شايد زل زدم به چشم هايت ... نمي دانم
گفت مهربان تر از تو، زير سقف آسمان نيافريده. گفتم اين را نمي دانم، ولي شهادت مي دهم يکي هستي و مهربان تر از تو نيافته ام. داستان دارد دل بستگي من ...
از وقتي که قدم گذاشته ام روي خاک که برسم به خاکت و ببوسم ات، حس کردم تمام ذره هاي هوا شده اند ذره هاي آبشاري نوازش گر. با محتوايي لطيف تر از آب هاي زمين. جرمي سبک تر، پاک کننده تر. با عطري که نيست توي شيشه هاي معطر ما. يک آب ديگر است اين که دارد مي ريزد روي سرم ... تو داري شست و شويم مي دهي؟ تو مرا ...؟
من، در نفس ام ناله ندارم؛ خوش ام. خوش حال ام. اصلا با خودم شرط کرده ام اين بار، غصه هايم را نياورم پيش ات. اگر تو بهتريني، که هستي، پس حتما دل نازک ترين هم تو باشي. درد، پيش تو بياورم؟ به اين بدسليقگي باشم؟
گفتند کجا؟ گفتم دارم مي روم پيش رفيق ام. شيک کرده ام، نمي بينيد؟
هميشه طره اي از آفتاب، رويش است. يک شکاف مانند مي شود که ميانه اش پيدا نيست، بس که نور هست.
عکس، عکس يک دست مهربان است. دست خيلي مهربان و نرم. دستي که انگشت هاي کشيده دارد و ناخن هايش، مرتب است. دست توست، ولي کسي نمي بيند. قاب، خالي است. فقط تو را نشان ام مي دهد. به خصوص صبح ها ... وقتي کلاغ ها حس مي کنند با قارقارشان مي توانند خواب هاي طلايي من را کدر کنند...
من، ساده نيستم. مي فهمم اگر چراغ خواب من روشن باشد، نور خورشيد، کم نمي شود.
مي فهمم عطر گلي که توي اتاق من است، از حجم عالم گير دشت هاي معطر نمي کاهد.
براي همين، احمقانه نمي دانم که هر شب بيايي به خواب ام که مي آيي. لامپ چراغ خواب اتاق من روشن است و گل ام، غنچه فراوان دارد.
تو داري رو به رو را نگاه مي کني و خنده ات، هيچ جا نمي رود. همه اش با ما همراه است.
من دارم تند و تند برايت تعريف مي کنم. چه خبر است، من چه کار کرده ام، دسته گل هايم را به خصوص. اصلا خجالت نمي کشم.
گاهي مي ايستي، رويت را مي کني به من. خنده عميق تري مي کني. شانس با من باشد، دندان هايت را مي بينم که خيلي قشنگ است و صورت ات را بي نظيرتر مي کند. باز، راه مي افتي.
البته شب هايي هم هست که بالش از اشک سير مي شود. شب روزهايي که کلاغ ها خيلي قار قار کرده اند.
توي پارک نشسته اي روي يک نيمکت. سرم روي پاي توست. نشسته ام پايين پايت. تو هم، آن دست هاي خوشگل ات را گذاشته اي روي سرم. به هيچ کس هم ربط ندارد به توچه مي گويم و تو چه قدر، کلمه هاي قشنگ مي گويي.
يکي شان، کيسه اي سکه داده، بريزم توي ضريح.
يکي شان، نامه مهر و موم کرده فقط خودت بخواني.
يکي هم گفت «تا رسيدي، يادت بماند بخواهي من هم برسم؛ آن وقت من هم رسيدم، مي خواهم تو باز برسي. »
من، توي جيب ام، پر التماس دعاست. جيب ام را خالي خالي مي کنم. وقتي دارم بر مي گردم، مي دانم مثل هميشه، پر از هديه اش مي کني؛ مي دانم.
بخشنده مي شوم. شبيه تو که دوست داشتي کوه ها بشود استجابت و بدهي به آن ها که طمع آمين از تو داشتند.
فرار مي کنم؛ به سوي دامان پر مهر تو، از شر وسواس خناس.
من مي دانم تو، به من احتياجي نداري، ولي من شک ندارم که در سرسراي تو، اتاق براي من هم هست. من مي توانم
توضيح بدهم دوست دارم؛ زير سايه تو، نفس کشيدن را بيش از هر چيز ديگري توي اين عالم، دوست مي دارم.
من، عريان مي شوم. همين يک انگشتر را دارم که مي اندازم اش توي ضريح. همين. مي خواهم شبيه تو بشوم.
پلک مي زنم. خروس خوان صبح است. صداي زوزه دري که بيرون از خانه، باز شده و بسته مي شود. اين يعني امروز، چونان روزهاي ديگر، عزيزترين من در مي گشايد، مي خندد و در آغوش مي کشد.
در آغوش کشيدن، براي من، يک حالت نيست. تو، خيلي مهرباني. در آغوش کشيدن، براي من، يک عمر زندگي است.
من، همه روزهايم را در آغوش تو، پرنده شده ام. پريده ام. سنگ خورده ام. بال ام را تو بوسيده اي. زخم خورده ام. تو، رويش قطره اي از آب گواراي حوض صحن پنجره فولاد چکانده اي و در چشم بر هم زدني ...
هميشه تا من آمده ام پلک بزنم، تو، همه چيز را زودتر از من ديده اي و کارها را درست کرده اي.
تو دوست نداري من هي بخواهم و غر بزنم. دوست نداري کم کم، موجوديت خودم را مقابل تو، تأمين رفاه و آسايش شخصي و خانوادگي ام ببينم؛ نه؟ مي دانم دوست نداري. رسالت من، ديدن لبخند توست وقتي داري پر کشيدن من را به آسمان، ذوق مي کني. وظيفه من اين است که بنشينم روي پايت و از دست ات، دانه به دل بگيرم. چون تو مهرباني و برايت غم است اگر اين قدر مهربان بودن ات را نبينم.
منبع: مجله ي خيمه شماره 37
/خ
پوست
از وقتي که قدم گذاشته ام روي خاک که برسم به خاکت و ببوسم ات، حس کردم تمام ذره هاي هوا شده اند ذره هاي آبشاري نوازش گر. با محتوايي لطيف تر از آب هاي زمين. جرمي سبک تر، پاک کننده تر. با عطري که نيست توي شيشه هاي معطر ما. يک آب ديگر است اين که دارد مي ريزد روي سرم ... تو داري شست و شويم مي دهي؟ تو مرا ...؟
لحن
من، در نفس ام ناله ندارم؛ خوش ام. خوش حال ام. اصلا با خودم شرط کرده ام اين بار، غصه هايم را نياورم پيش ات. اگر تو بهتريني، که هستي، پس حتما دل نازک ترين هم تو باشي. درد، پيش تو بياورم؟ به اين بدسليقگي باشم؟
رنگ
گفتند کجا؟ گفتم دارم مي روم پيش رفيق ام. شيک کرده ام، نمي بينيد؟
دل
هميشه طره اي از آفتاب، رويش است. يک شکاف مانند مي شود که ميانه اش پيدا نيست، بس که نور هست.
عکس، عکس يک دست مهربان است. دست خيلي مهربان و نرم. دستي که انگشت هاي کشيده دارد و ناخن هايش، مرتب است. دست توست، ولي کسي نمي بيند. قاب، خالي است. فقط تو را نشان ام مي دهد. به خصوص صبح ها ... وقتي کلاغ ها حس مي کنند با قارقارشان مي توانند خواب هاي طلايي من را کدر کنند...
يقين
من، ساده نيستم. مي فهمم اگر چراغ خواب من روشن باشد، نور خورشيد، کم نمي شود.
مي فهمم عطر گلي که توي اتاق من است، از حجم عالم گير دشت هاي معطر نمي کاهد.
براي همين، احمقانه نمي دانم که هر شب بيايي به خواب ام که مي آيي. لامپ چراغ خواب اتاق من روشن است و گل ام، غنچه فراوان دارد.
خواب
تو داري رو به رو را نگاه مي کني و خنده ات، هيچ جا نمي رود. همه اش با ما همراه است.
من دارم تند و تند برايت تعريف مي کنم. چه خبر است، من چه کار کرده ام، دسته گل هايم را به خصوص. اصلا خجالت نمي کشم.
گاهي مي ايستي، رويت را مي کني به من. خنده عميق تري مي کني. شانس با من باشد، دندان هايت را مي بينم که خيلي قشنگ است و صورت ات را بي نظيرتر مي کند. باز، راه مي افتي.
البته شب هايي هم هست که بالش از اشک سير مي شود. شب روزهايي که کلاغ ها خيلي قار قار کرده اند.
توي پارک نشسته اي روي يک نيمکت. سرم روي پاي توست. نشسته ام پايين پايت. تو هم، آن دست هاي خوشگل ات را گذاشته اي روي سرم. به هيچ کس هم ربط ندارد به توچه مي گويم و تو چه قدر، کلمه هاي قشنگ مي گويي.
ساده
کشکول
يکي شان، کيسه اي سکه داده، بريزم توي ضريح.
يکي شان، نامه مهر و موم کرده فقط خودت بخواني.
يکي هم گفت «تا رسيدي، يادت بماند بخواهي من هم برسم؛ آن وقت من هم رسيدم، مي خواهم تو باز برسي. »
من، توي جيب ام، پر التماس دعاست. جيب ام را خالي خالي مي کنم. وقتي دارم بر مي گردم، مي دانم مثل هميشه، پر از هديه اش مي کني؛ مي دانم.
انگشتر
بخشنده مي شوم. شبيه تو که دوست داشتي کوه ها بشود استجابت و بدهي به آن ها که طمع آمين از تو داشتند.
فرار مي کنم؛ به سوي دامان پر مهر تو، از شر وسواس خناس.
من مي دانم تو، به من احتياجي نداري، ولي من شک ندارم که در سرسراي تو، اتاق براي من هم هست. من مي توانم
توضيح بدهم دوست دارم؛ زير سايه تو، نفس کشيدن را بيش از هر چيز ديگري توي اين عالم، دوست مي دارم.
من، عريان مي شوم. همين يک انگشتر را دارم که مي اندازم اش توي ضريح. همين. مي خواهم شبيه تو بشوم.
پلک
پلک مي زنم. خروس خوان صبح است. صداي زوزه دري که بيرون از خانه، باز شده و بسته مي شود. اين يعني امروز، چونان روزهاي ديگر، عزيزترين من در مي گشايد، مي خندد و در آغوش مي کشد.
در آغوش کشيدن، براي من، يک حالت نيست. تو، خيلي مهرباني. در آغوش کشيدن، براي من، يک عمر زندگي است.
من، همه روزهايم را در آغوش تو، پرنده شده ام. پريده ام. سنگ خورده ام. بال ام را تو بوسيده اي. زخم خورده ام. تو، رويش قطره اي از آب گواراي حوض صحن پنجره فولاد چکانده اي و در چشم بر هم زدني ...
هميشه تا من آمده ام پلک بزنم، تو، همه چيز را زودتر از من ديده اي و کارها را درست کرده اي.
تو دوست نداري من هي بخواهم و غر بزنم. دوست نداري کم کم، موجوديت خودم را مقابل تو، تأمين رفاه و آسايش شخصي و خانوادگي ام ببينم؛ نه؟ مي دانم دوست نداري. رسالت من، ديدن لبخند توست وقتي داري پر کشيدن من را به آسمان، ذوق مي کني. وظيفه من اين است که بنشينم روي پايت و از دست ات، دانه به دل بگيرم. چون تو مهرباني و برايت غم است اگر اين قدر مهربان بودن ات را نبينم.
منبع: مجله ي خيمه شماره 37
/خ