خاطراتی از شیر مردان در بند (2)
خاطراتی از شیر مردان در بند (2)
خاطراتی از شیر مردان در بند (2)
تهیه کننده : حجت الله مومنی
منبع : راسخون
منبع : راسخون
تشنه سيراب
خاطره اى از حجت الاسلام والمسلمين ابوترابى
به هر حال، آمدند و متعرض حاج حنيفه شدند. به او گفتند: پيرمرد! اين چيه كه تو بعد از نماز صبح مى نشينى و وراجى مى كنى؟ (با لحن نابخردانه خودشان).
حاج حنيفه، اين پيرمرد بزرگوار، ديد اين هاخيلى پايشان را از گليمشان درازتر كرده اند. گفت: مى دانيد بعد از نماز صبح من چه كسى را دعا مى كنم؟
گفتند: چه كسى را دعا مى كنى؟
گفت: به كورى چشم شما، بعد از نماز صبح مى نشينم و رهبر كبير انقلاب امام خمينى را دعا مى كنم.
نگهبان بعثى اين حرف را شنيد و رفت. موقع آمار، در كه باز شد حاج حنيفه را بردند و حسابى كتك زدند و او را انداختند داخل زندان.
دو نفر ديگر هم در زندان بودند. يكى از آن ها «عليرضا على دوست» بود كه اهل مشهد است. ايشان مى گفت: ظهر كه زندانبان غذا آورد، ما ديديم غذا براى دو نفر است، با دو تا ليوان چاى. گفتيم: ما سه نفريم.
گفت: اين پيرمرد ممنوع از آب و غذاست.
چهار روز به اين پيرمرد يك لقمه غذا و يك قطره آب ندادند. هرچه ما اصرار كرديم امكان نداشت. زندانبان مى ايستاد تا ما اين ليوان چاى را بخوريم و بعد كه خاطرجمع مى شد، مى رفت.
روز چهارم ديدم كه حاج حنيفه ديگر توانايى اين كه نمازش را روى پا بخواند ندارد. او نشسته نمازش را خواند و به جاى اين كه بعد از نماز، تعقيبات بخواند، دراز كشيد و همين جور شروع كرد با فاطمه زهرا(س) از تشنگى خودش صحبت كردن. عرض مى كرد: فاطمه جان! از تشنگى مردم، به فريادم برس!
ما به بعثيان پليد التماس مى كرديم، ولى حاج حنيفه گرسنه و تشنه، چشمش را به روى عراقى ها بلند نمى كرد، تا چه برسد به اين كه زبانش را باز كند.
عزتش را اين طور حفظ مى كند، ولى از آن طرف، تشنگى خودش را با فاطمه زهرا(س) در ميان مى گذارد.
على دوست مى گفت: روز چهارم آن قدر از تشنگى ناليد تا اين كه چشم هايش بسته شد و به خواب عميقى فرو رفت. ما دو نفر، متوسل به فاطمه زهرا(س) شديم و عرض كرديم: به هر حال، آن روز توانستيم يك ليوان چاى را نگه داريم.
زندانبان رفت و ما منتظر بيدار شدن حاج حنيفه بوديم تا ليوان چاى را به او بدهيم، بعد از لحظاتى، ديديم بيدار شد، اما با چهره اى برافروخته و شاداب. شروع كرد به خنديدن و صحبت كردن. ديدم اين، آن حاج حنيفه نيست كه با ضعف و ناتوانى نمازش را نشسته خواند و دراز كشيد و به همان حالت، با فاطمه (س) عرض حاجت مى كرد و از تشنگى مى ناليد. آرام آرام سر صحبت را باز كرديم و گفتيم: امروز به بركت توسل شما، ما توانستيم يك ليوان چايمان را نگه داريم.
او خنديد و گفت: ممنون! خودتان بخوريد، نوش جانتان! الان در عالم خواب، فاطمه زهرا(س) هم از شربت سيرابم كردند و هم از غذا سيرم نمودند و آن طعم شيرين شربتى كه از دست مبارك حضرت زهرا(س) خوردم، هنوز كام مرا شيرين نگه داشته، من اين چاى تلخ شما را نخواهم خورد. اگر مى خواهيم عرض حاجت بكنيم، در درگاه پروردگار عالم و پيشگاه ائمه معصومين عليهم السلام باشد. چشم اميدمان به خدا و ائمه معصومين باشد و در مقابل انسان ها عزت خودمان را حفظ بكنيم و يقين بدانيم وعده خدا حق است. «و من يتوكل على الله فهو حسبه»
رساله اسرا
در اردوگاه موصل يك در سال ۶۱ يكى از برادران كه به مسايل شرعى وارد بود جزوه اى نوشت كه تا حدودى جوابگوى بچه ها شد اما باز هم بين افرادى كه مساله و احكام مى گفتند اختلاف وجود داشت تا اين كه بچه ها تصميم گرفتند از طريق نامه مسايل شرعى را از خانواده هايشان در ايران بپرسند. نامه ها از زير سانسور رد شد و بعد از چندى جواب نامه ها آمد بعضى از نامه ها از برادران روحانى آمده بود كه در لابه لاى مطالب نامه مسايل را نوشته بودند و بعضى از نامه ها هم ازخانواده ها كه از روى رساله حضرت امام نوشته بودند. اين نامه ها جمع آورى شد و به دست مسوول احكام شرعى اردوگاه داده شد. او خودش طلبه اى بود از مشهد كه تسلط زيادى بر احكام داشت با استفاده از مطالعات قبلى و نامه ها مجموعه اى درست كرد كه چيزى مثل رساله شد و بدين ترتيب مقدارى از مسايل حل شد.
از هر آسايشگاه يك نفر يا دو نفر پيش مسوول احكام مى رفتند براى آموزش تا جوابگوى كليه بچه ها شوند. تا اين كه به لطف خداوند بچه ها يك راديو به دست آوردند. بعد از آن مسوولين احكام هر روز برنامه احكام آقاى توسلى را (از اعضاى دفتر امام كه هر روز قبل از اذان ظهر احكام شرعى را از راديو تهران بيان مى كردند) كه توسط مسوول اخبار راديو نوشته مى شد يادداشت كرده و بعد از نماز مغرب براى بچه ها بيان مى كردند.
روح امام
كمبود دارو و نارسايى هاى پزشكى اردوگاه دست به دست هم داد و حدود يك ماه مرا زمين گير كرد. تا اين كه يك شب، حضرت امام خمينى (ره) را در خواب ديدم. امام و چند نفر همراه او وارد آسايشگاه شدند. بچه ها سلام مى كردند و بلند مى شدند و امام با آن ها دست مى داد و احوالپرسى مى كرد. به من كه رسيد، خواستم بلند شوم، نتوانستم. امام به من اشاره كرد كه بلند شوم. سلام كردم و يكى از برادران هم آسايشگاهى ام كه مردى مؤمن بود و بچه ها را دائماً به نماز و قرآن دعوت مى كرد مرا به امام معرفى كرد و جريان حالم را گفت. امام رو كرد به يكى از همراهان، كيسه اى را از او گرفت، مقدارى روغن به آن برادر هم آسايشگاهى ام داد و گفت كه آن را به بدن من بمالد. پس از اتمام كار، خداحافظى كرد و رفت.
صبح كه از خواب بيدار شدم، احساس كردم كه قدرى بهتر شده ام. بعد از گذشت چند روز كاملاً خوب شدم و با همان برادر و دوست مومنم دو ركعت نماز شكر خوانديم. آن جا بود كه فهميدم روح حضرت امام (ره) با ما است. ( راوی : جعفرمرادى)
عطر شهيد
يك روز صبح، زودتر از همه براى نماز بيدار شده بود. وقتى ديگران نيز بيدار مى شوند، متوجه مى شوند كه بويى معطر در فضاى آسايشگاه پيچيده است. همه تعجب مى كنند و بعد متوجه مى شوند كه آن بوى خوش از طرف همان مجروحى است كه در حالت سجده است. به او نزديك مى شوند و فكر مى كنند كه در سجده خوابش برده است، اما وقتى تكانش مى دهند، نقش زمين مى شود.
آن آزاده شهيد شده بود و آن بوى معطر، عطر شهادت او بود كه تمام فضاى آسايشگاه را پر كرده بود. بچه ها، نگهبان آسايشگاه را در جريان مى گذارند و او باور نمى كند كه بچه ها از عطر استفاده نكرده باشند، يا به او نزده باشند. همه را براى پيدا كردن عطر تفتيش كردند و چون چيزى پيدا نكردند، دست به كابل و باتوم بردند و بچه ها را زدند. ( راوی : على قربانى- يزد )
قضيه خودكار
در همين اثنا چشممان به خودكارهايى افتاد كه روى ميزى قرار داشت. با خود فكر كرديم هر چقدر از ما كار بكشند، مى ارزد به شرط اين كه بتوانيم از اين خودكارها براى بچه ها به ارمغان ببريم (در آن جا از خودكار استفاده هاى زيادى مى شد، نظير نوشتن دعا، تكثير آيات قرآن، انجام تكاليف درسى و...) پس، بى درنگ شروع كرديم به نظافت.
از ساعت هشت صبح تا ظهر مشغول كار بوديم و در اين بين من يك خودكار برداشتم و در جوراب پاى چپم گذاشتم، غافل از اين كه يكى از سربازان عراقى مرا زير نظر داشته است.
به هر حال، وقتى نظافت تمام شد، ما خوشحال بوديم از اين كه هر كدام توانسته ايم خدمتى هر چند ناچيز به بچه ها بكنيم. اما ناگهان سه سرباز عراقى كه در كنار محوطه ايستاده بودند، به من اشاره كردند به نزدشان بروم. در مقابلشان كه قرار گرفتم، پرسيدند: خودكار كجاست؟
گفتم: كدام خودكار؟
سربازى كه برداشتن خودكار را ديده بود، به پاى من اشاره كرد.
در آن لحظه دنيا پيش چشمم تيره و تار شد، زيراكه از صبح تا ظهر كار كرده و خسته شده بوديم براى هيچ. از طرف ديگر، اگر خودكار را پيدا مى كردند، شكنجه و زندان از تبعات حتمى آن بود. پس، باتوكل به حضرت حق با حالتى كه وصف شدنى نيست، فقط توانستم آيه كريمه «وجعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاغشيناهم...» (سوره يس/ آيه ۹) رااز مقابل ديدگانم بگذرانم، آن هم با حالتى كه در عمرم فقط يك بار آن حالت به من دست داد.
در همين بين، يكى از سربازان عراقى خم شد و در جورابم شروع به جست وجو كرد ولى چيزى نيافت، در حالى كه خودم از بالا خودكار را مى ديدم. سرباز عراقى گفت: نيست.
سرباز اولى گفت: لابد در آن يكى جوراب است.
آن جوراب را هم تفتيش كرد ولى خودكارى نيافت. پس، دو سرباز ديگر غرولند كنان رفتند و آن ديگرى هم از پى آنان رفت و من نيز در حالى كه مكرر شكر و ثناى حضرت حق را مى گفتم، خود را به در مقر رساندم و از آن جا خارج شدم. سپس خم شدم و خودكار را برداشتم و دوان دوان خودم را به آسايشگاه رساندم و آن را پنهان كردم. (راوی : قادر آشنا )
معجزه اى از امام حسين(علیه السلام)
آن ها از بچه هاى تهران بودند و به خاطر خوردن بيش از حد ضربه هاى كابل، از كمر فلج شده بودند. بچه ها داوطلبانه آن ها را به پشت مى گرفتند و حركت مى دادند و مشكلات آن ها را بر طرف مى كردند. در شب عاشوراى حسينى سال ۶۵ اين دو برادر با چشمى گريان به خواب رفتند. صبح كه از خواب بلند شدم، صداى گريه شديدى را شنيدم. سر از بالينم كه برداشتم، ديدم حسين است. رفتم بالاى سرش و احوالش را پرسيدم. داشت چشم هاى غرق در اشك خود راپاك مى كرد. بلند شد و نشست. خواستم برايم بگويد كه چه اتفاقى افتاده است و او طفره مى رفت. وقتى اصرار كردم گفت: «ديشب خواب مولايم حسين (ع) را ديدم. به من گفت: فكر نكنيد اينجا غريب و بى كس هستيد، من و خانواده ام نگهدار شما هستيم.
به حضرتش گفتم: آقاى عزيز من! من نمى توانم راه بروم. از برادرانم خجالت مى كشم. امام دستى بر شانه هايم گذاشت و كمرم را گرفت و گفت: جوان!بلند شو كه ان شاءالله خداوند به شما صبر بدهد. مرا از زمين بلند كرد و چند قدمى به جلو حركت داد و نشاند. همين موقع بود كه از خواب پريدم و منقلب شدم.»
بچه ها كه اين شرح حال را شنيدند، از شوق گريه كردند و حسين را در ميان موج دست ها و گل بوسه هاى خود غرق كردند.
حسين به كمك بچه ها دست خود را روى ديوار گذاشت. بچه ها خواستند در بقيه كارها كمكش كنند، اما او نپذيرفت و گفت:
«مولايم گفته است بلند شو و من بايد خودم بقيه كارهايم را انجام بدهم.»
و شروع كرد به راه رفتن. او طنين صلوات بچه ها را در فضاى آسايشگاه انداخت؛ چون واقعاً معجزه شده بود. او كه تا قبل از اين روى زانو هم نمى توانست حركت كند، حالا چند قدم راه رفته بود. حسين بعد از چند روز تمرين به روزهاى عادى خود برگشت. اتفاقاً همين عنايت حضرت امام حسين(ع) شامل حال حميد هم شد. سايه سار آن امام شهيد، قامت او را نيز به روزهاى سبز و آفتابى برگرداند. ( راوی : محمود آزادى پور - قم )
امداد الهى
بچه ها تئاترى را تدارك ديده بودند تحت عنوان «شهادت» كه در آن پدرى هر دو پسرش در جبهه ها به شهادت مى رسند و متعاقب آن حوادث و اتفاقاتى ديگر دامنگير اين خانواده مى شود كه بر روحيه و نگرش بچه ها بسيار موثر بود و حقيقتاً استفاده مى كرديم.
در همين زمينه يكى از بچه ها هم دست به ابتكارى زده و نقاشى اى از حضرت امام (ره) را كشيده و بالاى صحنه نصب كرده بود. در اثناى برگزارى نمايش، نگهبانى كه براى آسايشگاه گذاشته بوديم تا آمدن سربازان عراقى را زير نظر داشته باشد، كلمه رمز را با صداى بلند فرياد كرد و در نتيجه مى بايست به سرعت وسايل و دكور طراحى و ساخته شده را جمع كنيم كه اين كار البته كمى طول مى كشيد. برادر عزيزى هم كه تصوير حضرت امام (ره) را كشيده بود، فوراً عكس امام را برداشت و آن را در ميان قرآن گذاشت، اما سرباز عراقى متوجه اين حركت شد.
پس جلو آمد، قرآن را برداشت و آن اسير بزرگوارمان را كنار زد و شروع كرد به ورق زدن قرآن تا ببيند چه چيزى را درميان آن گذاشته اند. تپش قلب بچه ها كاملاً احساس مى شد. رنگ ها برافروخته شده و لرزش بدن و لب هاى عده اى كاملاً مشهود بود و سرباز عراقى هم مشغول ورق زدن بود و داشت به انتهاى قرآن مى رسيد، ولى از كاغذ ، نوشته يا هر چيز ديگرى خبرى نبود.
ورق زدن سرباز عراقى تمام شد ولى چيزى به دست نياورد. پس، با عصبانيت قرآن را كنار گذاشت و همگى شروع به ضرب و شتم بچه ها كردند و هنگامى كه خسته شدند، دست كشيدند و رفتند. آن برادرمان فورى به سراغ قرآن رفت و با حيرت و شگفتى شروع به ورق زدن آن كرد. هنوز چند ورقى را رد نكرده بود كه تصوير حضرت امام (ره) معلوم شد و همه ناخودآگاه صلوات فرستادند و بدين شكل امداد الهى ديگرى را تجربه كرديم و اشك شوق و اشتياق به رحمت الهى از ديده ها جارى ساختيم. ( راوی : جهانشير يوسفى )
يك وعده غذاى گرم
داشتيم آن مقدار را كه بود سرخ مى كرديم كه يك خمپاره ۸۰ زوزه كنان كنار سنگر ما نشست و ظرف روى چراغ را پرتاب كرد به هوا. تمام سيب زمينى هاى سرخ شده نقش زمين شدند. يكى از بچه ها مى گفت مثل اين كه عراقى ها هم مى دانند كه ما عادت به غذاى سرد نداريم براى ما آتش فرستادند كه براى گرم كردن لنگ نباشيم.
اشكم را درآورد
من هم كه مدت ها بود كه نامه اى نديده بودم با اشتياق آن را گرفتم و به گوشه دنجى رفتم و پاكت رو باز كردم. ۲۰ تومان پول! دستخطى كودكانه بعد از سلام و احوالپرسى عذرخواهى كرده بود، يكى از آن جهت كه كوچك بود و نمى توانست همرزم و همسنگر ما باشد و ديگر آن كه نتوانسته بود بيشتر از آن به خودش سخت بگيرد و پول پس انداز كند و بفرستد. خلاصه اشكم را درآورد. با آن تعبير كودكانه نتوانستم بيشتر از اين طاقت بياورم.
زيارت، هديه اى الهى
در نجف اشرف طورى شد كه قبل از ورود ما، يك عده از مسوولينى كه از بغداد آمده بودند، اول رفتند داخل حرم را چك كردند كه كسى نباشد تا ما را وارد حرم كنند. در همين حال، ما را در دو صف نگه داشته بودند. مسوولينى كه وارد حرم شده بودند آمدند بيرون و ديدند كه ما در يك صف به صورت پنج نفر پنج نفر هستيم و منافقين در صف ديگر. گفتند: اين ديگر چيست؟ مگر اين ها همه ايرانى نيستند؟
افسرى بود به نام عبدالرحيم كه چند سال منافقين را زير بال و پر خود داشت و مى خواست آنها را براى خود و اهدافش نگاه دارد. عبدالرحيم با ما آمده بود. وقتى كه آنها سوال كردند كه همه اينها مگر ايرانى نيستند و چرا در دو صف ايستاده اند، عبدالرحيم اشاره اى به جمع ما كرد و به عربى گفت: اينها مومنين هستند و آنها وابسته به حزب بعث. اين هم قضاوت آنها نسبت به برادران آزاده بود.
چوب خيزران
ناگفته هاى اسارت از زبان مرحوم ابوترابى
گفت: اگر از اين بچه ها خجالت مى كشى ، من به رهبرت اهانت مى كنم، تو فقط سرت را پايين بياور!
هرچه آن شكنجه گر اهانت كرد، او سرش را بالا گرفت. ( سرانجام، به خشم آمد) و با كابل كشيد تو صورت آن برادر.
افسر بعثى، كه خودش آمر و ناظر بود، دلش به رحم آمد و گفت: جوان چشمت دارد در مى آيد سرت را بياور پايين!
آن آزاده جواب داد: من با خداى خودم عهد بسته ام كه تا آخرين قطره خون و آخرين لحظه حيات، وفادارى ام را حفظ كنم.
آن افسر بعثى اين حالت را ديد، تا اين كه روز عاشورا فرا رسيد. ما روز عاشورا پابرهنه شده بوديم. آنها فهميدند كه اين باپرهنگى به عنوان عزادارى براى آقا حسين بن على عليه السلام است. ناگهان با كابل و چوب ريختند داخل اردوگاه.همان افسر، يك خيزران دستش گرفته بود. ما تا آن روز(چوب) خيزران نديده بوديم. افسر بعثى، خيزران را محكم كشيد تو صورت همان برادرى كه آن روز، زير كابل، آن استقامت را نشان داده بود.
ناله آن جوان بلند شد و صدايش تمام اردوگاه را در بر گرفت.
افسر بعثى يك مرتبه، متحير ماند و گفت: تو همان كسى هستى كه آن روز، زير ضربه هاى كابل صدايت در نيامد؟
او هم جواب داد: آخر امروز با خيزران شما به ياد لحظه اى افتادم كه سر نازنين آقا حسين بن على عليه السلام، ميان تشت بود و يزيد با خيزرانى كه در دست داشت، به لب و دندان مباركش مى زد.
بازجويي و شكنجه اسراي ايراني
آخر آسايشگاه در صف نشسته بودم؛ كاغذي در دست گروهبان خالد بود، سروان خليل اشاره كرد و گفت: «خالد بخوان»! او شروع به خواندن كرد و به محض اينكه به اسم من رسيد، گفت: «علي اكبر زارع». حال اينكه بلند شوم و بايستم، نداشتم. سروان خليل گفت: «اين شياد خودش را به موش مردگي زده، او را بياوريد». گروه جلاد آمدند و با كابل و باتوم به سر و گردن و بدنم كوبيدند و سپس مرا بيرون كشيدند و زير ضربات شلاق براي بازجويي بردند. خبرچيني گزارش داده بود كه زارع و چند نفر ديگر، هر شب در گوشه آسايشگاه بيدار مي مانند و براي فرار و اذيت عراقي ها نقشه مي كشند. تك تك ما را چشم بسته به اتاق بازجو بردند.
پرسيدند كه «شما چرا شبها بيدار هستيد؟ چه نقشه اي داريد و چه فكري در سر مي پرورانيد؟» زير بار نرفتم و گفتم: اگر هم بيدار بوديم و حرفي زديم در مورد گذشته و خاطرات خودمان بوده. بازجو گفت: «اين شياد، يك دروغگوي تمام عيار است، او را به اتاق شكنجه ببريد و بلايي سر او بياوريد تا به جرمش اقرار كند.» مرا از آنجا به جايي ديگر بردند. يكي از آنها با دو دست شانه هاي مرا گرفت و روي سنگفرش اتاق نشاند. يكي ديگر دست چپم را محكم گرفت در حالي كه چشمهايم بسته بود و چيزي را نمي ديدم، گفتم: خدايا !اين ديگر چطور شكنجه اي است؟ آنها مي خواهند با من چكار كنند؟ كه حس كردم شيء بسيار داغي دارد روي بازو و ساق دستم عبور مي كند كه سوزش آن به جگرم رسيد. فرياد جگرخراشي كشيدم و از هوش رفتم. آب سردي روي سر و بدنم ريختند تا به هوش آمدم. يك هفته هر روز اين كار ادامه داشت. حرفي نداشتم بزنم، تعهد كتبي از ما گرفتند تا به زبان نياوريم كه شكنجه گران با ما چه رفتاري داشتند. ( راوی : آزاده علي اكبر زارع )
ايثار
ما به هيچ وجه نمي توانستيم راه برويم و يكي از دوستان مان قطع نخاع بود. از آن جا كه مي خواستند ما را به زندان الرشيد انتقال دهند. لگن من هم شكسته بود. عراقي ها مي خواستند ما را با فشار و زور وادار كنند كه خودمان حركت كنيم ؛ اما ما به هيچ وجه نمي توانستيم راه برويم. ناگهان ديديم كه يك نفر اسير كه دشداشه سفيد(لباس بلند عربي) به تن داشت و از قبل آن جا بود، به عراقي ها گفت: من اين كار را انجام مي دهم. او با اين كه لاغر اندام بود آمد و يكي يكي مجروحان را بغل مي كرد و به داخل اتاق مي برد. سپس شروع كرد به نوازش و پرستاري ما. آن چنان مهربانانه بر خورد مي كرد كه همه ي ما جذب او شديم . خودش را هم معرفي كرد. من چون در مجلسي كه به عنوان شهادت ايشان(*) در مدرسه عالي شهيد مطهري در دي ماه 59 برگزار شده بود، شركت كرده بودم.
جريان را به ايشان گفتم. سجاده اي داشت كه آن را زير كمر يكي از مجروحان انداخت و خود، روي زمين نماز مي خواند. نيمه شب او نماز مي خواند و پس از اين كه دو ركعت نماز اقامه مي كرد، سريع به سراغ يكي از ما مي آمد و دست و پاي مان را ماساژ مي داد. براي ما از عراقي ها طلب آب مي كرد و هر چه كه به او بي احترامي مي كردند؛ ولي خود را براي ما به آب و آتش مي زد. سپس وقتي كه مي خواستند ما را سوار اتوبوس كنند و به اردوگاه بياورند، او ما را بغل مي كرد و در اتوبوس قرار مي داد. به هر حال، ايشان مهرباني و دلسوزي عجيبي نسبت به اسرا داشت.
* وقتي مرحوم ابوترابي به اسرات در آمد به خاطر اين كه از سرنوشت او مطلع نبودند برايش مجلس ختم گرفته بودند.
منبع:(كتاب پاك باش و خدمتگذار اثر عبدالمجيد رحمانيان)
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}