در جستجوى آزادي

روايتى از تلاش 2 آزاده براى رهايى از اسارتگاه‌‌هاى صداميان

“آزادي” نعمت بزرگ و عطيه الهى به بشر است که ميل به آن در فطرت و ذات او نهادينه شده است. آزادى که او را فرصت عبادت و خدمت داده، زمينه‌هاى شکوفايى استعداد او در عرصه‌هاى مختلف را فراهم نمايد.
انسان از هر آنچه که اين آزادى را به بند کشد و محدود نمايد بيزار بوده، در ستيزى دائمى با آن است. در طى سال‌هاى دفاع مقدس چه بسيار فرزندان عزيز اين ملت که در نتيجه قهر رژيم بعث ساليان متمادى محروم از اين نعمت بزرگ در چنگال خون‌آشام صداميان زيستند و در اسارتگاه‌‌ها براى درآغوش کشيدن دوباره آزادى لحظه‌ها را شمردند. آنان در اين راستا بيکار ننشسته با انجام اقداماتى چند به مبارزه با آفات و آسيب‌هاى گوشه‌نشينى و عزلت در اسارت پرداختند. برخى نيز در اين راه در طول اسارت دائم در فکر رهايى از آن شرايط بوده، برنامه‌ها و طرح‌هاى مختلف براى آزادى از زندان صدام و صداميان را آزمودند. آنچه در زير مى‌خوانيد روايت نمونه‌اى از اين طرح و برنامه‌هاست که گرچه در عمل ناموفق ماند اما وقايع آن جالب و خواندنى است. با هم روايت تلاش 2 آزاده براى رهايى از چنگال رژيم بعث و سرگذشت‌شان را مى‌خوانيم؛
محمد را مى‌شناختم آرام بود و سربه زير، بيشتر قرآن مطالعه مى‌کرد، داراى افکار بلندى بود و از نظر اطلاعات يکى از بهترين نفرات آسايشگاه ما بود. يادم مى‌آيد در مسابقه سنجش اطلاعاتى که به‌طور محرمانه و توسط يکى از بچه‌هاى آسايشگاه اخذ شد مقام اول را احراز کرده بود.
مسابقه‌اى بود شبيه کنکور و براى اجراى آن به راستى زحمت زيادى کشيده شده بود و حدود 400 سوال بر روى دفترچه‌هايى از کاغذ پاکت سيمان طرح و چند ساعت دقت براى پاسخ مقرر شده بود. محمد که تا آن موقع کمتر شناخته شده بود مقام اول را احراز کرد. از حدود يک سال پيش به خدمت مقدس سربازى آمده و در همان اوايل جنگ در جبهه‌هاى غرب کشور اسير گشته و به اردوگاه “رماديه يک”‌آورده شده بود.
در سال دوم اسارت بود که متوجه شدم او با شخص ديگرى که اهل خوزستان بود دوست شده و دائم در طول چند مترى وسط آسايشگاه قدم‌زنان با هم به صحبت و گفتگو مى‌پردازند، اين دوستى کم کم بيشتر شد و تماس و گفتگوى آنها به پچ پچ و نجواهاى طولانى تبديل شد. به نظرم مى‌رسيد شايد خاطرات مشترک گذشته باعث اين‌گونه تماس‌هاى مکرر شده است اما از آنجايى که اين‌گونه برخوردها تا حدى عادى به نظر مى‌رسيد فکر ديگرى به مخيله‌ام خطور نمى‌کرد.
يک روز در ساعاتى که در بيرون قدم مى‌زدم يکى از دوستانم به من مراجعه کرد و گفت:‌”خبر ندارى از بچه‌ها کسى دينار عراقى داشته باشد؟” گفتم: “نه! براى چه مى‌خواهي؟” گفت: “يکى از من خواسته است و ظاهرا مى‌خواهد با آن چيزى بخرد.” داشتن پول عراقى يک جرم بود و توسط مقامات عراقى به شدت برخورد مى‌شد اما عده‌اى که بيشتر از کردهاى حاشيه‌ مرز بودند به همراه خود دينار عراقى داشتند و توانسته بودند اندکى از آن را از چشمان عراقى‌ها دور نگه دارند.
ساعاتى بعد نفر ديگرى به من مراجعه کرد و تقاضاى دينار عراقى نمود. با او به نزديکى يکى از آشنايانى که احتمال داشت دينار داشته باشد رفتم اما در کمال تعجب او نيز عنوان کرد که من هم به دنبال دينار عراقى هستم اما براى کى و چرا؟‌ کسى يا نمى‌دانست و يا جواب نمى‌داد!! گويى در آن روز جمعى براى جمع‌آورى دينار عراقى بسيج شده بودند.
دو سه روز از اين واقعه گذشت، آسايشگاه ما، در طبقه دوم قاطع (ساختمان) اول قرار داشت و قاطع شماره دو در موازات قاطع ما بود و با فاصله‌اى حدود 25 متر در پشت قاطع دو، سيم‌هاى خاردار کمپ واقع شده بود. يک روز عصر بعد از اينکه با سوت عراقى‌ها، به داخل آسايشگاه رفتيم متوجه شديم که برق قاطع دو به کلى قطع شده است.
بعد از ساعتى نزديک غروب چند برقکار عراقى براى تعمير آن آمدند ولى هرچه تلاش کردند نتوانستند ايراد را يافته و برق را وصل نمايند، لاجرم نزديک ساعت ده شب با استفاده از سيم‌سيار، دو عدد لامپ به داخل دو آسايشگاه کشيدند و بقيه همچنان خاموش ماند، نورافکن‌هاى بالاى ساختمان و چراغ‌هاى کريدور نيز خاموش ماندند. عراقى‌ها رفتند و بقيه کار را به صبح موکول کردند.
در اردوگاه رماديه يک، بعد از اتمام آمار عصر، کليه عراقى‌ها از اردوگاه خارج مى‌شدند و نگهبان در پشت سيم‌هاى خاردار از اردوگاه مراقبت مى‌کرد و اين امر آزادى عمل اسرا را در داخل آسايشگاه‌ها به دنبال داشت و ورود عراقى‌ها به داخل اردوگاه فقط در مواقع اضطرارى از قبيل وجود مريض حاد در بين اسرا، آمدن براى شکنجه دادن يا اعزام برخى به سلول‌هاى بغداد صورت مى‌گرفت، به عبارت ديگر اسرا تا صبح در آسايشگاه‌هاى خود دور از چشم آنان قادر به انجام هر کارى بودند. اضافه نمايم که درساليان بعد از جنگ بر اثر ضربه‌هايى که عراقى‌ها از اين روزنه خوردند شب‌ها در پشت پنجره‌هاى هر قاطع نگهبانى قرار دادند. آن شب قاطع دو عمدتا بدون برق باقى ماند و اين باعث شده بود تا تاريکى مطلق قسمتى از سيم‌هاى خاردار را فرا گيرد. پس از صرف شام که مقدارى آب و سس گوجه‌فرنگى و قدرى گوشت شتر بود، کم کم عده‌اى به خواب فرو رفتند بلکه در خواب به گوشه‌اى از آمال از دست رفته دنياى ديگر خود برسند.
ساعت 10/5 دقيقه صبح بود که با صداى آرام اذان که يکى از برادران سر داده بود براى نماز صبح از خواب برخاستيم و در تشتى که در ته آسايشگاه بود با ليوانى آب وضو گرفتيم و به نماز جماعت ايستاديم، در قنوت بوديم کهناگهان از بيرون صداى پارس سگ‌ها به گوش رسيد و در پى آن صداى شليک چند گلوله.
گلوله‌ها از فاصله بسيار نزديکى شليک شده بود، يادم هست امام جماعت اين دعا را مى‌خواند: ربنا افرغ علينا صبرا و... با شتاب نماز را به پايان رسانيد و همه بى‌خبر و هراسان به پاى پنجره‌ها ريختند. صداى فريادهاى پياپى عراقى‌ها به گوش مى‌رسيد و معلوم بود نفربرهاى مستقر در بيرون به حرکت در آمده‌اند. بعد از 5 يا 10 دقيقه ديديم که عراقى‌ها با شتاب و مسلح به داخل اردوگاه ريختند و از اتاق اول شروع به آمار گرفتن نمودند، اتاق ما شماره شش بود و در طبقه دوم قرار داشت.
لحظات به سختى گذشت و کسى چيزى نمى‌گفت، صداى چرخش کليد در قفل‌ها قلب‌هاى همه را فرو ريخت. حديث زندانى و قفل و کليد، حديث درازى است. در چنگ دژخيمان عراقى حتى باز شدن درها براى آزادى نيز هميشه هراس‌آور و رعب‌انگيز است. عده‌ زيادى از افسران و سربازان عراقى برافروخته به داخل ريختند و چشمان پرشرارت آنها نشانگر آن بود که گويا مورد اهانت بزرگى قرار گرفته‌اند.
آن زمان در هر آسايشگاه 50 اسير زندانى بود، يکبار شمارش شد “ثمانيه و اربعين”48‌ نفر، با عجله دگربار شمارش نمودند، من که زبان عربى را کم و بيش مى‌فهميدم يکباره دلم فرو ريخت، دو نفر از ما کم بودند، معلوم بود قضيه فرار در کار است، به سرعت دورتادور چشمى گرداندم، همه حاضر بودند ناگهان فرياد حميد سرباز بعثى عراقى برخاست “سيدى کسر و اشباک”‌پنجره را شکسته‌اند. افسران عراقى به طرف پنجره انتهايى هجوم بردند. ظاهرا يکى از ميله ها را بريده و از فاصله ايجاد شده بين دو ميله به بيرون راه يافته بودند، فرياد سرباز عراقى برخاست که هرکس بر سر جاى خودش بايستد، همه ايستادند. دو جا يکى در اين طرف و يکى در آن طرف خالى بود؛ محمد و يوسف!
دلم فرو ريخت، نکند شليک گلوله‌ها اين دو مظلوم را به شهادت رسانده است؟! همه را در گوشه اتاق جمع کردند، 48 نفر تقريبا در 3 مترمربع جاى گرفته بودند و سربازان با کابل، باتون و شلنگ بر سر ما ريختند. افرادى که جاى آنان در کنار پنجره شکسته بود مورد هجوم وحشيانه‌اى قرار گرفتند، جاى من در حد فاصل آن پنجره و پنجره دوم بود،‌مرا هم بى‌نصيب نگذاشتند!
يادم هست کابلى که چند زوج سيم مسى در داخل آن بود به طرف سرم فرود آمد، زيرکانه سرم را دزديدم. کابل به پنجره خورد و شيشه‌هاى آن کاملا فرو ريخت. به هرحال در آن سحرگاه شوم دعاى پس از نماز ما رعب و وحشت بود و دل‌هاى فرو ريخته و سرهاى شکسته، بدن‌هاى کبود و ورم کرده و فحش و ناسزاى عراقى‌ها که حالا کارتان به جايى رسيده که فرار مى‌کنيد! ساعتى بعد همه چيز روشن شد، هر دو نفر دستگير شده بودند. از قول کسانى که اتاق آنها به سيم خاردار مشرف بود جريان به اين صورت بعدها شرح داده شد:
آن دو نفر پس از صحبت‌هاى فراوان تصميم به فرار مى‌گيرند و اره شکسته‌اى را که از يک لوله‌کش عراقى به زمين مى‌افتد برداشته و پنهان مى‌کنند، در ساعاتى که همه براى قدم زدن يا نظافت شخصى بيرون مى‌رفتند يکى از آن دو به بريدن ميله مشغول شده و ديگرى نگهبانى مى‌دهد تا اينکه پس از چند روز ميله بريده مى‌شود و براى پنهان نگه داشتن آن روى محل شکاف مقدارى نخ و پارچه کهنه مى‌بندند، سپس با فراهم کردن لباس شخصى که معمولا در اوايل جنگ همراه اسرا بود و همچنين جمع‌آورى قدرى دينار عراقى منتظر موقعيت مناسب مى‌گردند.
در يک شب که نور ماه پنهان بود، با بريدن سيم‌ها و ايجاد اتصال در برق قاطع دو، فضا را تاريک‌تر ساخته و در ساعت 2 تا 3 بامداد با خم کردن ميله از پيش بريده شده و استفاده از ناودان‌ آهنى به داخل محوطه اردوگاه مى‌روند و سپس سينه‌خيز به طرف محلى که از قبل شناسايى شده بود رفته و در زير سيم‌هاى خاردار شروع به پيشروى مى‌کنند. ابتدا محمد مى‌رود و بدون هيچ مشکلى از سيم‌ها رد شده و در لابه‌لاى علفهاى بلند آن سو منتظر يوسف مى‌نشيند، يوسف که قدرى ثقيل حرکت مى‌کرد نتوانست على‌رغم اينکه لباس‌هاى رويى خود را نيز بيرون آورده بود از دو سوم عرض سيم‌ها عبور کند و حرکت وى باعث جلب‌نظر نگهبانان و سگ‌هاى آنان شده و با صداى پارس سگ‌ها و دقت نگهبان‌ها قضيه لو رفته بود. در آخرين لحظات محمد تصميم مى‌گيرد به تنهايى فرار کند و يوسف موفق مى‌شود از سيم‌ها عبور کند اما دير شده بود.
نگهبانان عراقى که به شدت ترسيده بودند شروع به تيراندازى بى‌هدف کرده و با فريادهاى (هرب، هرب) فرار فرار، سروصداى عجيبى به راه انداختند که در پى آن نفربرها که حامل نورافکن‌هاى قوى بودند به جستجو و پاکسازى محوطه پرداختند و هر دو نفر با فاصله اندکى دستگير مى‌شوند و از ترس اينکه مبادا تعداد بيش از دو نفر باشند تا پايان آمار از کل اسرا اين جستجو ادامه داشت.
منبع: سایت ساجد