حرف هايى براى نگفتن!
حرف هايى براى نگفتن!
حرف هايى براى نگفتن!
نويسنده: راضيه مكوندى
شنيدن ادامه ماجرا برايم راحت نبود. ضبط صوت را خاموش كرده و به سراغ انجام بقيه كارهايم رفتم. دايماً با خودم فكر مى كردم «عجب كار خشن و غيرقابل توجيهى انجام دادند، دليل نمى شود كه كسى را چنين تنبيه كنيم،حتماً راه هاى ملايم تر و بهترى هم براى اين كار وجود دارد!»
حس كنجكاوى، كلافه ام كرده بود! بالاخره دل به دريا زدم و دوباره ضبط صوت را روشن كردم. بقيه ماجرا، شنيدنى تر از آن بود كه فكرش را مى كردم.
با پريدن دكمه ضبط صوت، نوار گفت وگوى دو ساعته با آقايان حسين نوشهرى، سيداكبر مصطفوى و سعيد رازقى، كه مستقيماً در طراحى و اجراى اين عمليات دست داشتند، نيز به اتمام رسيد و من با خاطرى آسوده در رختخواب دراز كشيدم. با خودم گفتم: «قضاوت عجولانه اى بود! قبل از اظهارنظر، مى بايست نوار مصاحبه را تا آخر گوش مى كردى.»
ماجراى تنبيه به يادماندنى رضا جاسوس را به نقل از اين سه آزاده، مطالعه بفرماييد. مطمئناً شما هم به همان نتيجه اى كه من رسيدم، خواهيد رسيد.
در همان ماه اول ورود به اردوگاه، جاسوس ها چند برابر شدند و هر روز نيز بر تعداد آنها اضافه مى شد.
اردوگاه ما چندمين اردوگاهى بود كه او براى اجراى مقاصد شومش به آن آمده بود. رضا يكى از افراد كار كشته سازمان منافقين بود . ورد زبانش دايماً اهانت به امام خمينى، شهدا، ملت ايران و خانواده هاى شهدا بود؛ به همين علت به رضا «زاغى» معروف شده بود!
رضا كارش را خوب بلد بود و آن را به خوبى انجام مى داد. خيلى از بچه هايى كه مدعى بودند حزب اللهى هستند هم هيچ كارى نمى كردند و هر كارى كه دلش مى خواست انجام مى داد.
با وجود اين همه گستاخى و اهانت، ظلم و ستم به اسرا و جاسوسى و خيانت، باز هم از طرف اسرا، مورد لطف و محبت قرار مى گرفت. آن ها اميدوار بودند رضا، دست از كارهايش بردارد؛ اما او اين حسن نيت اسرا را به حساب ضعف گذاشته و آن ها را «يك مشت بى غيرت كه عرضه انجام هيچ كارى را ندارند»! خطاب مى كرد.
يك روز علناً نام ۲۰ نفر جاسوس هاى اردوگاه را از بلندگوى اردوگاه، براى برگزارى جلسه، در دفتر فرمانده، صدا كردند. جزييات جلسه، از طريق بچه هايى كه وارد اكيپ آن ها شده بودند به اطلاع اعضاى گروه رسيد. رضا جاسوس در آن جلسه به فرمانده اردوگاه و افسر اطلاعاتى عراقى ها، قول داده بود دفعه بعدى با تعداد بيشترى از اسراى ايرانى به دفتر فرماندهى بر مى گردد! علاوه بر اين، خط مشى جاسوس ها براى فعاليت، در سه محور، توسط رضا جاسوس مشخص شده بود. تشكيل گروه ضربت براى شكنجه اسراى ايرانى توسط ايرانيان مخالف حكومت ايران، فراهم كردن زمينه تبليغاتى توسط اسرا در جهت تامين منافع رژيم بعث و سازمان منافقين و به كار گرفتن اسرا در ارتش به اصطلاح آزادى بخش، سه محور اساسى و مهم مطرح شده در اين جلسه بود».
يك هفته بعد از آن گردهمايى! رفتار جاسوس ها با اسرا بدتر شد. رضا، كار را به جايى رسانده بود كه جاسوس ها به جاى عراقى ها، كابل به دست مى گرفتند و اسرا را كتك مى زدند. علاوه بر اين دستور داده بود كه در حياط اردوگاه يك «سن » بسازند و قرار بود از آن به بعد روى آن بزنند و برقصند.
«وضع خراب شده بود. اردوگاهى كه بچه هاى نمازخوان و مذهبى در آن بودند، كم كم داشت از دست مى رفت. ما از اين وضع خيلى ناراحت بوديم. هميشه گريه مى كردم و مى گفتم خدايا، چرا اين طور شده، چرا به مقدسات توهين مى شود و كسى كارى انجام نمى دهد. بالاخره يك روز به آقا سيد مراجعه كردم و گفتم تا كى مى خواهى سكوت كنى.
تا كى بايد بنشينيم، دست روى دست بگذاريم و با اين ها مبارزه نكنيم؟!
شش ماه از ورود رضا جاسوس به اردوگاه گذشته بود. رفتارهاى بى شرمانه رضا و جاسوس هايى كه پرورش داده بود، روز به روز روحيه اسرا را ضعيف تر مى كرد. اسرا به دو دسته تقسيم شده بودند. عده اى به شدت در برابر خواسته هاى عراقى ها مقاومت مى كردند و عده اى ديگر، فعالانه اخبار اردوگاه را به عراقى ها مى رساندند.
«برنامه ريزى هاى منظمى كه توسط رضا «زاغى» انجام شده بود و از طرف سازمان مجاهدين پشتيبانى مى شد، يكى يكى در حال اجرا بود. رضا آن چنان در دل عراقى ها جا كرده بود كه برايش «بادى گارد» در نظر گرفته بودند و به همراه آن ها در محوطه اردوگاه قدم مى زد!»
در اين مدت تحركاتى نيز از سوى بعضى اسراى ايرانى انجام مى گرفت. سيد اكبر مصطفوى، حسين نوشهرى، سعيد رازقى، ابراهيم بهادران، سيد نورالدين نورالدينى، نادر محبى، خسرو تكين، ابوالقاسم رضايى، عباس صداقت و احمد روزبهانى از اعضاى اكيپى بودند كه جلسات مستمرى براى حل اين مشكل تشكيل مى دادند.
سعيد نوشهرى مى گويد: «با اين كه اردوگاه موصل ۱ كه ما در آن اسير بوديم، جزو يكى از دموكرات ترين اردوگاه ها بود و همگى براى ابراز عقايد خود كاملاً آزاد بودند، اما جريان فكرى اى كه رضا به راه انداخته بود، جريان خطرناكى به نظر مى رسيد. موضوع را با تعدادى از اسرا در ميان گذاشتيم. خيلى از بچه حزب اللهى ها هم ترسيده بودند و كنار كشيدند، خيلى ها هم در آن مدت به فكر درس خواندن بودند و زبان هاى آلمانى، فرانسه و انگليسى مى خواندند و به اين فكر بودند كه بعد از آزادى، در ايران، مدرك ليسانس خواهند گرفت! از طرفى مدتى بود كه شكنجه ها را كم كرده بودند و فقط مبارزين را آزار مى دادند. به همين دليل كسى حاضر نبود خودش را به دردسر بيندازد. به هر حال من قبول كردم و تا پاى شهادت هم ايستاده بودم.» نظر خيلى از بچه ها اين بود كه تنها مجازات اين فرد خائن اعدام است ولى با اين حال تصميم گرفتيم تنبيه به يادماندنى ترى براى رضا در نظر بگيريم!
تصميم بر اين شد كه رضا جاسوس تنبيه سختى شود. براى اين كار سازمان دهى شدند و جزييات اين طرح با دقت، بررسى شد.
۶ نفر از شجاع ترين و مومن ترين بچه هاى اردوگاه انتخاب شدند و تعدادى نيز براى اجراى عمليات به صورت ذخيره در نظر گرفته شدند تا در صورت عدم اجراى نقشه توسط گروه اول، گروه دوم كار را تمام كند!
هماهنگى هاى لازم انجام شد. از شب قبل، برنامه عمليات فردا، براى اعضاى گروه تشريح شد؛ درست مثل يك عمليات نظامى!
شب را به راز و نياز با خدا گذراندند و با طلوع سپيده، به گروه هاى دو نفرى تقسيم و آماده انجام عمليات شدند. گروه اول حسين نوشهرى و سعيد كلانترى، گروه دوم نادر مجلسى و ابراهيم بهادران و گروه سوم روح الله عباسى و سلطان حسين جلال الدينى .
سعيد رازقى مى گويد: «يك شنبه27/6/1366؛ رضا وسط اردوگاه بود و ما منتظر موقعيتى بوديم كه عمليات را اجرا كنيم. تا حدود ساعت ۳ معطل شديم. اما موقعيت مناسبى براى اين كار پيدا نكرديم. بالاخره نزديكى هاى ساعت ،۳ رضا به طرف دست شويى هاى عمومى رفت. من از بس با عجله وارد دست شويى شدم سُر خوردم و به زمين افتادم. بلند شدم و با ابراهيم بهادران به طرف راهروهاى سمت چپ دويديم. روح الله و نادر هم درها را گرفتند كه كسى وارد نشود. ناگهان از راهروى كنارى، صداى تق و توق شنيدم. به طرف صدا رفتم. وقتى رسيدم، سلطان، رضا را از دستشويى بيرون كشيده بود. سعيد هم آنجا بود. با ضربه محكمى رضا را روى زمين انداختم و به همراه سعيد و سلطان شروع كرديم به زدن رضا جاسوس. خدايى خيلى ناجور زديمش! بعد دست ها و پاهايش را گرفتيم ، خيلى التماس و گريه مى كرد كه رهايش كنيم. ما را قسم مى داد كه ببخشيمش، ولى زمان بخشش و رحم و مروت ديگر گذشته بود.»
تنبيه جانانه و به ياد ماندنى كه حاج آقا ابوترابى آن را حماسه كم نظير اسارت خواند رضا را به سزاى اعمالش رساند. همگى خوشحال و يا حسين گويان از دستشويى ها خارج شدند. بقيه اسرا دورشان را شلوغ كردند و صلوات مى فرستادند. خيلى ها از اول هم با اجراى اين نقشه مخالف بودند. افرادى بودند كه مى آمدند، حديث از رسول خدا (ص) مى آوردند و مى گفتند پيغمبر خدا فرموده اند حتى با حيوان هم نبايد چنين برخوردى بشود. اما آقا سيد و بقيه اعضاى گروه به هدف خود ايمان داشتند و آنان مى دانستند كه از روى عصبيت و هوى و هوس فردى، اين كار را انجام نمى دهند؛ تفكر رضا جاسوس يك تفكر سازمان دهى شده و هدف دار بود و آنان در صدد ابتر كردن جريان فكرى دقيق و برنامه ريزى شده رضا و امثالش در رابطه با اسراى ايرانى بودند.
«نتيجه مثبت اين عمل، بيشتر از آن بود كه فكرش را مى كرديم. تنبيه اين فرد خود باخته، عزت و افتخار بزرگى را براى اسراى ايرانى به ارمغان آورد . خبر اين حادثه در تمام اردوگاه ها پيچيد و باعث ترس جاسوس هاى ديگر شد. از آن به بعد، قضيه جاسوسى در اكثر اردوگاه ها كم رنگ تر شده بود و اهانت به امام، شهدا و اسراى ايرانى، كمتر صورت مى گرفت.
حسين نوشهرى، سلطان حسين جلال الدينى، روح الله عباسى، نادر محبى، ابراهيم بهادران و سعيد كلانترى توسط رضا جاسوس، شناسايى شده و به زندان فرستاده شدند. آن ها سه ماه شكنجه در زندان اردوگاه و دو ماه زندان در خارج از اردوگاه را تحمل كردند. چند ماه بعد، دادگاهى تشكيل شد و همگى را به زندان استضارات بغداد فرستادند.
داستان تحمل مصيبت ها، محروميت ها و شكنجه هاى اين شش دلاور حماسه ساز، در عين دردناكى، شنيدنى هاى فراوانى نيز دارد. شكنجه هاى غيرانسانى و غيراخلاقى كه شنيدن حتى يك مورد از آن ها حس تنفر را نسبت به دشمنان اسلام و انسانيت دو چندان مى كند.
آزار و اذيت هايى كه جز با ايمان قلبى به خداوند و توسل به ائمه (علیهم السلام) و اعتقاد راسخ به هدف متعالى، قابل تحمل نيستند و هر انسان ضعيف النفسى را از پاى در مى آورند!
راستى! چگونه مى توانيم قصه دليرى اين جان بر كفان را بشنويم و اين چنين بى تفاوت از كنار آن ها بگذريم؟! آن هايى كه «جان» اين گران بهاترين هديه خداوند به انسان را در دست گرفتند و براى حفظ ارزش هاى دينى و فرهنگى كشورشان به آغوش دشمن شتافتند، همان هايى كه جسم شان را در اين راه، در مقابل بدترين و سخت ترين شرايط قرار دادند، اما لب به شكايت نگشودند. چه مى گويم؟! آخر كسى كه پيرو مكتب سرخ حسين (علیه السلام) و پرچم دار علم سبز زينب (سلام الله علیها) است چگونه لب به شكوه مى گشايد؟! او با خداى خويش معامله كرده و چه پر سود داد و ستدى!
آرى، آزادى زيباست و زيباتر از آن آزادگى است. همان كه حسين (علیه السلام) آن را به تمام بشريت توصيه كرده و فرموده است: «اگر مسلمان نيستيد، لااقل آزاده باشيد.»
و اكنون اين آزادگان مسلمان، با حريتشان، عزت را برايمان معنا كرده و آن را به ما هديه داده اند! و ما، يادمان باشد كه دفاع مقدس يك حقيقت تاريخى است و آزادگان و جانبازان، بازماندگان و راويان اين حماسه سرخند؛ و فراموش نكنيم راحتى و آسودگى امروزمان را مديون وجودشان هستيم.
منبع: سایت ساجد
/خ
حس كنجكاوى، كلافه ام كرده بود! بالاخره دل به دريا زدم و دوباره ضبط صوت را روشن كردم. بقيه ماجرا، شنيدنى تر از آن بود كه فكرش را مى كردم.
با پريدن دكمه ضبط صوت، نوار گفت وگوى دو ساعته با آقايان حسين نوشهرى، سيداكبر مصطفوى و سعيد رازقى، كه مستقيماً در طراحى و اجراى اين عمليات دست داشتند، نيز به اتمام رسيد و من با خاطرى آسوده در رختخواب دراز كشيدم. با خودم گفتم: «قضاوت عجولانه اى بود! قبل از اظهارنظر، مى بايست نوار مصاحبه را تا آخر گوش مى كردى.»
ماجراى تنبيه به يادماندنى رضا جاسوس را به نقل از اين سه آزاده، مطالعه بفرماييد. مطمئناً شما هم به همان نتيجه اى كه من رسيدم، خواهيد رسيد.
در همان ماه اول ورود به اردوگاه، جاسوس ها چند برابر شدند و هر روز نيز بر تعداد آنها اضافه مى شد.
اردوگاه ما چندمين اردوگاهى بود كه او براى اجراى مقاصد شومش به آن آمده بود. رضا يكى از افراد كار كشته سازمان منافقين بود . ورد زبانش دايماً اهانت به امام خمينى، شهدا، ملت ايران و خانواده هاى شهدا بود؛ به همين علت به رضا «زاغى» معروف شده بود!
رضا كارش را خوب بلد بود و آن را به خوبى انجام مى داد. خيلى از بچه هايى كه مدعى بودند حزب اللهى هستند هم هيچ كارى نمى كردند و هر كارى كه دلش مى خواست انجام مى داد.
با وجود اين همه گستاخى و اهانت، ظلم و ستم به اسرا و جاسوسى و خيانت، باز هم از طرف اسرا، مورد لطف و محبت قرار مى گرفت. آن ها اميدوار بودند رضا، دست از كارهايش بردارد؛ اما او اين حسن نيت اسرا را به حساب ضعف گذاشته و آن ها را «يك مشت بى غيرت كه عرضه انجام هيچ كارى را ندارند»! خطاب مى كرد.
يك روز علناً نام ۲۰ نفر جاسوس هاى اردوگاه را از بلندگوى اردوگاه، براى برگزارى جلسه، در دفتر فرمانده، صدا كردند. جزييات جلسه، از طريق بچه هايى كه وارد اكيپ آن ها شده بودند به اطلاع اعضاى گروه رسيد. رضا جاسوس در آن جلسه به فرمانده اردوگاه و افسر اطلاعاتى عراقى ها، قول داده بود دفعه بعدى با تعداد بيشترى از اسراى ايرانى به دفتر فرماندهى بر مى گردد! علاوه بر اين، خط مشى جاسوس ها براى فعاليت، در سه محور، توسط رضا جاسوس مشخص شده بود. تشكيل گروه ضربت براى شكنجه اسراى ايرانى توسط ايرانيان مخالف حكومت ايران، فراهم كردن زمينه تبليغاتى توسط اسرا در جهت تامين منافع رژيم بعث و سازمان منافقين و به كار گرفتن اسرا در ارتش به اصطلاح آزادى بخش، سه محور اساسى و مهم مطرح شده در اين جلسه بود».
يك هفته بعد از آن گردهمايى! رفتار جاسوس ها با اسرا بدتر شد. رضا، كار را به جايى رسانده بود كه جاسوس ها به جاى عراقى ها، كابل به دست مى گرفتند و اسرا را كتك مى زدند. علاوه بر اين دستور داده بود كه در حياط اردوگاه يك «سن » بسازند و قرار بود از آن به بعد روى آن بزنند و برقصند.
«وضع خراب شده بود. اردوگاهى كه بچه هاى نمازخوان و مذهبى در آن بودند، كم كم داشت از دست مى رفت. ما از اين وضع خيلى ناراحت بوديم. هميشه گريه مى كردم و مى گفتم خدايا، چرا اين طور شده، چرا به مقدسات توهين مى شود و كسى كارى انجام نمى دهد. بالاخره يك روز به آقا سيد مراجعه كردم و گفتم تا كى مى خواهى سكوت كنى.
تا كى بايد بنشينيم، دست روى دست بگذاريم و با اين ها مبارزه نكنيم؟!
شش ماه از ورود رضا جاسوس به اردوگاه گذشته بود. رفتارهاى بى شرمانه رضا و جاسوس هايى كه پرورش داده بود، روز به روز روحيه اسرا را ضعيف تر مى كرد. اسرا به دو دسته تقسيم شده بودند. عده اى به شدت در برابر خواسته هاى عراقى ها مقاومت مى كردند و عده اى ديگر، فعالانه اخبار اردوگاه را به عراقى ها مى رساندند.
«برنامه ريزى هاى منظمى كه توسط رضا «زاغى» انجام شده بود و از طرف سازمان مجاهدين پشتيبانى مى شد، يكى يكى در حال اجرا بود. رضا آن چنان در دل عراقى ها جا كرده بود كه برايش «بادى گارد» در نظر گرفته بودند و به همراه آن ها در محوطه اردوگاه قدم مى زد!»
در اين مدت تحركاتى نيز از سوى بعضى اسراى ايرانى انجام مى گرفت. سيد اكبر مصطفوى، حسين نوشهرى، سعيد رازقى، ابراهيم بهادران، سيد نورالدين نورالدينى، نادر محبى، خسرو تكين، ابوالقاسم رضايى، عباس صداقت و احمد روزبهانى از اعضاى اكيپى بودند كه جلسات مستمرى براى حل اين مشكل تشكيل مى دادند.
سعيد نوشهرى مى گويد: «با اين كه اردوگاه موصل ۱ كه ما در آن اسير بوديم، جزو يكى از دموكرات ترين اردوگاه ها بود و همگى براى ابراز عقايد خود كاملاً آزاد بودند، اما جريان فكرى اى كه رضا به راه انداخته بود، جريان خطرناكى به نظر مى رسيد. موضوع را با تعدادى از اسرا در ميان گذاشتيم. خيلى از بچه حزب اللهى ها هم ترسيده بودند و كنار كشيدند، خيلى ها هم در آن مدت به فكر درس خواندن بودند و زبان هاى آلمانى، فرانسه و انگليسى مى خواندند و به اين فكر بودند كه بعد از آزادى، در ايران، مدرك ليسانس خواهند گرفت! از طرفى مدتى بود كه شكنجه ها را كم كرده بودند و فقط مبارزين را آزار مى دادند. به همين دليل كسى حاضر نبود خودش را به دردسر بيندازد. به هر حال من قبول كردم و تا پاى شهادت هم ايستاده بودم.» نظر خيلى از بچه ها اين بود كه تنها مجازات اين فرد خائن اعدام است ولى با اين حال تصميم گرفتيم تنبيه به يادماندنى ترى براى رضا در نظر بگيريم!
تصميم بر اين شد كه رضا جاسوس تنبيه سختى شود. براى اين كار سازمان دهى شدند و جزييات اين طرح با دقت، بررسى شد.
۶ نفر از شجاع ترين و مومن ترين بچه هاى اردوگاه انتخاب شدند و تعدادى نيز براى اجراى عمليات به صورت ذخيره در نظر گرفته شدند تا در صورت عدم اجراى نقشه توسط گروه اول، گروه دوم كار را تمام كند!
هماهنگى هاى لازم انجام شد. از شب قبل، برنامه عمليات فردا، براى اعضاى گروه تشريح شد؛ درست مثل يك عمليات نظامى!
شب را به راز و نياز با خدا گذراندند و با طلوع سپيده، به گروه هاى دو نفرى تقسيم و آماده انجام عمليات شدند. گروه اول حسين نوشهرى و سعيد كلانترى، گروه دوم نادر مجلسى و ابراهيم بهادران و گروه سوم روح الله عباسى و سلطان حسين جلال الدينى .
سعيد رازقى مى گويد: «يك شنبه27/6/1366؛ رضا وسط اردوگاه بود و ما منتظر موقعيتى بوديم كه عمليات را اجرا كنيم. تا حدود ساعت ۳ معطل شديم. اما موقعيت مناسبى براى اين كار پيدا نكرديم. بالاخره نزديكى هاى ساعت ،۳ رضا به طرف دست شويى هاى عمومى رفت. من از بس با عجله وارد دست شويى شدم سُر خوردم و به زمين افتادم. بلند شدم و با ابراهيم بهادران به طرف راهروهاى سمت چپ دويديم. روح الله و نادر هم درها را گرفتند كه كسى وارد نشود. ناگهان از راهروى كنارى، صداى تق و توق شنيدم. به طرف صدا رفتم. وقتى رسيدم، سلطان، رضا را از دستشويى بيرون كشيده بود. سعيد هم آنجا بود. با ضربه محكمى رضا را روى زمين انداختم و به همراه سعيد و سلطان شروع كرديم به زدن رضا جاسوس. خدايى خيلى ناجور زديمش! بعد دست ها و پاهايش را گرفتيم ، خيلى التماس و گريه مى كرد كه رهايش كنيم. ما را قسم مى داد كه ببخشيمش، ولى زمان بخشش و رحم و مروت ديگر گذشته بود.»
تنبيه جانانه و به ياد ماندنى كه حاج آقا ابوترابى آن را حماسه كم نظير اسارت خواند رضا را به سزاى اعمالش رساند. همگى خوشحال و يا حسين گويان از دستشويى ها خارج شدند. بقيه اسرا دورشان را شلوغ كردند و صلوات مى فرستادند. خيلى ها از اول هم با اجراى اين نقشه مخالف بودند. افرادى بودند كه مى آمدند، حديث از رسول خدا (ص) مى آوردند و مى گفتند پيغمبر خدا فرموده اند حتى با حيوان هم نبايد چنين برخوردى بشود. اما آقا سيد و بقيه اعضاى گروه به هدف خود ايمان داشتند و آنان مى دانستند كه از روى عصبيت و هوى و هوس فردى، اين كار را انجام نمى دهند؛ تفكر رضا جاسوس يك تفكر سازمان دهى شده و هدف دار بود و آنان در صدد ابتر كردن جريان فكرى دقيق و برنامه ريزى شده رضا و امثالش در رابطه با اسراى ايرانى بودند.
«نتيجه مثبت اين عمل، بيشتر از آن بود كه فكرش را مى كرديم. تنبيه اين فرد خود باخته، عزت و افتخار بزرگى را براى اسراى ايرانى به ارمغان آورد . خبر اين حادثه در تمام اردوگاه ها پيچيد و باعث ترس جاسوس هاى ديگر شد. از آن به بعد، قضيه جاسوسى در اكثر اردوگاه ها كم رنگ تر شده بود و اهانت به امام، شهدا و اسراى ايرانى، كمتر صورت مى گرفت.
حسين نوشهرى، سلطان حسين جلال الدينى، روح الله عباسى، نادر محبى، ابراهيم بهادران و سعيد كلانترى توسط رضا جاسوس، شناسايى شده و به زندان فرستاده شدند. آن ها سه ماه شكنجه در زندان اردوگاه و دو ماه زندان در خارج از اردوگاه را تحمل كردند. چند ماه بعد، دادگاهى تشكيل شد و همگى را به زندان استضارات بغداد فرستادند.
داستان تحمل مصيبت ها، محروميت ها و شكنجه هاى اين شش دلاور حماسه ساز، در عين دردناكى، شنيدنى هاى فراوانى نيز دارد. شكنجه هاى غيرانسانى و غيراخلاقى كه شنيدن حتى يك مورد از آن ها حس تنفر را نسبت به دشمنان اسلام و انسانيت دو چندان مى كند.
آزار و اذيت هايى كه جز با ايمان قلبى به خداوند و توسل به ائمه (علیهم السلام) و اعتقاد راسخ به هدف متعالى، قابل تحمل نيستند و هر انسان ضعيف النفسى را از پاى در مى آورند!
راستى! چگونه مى توانيم قصه دليرى اين جان بر كفان را بشنويم و اين چنين بى تفاوت از كنار آن ها بگذريم؟! آن هايى كه «جان» اين گران بهاترين هديه خداوند به انسان را در دست گرفتند و براى حفظ ارزش هاى دينى و فرهنگى كشورشان به آغوش دشمن شتافتند، همان هايى كه جسم شان را در اين راه، در مقابل بدترين و سخت ترين شرايط قرار دادند، اما لب به شكايت نگشودند. چه مى گويم؟! آخر كسى كه پيرو مكتب سرخ حسين (علیه السلام) و پرچم دار علم سبز زينب (سلام الله علیها) است چگونه لب به شكوه مى گشايد؟! او با خداى خويش معامله كرده و چه پر سود داد و ستدى!
«جسم» و «جان» در برابر «رضاى معبود»!
آرى، آزادى زيباست و زيباتر از آن آزادگى است. همان كه حسين (علیه السلام) آن را به تمام بشريت توصيه كرده و فرموده است: «اگر مسلمان نيستيد، لااقل آزاده باشيد.»
و اكنون اين آزادگان مسلمان، با حريتشان، عزت را برايمان معنا كرده و آن را به ما هديه داده اند! و ما، يادمان باشد كه دفاع مقدس يك حقيقت تاريخى است و آزادگان و جانبازان، بازماندگان و راويان اين حماسه سرخند؛ و فراموش نكنيم راحتى و آسودگى امروزمان را مديون وجودشان هستيم.
منبع: سایت ساجد
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}