اسارت پايان مبارزه نيست ؛ تغيير شيوه نبرد است

نویسنده: سلمان اكبري پاكرو
يك هفته قبل از آن پرواز من در مرخصي به سر مي بردم و به تهران آمده بودم كه به پايگاه هوايي دزفول احضار شدم .
از اواسط مرداد عملا تهاجم هوايي عراقي ها آغاز شده بود و ماهم بايد آمادگي مان در دفاع را به دشمن ثابت مي كرديم . از روز شنبه كه وارد پايگاه شدم تا روز پنج شنبه كه آن اتفاق افتاد جمعاب دوازده پرواز در قالب ماموريت هاي شناسايي آلرت و اسكرامبل و عمليات هاي آفندي به مواضع نيروهاي در مرز ارتش بعث عراق انجام داده بودم و در آن روز قرار بود سيزدهمين پرواز را انجام دهم . به فاصله چند دقيقه بعد از گروه دو فروندي ما يك گروه و بلافاصله بعد از آن هم گروه ديگري ماموريت پروازي به نزديكي هاي همان منطقه داشتند. با اين حال جلسه بريفينگ ـ توجيه عملياتي ـ ما به دليل عدم آشنايي ليدر پروازي به منطقه چند دقيقه بيشتر به طول انجاميد و ما هم كه گروه يكم بوديم بعد از دو گروه ديگر پرواز را آغاز كرديم و اين يعني هوشياري دشمن و كسب آمادگي لازم براي دفاع به محض رسيدن به منطقه هدف واقع در مندلي و زرباتيه عراق ديوار آتش عراقي ها در آن لحظات صبحگاهي كه هنوز آفتاب كاملا طلوع نكرده بود به استقبالمان آمد و من كه در حال شيرجه به سمت هدف بودم مورد اصابت قرار گرفتم . با وجود عدم كنترل هدايت هواپيما و در حالي كه آماده ذكر شهادتين شده بودم از فرصت محدودي كه داشتم استفاده كردم و در همان شرايط هم راكت ها رها و هم هواپيما را براي اصابت به هدف هدايت كردم . بعد از آن هم اهرم اجكت را كشيدم . چشم كه باز كردم عراقي ها را بالاي سرم ديدم . يك افسر عراقي با برخوردي مودبانه به من نزديك شد و با زبان عربي گفت كه قصد دارد دست هايم را ببندد. البته برخوردهاي ناشايست هم كم نبود. آرام آرام هوشياري ام را به دست آوردم و شرايطم را بررسي كردم ; لبم پاره شده بود دست چپم هم هنگام پرتاب شدن از هواپيما زخمي شده بود اما تلفات سنگيني به دشمن وارد كرده بودم . عراقي اولين اسيرشان را گرفته بودند و با تيراندازي هوايي و هلهله ابراز شادي مي كردند. باز بيهوش شدم و بعد از مدتي در چادر بهداري چشم باز كردم در حالي كه يك پزشك عراقي با درجه ژنرالي مشغول مداوا و بخيه لب زخمي من است . سپس مرا به بيمارستان منتقل كردند و بعد هم مراحل بازجويي و بندهاي زندان .
اينها صحبت هايي است كه در مصاحبه هاي ديگري هم از امير لشكري شنيده بوديم اما شرايط خانوادگي او هم براي هر كسي جاي سوال است . ضيا آباد قزوين محل تولد او در سال 1331 است . بعد از آن هم يك زندگي كاملا معمولي تا زماني كه تصميم به ورود به نيروي هوايي مي گيرد . « در روز سيزدهم فروردين سال 53 لباس نظامي بر تن كردم و پس از موفقيت در مراحل آموزشي براي افزايش تخصص هاي پرواز با هواپيماي « اف ـ 5 » به كشور ايالات متحده اعزام شدم .
بعد از آن هم به كشور بازگشتم و رخدادهاي انقلاب شكوهمند اسلامي را شاهد بودم .
اسارت در روز 27 شهريور سال 1359 هم در سن بيست و هشت سالگي ام رخ داد و به عنوان اولين خلبان ايراني گرفتار زندان رژيم بعث عراق شدم .
در مدت اسارتم در زندان هاي مخابرات ابوغريب و الرشيد زنداني بودم و در نهايت ده سال پاياني را كه بعد از زمان پذيرش قطعنامه بود مجددا به زندان مخابرات بازگشتم تا مدت طولاني زندان انفرادي بدون همدم و هموطن را در سلول شماره 65 طبقه دوم اين زندان طي كنم . در اين مدت ـ به جز يك سال و نيم آخر ـ صليب سرخ جهاني هم اطلاعي از من نداشت . يك گروه از اسرا كه براي مدتي در مخابرات و ابوغريب با من هم سلولي بودند بعدها خبر زنده بودنم را به خانواده ام رساندند.
مهم بود بدانيم كساني كه عملا در بسته ترين محيط ممكن حضور دارند چگونه از اخبار بيرون مطلع مي شوند. امير لشكري از روند عمليات ها و پيروزي هاي رزمندگان اسلام چگونه اطلاع حاصل مي كرد
« در ابوغريب موفق شديم از عراقي ها يك عدد راديو به دست آورديم و يك بار هم با نفوذ به يكي از عناصر دشمن موفق شدم راديو به دست بياورم .
بعد از آزادي ساير دوستان براي تهيه اخبار با مشكل مواجه شدم و دسترسي ام به اطلاعات محدود بود اما چون هدف دشمن زنده ماندن من بود در صورتي كه كوچك ترين تغيير در حالاتم مي ديدند سعي مي كردند دليل آن را كشف كنند و مشكلاتم را حل كنند. مثلا برايم قرآن و نهج البلاغه و مفاتيح الجنان مي آوردند آن هم در حالي كه در اردوگاه ها به تعداد زيادي از اسرا فقط يك جلد قرآن مي رسيد.
چرا اسارت امير سرتيپ لشكري بعد از اعلام پذيرش قطعنامه تداوم يافت از او پرسيديم و چنين پاسخ گرفتيم .
آنها قصد بهره برداري تبليغاتي از من داشتند و سعي مي كردند در موقعيت مناسب با معرفي من اعلام كنند كه ايران آغازگر جنگ بوده است . به همين دليل هم زنده نگه داشتنم از اهميت ويژه اي برخوردار بود و كوچك ترين اتفاقات زندان من بايد به اطلاع صدام مي رسيد و از او كسب تكليف مي شد.
در نهايت با تسليم نشدنم به اجراي خواسته هاي آنها و سپس معرفي عراق به عنوان تجاوزگر مقدمات آزادي من فراهم شد.
اين روند در زمان برگزاري اجلاس سران كشورهاي اسلامي در سال 76 و هنگامي كه يك هيئت نمايندگي از عراق به سرپرستي طه ياسين رمضان وارد ايران شده بود و مذاكره مفصلي كه در خصوص من انجام گرفت به نتيجه رسيد.
در همان روزهاي پذيرش قطعنامه آخرين اسير ايراني را ديدم و بعد از آن به تنهايي به مدت ده سال در زندان مخابرات بودم تا اينكه يك روز از نگهباني اطلاع دادند كه ملاقاتي دارم . تعجب كردم . وقتي كه وارد اتاق ملاقات شدم شخصي با زبان فارسي با من صحبت كردـ براي اولين بار بعد از ده سال . از لهجه اش مشخص بود كه عرب زبان است و فارسي را ياد گرفته او معاون وزير امور خارجه عراق بود و به من اطلاع داد كه با توافق به دست آمده با كميسيون اسرا تا چند روز ديگر آزاد خواهم شد.
فرداي آن روز براي زيارت به كربلا و نجف و سامرا رفتيم و مجددا به زندان بازگشتيم . اين بار ديگر داخل زندان نشدم و وسائلم را كه از قبل آماده گذاشته بودم برايم آوردند و به سمت ايران و مرز خسروي به راه افتاديم . آن روز با حضور نماينده صليب سرخ و مسئولان ايراني از مرز گذشتم و وارد خاك مقدسمان شدم . صحنه پرشوري بود و استقبال با شكوهي از من به عمل آوردند. بعد از آن هم زمينه ايجاد ارتباط تلفني براي من و خانواده ام فراهم كردند و « موفق شدم بعد از هجده سال با همسر و پسرم صحبت كنم .
امير لشكري از خانواده اش مي گويد : « علي در آن روزها چهار ماه و نيم بود و روزي كه بازگشتم هجده ساله و دانشجوي سال اول دندانپزشكي بود » .
امير لشكري در جواني و سن بيست و هشت سالگي به اسارت دشمن درآمده و در همان سرزمين غربت امام موسي كاظم (ع ) زندان جور را تحمل كرده است . كودكش در آن روزها دندان در دهان نداشته و قادر به تكلم نبوده و امروز جواني رعنا و يك دندان پزشك است . هجده سال از لحظات لذت بخش بالندگي فرزندش را فقط در ذهن مجسم كرده و در همين چند ساله اخير لاجرم با تورق صفحات آلبوم مرور كرده است . حالا در سنين ميانسالي با خستگي هاي ناشي از اسارت به خانه بازگشته و ما مديون او و امثال او هستيم . عزتت پايدار اي نماد آزادگي !.
منبع:http://www.sajed.ir