! مي خواي يه چيز باحال ببيني؟
کلاري آن قدر درگير تلفنش است که توجهي به مکس نمي کند.
کلاري: ديگه کي اونجاست؟
مکس( دوباره تلاش مي کند): يه خونه اسکيموييه.
کلاري: و؟
مکس: من ساختمش.
کلاري جوابي نمي دهد. تلفنش برايش خيلي مهم است.
کلاري: آره برادرمه. نه نمي تونم. قراره آخر هفته بريم پيش پدرم.
مکس: ماشين هاي برف روب کنار خيابون برف جمع کردن... و من يه سوراخ توش درست کردم.
کلاري: مکس، برو با دوست هات بازي کن!
مکس کلافه مي شود. دور مي شود.

داخلي - خانه اسکيمويي - روز

مکس مي نشيند، در خانه اسکيمويي اش استراحت مي کند، غرق در فکر است. از حالا به کلاري فکر نمي کند.او گرفتار کامل کردن دژش است. حفره اي کوچک در گوشه اي به جاي منفذي براي ديدن درست مي کند.ديواره هاي آنجا را با دقت و مهارت تمام صاف مي کند.
يک عالمه گلوله برفي مي سازد و بعد طبقه اي براي جاگذاري آنها درست مي کند.
بيرون دژش مي ايستد و به دقت چوب در بالايش مي گذارد. چوب پرچم است و مکس اولين مرد روي ماه.
همان موقع مکس ماشيني مي بيند که به داخل پارکينگ مي آيد. صندوق عقب ماشين باز و پر از سورتمه است. مکس عده اي دختر و پسر نوجوان را مي بيند که از ماشين خارج مي شوند و مي ريزند به خانه.
مکس فکري به ذهنش مي رسد. مي پرد داخل کلبه اسکيمويي اش و تمام گلوله برفي ها را بر مي دارد. او نمي تواند تمامشان را ببرد تا کنار ورودي، پس غلشان مي دهد.
بيرون دژش، همچون کانگورو با انتهاي لباسش کيسه اي درست مي کند تا گلوله ها را ببرد. از خيابان مي گذرد تا به خانه برسد. به طعمه اش که نزديک تر مي شود، با دقت گلوله هايش را موزون مي کند. او در پس نرده کوتاه خانه همسايه مخفي مي شود.
صبر مي کند، هيجان زده است، دارد در حين مخفي شدن، گلوله هايش را مي چيند. او نوجوانان را که دارند وارد خانه مي شوند نگاه مي کند. در همان حين، گلوله هاي بيشتري مي سازد.
نوجوانان خارج مي شوند. مکس يک گلوله برفي به دست مي گيرد، منتظر است. صبر مي کند تا آنها نزديک شوند. بعدش مي پرد و اسلحه اش را شليک مي کند. هدف گيري اش خيلي خوب نيست، ولي از آن طرف هم غافلگير مي شود. چند گلوله برفي به نوجوانان مي خورد و وقتي آنها مي بينند که اوست، مي خندند و شروع به جواب دادن مي کنند. چند تايي از پسرها به دنبالش مي دوند. خنده بيشتري به گوش مي رسد. گلوله هاي برفي بيشتر. پسرها مکس را پيدا مي کنند و مقداري برف روي نرده ، روي مکس خالي مي کنند. آنها دارند نزديک تر مي شوند. مکس جيم مي شود. از ميان خيابان مي گذرد، از بازي با پسرهاي بزرگ تر هيجان زده شده.
او مي دود به طرف خانه اسکيمويي اش.
پسرها نزديک تر مي شوند.
او درست به موقع مي رسد و شيرجه مي رود داخل و مي خزد در غار کوچکش. خندان و عصبي و خوشحال. جاي او امن است!
درست همان موقع سقف غار خراب مي شود. پسرها روي سقف پريده اند و دارند خانه اسکيمويي را خراب مي کنند. براي لحظه اي مکس در دنياي سرماي سفيد گير مي افتد. او راه خودش را به بالا باز مي کند و ما صورتش را مي بينيم؛ پر از غضب است. سر تا پا برفي شده. برف به داخل کاپشنش رفته.
وقتي دو تا پسر، که تقريباً پانزده ساله هستند،مي بينند مکس ناراحت است، عقب مي کشند. آنها احساس بدي دارند.
پسر اول: حالت خوبه؟
مکس که مي خواهد گريه کندف با سر تأييد مي کند . صداي بوق. همه منتظرند. پسرها بر مي گردند به ماشين. مکس با کلاري چشم در چشم مي شود.او کنار ماشين با ساير بچه ها ايستاده. مکس اميدوار است او جلو بيايد، تا کمکش کند. يا حتي پشتش در آيد و پسرها را بزند. ولي در عوض او رو مي گرداند تا با کسي در ماشين صحبت کند. پسرها و کلاري سوار ماشين مي شوند. مکس آزرده و عصباني دور شدن ماشين را نگاه مي کند.او از اين که خانه اسکيمويي نتوانسته امنيتش را حفظ کند، شگفت زده است. احساس مي کند به او خيانت شده است. خواهرش طرف او را نگرفته. مکس بلند مي شود. احساساتي خام دارد. بعد مي دود به داخل خانه.

داخلي - خانه مکس- عصر

مکس برفي وارد خانه مي شود و مي دود به طرف طبقه بالا، به اتاق خواهرش.
کلاه و دستکشش را مي اندازد روي زمين. روي تخت کلاري بالا و پايين مي پرد و همه جا را برفي مي کند. چيزي توجه مکس را جلب مي کند؛ روي ديوار يک قلب مخصوص روز ولنتاين است که او براي خواهرش درست کرده. قلبي سه بعدي که با کاغذ و چوب بستني درست شده. وسطش نوشته« براي کلاري عشق، مکس».کلاري آن را روي تخته ديواري اش گذاشته، کنار بقيه عکس هايش.
مکس آن را بر مي دارد و پرتش مي کند زمين. بعد به انبوه کمي از برفي که باقي گذاشته نگاه مي کند. فقط چند کپه مانده. کفاف مکس را نمي دهد.او روي فرش خيس مي ايستد که حالا هر تکه اش آب جمع شده . آرام مي شود و خرابي هايي را که به بار آورده حساب مي کند، شروع به فکر درباره کاري که کرده مي کند.

داخلي - اتاق خواب مکس

مکس در سکوت روي تخت دراز کشيده و نگران است. روي ميز کنار تختش يک کره زمين آنتيک است که از داخل روشن مي شود. مکس نوشته رويش را مي خواند:
« به مکس، صاحب اين دنيا. با عشق، پدر»
صداي کفش هاي پاشنه بلند را از آشپزخانه مي شنود. مکس ناراحت است، آرزو مي کند اين کار را نکرده بود. قدم هاي مامانش در خانه طنين مي اندازد.
مامان( صدا مي زند): هي! من خونه ام!
مي شنويم که دارد بالا مي آيد. او وارد اتاق مي شود و مي بيند مکس زير پتو است. او مي نشيند روي تختش و سر مکس را مي بوسد. او لباس هاي کارش را پوشيده.
مامان:هي.
مکس جواب نمي دهد.
مامان: چي شده؟
مکس نگاه مي کند.
مکس: کلاري و دوست هاي احمقش خونه اسکيموييم رو
خراب کردن.
مامان:اوه.
مکس: و اون هيچ کاري نکرد.
مامان: متأسفم عزيزم. ( با خنده اي مليح) يه کاريش مي کنم.
احساس گناه وجود مکس را پر مي کند.

داخلي - محوطه دفتر مامان - شب

اتاقي در بخش بي استفاده خانه، محل کار مامان مکس است. اتاق رو به حياط خلوت است؛ اتاقي که کارکردهاي زيادي دارد.
او در حين صحبت تلفني با يکي از همکارهايش پشت يک کامپيوتر قديمي تايپ مي کند.
مکس که کمي از بابت قبل احساس گناه مي کند، مي خواهد با مامانش رودرو شود، ولي ابتدا اوضاع را مي سنجد. به مامانش نزديک تر مي شود، همه چيز را مي شنود، ولي حتي نگاه مستقيمي هم به مامانش نمي کند. او رو به پنجره نفس مي کشد و بعد بخار روي شيشه را پاک مي کند. با چند تا از وسايل اتاق ور مي رود. دور مامانش مي گردد؛ بدون اين که بخواهد جلب توجه کند. از بين يک دسته کتاب؛ از خودآموز تا کتاب هاي مربوط به کار ، يکي را بر مي دارد و ورق مي زند. تظاهر مي کند که دارد کتاب را مي خواند و آن را مي فهمد. بعد کتاب را مي گذارد زمين.
مامان هنوز هم هيچ توجهي به مکس نمي کند. دلواپس است، ولي بيشتر از آن، خسته و کوفته به نظر مي رسد. ما فقط نگاه هاي او را از منظر مکس مي بينيم.
مامان( گرماي وجودش خستگي اش را پنهان مي کند): مي دوني دقيقاً لستر با گزارش چي کار کرد؟
مکس کنار پايش دراز مي کشد. مي خواهد به مامانش نزديک باشد و احساس مي کند نشستن زير پايش به نوعي عذرخواهي محسوب مي شود.
مامان( هنوز با آن ور خط):...نمي دونم از کجا بايد شروع کنم. احساس مي کنم بايد از نو شروع کنم، ولي حتي نمي دونم چي مي خواد...
مکس به زير بخاري مي رسد، با تنبلي دستش را تکان مي دهد. به پاي مامانش نگاه مي کند؛ او کفش هايش را در آورده، ولي هنوز جوراب شلواري پايش است.
مامان( در حين گوش دادن به حرف هاي همکارش با سر تأييد مي کند شکست خورده؛ بعد سعي مي کند نشان دهد خوش است): خوبه. اشکالي نداره. احساس مي کنم بايد شروع کنم. تا صبح تمومش مي کنم. ممنون سيدني. ببخشين که زنگ زدم خونه... مي دونم... اين آخرين باره... ممنون. فردا مي بينمت.
گوشي را قطع مي کند.
مکس سر بلند مي کند و مامانش را مي بيند. از جايي که او دراز کشيده، فقط بخشي از صورتش را مي بيند. او در سکوت نشسته ، به کامپيوتر خيره شده، نمي داند از کجا بايد شروع کند، حس درماندگي دارد.
مکس آرام انتهاي جوراب او را مي گيرد. بالاخره او به مکس که پايين پايش خوابيده، نگاه مي کند. لبخندي ضعيف به او مي زند، سعي مي کند راهي براي خارج شدن از فکرهايش پيدا کند.
مامان( آرام):هي .
مکس( تقريباً بي صدا): سلام.
چند دقيقه سکوت مي کنند. با اين که کمي از هم ناراحت هستند، اما دارند با هم کنار مي آيند.
مامان: يه قصه داري بگي؟
اين بازي اي است که هر از گاهي با هم مي کنند؛ چيزي که فقط بين آن دوست: مکس براي او داستاني مي گويد، او هم به تايپ پاي کامپيوتر مي پردازد. ضمن اين که راه خوبي براي آشتي بينشان است. مکس امشب واقعاً از اين پيشنهاد صلح مامانش استقبال مي کند.
مکس: آم م م... آره.
مکس به اطراف نگاه مي کند، سعي دارد داستان خوبي براي تعريف پيدا کند. آرام مسيرش را مي يابد، لحظه اي را انتخاب مي کند و مي گذارد تخيلش کار کند. مامانش صفحه اي تازه باز مي کند و شروع به تايپ حرف هاي مکس مي کند.
مکس( تمام سعي و تلاشش را مي کند): يه ساختمون هايي بودن... ساختمون هايي بزرگ که مي تونستن راه برن. پس بلند شدن و شهر رو ترک کردن. يه سري هم خون آشام بودن. خون آشام ها مي خواستن ساختمون ها رو خون آشام کنن و ريختن سرشون. اونها رو گاز گرفتن. يکي از خون آشام ها بلندترين ساختمون رو گاز گرفت، ولي دندونش شکست. اون گريه کرد، چون ديگه نمي تونست دندون جديد داشته باشه. و بقيه خون آشام ها گفتن چرا گريه مي کني مگه دندون بچگيت نبود؟ و خون آشام گفت نه، اونها دندون هاي بزرگم بودن. و خون آشام ها که مي دونستن اون ديگه نمي تونه خون آشام باشه ترکش کردن. و اون نمي تونست با ساختمون ها دوست باشه، چون خون آشام ها کشته بودنشون.
مامان تايپش تمام مي وشد و لبخندي پر غرور و ناراحت به مکس مي زند.
مکس:پايان.
مکس جواب لبخند مامانش را مي دهد.

داخلي - کلاس درس مدرسه- روز

 فيلمنامه کامل « جايي که وحشي ها هستند»

يک کلاس درس معمولي است؛ نيمکت هاي معمولي و تخته سياه، پنجره هاي بزرگ با درخت هايي که شاخه هايشان به شيشه چسبيده. معلم مکس، مردي کوتاه و لاغر است و کمي نجيب.
معلم( گرم درس دادن است):... و خورشيد مرکز منظومه شمسيه. به خاطر همينه که همه سياره ها اينجان. شب و روز رو مي سازه و گرماش سياره ما رو قابل سکونت کرده. معلومه که خورشيد هميشه ما رو گرم نگه نمي داره. مثل همه چيز خورشيد هم مي ميره. وقتي اين اتفاق بيفته، اولش بزرگ مي شه و تمام سياره هاي اطرافش رو جمع مي کنه، حتي زمين رو؛ زميني که خيلي سريع از بين مي ره...
مکس از اين اطلاعات کمي نگران مي شود.
معلم: چون بالاخره هيچي نباشه خورشيد فقط سوخته که داره مي سوزه و وقتي سوخت تموم بشه، محو مي شه و سياره ما تاريک مي شه، براي هميشه...
در حين اين حرف ها، مکس به چهره بقيه بچه ها در کلاس نگاه مي کند. او نمي داند عکس العمل بچه ها، نسبت به اين حرف ها چيست. او چهره هاي دوستانش را نگاه مي کند. بعضي گوش مي دهند، بعضي در دفترهايشان نقاشي مي کشند، بعضي به منظومه شمسي بالاي سرشان نگاه مي کنند. هر چقدر که آنها بي تفاوت هستند، اين اطلاعات براي مکس بسيار مهم است.
قطع به:

داخلي - ماشين مامان مکس- عصر همان روز

مکس از پنجره به بيرون نگاه مي کند. صداي معلم همچنان مي آيد.
صداي معلم: مطمئنم تا اون موقع نسل بشر به خاطر مسائل جوي نابود مي شه...
مکس و کلاري با مامان در ماشين هستند. مکس در صندلي جلو نشسته ، کلاري عقب. هرکدام در دنياي خودشان هستند. آنها در بعد از ظهري باراني به خانه بر مي گردند.
صداي معلم:... جنگ، آلودگي، گرماي زمين، سونامي، زمين لرزه، شهاب سنگ... ولي کي مي دونه، درسته؟ آخر هفته خوبي داشته باشين.

داخلي - اتاق خواب مکس- غروب

مکس يک دژ ساخته. همه جا را ملحفه کشيده. داخل دژش مي نشيند و يک چراغ را روشن و خاموش مي کند. کسل شده، مي رود طرف در و روي يک کتاب مي ايستد و داد مي زند.
مکس: مامان! مامان بيا اينجا! من دژ رو از نو ساختم!
مامان: مکس گرفتارم.
مکس با دقت تعادلش روي کتاب را به دست مي آورد.
مکس: بايد بياي تو، مذاب داره مياد. ( مکث)اوه، اوه! و يک کشتي شليک توپه، مي خواد راه بيفته!( مکث) مي خواي برات جا بگيرم؟
جوابي از مامان نمي آيد.
مکس به اطراف اتاقش نگاه مي کند، به دنبال انتخاب است. او به يک دست شمشير و زره نگاه مي کند . نه. يک حلقه بسکتبال . نه. يک دست لگو. نه. لباس گرگي اش را مي بيند که روي در آويزان است.

داخلي - خانه مکس- غروب

مکس پيروزمندانه پايين مي آيد. او يک لباس گرگي سفيد پوشيده؛ هماني که از تختش آويزان بود. کهنه و کثيف است، اما از خز واقعي درست شده.

داخلي - اتاق نشيمن خانه مکس - ادامه

مکس از سرسرا مي گذرد، دست به سينه است. به گوشه نگاهي مي اندازد و مي بيند مامان و دوستش روي مبل نشسته اند.
مامان: تو واقعاً ... خوبي.
مکس بدش آمده. مامان يک ظرف کثيف را بر مي دارد و سريع به طرف آشپزخانه مي رود. از کنار مکس مي گذرد، لبخند بازيگوشانه اي به او مي زند.
مامان( به مکس): سلام عزيزم.(بلند به طرف اتاق ديگر)کلاري، وقت شامه! لطفاً وسايلت رو از روي ميز جمع کن.
مکس به دنبال مامانش به آشپزخانه مي رود.

داخلي - آشپزخانه - ادامه

مامانش دارد آشپزي مي کند. مکس دست به کمر وارد مي شود، گويي ژنرالي است که دارد نيروهايش را نظاره مي کند. مکس شروع به بو کشيدن مي کند. منتظر است به او توجه شود. غذا را بو مي کند. مامان خسته تر از آن است که نگاهش کند. مکس مي رود روي ميز و کار مامانش را ارزيابي مي کند. مامان يک ظرف آب را روي گاز مي گذارد.
مکس( اشاره به چيزي): اون چيه؟
مامان: پاته.
مکس کمي ناخرسند است و پر غرور. با لوازم روي پيشخوان ور مي رود . يک قاشق را در دهان مي گذارد. يک بسته ذرت منجمد را بر مي دارد.
مکس: ذرت منجمد؟ مگه ذرت واقعي چشه؟
بسته را با صدايي بلند روي ميز مي گذارد. بسته به يک بطري روغن مي خورد.
مامان( آرام، سعي دارد آرامش را از دست ندهد): ذرت منجمد هم واقعيه. از روي صندلي بلند شود. برو به خواهرت بگو وسايلش رو از روي ميز ناهارخوري جمع کنه.
مکس( داد مي زند، کم و بيش رو به مامانش است): کلاري وسايلت رو از روي ميز جمع کن!
مکس دارد صبر مامانش را امتحان مي کند.
مامان( سريع، زير لب):مکس، الان شروع نکن.
به جاي اين که گوش دهد، مي رود روي کابينت مي ايستد.
هر دو به هم خيره مي شوند.
مامان: مکس لطفاً از اونجا بيا پايين. يکي از دوست هام اومده... داري آبروي منو مي بري.
مکس دست به سينه مي زند و به او خيره مي شود.
مکس: زن بهم غذا بده!
مامان( عصباني): مکس، بيا پايين. بيا پايين!
مکس آزرده خاطر به او خيره مي شود.
مامان: مکس از اون کابينت لعنتي بيا پايين! الان. الان!
مکس: مي خورمت!
مامان: بيا پايين!
خرناسه اي مي کشد.
مکس:وووووووو!
مامان ديگر تحمل نمي کند و به طرفش مي رود. مکس از آنجا مي پرد. هنوز دارد خرناسه مي کشد.
مکس از ميان اتاق نشيمن رد مي شود و مامانش به دنبالش است. مکس تعجب کرده. وقتي آنها از جلوي دوست مامان رد مي شوند، او متوجه ميزان انرژي و خطر مي شود.
در راهروي مقابل، مامان او را مي گيرد.
مامان( سريع و خشن): مکس! چت شده؟
مکس گير افتاده، خشمگين است. مي خواهد هر طور شده آزاد شود. لگد مي زند و پيچ مي خورد. ناگهان عصبي دست مامانش را گاز مي گيرد. مامانش او را مي گذارد روي زمين و او مي افتد روي يک لامپ. مامان بر مي گردد و دست مکس را مي گيرد. مکس از کار مامانش شوکه شده، فوراً مي فهمد که زياده روي کرده.
مامان( کاملاً عصباني): آه! ديونه شدي! نمي توني آدم باشي؟!
نمايي نزديک از مکس. مي فهميم که او نمي داند اين حرف چه معنايي دارد، ولي رويش خيلي تأثير گذاشته.
مکس مي گردد و مي بيند دوست مامانش وارد سرسرا شده.
در حالي که مامان دارد درد مي کشد، دوست مامان مردد است. او مطمئن نيست که بايد دخالت کند يا نه. مي ايستد و به طرف مکس مي آيد.
دوست مامان: کاني، نبايد بذاري اين طوري رفتار کنه.
مامان رو مي کند به مکس.
مامان: مکس، چته؟ چرا اين کارها رو مي کني؟
مکس: تو داري اين کار رو مي کني!
مامان: تو رو نمي شه جمع کرد!
مکس به همه نگاه مي کند. مامانش، دوست مامان...
مکس: تقصير من نيست!
اين آخرين فرصت مکس است. از عصبانيت سرخ مي شود و از خانه بيرون مي دود. مامانش به دنبالش مي دود.

خارجي - خيابان -شب

 فيلمنامه کامل « جايي که وحشي ها هستند»

مکس به پايين خيابان مي دود، گريان است. از اين که از دست دوست مامان دارد در مي رود، هيجان زده است. هم براي اين که از دستش در رفته و هم اين که مي خواسته بداند کدامشان سريع تر هستند. از دست مامانش هم عصباني است که به اين مرد بها داده. مامان به دنبالش يک خيابان را مي دود،ولي نمي تواند به او برسد.
آزاد شده. اين آرزوي هر کودکي است. مکس همچنان مي دود و با اين که صورتش خيس گريه است، لبخندي ديوانه وار از بابت پيروزي اش مي زند. زماني که به جنگل مي رسد، سکانس تمام مي شود؛ يعني جايي که جاده به انتها مي رسد و درخت ها شروع مي شوند.

خارجي - جنگل اطراف - شب

مکس هنوز پر انرژي از دويدن و نفس نفس زنان به دل جنگل مي رود. به محوطه باز کوچکي کنار يک درخت مي رسد؛ جايي که مي تواند بنشيند . آنجا راحت است. احساس ضعف مي کند. يک چوب بزرگ بر مي دارد و به اطراف مي زند؛ ضربه هايي عصبي.
بالاخره کمي آرام مي شود، ولي هنوز مشغول پرسه زدن است. خيلي زود هوا تغيير مي کند. باد تندتر مي وزد، برگ ها را به حرکت در مي آورد. مکس قدرت شب را حس مي کند، رو به آسمان زوزه مي کشد.
صداي ناجوري مي شنود. در جايش خشکش مي زند و گوش مي دهد. باد را بو مي کشد. به دل جنگل مي رود، به دنبال بو.
صداهاي عجيب او را به کرانه درياچه اي مي رساند. ستاره ها بيرون آمده اند و ما انعکاس آنها را در آب مي بينيم.
يک قايق روي آب شناور است. مکس اطراف را نگاه مي کند تا ببيند کسي هست يا نه. قايق به چيزي بسته نشده و دارد از سنگ ها دور مي شود. مکس سريع به طرفش مي دود و طناب را مي گيرد. قايق را آرام عقب مي کشد. دوباره به اطراف نگاه مي کند. مي خواهد بداند صاحبش کيست. جلوي قايق مي ايستد، باد لا به لاي درخت ها پيچيده.
ناگهان صداها قطع مي شود. دنيا در سکوت فرو مي رود.
مکس آرام اما محکم قدم به قايق مي گذارد.
قايق آرام از سنگ ها دور مي شود. فضا روياگونه است؛ تقريباً سورئاليستي.
مکس اجازه مي دهد قايق حرکت کند، با جديت به ساحل نگاه مي کند که دورتر مي شود.
زماني که از ساحل به اندازه کافي دور شد، قايق آرام به جهت باد حرکت مي کند و از جنگل دور مي شود تا به دل دريا برود. مکس رو مي گرداند تا ببيند در افق چيست.شهر را از نظر مي گذراند. حالا ديگر نسبت به اراده اش شکي نيست؛ او بايد به طرف نورها حرکت کند.
مکس دکل را تکان مي دهد و صدا بر مي گردد . باد قايق را مي برد و ما صداي دريانوردي مخلوط با هوا را مي شنويم. مکس سکان را مي گيرد و به سمت شهر مي برد. مکس مي خواهد بگويد« بهشان نشان مي دهد»، مي تواند قايق را هدايت کند! به نظر مي رسد فاصله اي با شهر ندارد. صداي باد صحنه را پر مي کند. مکس به قطب نماي قايق نگاه مي کند. شهر به طرف شمال است.

خارجي - اقيانوس- شب

از نمايي باز، مي بينيم که مکس دارد در دل آب مي رود. ساحل جنگلي را پشت سر گذاشته.
برش مي خوريم به مکس. حالا صداي آب بلندتر شده. مکس به دکل نگاه مي کند، گيج است. شهر الان ديگر دورتر شده. حداقل 30 کيلومتري فاصله دارد. مکس به قطب نما نگاه مي کند؛ هنوز هم شمال را نشان مي دهد. به پشت سرش نگاه مي کند. ديگر ساحل قابل ديدن نيست. ستاره ها آسمان شب را پر کرده اند. دوباره به جلو نگاه مي کند و سکان را مي گيرد تا سرعتش بيشتر شود.
حالا ديگر باد مي وزد. قايق سريع از دل دريا مي گذرد.
مکس به جلو نگاه مي کند. ابروهايش را بالا داده. شهر ديگر کوچک تر شده؛ مثل يک ذره نور. پشت سرش، چيزي نيست مگر خط دريا. هنوز دارد به سمت شمال مي رود. مکس گيج است و سردش شده، ولي هيچ چيز نمي تواند جلوي تصميمش را بگيرد.

خارجي- اقيانوس - سپيده دم

نور محو صبحگاه اقيانوس را صورتي کرده. ما نمايي بسيار بسيار باز مي بينيم از مکس و قايقش که نقطه اي کوچک در اقيانوس هستند.
روي عرشه، مکس را مي بينيم که چشمش به افق است. جلويش هيچ نشانه اي از شهر نيست.پشتش فقط آب است و آسمان. هيچ ساحلي ديده نمي شود.
سکانش را ثابت مي کند. قطب نما را چک مي کند، هنوز به طرف شمال است. مي نشيند. قرار است سفري طولاني در پيش باشد.
مونتاژ
صبح. مکس درگير سکان است، مي خواهد بداند قايق چطور کار مي کند. در ميان طناب ها سرگردان است.
برش به : سر ظهر. مکس اعتماد به نفسش را به دست آورده. دارد خوب پيش مي رود و باد به صورتش مي خورد.
برش: بادي در کار نيست. مکس کسل شده و به آب خيره شده است. کف قايق دارد آب جمع مي شود. پايش را کنار مي زند تا خيس نشود.
برش: مکس مي نشيند، دارد دنباله سياه لباسش را تميز مي کند.
برش: شب. مکس روي نيمکت دراز کشيده، دارد به ستاره ها نگاه مي کند. يک طناب به سکان بسته تا مستقيم حرکت کند. شکمش را مي گيرد. مدت هاست چيزي نخورده.
برش: روز. مکس همچون ناخدايي بر لبه قايق ايستاده. دست به سينه، دريا را نگاه مي کند. هنوز هيچ ساحلي ديده نمي شود. اول به قطب نمايش و بعد به سکان نگاه مي کند تا مطمئن شود هنوز به شمال مي رود.
برش: روز. چند تصوير. مکس را مي بينيم که براي اين که وقت بگذرد، خودش را سرگرم کرده. با لباس هايش بازي مي کند، کلاهش را محکم مي کند، صورتش را مخفي مي کند. از گلويش صداهاي عجيب در مي آورد.
حشرات مرده را کنار قايق رديف مي کند و آنها را يکي يکي به داخل آب مي اندازد.
برش: روز. مکس يک ميخ در چوب را گرفته و عقب و جلويش مي کند. بالاخره موفق مي شود ميخ را از جا در آورد. روي قايق خم شده، با استفاده از ميخ چيزي در بدنه بيروني حک مي کند. عميق حک مي کند. دستش را عقب مي کشد و مي بينيم که اسم خودش را نوشته . راضي است.
برش: شب. باران استوايي. مکس مي نشيند، خيس شده. دستش به سکان است.
برش: شب. باران تمام شده. در افق نوري ديده مي شود. هنوز دور است، پس نمي تواند بفهمد چيست. به قطب نما نگاه مي کند، هنوز رو به شمال است.
برش:شب. مکس تک جزيره اي را مي بيند. نور در مرکز افق روشن است. اين نور بسيار با نور معمولي فرق دارد. مکس بيشتر از هميشه کنجکاو است. او به آنجا بسيار نزديک است.

خارجي - جزيره -شب

مکس وارد ساحل مي شود. در پس ساحل، بالاي صخره ها، جنگل را مي بيند و در ميانه جنگل آتش بزرگي به راه افتاده. خيره است، مبهوت شده و لبخند مي زند. بالاي جنگل کوهستان بزرگي است. چيزي شبيه آتشفشاني خاموش. در شب تاريک فقط يک تکه سياه است. در جنگل، آتش همچنان وجود دارد. قايقش به مرجان ها گير مي کند. مکس از قايق پايين مي پرد و به دل آب مي زند، تا کمر در آب است.
مکس به ساحل مي رسد، کنجکاو است و متعجب. مي خواهد پا بگذارد روي خاک. در ساحل کلاهش را روي سرش مي کشد و نگاهش به جنگل است. سر و صدايي از دور به گوش مي رسد؛ صدايي که حتي تا ساحل هم رسيده. به دل جنگل مي رود، عصبي و آماده براي هر چيز.
سرش را همچون گربه ها در ميان برگ ها مي گرداند. گرم است، مرطوب. اين واقعاً خطرناک است، جنگلي گلي، وحشي، بدوي و غير قابل پيش بيني. هر چه صدا بيشتر مي شودف مکس به فضايي باز نزديک تر مي شود.
از ميان درخت ها او حرکت جانوران درشتي را مي بيند؛ شش تا هستند، به دور آتش مي گردند.
مکس آن چه را مي بيند باور ندارد. سرجايش خشکش زده و به زانو مي افتد. در پس چمن ها مخفي مي شود، تماشا مي کند، با چشماني باز، شيفته شده.
جانوران، چيزهاي وحشي، دو متر و نيم مي شوند، درشت هستند، سرهايي بزرگ و ظاهري اغراق شده دارند. چهره هايشان بسيار رو است، همين طور بدنشان ، با عضله هايي بزرگ ، چنگال هايي درشت و دندان هاي تيز فانتزي که براي شيطنت جان مي دهد.
چيزهايي وحشي دارند همه جا را خراب مي کنند، هر چه را هست از بين مي برند، ديوارهاي ساختمان ها را مي کنند. اگر ندانيم چه خبر است، به نظر مي رسد عده اي جانور به کمپ انسان ها رسيده اند، آنها را خورده اند و حالا دارند تمام شواهد تمدن را نابود مي کنند.
چيزهاي وحشي با خراب کردن هر ساختمان مي غرند.
با نگاهي دقيق تر متوجه مي شويم که چيزهاي وحشي در اين کار هماهنگ نيستند.
يک جانور، کارول، به نظر مي رسد پيش قدم است. شاخ هايي بلند دارد و زير چشمش گود است و صورتي گرد دارد که اگر حالش خوب باشد، مي تواند گرم و مهربان باشد. ولي الان او خيلي درگير است. شروع به دويدن مي کند و خودش را مي زند به داخل ساختماني کوچک به شکل خانه و نصفش را خراب مي کند.
جانوري ديگر، همچون خروسي بزرگ - او داگلاس است - ايستاده ، از خرابي ناراحت است، گويي مي گويد« باز دوباره نه.»
ايرا چيز وحشي دماغ بزرگي است با حالتي نزار و روحيه اي غم زده. او و مثلاً زنش، يعني جوديت - زشت، زمخت - بي هيچ انرژي اي به کارول کمک مي کنند.
چيزهايي به آتش مي اندازند و با هم صحبت مي کنند.
ولي کارول دقت بيشتر مي خواهد ، تمرکز بيشتر.
کارول: بياين!
داگلاس هم کم و بيش به آنها مي پيوندد، يک ستون را مي اندازد و سقفي را ويران مي کند. کارول راضي مي شود. حالا کوچک ترين جانوري را مي بينيم که از اين اتفاقات راضي نيست. او الکساندر است، که شبيه يک بز است. سيخ ايستاده و پوست سفيد خاکستري اي دارد. او کوچک ترين چيز وحشي است، بيشتر اندازه مکس است.
کارول:بياين بچه ها، خرابشون کنين! جوديت تو از اون ديوار متنفر نبودي؟بيارش پايين!
جوديت براي راضي کردن کارول به سمت ديوار مي دود و آن را پايين مي آورد، بعد مي رود و دوباره مي نشيند.
کارول( به ساختمان ديگري اشاره مي کند): ايرا، نمي خواي سرت رو به اين بکوبي؟
ايرا گردنش را مي گرداند، سعي مي کند به عقب نگاه کند. جوديت مي رسد. ايرا رو مي گرداند، پشتش را به جوديت مي کند. تمام اين اتفاقات نزديک مکس رخ مي دهد. او مي تواند نفسشان را حس کند.
ايرا( خندان): خوب چرخيد؟
ايرا پشتش را مي گردد.
جوديت( او هم مي خندد): آره، چرخيد.
گاو، يکي ديگر از چيزهاي وحشي نگاهي مي کند و به دوربين خيره مي شود؛ چشم به چشم تماشاگرها. اگر دقت کنيد، حرکتي بسيار پيش بيني نشده است.
مکس هنوز هم مخفي است، فقط شاهد. او ترسيده، ولي بخشي از وجودش متعجب است.
مکس متوجه مي شود چيزهاي وحشي ، شش تايشان، همچون خانواده اي ناجورند. هرکدام شخصيت خودشان را دارند، ولي مدت طولاني است که با هم رابطه دارند.
خراب کردن آرام تر شده و کاملاً مشخص است که رهبرشان، کارول، ناراضي است. او هرج و مرج بيشتري مي خواهد.
مکس به کارول نگاه مي کند. او سعي دارد آن چه را که از خانه اي درختي مانده است، خراب کند.
خيلي سرع به خشم مي آيد، تقريباً هدايت خودش را از دست مي دهد. بعد مي ايستد، از نفس افتاده، خستگي در مي کند، ولي هنوز هم مي خواهد متمرکز شود. در حين نفس گرفتنش، به اطراف نگاه مي کند، صحنه را از نظر مي گذراند، براي مدتي در افکارش غرق مي شود. انگار از تحرکات اطرافش دور مي شود. در همان حين تقريباً شبيه مکس است زماني که در ابتدا پا به قايق گذاشته بود.
مکس کارول را نگاه مي کند، بعد به آخرين ساختمان نگاه مي کند؛ ساختماني که کارول سعي دارد خرابش کند. يک ستون آن را نگه داشته و فرصت براي کسي مثل مکس مغتنم است؛ او که خودش در خراب کاري حرفه اي است. حالا که يک ستون مانده، چيزي مکس را تحريک مي کند.او مرد اين کار است. اين فرصتش است.
مکس تمام شجاعتش را جمع مي کند و مي دود به سمت ستون. از ميان پاهاي ايرا و داگلاس مي گذرد، چهره اش مصمم است. چيزهاي وحشي روي سرش هستند و صدها کيلو وزنشان را انداخته اند رويش. ما از شجاعت مکس شوکه مي شويم.
مکس مي دود و به ستون آخر مي رسد، آن را نصف مي کند و ناگهان ساختمان از هم مي پاشد. مکس سريع بلند مي شود و يک چوب بزرگ بر مي دارد و آن را به اطراف مي گرداند. هرچه را که در اطراف است نابود مي کند.
برش به منظر کارول که مکس را مي بيند. کارول به پايين نگاه مي کند و مي بيند اين آدم کوچک در لباس گرگ با مشت گره شده مي دود و چوبش را تکان مي دهد. آتش در چهره مکس است. او خيلي جدي است! از منظرگاه کارول بسيار مسخره به نظر مي رسد.
چيزهاي وحشي مي ايستند، از انرژي مکس متعجب اند. بعد اتفاقي غريب مي افتد؛ اين حس هرج و مرج به آنها سرايت مي کند.
ابتدا جوديت است که دست ايرا را مي گيرد و او را به دل قلوه سنگ هاي مکس مي اندازد. مکس ميانشان مي دود، هرچه را که مي بيند پرت مي کند.چيزهاي وحشي همين کار را مي کنند و تکه هاي بزرگ ساختمان را به آتش مي اندازند.
به نظر مي رسد چيزهاي وحشي بزرگ از مکس خوششان آمده و او را قبول کرده اند، ولي چنگال هايشان به او نزديک تر مي شود. او جا خالي مي دهد. حالا پاهايشان. او مي پرد و جا خالي مي دهد، آن هم درست موقعي که نزديک است زير پاي يکي شان له شود.
هرج و مرج ادامه دارد، ولي خيلي زود دهکده، يا هرچه که بوده، با خاک يکسان مي شود.چيزي براي خرابي باقي نمانده.
چيزهاي وحشي نفس مي گيرند، ولي مکس هنوز دارد خراب مي کند.نمي بيند که آنها دست کشيده اند.
ايرا: حوصله م سر رفت.
جوديت( اشاره به مکس): مي تونيم بخوريمش.
ايرا: آره فکر کنم.
مکس سر بلند مي کند، متوجه مي شود دارند درباره او حرف مي زنند.
داگلاس: هي دارين چي کار مي کنين؟
جوديت: اوه، مي خوايم بخوريمش.
داگلاس( اتفاقي): خوبه.
حالا مکس احساس مي کند که جانوران دورش حلقه زده اند. حسشان نامشخص است. مکس از يک چيز وحشي به ديگري نگاه مي کند. آنها به او نزديک تر مي شوند.
مکس عقب مي رود.
چيزهاي وحشي لبخند مي زنند.
سخت نفس مي کشند.
دندان هايشان بزرگ است.
جوديت زبانش را مي ليسد.
ايرا دست هايش را گشوده.براي بغل کردن؟
صدها کيلو وزن و خز همچنان دارد به طرف مکس مي رود؛ مکسي که يک و نيم متر بيشتر قد ندارد و نحيف است. سر بلند مي کند، ترسان به گوشه اي مي رود. بايد کاري بکند. او با تمام وجود فريادي مي زند که بسيار بلند و تحکيم آميزتر از آن چيزي است که ازش انتظار مي رود:
مکس:واييييييييييييييسسسستتتتتتتتيييييييييد!
چيزهاي وحشي خشکشان مي زند. همگي در سکوت اند.
مکس هنوز باورش نشده جواب داده. ولي هنوز تنش وجود دارد. ما سريع نمايي بسته از کارول داريم، قدرت مکس او را شگفت زده کرده.
بعد از پشت سر گروه:
کي.دبليو: چرا؟
مکس: چون...آه...چون...
چيزهاي وحشي تهديد کننده و جدي نگاهش مي کنند.
مکس: چون، خب من يه بار شنيدم اونها واينستادن و بعدش...
جوديت:کي ها؟کي ها واينستادن؟
مکس: آه. چکش ها. اونها گنده بودن و نمي دونستن چطور وايستن.اونها ديونه بودن. هميشه مي لرزيدن و به اطراف مي دويدن و هيچ وقت واينميستادن تا ببينن جلوشون چيه. يه بار اونها مي دويدن طرف لبه کوه و اصلاً نديدن کسي براي کمکشون داره مياد. و مي دونين چي شد؟
چيزهاي وحشي شيفته وار، سرشان را تکان مي دهند.
مکس: دويدن و اونو کشتن. اون اومده بود کمکشون.
داگلاس:اون کي بود؟
مکس: کي کي بود؟
داگلاس: همون يارو که داشت از کوه بالا مي رفت.
مکس: اون ... اون سلطانشون بود.
چيزهاي وحشي از داستان شگفت زده شدند.
ايرا( در نجوايي بلند): تو سلطان مايي؟
درنگ. مکس بايد فکر کند. او نمي داند چطور داستان چکش ها را ادامه دهد و حالا خودش را گير انداخته. انتخابي ندارد.
مکس: آره. گمون کنم.
در ميان جمعيت ول وله مي افتد. کارول لبخند مي زند.
اون سلطانه.
داگلاس( با اطمينان): آره. اون سلطانه.
الکساندر( با صداي نوجوانانه): اون سلطان نيست.
جوديت ( نگاهي مي اندازد): اون خيلي کوچيکه.
زمزمه اي سريع بين جماعت. سلطان هست يا نيست؟ حالا کارول مي خواهد مسئله را حل کند. او به عهده مکس مي گذارد.
کارول( اميدوارانه): تو سلطاني؟
مکس بايد سريع فکر کند. دستش را مي برد به شانه اش و به اطراف نگاه مي کند. متوجه مي شود که دو انتخاب بيشتر ندارد؛ مي تواند سلطان باشد يا اين که خورده مي شود.
مکس: آره! گفتم که سلطانم!
زمزمه اي از روي هيجان ميان جمع. حالا مشخص است که کارول بين چيزهاي وحشي بهترين موجود براي رهبري است. او يکي از بزرگ ترين چيزهاي وحشي است و حضور محکمي دارد. در اصل تأييد مکس بستگي به او دارد.
کارول( با خوشحالي زياد): تو سلطاني!
حالا معلوم شد. چيزهاي وحشي سلطاني تازه دارند.
داگلاس( عميقاً خوشحال) : اون سلطانه!
همگي تأييد مي کنند. آنها به وجد آمده اند.
شروع به صحبت مي کنند. مکس رو مي کند به ايرا که کنارش نشسته.
مکس( زمزمه کنان): سلطان چي؟
ايرا: تمام اينجا!
ايرا مغرورانه به اطرافش اشاره مي کند.
ايرا: اينجا مال ماست!خونه ماست!
مکس گيج است، اما سر به تأييد تکان مي دهد. ما نيز خرابي را مي بينيم؛ چيزي جز قلوه سنگ باقي نمانده. اينجا مقر سلطاني اش است؟
مکس( در گوشي به ايرا): چرا اين کار رو کردين؟
ايرا: خوب نبود.
کارول نگاهش مي کند؛ مي خواهد بداند دارد درباره چه صحبت مي کند و مي خواهد بداند مکس درباره اين اطلاعات چه نظري دارد.
مکس طوري سر تکان مي دهد گويي متوجه است چه خبر است. او درک مي کند و مي پذيرد. کارول آرام مي شود.
چيزهاي وحشي همه دور مکس را گرفته اند، بغلش مي کنند، خوشحال اند، با پنجه هاي بزرگشان به پشتش مي زنند. او را بلند مي کنند و به هم پاس مي دهند. مکس پوزخندي به بزرگي صورتش مي زند.
مکس احساس مي کند مورد قبول واقع شده و دوستش دارند و مي تواند فرمان دهد. اين رويايش است. او سلطان است! او را به اطراف مي برند. چيزهاي وحشي درخت ها را تکان مي دهند و برگ هاي از همه رنگ به زمين مي بارد. يکي از چيزهاي وحشي درختي را به نشانه شادماني مي اندازد زمين. اين بهترين خوشي اي است که مکس تا به حال داشته و شادماني آنها پر سر و صدا در ميان جنگل هم ادامه مي يابد.

خارجي- محوطه تونل - شب

مکس بر شانه گاو است. گاو و مکس به دنبال کارول به تونل مي روند. بقيه چيزهاي وحشي فقط بيرون منتظر مي مانند، هنوز دارند پايکوبي مي کنند.
گاو مکس را زمين مي گذارد و هيجان زده به دور سنگي روي زمين مي گردد. کارول دورتر ايستاده، دست هايش پشتش آويزان است. بسيار شبيه کسي است که دارد ديگري را هدايت مي کند.
گاو از دل قلوه سنگ يک عصاي سلطنتي بيرون مي آورد و مي دهد به مکس. مکس آن را مي گيرد و خيلي سريع شبيه سلطان ها مي شود. او شروع به وارسي عصا مي کند.
گاو در دل قلوه سنگ به دنبال چيز ديگري مي گردد. مکس به کنار گاو مي رود تا ببيند ديگر چه بيرون مي آيد، متوجه مي شود که پشت قلوه سنگ تلي از چوب و سنگ نيست، بلکه مقدار زيادي استخوان وجود دارد. برخي از آنها استخوان هاي چيزهاي وحشي است، برخي ديگر... استخوان هاي انسان؟
مکس مضطرب مي شود. فقط صداي تلق تلق استخوان ها به گوشش مي رسد و نفس هاي سنگين چيزهاي وحشي.
گاو از آنجا يک تاج بيرون مي آورد. مي گردد تا آن را به سر مکس بگذارد.
مکس کمي عقب مي کشد.
مکس( آرام، اشاره به استخوان ها): اونها... سلطان هاي ديگه ان؟
گاو سريع به کارول نگاه مي کند.
کارول( نشان مي دهد چيز مهمي نيست): نه، نه. اونها قبل از اين که ما بيايم هم بودن.
مکس راضي نشده. کارول قدم مي گذارد جلو، تاج را از گاو مي گيرد و با حالتي تشريفاتي با مکس صحبت مي کند.
کارول: حالا تو سلطاني.( جذبه اي پر شکوه) تو سلطان واقعاً خوبي مي شي.
مکس هنوز شک دارد.
مکس( آرام به کارول): بايد چي کار کنم؟
کارول : هر کاري که بخواي.
مکس( براي دقيقه اي فکر مي کند):و تو چي کار مي کني؟
کارول: ما هر کاري که تو بخواي مي کنيم. هر کاري که خوشحالت کنه.
مکس( مکس از اين ايده خوشش مي آيد): هر چي که منو خوشحال کنه؟
کارول با حالتي جذب کننده سر تکان مي دهد. مکس قبول مي کند و سرش را پايين مي آورد تا تاجش را به سر گذارد. کارول آرام آن را مي گذارد به سرش.وقتي اين کار را مي کند، همگي در سکوت بيرون مي روند. چيزهاي وحشي سرک مي کشند. مي خواهند سلطان تازه شان را ببينند و به حرف هايش گوش بدهند. ولي چيزي اين وسط گم شده.
ايرا( در زمزمه اي که نشان از شعف دارد): اون مي خواد ما رو خوشحال کنه.
جوديت( او هم زمزمه کنان ، لحظه اي اميدوار ولي هنوز شکاک):آره.( بعد سريع دوباره گارد مي گيرد) ولي اون سلطان کوچيکه، درسته؟ درسته يا الکي مي گم؟
داگلاس: راحت شديم. وقتي سلطان داريم بهتره.
کي .دبليو وقتي شور کارول را مي بيند، سرش را شکاک تکان مي دهد.
ايرا: من هنوزم گرسنه ام.
مکس پر غرور پوزخند مي زند، به بالا نگاه مي کند، سعي دارد تاج را روي سرش ببيند.
گاو بلندش مي کند و وقتي دارند از تونل خارج مي شوند، همگي شادي مي کنند. قبل از اين کار، سر مکس مي خورد به سقف غار.

خارجي - جنگل- شب

براي مدت کوتاهي بيرون غار آرام است، چون جانوران انتظار حرفي از طرف مکس دارند. مکس مي رود بالاي يک سنگ بزرگ و به صورت هاي منتظرشان نگاه مي کند.
مکس( فقط مي خواهد يک حرف مناسب سلطان درست بزند): بذارين غوغاي وحشيانه شروع بشه!
همگي شادمان مي شوند. مکس احساس خوبي دارد و پوزخند مي زند. حرف درستي زده.
آنها جشن مي گيرند . مکس از سنگ مي پرد پايين و به طرف چيزهاي وحشي مي رود. آنها دورش حلقه مي زنند و برايش خرناسه مي کشند. اداي او را در مي آورند. او همچون يک ميمون رفتار مي کند و آنها هم همچون ميمون. او در مرکز همه چيز است، دوست دارد چنين باشد. مکس مي دود و پارس مي کند و آنها به دنبالش مي دوند و در دل جنگل پارس مي کنند.

خارجي - نوک صخره -شب

مکس به فضاي بازي مي رسد. رو به ماه زوزه مي کشد.
مکس: آوووووووووو!
آنها همگي چند قدم عقب ترش مي ايستند و کار او را تکرار مي کنند.
همه دويده اند بالاي صخره. مکس بر لبه ايستاده و آنها حواسشان نيست. نزديک است مکس از آن بالا پرت شود. هر چند يکي از چيزهاي وحشي او را مي گيرد. مي خندد، ولي در عين حال يادآوري مي کند در جزيره خطر هم وجود دارد.
ما از جاهاي ديگر جنگل هم صداي زوزه مي شنويم. بعد صداهاي زوزه کشيدن ناهنجار.ساير حيوانات دارند جواب مي دهند و از اطراف خودشان را به اين صداها پيوند داده اند.
مکس: آووووووو!
مکس با تمام قوا زوزه مي کشد. ناگهان صداي خنده ريز دختري را از بالا مي شنود. مکس نگاه مي کند و مي بيند يک چيز وحشي مونث دارد نگاهش مي کند و مي خندد.
او کي.دبليو است . او به اندازه بقيه قد بلند نيست، ولي هووز هم از مکس بلندتر نشان مي دهد. موهاي بلند قرمزي دارد و گوش هاي کوچکي که بيرون زده اند. چشمان شيرين و مهرباني دارد و دندان هاي ... دندان هاي زيبا. حالتي مشکوک دارد.
هر چند ساکت، اما به نظر دارد به مکس مي خندد.
مکس( خودآگاهانه): چيه؟
کي . دبليو: هيچي.
صدايش همچون دخترهاي هجده ساله است. مکس نگاهش مي کند، درک نکرده. کمي از خنده او ترسيده.
مکس: چيه؟
کي .دبليو( با خنده): هيچي.
بين آنها جرقه اي ايجاد مي شود. مکس سريع فريفته مي شود.
کارول متوجه حالت مکس مي شود. او مي پرد، همچون قورباغه اي که خيز بر مي دارد. کاملاً واضح است که او دارد سعي مي کند توجه مکس را از کي . دبليو بگيرد و به خودش جلب کند.
مکس قدرت پرش کارول را مي بيند و ايده اي به ذهنش مي رسد. او به دنبال کارول مي دود به دل جنگل، سعي دارد توجهش را جلب کند.
مکس:هي!
مکس دارد به کارول مي رسد.
مکس: هي، آقاي پرنده!
کارول آرام مي گيرد و بالاخره مي ايستد. مکس به او مي رسد. کارول خرناسه مي کشد، نفس نفس مي زند.
مکس: مي توني بپري بالاي اون درخت و با دندونت بگيريش؟
کارول: پووووو. معلومه.
کارل مي پرد و تقريباً نزديک است شاخه را به دندان بگيرد، ولي نمي تواند، مي افتد زمين. او که مي خواهد سلطان را خوشحال کند، دوباره بلند مي شود و اين بار موفق مي شود. شاخه را با دندان گرفته و همان جا آويزان شده.
کارول( هنوز با دهان آويزان): دوست داري؟
مکس( لبخند زنان، خيلي متأثر شده): آره، خيلي خوبه.
کارول مي آيد پايين، ولي چيزي آزارش داده. رقصي از روي درد مي کند، به اطراف مي دود، دهانش را گرفته.
کارول: آخ! درد گرفت. همون دندون خرابم بود.
سرش را بلند مي کند و ايرا و داگلاس را که وارد قاب شده اند مي بيند.داگلاس دارد ايرا را از پا مي کشد؛ درست مثل غارنشيني که پرنده اي را مي کشد، ولي سر و ته.
کارول: بس کن. بچه ها اينجا رو ببينين. يه تيکه پوست درخت لاي دندون هامه؟
کارول سريع به داگلاس و ايرا مي رسد و دندان هايش را نشان مي دهد، صد دندان تيز. داگلاس آرام از او دور مي شود.
داگلاس: چيزي نمي بينم.
کارول به ايرا نگاه مي کند. او هنوز روي زمين است. و به دنبال پاسخ. امکانش نيست که از اين زاويه چيزي ببينيم.
ايرا: نوچ.
کارول( به داگلاس): بايد نزديک تر بياي. سرت رو بکن اين تو.
کارول دهانش را باز مي کند؛ حالا دهانش واقعاً وحشتناک است.
داگلاس( عصبي مي خندد): هه هه.
ايرا ايستاده. او و داگلاس لبخند مي زنند، نشان مي دهند مي خواهند به کارول کمک کنند، ولي هر دو از او و دهان وحشتناکش مي ترسند.
ايرا( داگلاس را نجات مي دهد، او را عقب مي کشد، بهانه مي تراشد): بيا داگلاس، بايد يه خورده سنگ بذاريم... روي ستون.
ايرا داگلاس را عقب مي کشد. چهره کارول سخت مي شود. مکس که تمام اينها را ديده، فکر مي کند.
کارول : هي سلطان، چيزي تو دندون هام گير کرده؟
کارول با دههان باز سرش را به طرف مکس خم مي کند.
مکس براي دقيقه اي مردد است و متوجه مي شود اين کار احساسات کارول را آزرده مي کند. تصميم مي گيرد کمک کند.
مکس(سرش را کمي جلوتر مي برد):چيزي نمي بينم.
کارول( در حالي که سر مکس در دهانش است صحبت مي کند): نه، نه. عقب تره.
مکس بيشتر داخل مي رود، زانويش را روي لبه دهان کارول گذاشته ، کاملاً بهش اعتماد کرده. براي ثانيه اي، چشمان کارول مي درخشد.
مکس( صدايش از درون کارول مي آيد): وووو.دهنت بوي بدي مي ده.
کارول(خندان): مواظب باش. ممکنه سرت رو با يه گاز بکنم.
مکس(چيزي پيدا کرده): اوه آره، پوست درخته .بزرگه.
مکس پيروزمندانه از دهان کارول بيرون مي آيد. يک تکه بزرگ پوست درخت در دستش است. کارول نگاهش مي کند، اندازه اش متعجبش کرده.
کارول: اوه واو، ممنون.( حالا با حس عميق سپاس گزاري) ممنون.
کارول سريع به مکس نگاه مي کند، نگاهي مهربانانه و با حس قدرشناسي.اعتمادي که مکس به او نشان داده کلي برايش ارزش دارد. مدتي مي شود که چنين وضعي برايش پيش نيامده.
در حالي که کارول دارد دندان هايش را مي مالد و راحت شده، مکس خيره همان شاخه اي شده که کارول از آن آويزان شده بود.
مکس: کاش مي تونستم اون کار رو بکنم.
کارول: مي توني. آسونه. فقط بايد خوب هدف گيري کني.
مکس( به هيجان آمده): باشه، منو بنداز بالا.
کارول مکس را مي گيرد و او را تاب مي دهد. مکس خودش را مثل چوب نگه داشته و دهانش را تا مي توانسته باز کرده.
کارول او را مي اندازد هوا و صورت مکس مي خورد به شاخه. مي افتد روي کپه اي برگ.
کارول: هاه. شايد نمي توني اين کار رو بکني.
مکس مي ايستد، صورتش را مي مالد.
دو جين چيزهاي وحشي ديوانه وار مي دوند طرف کارول و مکس. همگي چشمانشان را گرفته اند. کارول مکس را مي گذارد روي شانه اش تا از او در مقابلشان محافظت کند، چون آنها نمي بينند دارند کجا مي روند. آنها به درخت مي خورند و از روي سنگ ها و کنده ها مي گذرند. وقتي که دارند از ديد خارج مي شوند، کارول رو مي کند به مکس، اشاره مي کند که به آنها بپيوندد.
مکس( خندان): بريم.
کارول و مکس چيزهاي وحشي و غوغايشان را دنبال مي کنند.
جوديت( خندان رو به مکس): بذار صورتت رو ببينم. اوه. اون چيه؟ نگران نباش، بذار ببينم.
او صورتش را مي گيرد، گويي دکتر است. وقتي او را مي گيرد، کل صورتش را ليس مي زند و بعد با حالت هيستريک مي خندد.
مکس هم لبخند مي زند و تف ها را از روي صورتش جمع مي کند.
صداي بلندي پشت سرشان مي آيد. يک درخت دارد مي افتد. داگلاس ضربه اي به آن زده. مکس و ايرا در حالي که درخت دارد سقوط مي کند، کنار مي کشند.
ايرا: داگلاس نزديک بود! نزديک بود.
حالا داگلاس يک گربه به دست گرفته .
داگلاس( به گربه):نزديک بود ايرا رو گير بندازيم. واقعاً خوش مي گذشت.دفعه ديگه، نه؟ آره، دفعه ديگه.
کارول پشت سنگي ايستاده دارد کي .دبليو را که تنها ايستاده نگاه مي کند.
مکس مي دود به پشت سنگ تا ببيند کارول به چي نگاه مي کند.
مکس: داري چي کار مي کني؟
کارول چيزي نمي گويد. او مشغول نگاه کردن به کي .دبليو است.
مکس: همونيه که وقتي داشتي همه چيز رو خورد مي کردي از دستش عصباني بودي؟
کارول: آره... نه! نه، خب، آم... فکر کردم ديگه بر نمي گرده.
مکس: خب به نظر که برگشته.
کارول : آره، اميدوارم.
کي.دبليو با حالتي ماليخوليايي، دورتر از بقيه و خوش گذراني هايشان ايستاد.
مکس: من مي گيرمش!
مکس به طرف او مي دود. آماده مي شود خودش را بيندازد پشتش. کارول ترسيده.
کارول: نه! نه مکس، نکن! اين کار رو نکن.از اين کار خوشش نمياد. برگرد! برگرد اينجا!
داگلاس(سريع بر مي گردد و مي بيند که مکس دارد به طرف کي .دبليو مي رود): آه سلطان، من اين کار رو پيشنهاد نمي کنم.
مکس پوزخند زنان مي پرد پشت کي. دبليو او هم مي افتد زمين و مي خندد.مکس غلت مي خورد، تاجش مي افتد. شروع مي کند به دست کردن در دماغش.
کي . دبليو( خندان): بسه، بسه، بس کن، بس کن! دستت رو تو دماغ يکي ديگه بکن!
کارول راحت شده و خوشحال. از اين که کي.دبليو خوشحال است، هيجان زده شده.
کارول مي دود تا به آنها بپيوندند. کي.دبليو غلت مي خورد تا از مکس مواظبت کرده باشد.
کي.دبليو:مواظب باش!
کارول: آه.گرفتمتون!
يکي يکي چيزهاي وحشي روي هم مي پرند.
ايرا:واهو!
جوديت:الکساندر برو اونجا و يه خورده اجتماعي باش!
جوديت الکساندر را پرت مي کند روي آنها.
جوديت( در ميانه هوا): بياين تا ابد همين طوري باشيم!
خيلي سريع همگي روي هم تلنبار مي شوند. وقتي مکس نگاه مي کند متوجه مي شود روي تلي عظيم از چيزهاي وحشي است. همگي مي خندند و خرناسه مي کشند. کمي از حرف هايشان را مي شنويم:
جوديت: شماها هيچ وقت فکر نمي کردين من اين طوري باشم، ولي اين طوري ام.
کارول: اون اول شروع کرد، سلطان ما شروع کرد.
ايرا: عالي بود.
کارول : واو، اين يارو مي تونه کارها رو به سرانجام برسونه.
داگلاس: ستون شدن وسيله خوبي براي خوابه.
کارول: با حاله. يادمون رفته بود چطوري خوش بگذرونيم.
داگلاس: درسته کارول.
کارول: منظورم اينه که من يادم نرفته بود،ولي...
مکس سعي دارد از بين آنها رد شود، يک تونل اندازه مکس وجود دارد. مکس تصميم مي گيرد همه را قلقلک دهد. ديوارهاي تونل با تکان چيزهاي وحشي حرکت مي کند.
کارول: هي کي.دبليو ، انگشتت تو گوشمه.
کي.دبليو: خوبه! گرم نگهش مي داره.
کارول: هي کي تو صورتمه؟
ايرا: اوه ببخشين کارول. بذار برم کنار.
داگلاس: اوه، خوشم اومد.
ايرا: اين يعني وحشي بازي عالي.
داگلاس: بياين تا ابد همين طوري باشيم.
يکي حرکت مي کند و پاي مکس گير مي افتد.
مکس: آخ.
مکس سعي دارد پايش را رها کند. سختش است و دارد عصبي مي شود.ناگهان.. سري مي گردد و دو چشم درشت باز مي شوند؛ همچون نور تونل.کي.دبليو است که به مکس نگاه مي کند.
کي .دبليو: سلطان مشکلي داره؟
مکس( نگران):پام گير کرده!
کي.دبليو با دست آزادش يکي را هل مي دهد و پاي او را آزاد مي کند.
کي.دبليو: اوه.بيا.
مکس: ممنون.
کي.دبليو: من کي.دبليو هستم.
مکس:منم مکسم.
کي.دبليو: مي دونم.
کي.دبليو پوزخند زنان براي لحظه اي به مکس نگاه مي کند.
مکس: پس تو مي موني؟
کي.دبليو:خب...
مکس: همه شون مي خوان بموني.
اين حرف، کي.دبليو را نرم مي کند.
کي.دبليو: خب پيچيده ست.( کمي گيج است)من اصلاً نمي دونم چرا همه چيز اين طوري شد. الان فکر کنم اوضاع بهتره.
کي.دبليو لبخند مي زند.
کي.دبليو( براي مکس رئيس بازي در مي آورد و سر به سرش مي گذارد): باشه سلطان.
مکس: خب باب و تري کين؟
کي.دبليو: اوه اونها دوست هاي خوبم ان. حتي نمي دونم چطوري توصيفشون کنم، اونها فقط با بقيه فرق دارن.( پرمعنا)... فقط متفاوت ان.
مکس: خب اونها رو بيشتر از...
کي.دبليو( حرفش را قطع مي کند):توخيلي سؤال مي پرسي. داستان تو چيه؟ چرا اومدي اينجا؟
مکس: خب...( متفکرانه) من اهل سفرم و زياد سفر مي کنم. از راه دريا سفر مي کنم...
کي.دبليو:درسته...
مکس: از هوا هم سفر مي کردم.
کي.دبليو: اوه، پس حتماً خونه و دوستي نداري؟
مکس: يکيشون رو داشتم... ولي من...
کي.دبليو:ولي همه شون رو خوردي.
مکس: نه، نه! يکيشون رو گاز گرفتم و بعدش اونها عصباني شدن.( مکث، با خودش حرف مي زند، موقعيت خودش را مشخص مي کند)من از ذرت منجمد خوشم نمياد.
کي.دبليو(شيرين): اوه، متأسفم. به خاطر همين ولشون کردي؟
مکس( با حس از دست دادن): آره( عصباني) اونها با من طوري برخورد کردن انگار آدم بدي ام.
کي.دبليو: خب واقعاً هستي؟
مکس( نگران): نمي دونم.
کي.دبليو: خب خوشحالم که اومدي. خوبه يکي اينجا باشه که همه رو نمي خوره. منظورم اينه که فقط بقيه رو گاز مي گيره. آدم هايي که گاز مي گيرن اونقدرها بد نيستن، اونهايي که مي خورن رو نمي تونم تحمل کنم.
مکس: تصميم ندارم کسي رو بخورم.
کي.دبليو:باشه، خوبه.( درنگ)خب شب بخير.
مکس از ميان آنها مي خزد بيرون. در حين اين کار چيزهاي وحشي به همديگر « شب بخير» مي گويند.
کارول: شب بخير کي.دبليو.
کي.دبليو: شب بخير.
کارول: شب بخير ايرا.
ايرا: شب بخير.
کارول: شب بخير داگلاس.
داگلاس: شب بخير کارول.
کارول: شب بخير جوديت.
جوديت: شب بخير.
ايرا: شب بخير جودي.
جوديت: شب بخير عزيزم.
الکساندر:شب بخير الکس. شب بخير سلطان.
داگلاس: اوه! شب بخير سلطان.
ايرا: شب بخير سلطان.
داگلاس: اين خوبه.
کارول: شب بخير همگي.خوب بخوابين.
مکس که حال از بين آنها بيرون آمده، گوشه اي مي رود، سرش را مي گذارد روي پاي يکي . ديگر صبح شده.
مکس تمام شب را بيدار بوده. در نور نارنجي سپيده دم، مکس دور و برش قلوه سنگ مي بيند، همچون منظره اي بعد از يک توفان.
مکس دستش را دراز مي کند تا تاجش را بردارد و به سر بگذارد. خوشحال و هيجان زده ، به خواب مي رود.
$ خارجي- جنگل زيبا- صبح
ما با نمايي نزديک از مکس که چشم باز مي کند شروع مي کنيم.متوجه مي شود که روي شانه يکي از چيزهاي وحشي است، بالاتر از سطح زمين.به پايين نگاه مي کند. کارول است.
کارول: نمي خواستم بيدارت کنم، ولي بايد يه چيزي بهت نشون بدم.
مکس:اوه،باشه.
مکس که حالا بيدار شده، همه چيز را از نظر مي گذراند. خورشيد بزرگ است. آسمان آبي. روزي عالي.
مکس مي رود روي شانه کارول تا بتواند بهتر منظره اطرافش را ببيند.متوجه تعدادي درخت مي شود که در آنها حفره ايجاد شده، کار ايرا است.
کارول: توي راه من سلطانيت رو بهت نشون مي دم. مکس اينها همه ش مال توئه. تو صاحب اين دنيايي. هرچي مي بيني مال توئه. اوه، جز اون حفره اونجا. اون کار ايراست. درختش مال توئه ولي حفره ش مال ايراست.ولي همه چيز ديگه مال توئه... جز اون سنگه اونجا، اون مال تو نيست، اون سنگ کوچيکه کنار سنگ بزرگه. ولي بقيه چيزها مال توئه، جز اون چوب، اون چوب کوچيکه اونجا، اون مال تو نيست...
مکس متوجه مي شود کارول دارد شوخي مي کند و مي خندد. کارول به اين که مکس چقدر شوخي را جدي گرفته مي خندد. هر دو با هم مي خندند.
کارول: مي خوام تا ابد سلطان باشي.
مکس: آره، حتماً.

خارجي- صحراي پهناور- روز

مکس و کارول شانه به شانه هم در دريايي از شن راه مي روند؛ صحرايي ميان جزيره. پشت سرشان تپه شني هشتاد پايي قرار دارد.
کارول: اين بخش از سلطاني زياد خوب نيست.
مکس: چرا؟
کارول( معلوم است که مضطرب است): خب ببين اينجا قبلاً سنگ بوده و حالا شنه. و بعدش مي شه خاک. و بعدش کل جزيره مي شه خاک. و بعدش... من حتي نمي دونم بعد از خاک چي مياد.
مکس مکث مي کند، چيزي حواسش را جلب کرده.
مکس: کارول؟ مي دونستي خورشيد مي ميره؟
کارول: چي؟
کارول براي دقيقه اي به خورشيد نگاه مي کند.
کارول: تا حالا نشنيده بودم.(مکث) بيا بريم. اين طوري نمي شه. تو سلطاني. منو نگاه کن. من بزرگم. چطوري آدم هايي مثل ما مي تونن نگران چيز کوچيکي مثل خورشيد باشن؟
کارول متعجب دوباره به خورشيد نگاه مي کند.
آن موقع است که يک سگ بسيار بزرگ - حداقل سي پا - در دور دست براي خودش راه مي رود. مکس ابتدا آن را مي بيند. از تعجب شاخ در آورده.
مکس: کارول ، اون چيه؟
کارول: اوه اون فقط يه سگه. بهش غذا نده ، دنبالت راه مي افته.

خارجي - مرکز کوهستان نقره اي- روز

مکس و کارول از تپه اي پر شيب با سنگ هايي بزرگ و نقره اي بالا مي روند. کارول با پاهاي بزرگش خيلي راحت تر از مکس بالا مي رود. مکس سعي دارد به او برسد.
مکس: کارول، منتظرم بمون!
مکس از يک سنگ بزرگ نقره اي بالا مي رود، بالاخره مقصدش را مي بيند؛ کارول در ورودي ايستاده. يک ورودي چوبي است - نوعي خانه براي چيزهاي وحشي - منتها در دل کوه.
کارول نگاه مي کند تا مطمئن شود کسي دنبالش نيامده و بعد مي رود داخل.
وقتي مکس بالاخره به در مي رسد، براي دقيقه اي مردد است، بعد مي رود داخل.

داخلي - کارگاه کارول - روز

اتاق بزرگي است، شبيه آتليه. به هم ريخته است،اما پر از کار. مکس وارد مي شود و آرام راه مي رود.
در ميز کار اصلي، ماکت يک شهر بزرگ وجود دارد؛ ساختمان هايي شبيه کوهستان و تپه ها. کارول نگران اين است که مکس چه فکري مي کند.
جزئيات بسيار رويش کار شده و حالتي معصومانه دارد. به نظر مي رسد ساختش ده سالي طول کشيده. يک دنياي ماکتي است؛ قابل هدايت و جمع و جور.
مکس: واو.( با احترام) تو اينو ساختي؟
کارول:آه.
مکس: عاليه.
کارول: ممنون.( حالا به نظر مي رسد خاطراتي دردناک به يادش آمده.)مي خواستيم يه دنيا اين طوري درست کنيم.همه مي اومدن اينجا، ولي الان خب...( به ماکت نگاه مي کند) مي دوني چه حالي داره وقتي که دندون هات يکي يکي مي افتن و تو خبر نداري و يه روز متوجه مي شي که ديگه دندوني برات نموده؟
مکس( نجوا کنان): آره.
کارول: خب اينم همين طوريه.
کارول حالت غم را دور مي کند. چهره اش روشن مي شود.
کارول: خب، سرت رو بذار اينجا. همين جا.
مکس سرش را مي گذارد داخل سوراخي وسط شهر.حالا مي تواند آنجا را از درون ببيند. در حين نگاه کردنش، صداي آب را مي شنويم که دارد از يک کوزه بيرون مي ريزد.
کارول: حالا نگاه کن.
ما هنوز داريم از منظرگاه مکس مي بينيم؛ آب آرام خيابان ها را پر مي کند. برش هايي از ميان کارگاه و منظرگاه مکس از ماکت شهر
خيابان ها حالا پر از آب شده اند. يک قايق پارويي کوچک با چند تا عروسک چيز وحشي از چهارراه مي گذرند.
نماي بسته از قايق، عروسک هاي چوبي کارول و کي. دبليو است که به خوبي تراشيده شده.
مکس: واو.کاش منم توش بودم.
در خيابان هاي شهر ماکتي و پشت پنجره هاي ساختمان ها، مکس نسخه هاي کوچک جوديت، ايرا ، الکساندر، داگلاس و گاو را مي بيند.
کارول: آره، اينجا تنها جايي بود که هر چي مي خواستي اتفاق مي افتاد.
مکس: آره.
کارول: فکر کنم قرار نيست اتفاق بيفته، احتمالاً آخرش خودم تنها بمونم.
مکس رو مي کند به کارول.
مکس: کارول ما مي تونيم همچين جايي رو بسازيم.
کارول محتاط به نظر مي رسد، ولي هيجان زده شده.
کارول: جداً؟

خارجي- فضاي باز- بعد از ظهر

نماي باز و آرامي از مکس و کارول که دارند به طرف کمپ بر مي گردند.
مکس: خب ما اولش با يه دژ عالي شروع مي کنيم. بعدش شهر رو مي سازيم و يه زيرزمين. ولي منظورم اينه که بايد نگاهي واقعي بهش داشته باشي،چون منظورم اينه که اون زيرزمين و شبکه هاي زيرش همه چيز رو به هم وصل مي کنه.
کارول: مکس من از فکرت خوشم مياد.

خارجي - ساحل- روز

مکس، کارول و داگلاس همگي با هم کنار ساحل هستند.
کارول( بقيه را صدا مي زند): هي ! من ديگه تنها نيستم.
داگلاس:چرا؟
کارول: مکس مي خواد يه دژ بسازه!
مکس يک تکه چوب بر مي دارد و شروع به نقاشي کشيدن در شن ها مي کند. بقيه چيزهاي وحشي- جوديت، ايرا، الکساندر و گاو- دورش جمع مي شوند. کي.دبليو به گروه مي پيوندد.
مکس:... خب قراره به اندازه دوازده تاي شما و شش تاي من بلند باشه. و فقط ما مي تونيم بريم توش. مي تونيم يه اتاق پذيرايي بستني اي هم داشته باشيم. يه استخر شنا و وسايل ژيمناستيک.
چيزهاي وحشي دارند به دقت گوش مي دهند، گويي نقشه اصلي دنياست.
مکس:... و اگه هر کي که ما نمي خوايم بياد تو، مغزش کنده مي شه. کل ساختمون اتوماتيکه.
کارول و داگلاس سرشان را به تأييد تکان مي دهند.
الکساندر( به جوديت): از کجا مي دونه بايد مغز چه کسي رو بکنه؟
هيچ کس به او گوش نمي دهد. هنوز دارند نقشه دژ را نگاه مي کنند.
مکس ادامه مي دهد.
مکس: اوه و يه درخت مصنوعي هم مي ذاريم، ولي درخت نيست، يه تونله...
مکس درختي بيرون دژ مي کشد، ولي پاي گاو روي ساحل است؛ روي جايي که درخت بايد کشيده شود. مکس درخت را نصفه مي کشد و از جلوي پاي گاو ردش مي کند. به گاو نگاه مي کند، واضح است که گاو خيال ندارد حرکت کند.
مکس: پس اين درخت نيست، يه تونله و تونل به دژ مي رسه. ايرا، تو مي خواي مسئول تونل باشي، چون خوب مي توني بکني؟
ايرا:واو. آره.
الکساندر: نمي خوام مغزم کنده بشه!
کسي چيزي نمي گويد.
ايرا: اين دژ هيچي نشده منو خوشحال کرده.
الکساندر: اصلاً کسي صدام رو مي شنوه؟
مکس: و همگي با هم توش مي خوابيم.( مکث،به همه نگاه مي کند)نظرتون چيه؟
جوديت: من که واقعاً فکر نمي کنم همچين چيزي جواب بده. ( با کمي اميد)ولي اگه جواب بده...( دوباره خودش مي شود)نمي دونم . نمي دونم. من هيچي نمي دونم. ولي دوست دارم توي همچين چيزي بخوابم.
لبخندي کوچک بر لب او مي نشيند. الکساندر اين را مي بيند و دست از گريه مي کشد.
مکس( به کارول):کارول، تو مسئول ساختش مي شي؟
کارول( نامطمئن): اوه . آه...
داگلاس:کارول تو حتماً بايد بشي مسئولش. تنها کسي هستي که مي توني کار رو پيش ببري.
کارول( قبول کرده، ولي هنوز زياد مطمئن نيست): آره، خب... درست مي گي، ولي ...
مکس: کي.دبليو، فکر نمي کني کارول بايد بسازدش؟
کي.دبليو:آره. اون تنها کسيه که مي تونه.
زمزمه هاي تصديق. کارول از اين پشتيباني خوشحال شده.
جوديت: اگه اون نسازه من مي سازمش.
کارول(آرام):واو... واقعاً مي خواي من اين کار رو بکنم؟
داگلاس: فکر کنم ايده آله.
کارول:خب، باشه...( به بقيه) اگه همگي مي خواين و مي خواين من بسازم، افتخاريه.
ايرا رو مي کند به جوديت.
ايرا: جودي تو هم خوب کار مي کردي.
جوديت شانه بالا مي اندازد.
جوديت: آره.

خارجي- محوطه اي باز/ منطقه دژ- ميانه روز

ساخت و ساز قرار است شروع شود. مکس يک مشت سنگ مي آورد و مي ريزد آنجا. درست بعد از او ايرا يک تکه سنگ بزرگ مي آورد و مي اندازد بالاي سر مکس. نزديک است مکس زيرش له شود.
از هر طرف سنگ ها پرت مي شوند و يک ستون درست مي شود. مکس خوشش آمده. همگي شادمانه کار مي کنند، به کارشان اعتقاد دارند.
مکس گاو را که در بالاي تپه ايستاده هدايت مي کند.
مکس:يه کم اون ورتر. يه کم بيشتر. آره همون جا.
مکس روي صخره مي پرد و يک تکه سنگ بزرگ به پايين مي افتد. مکس خوشحال مي شود.
کارول دو درخت بزرگ را هل مي دهد. درخت ها از ريشه در مي آيند.
کارول و داگلاس سعي دارند پي اصلي ساختمان را درست کنند. ايرا کنار تل کوچکي از سنگ ها ايستاده. کارول داگلاس را همچون يک چمدان گرفته، از آن براي متر کردن استفاده مي کند.
مکس دورتر رفته تا پرسپکتيو آنجا را داشته باشد.
کارول( در طول راه براي مکس داد مي زند): اينجا چطوره؟ خوشت مياد؟
مکس: آره. يه کم اين ورتر. بايد هفت تا داگلاس باشه.
کارول دوباره داگلاس را بلند مي کند.
کارول( به داگلاس):چي خوردي؟
داگلاس( کمي خجالت زده): سنگ.
کارول: سنگ؟ در مورد سنگ خوردن چي بهت گفتم؟
داگلاس: اون شيش تاست.
کارول: يه کم سنگين شدي.
داگلاس: آره مي دونم.(مکث)همينجا.
کي.دبليو از کنار مکس مي گذرد، دارد يک شاخ را با خودش مي برد.
مکس: سلام کي.دبليو.
کي .دبليو: سلام سلطان.
کارول داگلاس را کمي ديگر تکان مي دهد.
کارول: اينجا چطوره؟
مکس: هفت تا داگلاس مي خواد نه کمتر نه بيشتر.
کارول: هفت تا داگلاس چاق.
$خارجي - محوطه دژ- کمي بعد
همه مشغول اند. سنگ ها جمع شده اند، چوب ها روي هم آمده اند، چيزهاي وحشي دارند روي زمين ميله مي گذارند و اطراف را گود مي کنند. مکس مي دود، فرمان مي دهد، بالاي سر همگي شان ايستاده.
مکس: نصفش قلعه مي شه، نصفش دژ، نصفش کوه و نصفش کشتي .يه لابراتوار مي سازيم که توش ربات داشته باشيم، کارگاه کوچيک خودمون و زبان مخصوص خودمون. و يه ماشين مي سازيم که پاهامون رو بلند کنه و ما بتونيم پرواز کنيم.
کارول و داگلاس درخت هاي بزرگي روي شانه شان حمل مي کنند.
کارول جوديت را که دارد چوب جمع مي کند نگاه مي کند.
کارول: تو خنديدي. نمي توني رد کني که فکر خوبيه.
جوديت: من رد نمي کنم.( حالا با لبخند) معتقدم بخشيش مال خودمه.
کارول:کدوم بخشش؟
جوديت: اون بخشش که گفتم« آره فکر خوبيه.»
کارول و جوديت مي خندند.
کي.دبليو دارد براي خودش کار مي کند، درخت ها را مي کند و تکه تکه شان مي کند.
ايرا يک تخته سنگ به داگلاس مي دهد.
ايرا: اوه!
جوديت صورت الکساندر را ليس مي زند.
الکساندر: جوديت، قلقلکم اومد.
مکس مي رود به داخل تونل و مي بيند ايرا دارد به ديوارها مشت مي کوبد و حفر مي کند.
مکس: ايرا از تونل خوشم اومد خوبه.
ايرا: اوه! ممنون سلطان.
مکس از حفره بيرون مي آيد و داگلاس را مي بيند که دارد تير اصلي و وسطي دژ را مي گذارد . کارول از پشت سر مي آيد.
کارول:تير عاليه داگلاس. قويه.
داگلاس( از توجه او خوشحال شده، ولي گيج است، نمي داند اين تعريف را چطور هضم کند): اوه ممنون. اينها ستون هايي ان که هميشه مي کارم.
کارول دارد روي ديوار کار مي کند، مي تراشدش. مکس دست کارول را مي گيرد و يک M حک مي کند.
کارول قلبي دورش مي کشد. همديگر را بغل مي کنند و شروع به زوزه کشيدن مي کنند.
برش به : جوديت، مکس و کارول را نگاه مي کند. او به فکر فرو رفته.

خارجي- حفره- روز

جوديت و ايرا در حفره شان نشسته اند. مکس در دور دارد کار مي کند.
جوديت(زمزمه کنان): پيسسسس!
مکس سر بلند مي کند . جوديت اشاره مي کند که بيايد.
جوديت : الان با کارول چي کار داشتي؟
مکس: فقط داشتيم صحبت مي کرديم.
جوديت: اوه، رمزي نه؟ خب بذار ازت يه چيزي بپرسم. کارها اين اطراف چطوره؟ همگي يکي هستيم يا بعضي هامون از بعضي هاي ديگه بهترن؟دوست داري آدم مورد علاقه ت رو انتخاب کني؟
ايرا شروع به ماليدن شانه جوديت مي کند.
جوديت: اوه.
مکس: نه، من همه تون رو يه اندازه دوست دارم.
جوديت: اوه اين حرف رو نزن. من که مي دونم چه خبره. سلطان يکي رو بيشتر دوست داره، چقدر باحاله.(ايرا هنوز دارد پشتش را مي مالد)اوه. بسه. ( به مکس) رنگ مورد علاقه هم داري؟ ميت ونم رنگ مورد علاقه ت باشم؟ عصبي مي خندد، چشم هايش را براي او گرد مي کند. مکس عصباني مي شود، نمي داند چه بگويد. مکس خنده اي الکي تحويلش مي دهد. او هم خنده اي مصنوعي تر تحويلش مي دهد. و هر دو شروع مي کنند به خنده هاي مصنوعي. خنده مصنوعي مکس کمي بدجنسانه تر است. جوديت سکوت مي کند، آزرده شده.
جوديت( نزديک است گريه کند):مي دوني چيه؟ نمي توني اين کار رو باهام بکني. اکه ناراحتي، کارت اين نبايد باشه که ما رو هم ناراحت کني. اگه عصباني بشم و بخوام بخورمت،بعدش بايد بگي« باشهف مي توني منو بخوري، من دوستت دارم، هرکاري بکن که خوشحالت کنه.» تو بايد اين کار رو بکني.
مکس نمي داند چه بايد بگويد. کي.دبليو مي آيد تا نجاتش دهد.
کي.دبليو:بيا مکس. بيا بريم سراغ اون شاخه ها.
مکس: آره... باشه.
مکس رو بر مي گرداند که برود، جوديت پايش را مي گيرد.
جوديت: اميدوارم حرفم رو شنيده باشي سلطان.
مکس سعي دارد پايش را عقب بکشد.کي.دبليو پايش را مي گذارد روي دست جوديت، مکس را آزاد مي کند.
جوديت:آخ!
کي.دبليو:آره، صدات رو شنيد جوديت. همه هميشه صدات رو مي شنون.
مکس و کي.دبليو دور مي شوند.
جوديت( پشت سرش داد مي زند): کي.دبليو فکر مي کني زور داري؟ اون زور واقعي نيست.(مکث)هي با توام!
مکس سر مي گرداند.
جوديت :نه!تو نه! هنوز با کي.دبليوام!

خارجي - تل شني- بعداز ظهر

مکس و کي.دبليو بالاي تل شني راه مي روند. زيرشان يک ساحل شني سفيد بزرگ است که اقيانوس آبي پشت سرش نمايان مي شود. ساحل پوشيده از درخت هاي بزرگ است.
کي.دبليو:باشه، جوديت مي تونه بد باشه. تو فقط بايد اينو درک کني. ( مکث) تو بايد با باب و تري حرف بزني.( مکث) سلطان!
به راه رفتن ادامه مي دهند.
کي.دبليو: جدي مي گم، اونها باهوش ان. جواب همه چيز رو دارن.
مکس سرش را بلند مي کند و کي.دبليو خندان است. او را از بالاي تل شني به پايين هل مي دهد، بعد خودش پشت سرش مي آيد. با همديگر به پايين غل مي خورند.

خارجي- شن هاي کنار اقيانوس

مکس بلند مي شود و به طرف کي.دبليو مي دود، ولي مي ايستد. او دارد مي خندد. صدايي مي شنود و سرش را بلند مي کند.
دو جغد در حال پروازند.
مکس آنها را که مانند بادبادکي در هوا هستند نگاه مي کند. يکدفعه گويي موشک به آنها خورده باشد، يکي از آنها سقوط مي کند روي ساحل. مکس سر بلند مي کند، دومي هم همين طور مي افتد زمين.
مکس متوجه مي شود که کي.دبليو آنها را زده . گيج شده.
کي.دبليو( به طرف جغدها مي دود): صبر کنين دارم ميام!
کي.دبليو به طرف آنها مي رود و با آنها بر مي گردد. اندازه شاهين هستند. هرکدام زير يک دست کي.دبليو هستند. آنها کمي منگ هستند، ولي کاملاً در کنار کي.دبليو راحت اند.
کي.دبليو: خب نظرت چيه؟
مکس: آم...
کي.دبليو: اينها باب و تري هستن. عاشق اين کارن. باب، تري، اين مکسه، اين همون گاز گيره ست که براتون گفتم.
جغدها جيغ مي زنند.
کي.دبليو: بگو سلام.
مکس: سلام.
کي.دبليو( به جغدها): ازتون يه راهنمايي مي خواد.
به مکس نگاه مي کند. مکس نمي داند چه بگويد.
کي.دبليو: برو، اونها قضاوت نمي کنن.
مکس: منظورت اينه که فقط ازشون بپرسم؟
کي.دبليو:آره.
مکس سعي دارد بداند چه بگويد.
تري جير جير مي کند.
کي.دبليو: اونها مي گن بهتره تو هفت کلمه سؤالت رو بپرسي.
مکس: باشه...( با انگشتانش مي شمارد) چطوري، من، مي تونم، همه، رو، اوکي، کنم؟
دوباره جير جير مي کنند. اول باب، بعد تري.
کي.دبليو: اوه آره.بهش فکر نکرده بودم.
دوباره جير جير مي کنند. اول تري بعد باب. کي.دبليو رو مي کند به مکس.
کي.دبليو: واو، اونها واقعاً اصلش رو گرفتن، مگه نه؟
مکس هيچ کدام از حرف هاي جغدها را نفهميده. تصميم مي گيرد به کي.دبليو بروز ندهد.
کي.دبليو: اونها عالي نيستن؟
مکس: آه...
کي.دبليو: اگه بيان با ما زندگي کنن چي؟باب،تري،چرا نمياين با ما زندگي کنين؟ ما داريم يه چيز عالي مي سازيم.
باب جير جير مي کند.تري جير جير مي کند.
کي.دبليو: اوه خوبه! مگه نه مکس؟
مکس يک دقيقه فکر مي کند.
مکس: خب... کارول چي؟
کي.دبليو: اون کاروله. مي تونم دوستش داشته باشم و با باب و تري هم دوست باشم.

خارجي- دژ - روز

کي.دبليو و مکس با باب و تري بر مي گردند به دژ. مي بينند که دژ کم و بيش آماده شده. بزرگ است . 200 فوت ارتفاع دارد و جزئياتش عالي است. مکس شادمانه به طرف دژ مي دود.
مکس:هي داگلاس! هي کارول کجاست؟
داگلاس: تو دژه. قسمت آخر، اتاق اصلي.

داخلي - تونل دژ- غروب

مکس مي پرد به تونل و وارد دژ مي شود.

 فيلمنامه کامل « جايي که وحشي ها هستند»

داخلي - دژ - غروب

مکس: هي کارول! دژ عالي شده!
کارول: آره ممنون، حسابي روش کار کرديم. کجا بودي؟
مکس( سريع، آشفته): خب کي.دبليو منو برد دوست هاش باب و تري رو ببينم. اونها واقعاً مي خواستن تو رو ببينن. حتي شايد موندن.
کارول نگاه مي کند و مي بيند کي.دبليو با باب و تري وارد مي شود. سکوتي پر تنش. الکساندر پشت سرش مي آيد ، سعي دارد به جغدها نگاه کند.
الکساندر(هيجان زده): اوه، پس اينها باب و تري معروف ان؟
باب و تري جير جير مي کنند.
الکساندر( کلي ذوق زده شده): چي؟ کي.دبليو درباره من گفته بود؟
ايرا: اوه سلام بچه ها.
الکساندر: چي گفته؟
دوباره جير جير مي کنند.
الکساندر( هيجان زده): جدي؟
آنها به طرف جوديت جير جير مي کنند.
جوديت: اوه صداي من؟ ممنون. خب گاهي...
جوديت کمي مي خواند. باب و تري رو مي کنند به ايرا و جير جير مي کنند.
ايرا: مي دونم، مرد خوش بختي ام.
جوديت خودش را آراسته مي کند.
الکساندر( به جغدها): هي، شماها جوک هم مي گين؟
دو بار جير.
الکساندر: اونجا کيه؟
جير.
الکساندر: گاوي که مدام حرف مي زد...
باب و تري جير جير بلندي مي کشند و حرف الکساندر را قطع مي کنند.
همگي مي خندند.
الکساندر: اوه، محشره. کي.دبليو اونها عالي ان.
ايرا: آره، جوک باحالي بود.
کارول رو مي کند به مکس.
کارول: مکس دژ چشه؟ فکر کردم گفتي اتوماتيکه.
مکس: چي؟
کارول: فکر کردم گفتي اگه کسي که ما نمي خوايم بياد اينجا، مغزش اتوماتيک درمياد.
چيزهاي وحشي همگي از حرف کارول که در مقابل باب و تري زده شوکه شده اند.
مکس( گناهکارانه): اوه خب... فکرش رو کرده بودم ولي به اين نتيجه رسيدم که کار درستي نيست. اگه ما اونها رو بشناسيم، بايد مغزشون سرجاش بمونه.( خام دستانه)حتي اگه اونها رو هم نشناسيم...
چيزهاي وحشي نا آرام اند. اين از آن چه انتظارش را داشته اند بدتر است.
کي.دبليو:فکر مي کنم بايد از باب و تري معذرت خواهي کني.
کارول:از جغدها معذرت خواهي نمي کنم.اونها احمق ان.
نفس هاي بلندي از گروه.
ايرا: کارول اين حرف تنفرانگيزيه.
کارول: چرا آورديشون اينجا؟ تمام مدت داشتي اين کار رو مي کردي؟ اونها توي ستون ما نمي خوابن!
فضا به هم ريخته.
الکساندر( به پس گردن مکس مي زند): هي، تو بهترين سلطان هستي. تو همه چيز رو عوض کردي.

خارجي- ساحل - روز

کارول نشسته ، ناراحت. مکس نزديک مي شود و کنارش مي نشيند.
مکس: سلام کارول.
کارول: نمي فهمم چرا اين قدر اونها رو دوست داره.
مکس: آره... منم نمي فهمم اونها چي مي گن.
کارول: جداً؟
مکس: آره.
کارول: حالا همه از دستم عصباني ان.
مکس: يه کاري هست که دوست دارم بکنم تا حالم رو بهتر کنه.
کارول: چه کاري؟
مکس( آرام): يه جورايي شخصيه.
کارول(شيرين): مي توني به من بگيش.
مکس به کارول نگاه مي کند و لبخند مي زند.
برش سريع به :

خارجي - جنگل - روز

 فيلمنامه کامل « جايي که وحشي ها هستند»

چيزهاي وحشي همگي دور هم جمع شده اند.
مکس: خب ما يه جنگ راه مي ندازيم! همديگه رو مي زنيم.
کارول خيلي هيجان زده شده.
ايرا: همديگه رو مي زنيم؟
جوديت: هوممم...
گويي همه آمادگي دارند.
مکس: آره با تيکه هاي بزرگ گلي. وقتي بچه بودم هميشه اين کار رو مي کرديم.
داگلاس: هوم. ما خيلي وقته جنگ گلي نکرديم...
مکس: آره، بهترين راهيه که مي تونيم با هم خوش باشيم. حالا بايد دو دسته بشيم.خب کي مي خواد جزو بدها باشه؟
هيچ کس دست بلند نمي کند.
مکس: باشه. من يکي رو انتخاب مي کنم( اشاره به جوديت)آم، تو آدم بده...
جوديت: آره مي دونستم.
مکس( اشاره به الکساندر): ... و تو هم حتماً آدم بده.
الکساندر: چي؟ اه ... لعنتي.
شانه مي اندازد.
ايرا: آم.... منم بدم... جدي مي گم.
مکس( اشاره به ايرا): باشه، تو هم مي توني با بدها باشي.
ايرا: جودي من با توام.
جوديت: آره شنيدم.
ايرا به بدها مي پيوندد.
مکس: يکي ديگه هم مي توني انتخاب کني.
جوديت( به مکس): باشه. تو رو انتخاب مي کنيم.
مکس(خندان): نه، نمي تونم آدم بده باشم. من آدم خوبم.
مکس به گاو نگاه مي کند.
مکس: و آه... و تو...
مکس سر مي گرداند.
مکس( به آدم بدها): اون با شماست. تو تيم شماست.
داگلاس( به کارول): پس من آدم خوبم؟
کارول: آره معلومه، تو بهترين تيراندازي.
کي.دبليو از جنگل بر مي گردد.
جوديت: هي، کجا بودي؟
کي.دبليو: با باب و تري خداحافظي مي کردم.
الکساندر: هي کي.دبليو مي خواي تو تيم من باشي؟ ما آدم بدهاييم.
مکس( هيجان زده): نه، نه نه، نه . تو با مايي. تو آدم خوبي.
کارول( از روي افتادگي): آره کي.دبليو، آدم خوب باش.
مکس: باشه. آره ، تو با مايي. تو و من و کارول.
مکس کي.دبليو را مي برد پيش کارول ، سعي دارد آشتي شان دهد.
کارول: سلام کي.دبليو.
کي.دبليو نگاهش مي کند. کمي نرمش به خرج مي دهد، حتي لبخندي هم مي زند. مکس تماشا مي کند، خوشحال است و راحت.يک مرتبه جنگ همه را به هم نزديک کرده.
داگلاس مي رود تا به آنها بپيوندد.
مکس: خب. ما سعي مي کنيم آدم بدها رو بکشيم...( يک تکه کلوخ بر مي دارد) با زدن اين کلوخ ها به سرشون. سعي مي کنيم تيکه هاي بزرگ رو پيدا کنيم...
بام ! ناگهان ضربه اي به پشت سر مکس مي خورد. مي بيند الکساندر دارد مي خندد. او اولين کلوخ را انداخته و دارد يکي ديگر آماده مي کند.
الکساندر: اينو نديدي!
جنگ شروع شده.
کارول: فرار!
مکس: قايم شين!
داگلاس: صبر کنين! ما هنوز رسميش نکرديم!
مکس و تيمش فرار مي کنند.
جوديت: آره بهتره در برين.
الکساندر: آدم بدها مي برن!
ايرا: مواظب آدم بدها باشين!
جوديت: دوست داشتني داريم ميايم بگيريمت! بمير!
مکس مي دود و به دل جنگل مي رود، تيمش به دنبالش. همه جا کلوخ مي بارد.
مکس و داگلاس از آب راه مي گذرند، به مقابله با ايرا و جوديت مي پردازند.
الکساندر: آره! تير مستقيم.
جوديت: خوب زدي ايرا!
کي.دبليو از پشت خاک ريز بيرون مي آيد، به آب راه مي رود، پيش مکس و داگلاس. کارول هم خودش را به آنها مي رساند.
مکس( بلند، حالتي نظامي): بايد بريم از بالا بجنگيم! برين بيرون!

خارجي- محوطه اي باز کنار صخره- ادامه

جوديت و ايرا گير افتاده اند و خودشان را پشت سنگي بزرگ مخفي کرده اند. مکس، داگلاس و کارول دراز کشيده اند و منتظرند،آنها در تپه اي ايستاده اند که بالاي سر آدم بدهاست.
هر بار که جوديت و ايرا سعي دارند سرشان را بيرون آورند، مکس و تيمش آنها را مي زنند.
کارول: گيرشون انداختيم! نمي تونن تکون بخورن!
مکس: با شماره سه مي زنيمشون!
داگلاس: باشه!
مکس: يک ، دو ، سه!
ايرا: شماها باختين... آخ!
مکس، کارول و داگلاس به آن دو کلوخ مي زنند.
جوديت( از پشت سنگ، خندان): آه ه! بسه!بسه، بس کنين.
ايرا( از پشت سنگ): جودي، گير افتادم.
مکس( به تيمش): عاليه!
آنها کلوخ هاي بيشتري مي اندازند. صداي جوديت و ايرا را از پشت کنده مي شنويم.
جوديت: اوه ه، واو!
ايرا: بذار تيرهاشون رو هدر بدن.
جوديت: کلوخشون تموم نمي شه. واهو! محکم بود. فقط بازيه! بذارين بيايم بيرون.
مکس( به کارول و داگلاس): صبر کن، صبر کن. يه فکري دارم. بياين بيرون!
جوديت:نه!
مکس: چرا نه؟
جوديت: آه،چون مي زني به سرمون.
مکس: بياين بيرون!
جوديت: نه!
مکس: چرا نه؟
جوديت: چون وقتي مي گم ما رو مي زنين، جوابي نمي دين.اين يعني اين که قراره بزنين به سرمون.
مکس( به کارول و داگلاس): اه، اونها فهميدن.
مکس فکر مي کند.
مکس: باشه، بريم! کمين!
مکس، داگلاس و کارول مي دوند به طرف آن دو.
مکس: حمله!
جوديت فرار مي کند.
جوديت: ايرا کمک! کارول رو بزن.
ايرا: اوه، خوب بود. مي گيرمت!
تکه گل بزرگي به درخت پشت سرشان مي خورد و مي افتد زمين. وقتي به زمين مي رسد، متوجه مي شويم که يک راکون است، که از آن به عنوان گلوله استفاده شده. کارول آن را مي گيرد و براي آدم بدها پسش مي فرستد. راکون به سر ايرا مي خورد و دماغش را گاز مي گيرد.
کارول: هي، کي ريچارد رو انداخت؟ اون الان با ماست.
ايرا:آه! آخ خ خ!
کارول: گرفتمت!
ايرا: آخ خ . حيوون نه! آخ خ ! واقعاً دردم گرفت. دماغم درد گرفت!
مکس به آنها مي رسد و مي بيند الکساندر دارد براي خودش در محيطي باز مي رود. الکساندر حتماً خيال کرده خط مقدم يک طرف ديگر است.
مکس: هي داگلاس، بزن. بزن به پاش!
داگلاس يک کلوخ نثار او مي کند. خنده دار است، ولي درد آور. الکساندر با چشماني اشک آلود بلند مي شود.
الکساندر: آخ خ !( مي بيند داگلاس و مکس دارند سرش داد مي زنند) اين کلک زدنه. من ديگه بازي نمي کنم.
مکس( در گوش داگلاس زمزمه مي کند): دوباره بزن.
جوديت: الکساندر بيا! با ما بجنگ!
داگلاس دوباره مي زند و اين بار مي خورد به پشت الکساندر. يک کلوخ خيلي بزرگ. به مکس دارد خوش مي گذرد.
الکساندر: آخ خ ! قبول نيست! ديونه شدي؟!
جوديت: الکساندر بايد بخوري، جنگه.
الکساندر: قبول نيست. داگلاس وقتي دردم مي اومد بازم منو زد. وقتي کسي زخميه نمي توني بزنيش. من ديگه بازي نمي کنم.
جوديت: همين الان برگرد اينجا.
ايرا: آلکس، تا ده بشمار. همه چيز بهتر مي شه.
جوديت: الکساندر گريه نکن!
الکساندر: اگه تا ده بشمارم تو مي ري ايرا؟
الکساندر مي رود.
جوديت: مثل من با ايرا صحبت نکن.
مکس يک کلوخ به جوديت مي زند، مي خورد به سرش.
مکس: بسه جوديت!
جوديت: آخ خ! چشمم!
کارول و کي.دبليو مي خندند و با هم نگاه رد و بدل مي کنند.
مکس مي خندد.
مکس، کارول و تيمش مي دوند.
در راه کارول مي افتد. مکس از رويش مي پرد، از روي شکمش بازيگوشانه رد مي شود. کارول مي خندد، مکس مي خندد.
حالا داگلاس از راه مي رسد، ولي نمي تواند سرعتش را کم کند تا به کارول نخورد.
داگلاس: واه!
سعي مي کند از روي کارول و مکس بپرد، ولي پايش مي خورد به سر کارول. دردآور و ناشيانه است، ولي يک طورهايي خنده دار هم هست.
کارول:آخ!
داگلاس نگران به نظر مي رسد.
داگلاس: کارول ببخشين، متأسفم!
کارول مي خندد. داگلاس راحت مي شود.
حالا کي.دبليو سريع دارد مي آيد، مي بيند که اين کار خنده دار است . مي دود و از بالاي سر کارول رد مي شود و مي افتد روي صورت داگلاس. کارول سريع از جايش بلند مي شود و ديگر نمي خندد. غضبناک است.
کي.دبليو( خندان): چي شد؟ يکي رفت رو سرت؟
کارول( عصباني): داري چي کار مي کني؟
کي.دبليو( خندان): چي؟
کارول: پات رو نذار رو سرم!
کي.دبليو( معصومانه، او منظوري نداشته): منظورت چيه؟ جنگه ديگه! داگلاس هم همين کار رو کرد.
کارول: آره ولي اون اتفاقي بود. تو عمدي کردي! اون از رو صورتم رد نشد!
کي.دبليو: شوخي بود. داشتم شوخي مي کردم.
کارول:آره، معلومه، انگاري که اصلاً منتظر نبودي پات رو بذاري رو سرم. به خاطر همين اين کار رو کردي.
مکس اين دعوا را نگاه مي کند. زير پاي آنها ايستاده، از يکي به ديگري نگاه مي کند.
کي.دبليو: خوبه، خوبه. مي دوني چيه؟ به خاطر همينه که ديگه نمي خوام باهات کاري داشته باشم.( او دراز مي کشد) برو،پات رو بذار رو سرم.
کارول: نه ، فراموشش کن. پام رو نمي ذارم رو سرت تا بهت احساس خوبي داده باشم.
کارول ول مي کند و مي دود به طرف تپه.
کارول: بيا داگلاس!
داگلاس(خردمندانه): کارول، فکر مي کنم کار درستي کردي، مي دوني همين که پات رو نذاشتي رو سرش، کار درستي بود.
نماي بسته اي از مکس که دارد اين حرف را مي شنود و جوديت و ايرا که دارند از دور از درد زخم هايشان مي نالند.
مکس به کي.دبليو نزديک مي شود. او روي زمين دراز کشيده. مکس مي رود روي سرش، او هنوز ناراحت است، خنده اي ضعيف.
کي.دبليو: ممنون مکس. ولي ديگه بسه.( مکث، آه مي کشد) نمي دونم چرا برگشتم. فکر کنم از ديدنت خوشحال شدم.
مکس ناراحت و نگران است.
برش به :

خارجي - دور آتش- شب، کمي بعد

مکس و تمام چيزهاي وحشي دور آتش نشسته اند. دور اتش مي گرديم، از يک چيز وحشي به ديگري. همگي کثيف و حسابي خاکي اند. زخم هايشان مشهود است، خيلي آشکارا خشمگين هستند. آنها مکس را به خاطر تمام بدبختي اي که جنگ بر سرشان آورده، سرزنش مي کنند.
جوديت( مضطرب): خب سلطان، چه خبر؟ اين طوري حکمراني مي کني؟ همه بجنگن؟ آدم بدها احساس بد کنن.همه احساس بد کنن!
ايرا: آره. من هنوزم يه کم گيجم و چشمم درد مي کنه.
جوديت: اوه چشم توئه؟ چشم همه درد مي کنه.
کارول: نه، مکس کي.دبليو رو بر مي گردونه. اون همه ما رو با هم نگه مي داره. اون قدرت داره.درسته؟ نشونمون بده. بيا سلطان.
مکس به گوشه اي مي رود . همه منتظرند. نمي داند چه کار کند، پس يک کار قديمي را انجام مي دهد. بالاخره عوض اين که حرف بزند، رقص آدم آهني واري را مي کند که براي مامانش کرده بود.
همگي گيج هستند.
ايرا: آها، يکي سلطان رو شيکونده.
جوديت: من که نمي فهمم. صبر کن، فهميدم. اين احمقانه ست.
مکس ديگر نمي رقصد.
ايرا: فکر کنم تموم کرد. جودي چي شد؟
جوديت: ما هم منتظريم.
الکساندر: افتضاحه.
جوديت رو مي گرداند و مي رود. تمام چيزهاي وحشي آرام بلند مي شوند. در آن لحظه، يک دانه برف نمايان مي شود. دانه هاي برف بيشتر مي بارد.
جوديت، ايرا و الکساندر دور مي شوند. کارول صبر مي کند تا تمامشان بروند.
کارول مي رود، فقط مکثي مي کند تا سرش را تکان دهد. بسيار از مکس نااميد شده. او در دل جنگل محو مي شود.
براي دقيقه اي مکس مطمئن نيست که با کارول برود. او تنها شده، به اطراف نگاه مي کند، همه جا پوچي مي بيند. برف بيشتر مي شود.
او به تاريکي خيره مي شود.
مکس( صدا مي زند، ترسيده): کارول؟
جوابي نمي آيد. او کنار درخت مي نشيند و فکر مي کند بايد چه کار کند.

خارجي - محوطه کمپ - صبح فردا

مکس از دل جنگل بيرون مي آيد و به گوشه صخره مي رود. او به آب خيره شده است در فکر است.

داخلي - دژ - همان شب

مکس: سلام.
بالاخره کنار الکساندر مي نشيند؛ کمي مردد و عذرخواهانه.
هيچ کدامشان براي دقيقه اي صحبت نمي کنند. مکس زخم پشت الکساندر را مي بيند. گفت و گويشان حالتي آرام دارد تا کسي را بيدار نکنند.
مکس: جاي کلوخه؟
الکساندر: آره،مال اونيه که داگلاس بهم زد.
مکس: متأسفم.
الکساندر : چيزي نيست.
مکس( همدردانه): کسي واقعاً به حرف هات گوش نمي ده، هان؟
الکساندر: اوه تو هم متوجه شدي؟(مکث)آره. گمون کنم تو بهش عادت نداري... اين که سلطان باشي.
مکس هنوز دلش پر است. به او لبخند مي زند.
مکس : من واقعاً اينجا رو به هم ريختم.
الکساندر مکس را نگاه مي کند.
الکساندر: تو واقعاً سلطان نيستي، هاه؟ تو فقط يه آدم معمولي هستي.
مکس گناهکارانه الکساندر را نگاه مي کند.
الکساندر( نااميد): مي دونستم.( بعد خيلي جدي به مکس)من حتي شک دارم سلطاني باشه که بتونه تمام کارهايي که تو گفتي رو بکنه.
مکس چيزي نمي گويد.
الکساندر: ببين برام مهم نيست، فقط هيچ وقت نذار کارول بفهمه.

داخلي - دژ- شب

تمام چيزهاي وحشي خواب اند. مکس بيدار است و کارول را نگاه مي کند. کارول دارد زمين را چنگ مي زند، مغشوش است و بي خواب. مکس را ترسانده.

 فيلمنامه کامل « جايي که وحشي ها هستند»

داخلي - محوطه دژ- صبح

هوا گرفته است. مکس داخل دژ است، دارد روي ديوار چيزي مي کشد. کارول نزديک مي شود.
کارول به او مي رسد و متوجه جاهاي روي ديوار مي شود.
کارول: هي مکس. اون چيه؟
مکس: آم... خب داشتم فکر مي کردم سلطان يه جاي مخفي لازم داره. مثلاً يه اتاق مخفي براي سلطان.
کارول به دژ نگاه مي کند، سرش را خم مي کند.
کارول: خب، من که نمي فهمم... چيه...
مکس: خب مي دوني مثل ... مثل يه جاي کوچيک. با يه در که خيلي بزرگ نيست.
وقتي کارول شروع به درک حرفش مي کند، احساساتش بيرون مي ريزد.
کارول(تعمق مي کند): نمي دونم...( دژ را ورانداز مي کند) من با درهاي مخفي تصورش نکردم. ( براي جمع کردن فکرهايش و يافتن راهي براي خروج) اگه يه جاي بزرگ با درهاي بزرگ باشه چي ؟
مکس: اون... اون طوري نبايد باشه. بيشتر شبيه...بيشتر شبيه... شبيه...
اين دارد کارول را عصبي ميک ند. سعي دارد خشم خودش را هدايت کند، ولي نمي تواند.
بدون اخطار و با صدايي بلند، او با مشت حفره اي در ديوار مي سازد.
مکس متعجب شده.
کارول( خجالت کشيده): اين قدر بزرگ؟
کارول رو مي گرداند و مي رود ، آشکارا آزرده شده.

داخلي - دژ - قبل از غروب

همه در دژ خواب اند.
مکس کنار جايي که قرار است اتاق مخفي اش باشد خوابيده. هنوز ساخته نشده. فقط روي زمين خط کشي شده.
مکس از خواب مي پرد. صداي کارول از تاريکي مي آيد.
کارول( محکم و مغشوش): همه بيدار شين، بيدار شين! بياين بيرون! همه چيز اشتباهه!
همگي بيدار مي شوند.
جوديت: چي شده؟
کارول: همگي بيدار شين.
داگلاس:کاروله.
بيرون مي روند. کارول از دوربين رو بر مي گرداند.
جوديت: کارول نکن.
ايرا: تو خوبي؟
کارول: همه ش اشتباهه. نبايد اين طوري باشه.
جوديت: اوه، مي دونستم اين طوري مي شه.
کارول: بيدار شو و بيا بيرون.
داگلاس: چي شده؟
کارول: بيا بيرون. اشتباهه. حتي نمي تونم نگاهش کنم.
داگلاس: چيه؟
کارول: نبايد اين طوري باشه!
داگلاس : نه کارول.
کارول: توگفتي همه قراره با هم باشيم و حالا مي گي اتاق مخفي مي خواي و کي.دبليو هم گذاشته رفته. و حالا بايد نگران مرگ خورشيد باشم. نگاش کن. ديگه در نمياد! مرده!
جوديت:چي؟!
ايرا: خداي من.
تمام چيزهاي وحشي ترسيده اند.
مکس: کارول بس کن!
کارول: مرده. مرده.
مکس: تو همه رو مي ترسوني.
کارول: صبحه.
مکس: خورشيد نمرده.فقط شبه.
کارول: از کجا مي دوني؟ من به حرف هات اعتماد ندارم. همه چيز داره عوض مي شه. خيلي خب بيا داگلاس. ما خرابش مي کنيم.کارول به طرف دژ مي رود.
مکس( جولي کارول را مي گيرد): کارول، تو اينجا رو خراب نمي کني!
کارول: اينجا قرار بود جايي باشه که فقط هرچي خودت مي خواي اتفاق بيفته.
کارول لحظه اي به مکس خيره مي شود، خشک شده، بعد رو مي کند به داگلاس تا از او کمک بگيرد.
کارول: بيا داگلاس، کاري رو که مي گم بکن.
داگلاس به او خيره شده است، حرفي نمي زند.
مکس: نه! ما همه اينجا زندگي مي کنيم، نه فقط تو. مال همه ست. جوديت و ايرا و بقيه اينجا زندگي مي کنن.
جوديت: اوه بالاخره ما هم اومديم.
کارول: تو قرار بود ما رو جاي امني نگه داري. قرار بود مواظب ما باشي و نبودي.
داگلاس: کارول.
مکس: متأسفم!
کارول: اين کافي نيست.
داگلاس: کارول.
کارول: تو سلطان افتضاحي هستي.
داگلاس: کارول!
کارول: چي؟!
داگلاس: اون سلطان ما نيست.
کارول: چي؟ اين حرف رو نزن! چطوري مي توني اين حرف رو بزني؟ چطور جرئت مي کني؟
داگلاس: هيچ چيزي به نام سلطان وجود نداره.
کارول: اين حرف رو نزن.
داگلاس: اون فقط يه پسره که سعي مي کنه نشون بده يه گرگه که سعي مي کنه سلطان باشه.
کارول: اين طوري نيست!
ايرا: اون شبيه ماست.
جوديت( خودش را نفرين مي کند،دوباره خنگ شده):آه ه!چرا به خودم گوش ندادم؟
داگلاس: ببين، من فقط به خاطر اين پيش اومدم که تو مي خواستي، باشه؟
کارول به داگلاس نگاه مي کند، او دارد عصباني مي شود.
کارول: اين حرف رو نزن!
مکس: نه! کارول بس کن!
ناگهان کارول دست داگلاس را مي کند. داگلاس ايستاده، به او خيره شده و از شانه اش شن بيرون مي ريزد.
داگلاس: آخ!
مکس: بس کن! داري چي کار مي کني؟!
کارول دست داگلاس را مي اندازد.
بقيه چيزهاي وحشي شوکه شده اند. ولي مشخص است چنين چيزهايي غير قابل اجتناب است.
داگلاس: کارول.
کارول:چيه؟
داگلاس: اين دست مورد علاقه م بود.
کارول: خب، من بهش بسته شده بودم. خودت کشيديش.
مکس: کارول بس کن!
کارول: تو دروغ گفتي!
مکس: تو قاطي کردي!
اين حرف به کارول بر مي خورد. او قاطي مي کند و عصباني مي شود.
کارول: من قاطي نکردم! تو قرار بود از ما مراقبت کني! تو قول دادي!
( غرشي بلند) مي خورمت!
مي دود دنبال مکس.
مکس مي دود و فرار مي کند. کارول به دنبالش در جنگل مي دود.

خارجي - جنگل - ادامه

کارول به حال هيستريک گريه مي کند و دنبال مکس در جنگل است. هر دو با تمام سرعت مي دوند. مکس به قسمت کم سطح جنگل مي رود. آن قدر کوچک است که کارول نمي تواند وارد شود. کارول ابتدا سرش را به درخت مي کوبد. جنگل متراکمي است. کارول ميان درخت ها گير مي افتد. مکس بيرون مي آيد و از ميان جنگل مي دود. کارول فرار او را تماشا مي کند.
مکس در دل جنگل مي دود. به يک راه مي رسد.
در راه مي دود. صداي کارول از دوردست مي آيد. مکس به عقب نگاه مي کند، سعي دارد ببيند کارول کجاست که با تمام سرعت به کي.دبليو مي خورد.
کي.دبليو: بيا، بيا. بيا اينجا.
کي.دبليو نگاه نااميدي دارد. مکس سعي دارد چهره اش را بخواند. کارول دارد نزديک تر مي شود.
کي.دبليو دستش را مي گيرد و از راه دورش مي کند.
کارول دارد مي دود، عصباني خرناسه مي کشد. او حالا ترسيده، بدون هيچ اثري از آن کارول دوست داشتني. او يک جانور وحشي شده.
کي.دبليو: بيا تو، بيا تو!
مکس: چي؟
کي.دبليو دهانش را باز مي کند و اشاره مي کند که مکس برود داخل.
کي.دبليو: برو تو. بخز توي دهنم. قايمت مي کنم!
صداي کارول نزديک تر مي شود. مکس متوجه مي شود که انتخاب ديگري ندارد. او مردد به دهان کي.دبليو پا مي گذارد. کي.دبليو او را قورت مي دهد.
مکس به داخل کي.دبليو مي رود. در معده اش کمي سنگ و چوب و راکون ( ريچارد) وجود دارد. او دارد يک شاخه مي جود. با مکس چشم در چشم مي شود.
مکس: اوه، سلام ريچارد.
برش ميان داخل کي.دبليو و محيط خارجي جنگل
کارول: مکس! مکس!
کارول سريع به کنار کي.دبليو مي آيد.
ما در نمايي نزديک از مکس در داخل کي.دبليو هستيم. او کمي با نور آنجا روشن شده. سعي مي کند آرام نفس بکشد.
کارول: کجاست؟!
کي.دبليو( محکم): نمي دونم.
کارول: بوش مياد!کجاست؟!(مکث) مي خوام باهاش حرف بزنم.
کي.دبليو: تو قاطي کردي!
کارول: من قاطي نکردم!
کي.دبليو: تو اونو مي خوري!
کارول( ناگهان ناراحت مي شود): نه، نه...من...من نمي خوام...نمي دونم.... فقط حرفش رو زدم.(زخم خورده) اون قدري که مي گه بدم؟
نماي بسته از مکس. او کمي آرام مي شود.
کي.دبليو: فقط برو!
کارول: من فقط مي خواستم همه با هم باشيم...
رو مي گرداند، شکست خورده، مي رود.
نماي بسته از مکس. او ناراحت کارول است.
کي.دبليو سخت نفس مي کشد. مي رود به محوطه کوچک تاريک و بازي که پر از درخت هاي افتاده است.
کي.دبليو: باورت مي شه؟
مکس: نمي خواد اون طوري باشه کي.دبليو اون فقط ترسيده.
کي.دبليو( يک طورهايي آرام شده): خب اون فقط سخت ترش مي کنه. به اندازه کافي هم سخت هست.
مکس( به رفتار خودش فکر مي کند): مي دونم(مکث). ولي اون عاشقته. تو خانواده شي.
کي.دبليو دقيقه اي به اين حرف فکر مي کند.
کي.دبليو: آره...گمون کنم.
مکس: من نمي تونم اينجا خوب نفس بکشم. مي توني منو بياري بيرون؟
نمايي بسته از مکس. بالاخره دستي بزرگ به او مي رسد او را به سمت نور مي آورد. کي.دبليو سرش را خم مي کند و مکس از گلويش خارج مي شود.
بعد از بيرون آمدن، با هم مي نشينند، خسته اند.
مکس: کاش شماها يه مامان داشتين.
کي.دبليو چيزي نمي گويد، گويي حقيقت را درک مي کند.
مکس: مي خوام برم خونه.
خارجي -صحرا- روز
خورشيد بر صحرا مي تابد.
مکس مي دود و از جايي که ابتدا با کارول رفته بود، رد مي شود. پر از انرژي است، مي داند که مي خواهد برود، مي داند که به زودي خانه است.

خارجي - کارگاه کارول- روز

مکس از نفس افتاده به در کارگاه مي رسد و وارد مي شود.
مکس: کارول!

داخلي - کارگاه کارول- روز

شهر ماکتي خراب شده. بازمانده هايش در اطراف پخش هستند. گويي کارول در يک خشم تمام آنجا را به هم ريخته. مکس راه مي رود، ترسيده.
روي زمين مي نشيند و شروع به کار مي کند. او تکه هاي خراب شده چوب را بر مي دارد و شروع به چيدن آنها روي زمين مي کند، ما نمي بينيم دارد چه درست مي کند.

خارجي - صخره بالاي دژ

مکس به طرف دژ مي دود. نزديک که مي شود مي بيند کارول و داگلاس کنار هم نشسته اند. داگلاس بلند مي شود. از آنها دور مي شود تا مکس و کارول بتوانند صحبت کنند. داگلاس يک تکه چوب به جاي دستش گذاشته.
داگلاس( اشاره به مکس): مکس.
داگلاس دور مي شود، مهربانانه به پشت کارول مي زند.
کارول( گويي با اين سؤال به تمام سؤال ها پاسخ مي دهد): پس سر تو و وايکينگ ها چي اومد؟
مکس( شيرين و عذرخواهانه): خب... آخرش، من بايد مي رفتم.
کارول: چرا؟
کارول ناراحت و آزرده است، به دژ نگاه مي کند.
مکس: ولي من وايکينگ يا سلطان يا هر چيز ديگه اي نيستم.
کارول: نه، تو نيستي. ( مکث) تو چي هستي؟
مکس: من مکسم.
کارول: اوه.( مي ايستد)خب اين چيز زيادي نيست.
کارول براي ثانيه اي به اين حرف فکر مي کند، بعد دور مي شود.
مکس با ناراحتي رفتن او را نگاه مي کند.

خارجي - ساحل - شب

مکس و کي.دبليو اقيانوس را مي بينند. آب از ميان درخت ها مشخص است و آنها از منظرگاه خود مي توانند چيزهاي وحشي را ببينند که مبهوت و ساکت دور قايق مکس ايستاده اند.
کي.دبليو و مکس به تمام چيزهاي وحشي نزديک مي شوند ؛ جوديت، ايرا، داگلاس، گاو.
گاو: هي مکس؟
مکس لحظه اي از اين که گاو بالاخره حرفي زده گيج مي شود.
مکس: چيه؟
گاو: وقتي رسيدي خونه درباره ما چيزهاي خوب مي گي؟
مکس: آره حتماً.
گاو: ممنون.
الکساندر ميان جوديت و ايرا ايستاده. داگلاس آشکارا ناراحت است، به مکس نگاه مي کند.نمي داند چه بگويد.
مکس به طرف ايرا و جوديت مي رود.
مکس ايرا را در آغوش مي کشد.
به جوديت نگاه مي کند.
جوديت: اولين سلطاني بودي که نخورديمت.
الکساندر: درسته.
ايرا سر مکس را مالش مي دهد.
جوديت( اين لحظه عاطفي را به هم مي زند): مي بينمت.
مکس سر تکان مي دهد و به الکساندر مي رسد.
الکساندر: خداحافظ مکس.
مکس: خداحافظ.
مکس از او دور مي شود. مي بينيم محکم بودن چهره جوديت از بين رفته. او الکساندر را محکم در آغوش مي کشد. مکس مي بيند داگلاس کنار قايق ايستاده و آن را محکم گرفته.

داخلي - کارگاه کارول- روز

کارول عصباني وارد کارگاه مي شود، هنوز ناراحت است. متوجه هديه مکس که روي زمين است مي شود. خشمش سريع با ديدن قلبي که روي زمين ساخته شده از بين مي رود؛ قلبي که خيلي شبيه هماني است که پيشتر کارول برايش ساخته بود. در وسط قلب حرف «K» است.
کارول جلويش زانو مي زند. شروع به گريه مي کند.

خارجي - صحرا- روز

کارول در صحرا مي دود. هرچه سريع تر مي خواهد خودش را به قايق برساند.

خارجي - ساحل - روز

مکس و کي.دبليو شروع به هل دادن قايق به دريا مي کنند. ايرا و داگلاس کمک مي کنند. کي.دبليو کنار قايق مي ايستد و مکس را در آغوش مي کشد.
کي.دبليو: نرو. اون قدري دوستت دارم که مي خورمت.
مکس براي آخرين بار او را در آغوش مي کشد و آماده رفتن مي شود. در حالي که آنها دارند قايق را به آب مي اندازند، ما صداي خرد شدن برگ ها را از جنگل مي شنويم. همه بر مي گردند.
کارول مي دود خودش را از جنگل به ساحل مي رساند، ولي تا با مکس چشم در چشم مي شود، سرعتش را کم مي کند.
مکس محتاطانه نگاهش مي کند. کارول به اين حرکت احترام مي گذارد. به خاطر همين خودش را از مکس دور نگه مي دارد. کارول سرش را مي اندازد پايين، طوري ايستاده گويي دست هايش در جيبش است. مي خواهد چيزي بگويد، ولي نمي داند چه.
آنها دوباره مشغول انداختن قايق به دريا مي شوند. داخل آب، کي.دبليو ايستاده و مکس را مي گذارد داخل قايق. وقتي مکس روي لبه مي ايستد، او را بغل مي کند. حالا مکس آماده رفتن است. داگلاس و ايرا قايق را کمي بيشتر هل مي دهند تا از ساحل جدا شود.
مکس در آب به راهش ادامه مي دهد. مکس و کارول در حالي که مکس دارد دور مي شود، به هم نگاه مي کنند.
کارول به طرف قايق مي رود، آن طرف ساحل، نااميدانه مي خواهد چيزي بگويد يا کاري بکند. از کنار ساير چيزهاي وحشي رد مي شود و خودش را تا کمر به آب مي زند. مکس تماشا مي کند، درگير است. تمام اين مدت نگاهشان به هم گره خورده. کارول بسيار متأسف است، ولي نمي داند واقعاً چه مي تواند بگويد. مکس کارول را تماشا مي کند. او حالا تا شانه اش در آب اقيانوس است. زوزه اي ناراحت و غمناک تحويل مي دهد.
مکس: آووووووووو!
مي توانيم شکسته شدن صداي مکس را متوجه شويم. روحيه کارول از دست مي رود. بعد او اين را به عنوان نشانه اي از بخشودگي مکس مي بيند.
کارول( با غصه در جواب): آووووووووو!
چند لحظه اي پيش مي آيد که مکس و کارول زوزه هايشان با هم مخلوط مي شود. بالاخره ساير چيزهاي وحشي همراه مي شوند، همگي با غم زوزه مي کشند براي دوستشان که دارد مي رود.

خارجي - اقيانوس - شب

مکس به تنهايي مي رود، زير ماه کامل، بدون هيچ زميني در پس يا پيشش.

خارجي - اقيانوس - روز

مکس به راهش ادامه مي دهد، مصمم. هيچ نشانه اي از ساحل نمي بيند.

خارجي - اقيانوس -شب

مکس بالاخره در افق جنگل را مي بيند؛ همان جايي که از آن آمده بود.

 فيلمنامه کامل « جايي که وحشي ها هستند»

خارجي - درياچه- شب

مکس دوباره قايق را در همان فرورفتگي قبلي کنار درياچه مي گذارد. مي دود، خيلي سريع، به دل جنگل. برف آب شده و حالا فقط چند تکه سفيد باقي مانده. او به خانه خيلي نزديک است.

خارجي - جنگل- شب

او در جنگل مي دود، بعد به محله شان مي رسد.

خارجي - محله -شب

سگ همسايه کنارش مي دود و مکس و سگ که بلند واق واق مي کند به دويدن ادامه مي دهند. سگ بعد از دقيقه اي که کنارش دويد، دور مي شود. تمام خانه ها تاريک هستند، جز خانه خودشان که از دور بعضي از چراغ هايش هنوز روشن است. او سريع مي دود، از چند خانه مي گذرد، بعد يورتمه مي کند و بالاخره آن قدر سرعتش را کم مي کند تا مي ايستد.
قدم هاي آخرش آرام و مردد است. او به جلوي در مي رسد و ما نمايي بسته از دستگيره در را مي بينيم که مي چرخد.

داخلي - خانه مکس- شب

مکس سعي مي کند جرئتش را جمع کند و وارد شود. مامانش را مي بيند، مي آيد طرفش، او را بغل مي کند. به هم نگاه مي کنند.مکس احساساتي شده. هم احساس مي کند اشتباه کرده، هم اين که خوشحال است که مامانش او را بخشيده. مامان نگاهي مهربانانه به او مي کند، کلاه گرگي اش را بر مي دارد و او را محکم تر در آغوش مي کشد.

داخلي - ناهارخوري- شب

مکس دارد سوپش را مي خورد. مامانش هم پشت ميز نشسته، سرش را روي دستش گذاشته، بسيار خسته است. مهربانانه به مکس نگاه مي کند. مکس شروع به خوردن کيکش مي کند و به مامانش نگاه مي کند. او به خواب رفته . مکس سرش را خم مي کند تا او را خوب نگاه کند. او را با نگاهي پر حيرت، تحسين مي کند.
منبع: فيلم نگار، شماره 88




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط