شیربچه ای از گروه 23


 

نویسنده: هما کبیری




 
وقتی 16 ساله بود اسیر شد، او را به ملاقات صدام بردند اما حاضر نشد شرایط بازگشت به ایران را بپذیرد. وقتی برگشت اما نامه ای جنجالی به صدام نوشت که کلی سر و صدا به راه انداخت.
16 ساله بود که رفت جنگ. هنوز چند روز از ورودش به مناطق جنگی نگذشته بود که در یکی از پیچیده ترین عملیات های نظامی-عملیات آزادسازی خرمشهر، بیت المقدس-شرکت کرد. 23 روز بعد از خروجش از خانه او در زندان بغداد بود. صبح روز بیست و چهارم مجبورش کردند با صدام حسین ملاقات کند. مرد جوان به همراه بقیه اسرایی که تقریبا همسن و سال او بودند در آن ملاقات پیشنهادهای وسوسه انگیزی از سوی صدام دریافت کردند اما هیچ کدامشان را نپذیرفتند. نتیجه شد شکنجه و 10 ،12 سال ماندن در زندان بعثی ها. احمد یوسف زاده آدم عجیب و غریبی است. وقتی پایش به ایران رسید بلافاصله رفت دانشگاه و لیسانس و فوق لیسانس حقوقش را گرفت. درسش که تمام شد به صدام حسین نامه نوشت که «ما خاک وطن را به تو و امثال تو نمی فروشیم» نامه ای که کلی سرو صدا به راه انداخت. با قهرمان جوان سال های جنگ درباره آن نامه جنجالی حرف زده ایم. درباره جزئیات ملاقاتش با دیکتاتور عراق.
احمدآقا کلا آدم خاطره بازی است؛ برای همین بیشتر صحبت هایش به گذشته و روزهایی که در زندان های عراقی ها سپری کرده بر می گردد. لابه لای حرف هایش هم با تاکید می گوید اگر همین الان هم جنگ بشود با سر خودش را می اندازد وسط زمین های پر از توپ و تانک! «سال 61، 16 ساله بودم. وقتی که می خواستم در عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کنم اسیر شدم!» می گوید: «اشارت من حکایت دارد. من جزو اسرای خردسال ایرانی بودم. همه بچه های همسن و سال من با اینکه به شان اجازه نمی دادند، به سختی می رفتند جبهه. من هم از شناسنامه برادرم که دو سال بزرگ تر از من بود کپی گرفتم و دستکاری ش کردم. با این کار مشکل شناسنامه ایم حل شد و با اینکه قد و قامتم کوچک بود اما نیم خیز نشستم تا از صف بیرون نکشندم و بالاخره توانستم از صف اعزامی ها سر در بیاورم.»
هدف عملیات بیت المقدس گرفتن خرمشهر از دست نیروهای عراقی بود. ماجرای اسارت او و همرزمانش از آنجایی شروع شدکه گروهان های چپ و راست درست عمل نکردند و آنها در محاصره گیر افتادند: «ساعت دو و نیم عصر بود که حلقه محاصره تنگ شد عده بسیار زیادی شهید شدند و حدود 80-70 نفر هم اسیر. ما را بردند بصره یک شب آنجا ماندیم، بعدش به بغداد اعزام شدیم و آنجا شروع اتفاق های عجیب و غریب بود.»
 
احمد آقا بعدها از عراقی ها شنیده همان شب اول اسارتشان در بصره تلویزیون عراق نشانشان داده است و صدام هم فیلم را دیده و دستور داده که اسیرهای کم سن و سال را پیش او ببرند: « 23 نفر بودیم از 13 ساله تا 19 ساله که بعدها به گروه 23 معروف شدیم. صدام داشت خرمشهر را از دست می داد، می خواست افکار عمومی را متوجه موضوع دیگری کند. این بود که تصمیم گرفته بود عده ای از اسرا را جمع کند در کاخ، با آنها عکس بگیرد و به آنها هدیه بدهد و برشان گرداند ایران. این بود که ما را از جمع جدا کردند و بردند شهر بازی. به زور ما را روی ماشین برقی می نشاندند و فیلم می گرفتند. ما را در شهر پیاده می کردند و در محاصره سربازها از ما می خواستند که عادی قدم بزنیم تا فیلم برداری کنند. با اینکه ما همه اخم می کردیم و سرمان را می انداختیم پایین اما آنها کار خودشان را می کردند. این فیلم ها را در تلویزیون پخش می کردند و می گفتند اینها آزادند و به زودی به کشورشان برمی گردند.» تقریبا 10، 15 روز بعد از اسارتشان آنها را می برند کاخ صدام: « به ما گفتند همگی بلند شوید. صدام آمد و برای ما سخنرانی کرد یک چیزهایی گفت درباره اینکه ما نمی خواستیم جنگ بشود و از این حرف های مفت. حالا هم که جنگ شده، رژیم ایران نباید شما را می فرستاد جبهه شما بچه هستید و جای بچه در مدرسه است. من دستور می دهم پس از جلسه برای شما هدیه بخرند و شما را بفرستند ایران پیش مادرهایتان تا درس بخوانید و و قتی دکتر و مهندس شدید برای من نامه بنویسید...»
اعضای جوان این گروه 23 نفره که این حرف ها بدجوری غیرتی شان کرده بود تصمیم گرفتند کاری کنند که به ایران برنگردند، «عراقی ها مصمم بودند ما را بفرستند ایران. سه ماه طول کشید تا ما را بردند به اردوگاه رومادی در استان الانبار در 100 کیلومتری شرق بغداد. دو ماه آنجا بودیم و در این فاصله یک بار صلیب سرخ هم به ما سرزد.» آن زمان آیت الله رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه به ماجرای اسارت بچه ها اشاره کرده بود و گفته بود: «ما بچه نداریم در میان رزمندگان، ما شیر بچه هایی داریم که اسیر شده اند.» این موضوع باعث شده بود که عراقی ها فکر کنند ایران دیگر پذیرای گروه اسرای جوان نیست، «سر همین قضیه با مجاهدین خلق در فرانسه و شخص بنی صدر مذاکره کردند که ما را بفرستند آنجا و از آنجا برمان گردانند ایران. ما هم تصمیم گرفتیم تحت هیچ شرایطی به ایران برنگردیم. آن موقع بچه ها شعارهایی به زبان فرانسه یاد گرفته بودند تا اگر فرستادنمان فرانسه در فرودگاه شعار بدهیم.»

هر وقت همه برگشتند، ما هم برمی گردیم
 

در زندان بغداد مردی بود میانسال به نام صالح که مورد اعتماد اسرا بود و در کاخ صدام هم به عنوان مترجم به آنها کمک کرده بود. بچه های گروه 23 بعد از بازگشت به زندان بغداد به گوش صالح می رسانند که می خواهند اعتصاب غذا کنند. اولین وعده غذایی را که نمی خورند، رئیس زندان می آید سراغشان و چون نمی خواسته خبر به مقامات بالا برسد، دستور می دهد همه را بیاورند بیرون و کتک بزنند؛ «همان آدم هایی که روزهای اول کلی تحویلمان می گرفتند آن قدر بد کتکمان زدند که انگشت هایمان شکست، ناخن هایمان افتاد و ... اما ما ایستادیم و غذا نخوردیم و گفتیم هر وقت همه اسرا برگشتند ما هم با آنها برمی گردیم. این اعتصاب غذا را پنج روز ادامه دادیم. روزهای دوم و سوم بود که صالح آمد و به ما گفت که بچه ها من زمان شاه با آیت الله طالقانی در زندان بودم و می دانم که اعتصاب غذا و شکنجه یعنی چه من برایتان نان ریز می کنم، بروید زیر پتو و بخورید اما ما می گفتیم که واقعا می خواهیم بمیریم که دست از سرمان بردارند، طوری شده بود که حتی او هم به ما می گفت شما دیگر کی هستید (می خندد)»
یوسف زاده از صالح و خوبی هایی که او در حق بچه های گروه 23 کرده کلی خاطره دارد؛ «صالح سیگارش را به چندین برابر قیمت به زندان کناری می فروخت و پول آن را می داد دست مستخدم تا شربت و خوراکی بخرد. شربت را می ریخت توی لیوان تا ما نفری یک قلپ بخوریم. روز چهارم اعتصاب غذا واقعا در حال مرگ بودیم. چون صلیب سرخ یک بار ما را دیده بود، عراقی ها از این حال ما واهمه داشتند. بالاخره قبول کردند ما را به اردوگاه بفرستند. وقتی رفتیم اردوگاه، عزالدین، فرمانده آنجا دستش را زد به پشت نفر آخر صف، این قدر بی حال بودیم که همه ما به زمین افتادیم. عراقی ها که دیدند از ما آبی گرم نمی شود، بحث تبلیغاتشان را روی جوان های ایرانی بی خیال شدند.»

وقتی نامه نوشتم
 

رفته بود خرمشهر را آزاد کند اما بیشتر از هشت سال طول کشید تا آزادی خاک وطنش را به چشم ببیند. به کمک صلیب سرخ هر دو ماه یک بار برای خانواده اش نامه می نوشت. اوقات اسارتشان را هم به خواندن کتاب و درس می گذراند؛ «بعد از اینکه برگشتم، اولین کاری که کردم این بود که بروم مدرسه. چون در دوران اسارت کتاب می خواندیم، ادامه راه خیلی برایمان سخت نبود. صلیب سرخ کتاب های غیرسیاسی را برایمان می آورد اما کتاب های تاریخی که عکس امام خمینی (ره) در آنها بود، ممنوع بود. در اردوگاه هرکس چیزی بلد بود به بقیه یاد می داد. برای همین هم خیلی زود دیپلم گرفتم و در رشته ادبیات زبان انگلیسی در دانشگاه شهید باهنر کرمان پذیرفته شدم. سال 75 وقتی فارغ التحصیل شدم، یادم آمد که صدام از ما خواسته بود که برایش نامه بنویسیم. من هم نامه ای نوشتم و تا جایی که امکان داشت، آن را رسانه ای کردم؛ به این امید که نامه را روی تلکس های خبری بگذارند و صدام آن را ببیند.»

ما مگه موقشنگ نبودیم؟!
 

احمد یوسف زاده لابه لای حرف هایش چیزی از شرایط الان نمی گوید به غیر از یک مورد بعضی وقت ها؛ «یک چیزهایی خیلی روی اعصابم است؛ اینکه به جوان های الان گیر می دهند فلانند و موبلنداند و ...! این حرف ها خیلی اذیتم می کند. انگار هیچ کدام از این بچه ها غیرت ندارند. در حالی که این طوری نیست، باور کنید.» احمد آقا از همین جمله ها دوباره می رسد به جنگ، این جمله را هم می گوید و تمام! « مگر ما موقشنگ و سوسول نبودیم؟ رفتیم هشت سال جنگیدیم، با افتخار هم جنگیدیم. الان هم اگر اتفاقی بیفتد شک نکنید همین جوان هایی که موهایشان را بلند می کنند اولین نفری هستند که می روند می جنگند.»

احمد یوسف زاده خاطرات دیدارش با صدام حسین را تعریف می کند
 

آقای صدام سلام!
 

هنوز بیشتر از 20 روز از اسارت و انتقالمان به بغداد نگذشته بود که همراه با تعداد دیگری از اسیران که همگی نوجوان بودند، مجبورمان کردند لباس های جنگی مان را عوض کنیم.
نمی دانستیم این کارها به چه منظوری انجام می شود وقتی هم که با ماشین به نقطه نامعلومی انتقالمان دادند، بازهم نمی دانستیم کجا می رویم. در آستانه یک قصر مجلل از ماشین ها پیاده شدیم. تعدادی از افسران عراقی با دستگاه های الکترونیکی ما را بازرسی کردند، بعد وارد تالار بزرگی در همان ساختمان شدیم. بعد از چند دقیقه صدای پا کوبیدن های مداومی به گوش رسید و سرانجام مردی با لباس نظامی وارد اتاق شد؛ در حالی که دست یک دختر بچه حدود پنج یا شش ساله را گرفته بود. پشت سر مرد هم تعداد زیادی عکاس و آدم هایی که دوربین های فیلمبرداری دستشان بود، وارد اتاق شدند و دور ما حلقه زدند. مرد نظامی با سبیل های بزرگش به ما لبخند می زد. کم کم او را شناختیم، خود صدام حسین بود. صدام به سمت صندلی اش رفت و دخترش که بعدها فهمیدیم اسمش «حلا» است، کنارش روی یک صندلی دیگر نشست. صدام صحبت کردن با ما را آغاز کرد؛ «اهلا و سهلا بکم ...» و ادامه حرف هایش را مترجم برای ما ترجمه کرد: «ما دوست نداریم شما را در این سن و سال در جنگ و اسارت ببینیم، ما پیشنهاد صلح داده ایم! اما مسؤولان کشور شما نپذیرفته اند! آنها شما را فرستاده اند جبهه در حالی که شما باید در کلاس درس باشید، ما شما را آزاد می کنیم بروید پیش خانواده هایتان، بروید درس بخوانید، دانشگاه بروید و وقتی که دکتر یا مهندس شدید برای من نامه بنویسید، حالا دخترم حلا به نشانه صلح به هر کدام از شما یک شاخه گل سفید می دهد .»
حلا بلند شد و به هر کدام از ما یک شاخه گل سفید رنگ داد و به جای خود برگشت و مشغول نقاشی کشیدن شد. سپس صدام یک سیگار بزرگ برگ به دهان برد و ضمن اینکه دود آن را به هوا می فرستاد از یکی از بچه ها به نام سلمان پرسید: «پدرت چه کاره است؟»، سلمان هم جواب داد لحاف دوز؛ اما مترجم نتوانست واژه لحاف دوز را به عربی ترجمه کند و سرانجام مجبور شدند با ایما و اشاره به صدام بفهمانند که پدر سلمان در خانوک (از توابع شهرستان زرند در استان کرمان ) لحاف دوزی دارد. پس از سئوال و جواب ها صدام به ما گفت که باید با هم عکس یادگاری بگیریم. از جایش بلند شد. زندانبان ها ما را مجبور کردند که در کنار صدام بایستیم، عکاس ها کارشان را آغاز کردند اما آنچه بیش از هر چیز فضای این لحظه را تحت تاثیر قرار داده بود، اخم نوجوانان اسیر و قیافه های عبوس آنها بود. در همین لحظه صدام به دخترش که مشغول نقاشی کشیدن بود، گفت: «حلا تو نمی خواهی برای این ایرانی ها یک جوک تعریف کنی؟» و حلا بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، با لحنی کودکانه جواب داد: «نچ»
من سال ها بعد از بازگشت به ایران و بعد از اینکه از دانشگاه فارغ التحصیل شدم به توصیه صدام که گفته بود فارغ التحصیل شدید برای من نامه بنویسید، این نامه را نوشتم و به خبرگزاری ها دادم بلکه به دست صدام برسد.

آقای صدام حسین، رئیس جمهور عراق!
 

«تابستان سال 1982 میلادی من-احمد یوسف زاده- که آن زمان 16 ساله بودم به همراه هزاران جوان شجاع ایرانی در عملیات بزرگی به اسم بیت المقدس با رمز یا علی ابن ابیطالب، ماهر عبدالرشید فرمانده سپاه هفتمت را شکست دادیم و تن زخمی خرمشهر عزیزمان را از زیر چکمه های سربازان متجاوز تو بیرون کشیدیم.
تقدیر چنین بود که جمعی از ما اسیر بشویم و نتوانیم در جشن آزادسازی خرمشهر که تو آن را محمره نامیدی شرکت کنیم.
تو که چنان شکست تلخی را باور نمی کردی، دستور دادی من و 22 نفر از همرزمان نوجوان را از دیگر اسرا جدا کنند تا از ما طعمه ای بسازی برای فرار از تلخی گزنده آن شکست سنگین.
بوق های تبلیغاتی ات شب و روز جار زدند که رژیم ایران کودکان را به کوره جنگ فرستاده و کلیدی به گردن هر یک آویخته که اگر کشته شدند درهای بهشت را با آن باز کنند!
ماموران تو آنگاه ما را در شهربازی بغداد مزورانه بر ماشین برقی کودکان سوار کردند که مثلا امام و کشور ما را مسخره کنند که ببینید سربازان خمینی چه کسانی هستند.
چند روز بعد ما را در یکی از قصرهایت به اجبار روبه روی تو نشاندند و تو با لبخندی که پشت آن می شد گریه های شکستت در خرمشهر را دید، مهربانانه! با ما سخن گفتی. گفتی که ما طفلیم و جای طفل در دبستان است نه در جنگ.گفتی «کل اطفال العالم اطفالنا» همه بچه های دنیا بچه های ما هستند.
گفتی که ما را آزاد می کنی، به شرطی که دیگر به جنگ نیاییم.
آقای صدام حسین! اگر یادت باشد خواسته دیگری هم از ما داشتی. گفتی: «من آزادتان می کنم که بروید درس بخوانید، دکتر و مهندس بشوید و بعد برای من نامه بنویسید.»
امروز که من از دانشگاه فارغ التحصیل شده ام، در پاسخ به همان درخواست توست که این نامه را می نویسم.
راستی یادت هست می گفتی، همه کودکان دنیا کودکان ما هستند. مگر کودکان حلبچه که در آغوش مادران مرده شان به جای شیر، گاز خردل فرو بردند، مال این دنیا نبودند. مگر امیر 15 ساله-امیر شاه پسندی، اهل کرمان كه سخت ترین شکنجه ها را در اردوگاه های عراق تحمل کرد-که نقیب محمد، افسر بعثی تو، زیر تازیانه سیاهش کرد و بعد هم با اتوی داغ گوشت پاهای او را کند و مجبورش کرد با همان پاهای بریان شده روی شن های اردوگاه بدود از فرزندان همین دنیا نبود؟
صدام حسین! ما همان رزمندگان کوچکی که در آوریل سال 1982 به حضورشان پذیرفتی از قصر تو که به زندان نمناک استخبارات برگشتیم با یک اعتصاب غذای پنج روزه دولتت را مجبور کردیم که بپذیرد ما رزمنده ایم، نه کودک.
با تحمل شکنجه هایی که ذکرشان در این نامه نمی گنجد، پس از گذراندن شیرین ترین سال های عمرشان در شکنجه گاه های تو، سرانجام با گردنی افراشته قدم به خاک میهنشان گذاشتند و امروز همه دکتر و مهندس شده اند و در سازندگی کشورشان سهیم هستند ...
در پایان این مثل ایرانی ها را هم به خاطر بسپار که زمستان می گذرد اما رو سیاهی به زغال می ماند.»
احمد یوسف زاده - اسیر شماره 4213- اردوگاه رمادی
منبع: نشريه همشهري جوان شماره 312