گفتگو با امير عراقي
درآمد
فعاليت هاي اجتماعي گسترده پدر و به ويژه غيبت طولاني او از خانه به دليل زندان هاي بسيار طولاني، علي القاعده بايد در تربيت فرزندان مشکلاتي را به وجود مي آورد، اما درايت و مديريت همه جانبه و بسيار مدبرانه شهيد عراقي در تمامي عرصه ها سبب شد که وي در اين زمينه نيز موفق عمل کند و با اتخاذ شيوه هاي صحيح مديريتي و انتصاب جانشينان متعهد براي هدايت و تربيت فرزندان و به ويژه ياري هاي گرانسنگ شريک فرهيخته اي چون همسر خويش، فرزنداني شايسته به يادگار گذارد.
در اين گفتگوي صميمانه، فرزند ارشد شهيد از توانائي هاي بي شمار پدر با لحني ساده چون او سخن گفته است.
وقتي نام پدر را مي شنويد، اولين تصويري که در ذهنتان مجسم مي شود، چيست؟
تصوير پدري که هيچ وقت فرصت نداشت برايت پدري کند، ولي به عنوان يک پدر و يک الگو، هميشه در ذهنت بوده و هنوز هم هست. اولين تصويري که از پدر به ذهنم مي آيد، شب دستگيري ايشان در سال 43 است. هيچ تصويري قبل از آن شب، در ذهن من به شکل واضح نمانده. اين از آن صحنه هائي است که هيچ وقت از ذهن من پاک نمي شود. يادم هست که در مجلسي بوديم و آقاي هاشمي سخنران بود. من هم شايد هفت هشت سال داشتم. من متولد 1335 هستم. آخر شب بود و حاج آقا تاکسي گرفت، از اين بنزهاي دماغ دار بود. زمستان هم بود. آن مجلس جائي در جنوب شهر تشکيل شده بود و خانه ما در خيابان دولت، کوچه شيرين بود. شريک حاج آقا، مرحوم آقاي تن ساز هم با ما بود. برف آن قدر سنگين بود که تاکسي نزديک منزل ما توي برف ها گير کرد و نتوانست باقي مسير را برود. حاج آقا تن ساز زودتر رفت به خانه ما و بعد برگشت و گفت: «حاجي! مثل اينکه مهمان داري.» ساعت 12 شب بود.
والده و بقيه اعضاي خانواده در منزل بودند؟
بله، حاجي گفت حتما! نمي دانم. رفتيم داخل منزل و ديدم که والده در اتاقي که کرسي در آن بود، نشسته و يک عده مرد هم که من آنها را نمي شناختم، در همه جاي منزل ولو هستند. در آن عالم بچگي تصوري از چيزي نداشتم، ولي احساس کردم که حاج آقا را دارند مي برند. کجا و چرايش را نمي دانستم و مثل کنه به حاج آقا چسبيده بودم و هرجا مي رفت، دنبالش مي رفتم. ديدم حاج آقا رفت دستشوئي، ولي در همان عالم بچگي حس کردم قضيه چيز ديگري است. وقتي آمد بيرون، همراه آنها رفت. يکي دو نفر هنوز داشتند توي خانه مي چرخيدند. من يواشکي به حاج خانم گفتم فکر کنم بابا توي دستشوئي کار ديگري داشت. حاج خانم گفت نه. من هم بچه بودم و نمي دانستم بايد چه کار کنم. يکي از اينها هم همين فکر را کرد و وقتي حاج آقا رفت، داخل دستشوئي شد تا ببيند که آيا او آنجا چيزي گذاشته يا نه. قديم ها سيفون دستشوئي ها تانکي بود. حاج آقا دفتر تلفنش را انداخته بود داخل تانک و تلفن ها همه محو شده بود، چون آن موقع ها با خودنويس مي نوشتند و به محض اينکه آب مي خورد، محو مي شد. وقتي شما اين سئوال را از من کرديد، اولين چيزي که از حاج آقا به ذهنم رسيد، خاطره آن شب است. درست يادم هست که آقاي هاشمي که طلبه جواني بودند در آن مهماني صحبت مي کردند و از آن به بعد ما هميشه با ايشان ارتباط داشتيم. از اين تاريخ به بعد را آقاي عسگراولادي برايمان تعريف کردند که چه اتفاقاتي در ماشين افتاد و ماموراني که بي سيم مي زدند، با طرف مقابل چه بحث هائي مي کردند.
آيا مامور دفترچه را برداشت؟
بله برداشت، ولي ديگر فايده نداشت. همه شماره تلفن ها از بين رفته بودند.
يادتان هست که بعد از اين ماجرا، اولين ارتباطتان با ايشان کي و چگونه بود؟
نمي دانم يکي هفته بعد بود يا ده روز بعد. من در مدرسه بودم که ديدم بچه ها دائماً از من مي پرسند اسم پدرت چيست؟ من مدرسه علوي مي رفتم. از خودم مي پرسيدم: «امروز چرا همه اسم پدر مرا مي پرسند؟» بعد از ظهر با سرويس رفتم خانه پدربزرگم که منزلشان در پاچنار و به مدرسه نزديک بود و من به همين دليل آنجا بودم، ضمن اينکه پدربزرگ و مادربزرگ و عمو هم مراقبت هائي داشتند. بعد از ظهر که به خانه پدربزرگم رفتم، در روزنامه کيهان يا اطلاعات بود که ديدم حکم اعدام حاج آقا در آمده. آنجا تازه متوجه شدم که چرا بچه ها از صبح اسم پدرم را مي پرسيدند. در خانه هم جوّ طوري نبود که اطلاعاتي به ما برسد، چون مادرم شميران بودند. در آن موقع، من کلاس سوم بودم و نادر کلاس اول. مدرسه علوي در کوچه اي قديمي، نزديک مدرسه رفاه بود. حسام خدا بيامرز هم که دو سال داشت. حسام متولد 40 بود، نادر متولد 37 است و من متولد 35.
واکنش خانواده نسبت به حکم اعدام پدرتان چه بود؟
پدر حاج آقا خيلي روحيه لطيفي داشت. خدا رحمتش کند. او بيشتر نگران بود تا مادر بزرگ. تصور مي کنم مادر حاج آقا به دليل اينکه سرش در قرآن و درس و اين داستان ها بود، ايمانش قوي تر بود يا دست کم اين جور به ذهنم مي رسد. آقاجان خدا بيامرز هم بسيار متدين بود، ولي از لحاظ روحي لطيف و دل نازک بود. عاطفي تر بود و بي تابي او بيشتر به چشم مي آمد تا بي تابي مادربزرگ، البته بعد که مادر من هم به آن جمع اضافه شد، او هم نگران بود، اما نگراني و اضطراب پدربزرگ، بيشتر به چشم مي آمد. حالا که فکرش را مي کنم مي بينم همه آنها سعي مي کردند جلوي چشم بچه ها ابراز ناراحتي نکنند، چون من خيلي به حاج آقا وابسته بودم. بچه اول هم بودم و وقتي حاج آقا بيرون مي رفت، اغلب همراهش مي رفتم.
به کارخانه آجرپزي؟
بله، پدربزرگ و حاج آقا در کار فخاري بودند. يک معدن زغال سنگ هم طرف هاي آبيک داشتند و يک بار حاج آقا مرا برد طرف معدن که در آنجا تمرين تيراندازي مي کردند. اين روزها دارم فکر مي کنم بروم آنجا را از آستان قدس بگيرم و يک بناي يادبودي چيزي بسازم، چون خيلي هم جاي قشنگي است.
معدن هنوز هست؟
بله، هنوز هست. به هر حال جو آن طوري که شما تصور مي کنيد متشنج نبود که ما به عنوان بچه هاي حاج آقا احساس وحشت کنيم. يادم هست که چنين حسي نداشتم يا شايد به اين دليل بود که يک بچه کلاس دوم و سوم خيلي حالي اش نمي شد که چه خبر است يا رفتار اعضاي خانواده به گونه اي نبود که اين احساس را در ما ايجاد کند. اين را براي نخستين بار مي گويم و تا به حال جائي مطرح نکرده ام. چند سال پيش حاج خانم به من گفت: «وقتي حکم اعدام پدرت درآمد، من رفتم پيش پسر آقاي نخودکي معروف که در قنات مي نشست. وقتي که داستان را تعريف کردم، به من دلداري داد و گفت: «نگران نباش. حاج آقاي شما را اعدام نمي کنند، اما بهتر است در زندان بماند، چون بيرون آمدن از زندان برايش خطر دارد. ايشان هنوز هم زنده است. نمي دانم چند سال دارد، ولي حتماً پير شده. مثل اينکه کلاسي داشته و حاج خانم گاهي مي رفته پيش ايشان. حاج خانم اين حرف را في البداهه هم نزد. براي يکي از نوه ها خطري پيش آمده بود و حاج خانم به آقاي نخودکي مراجعه کرده و توصيه اي را گرفته بود و به همان مناسبت، خاطره حاج آقا را هم گفت که واقعا همين طور هم شد و وقتي حاج آقا از زندان درآمد، بعد از مدتي قضيه ترور پيش آمد. الان که فکر مي کنم مي بينم شايد آن آرامش نسبي که در خانه ما برقرار بود، بخشي هم به اين «تطمئن القلوبي» بود که از طريق آقاي نخودکي در دل حاج خانم ايجاد شده بود که حاج آقا اعدام نمي شود. به هر حال جوّ خانه طوري نبود که ما در عالم بچگي وحشت کنيم که چه اتفاقي دارد مي افتد. البته کسي هم در آن خانه نبود. پدربزرگ بود و مادربزرگ و مادر ما و عمو که هميشه بيرون بود و کاري به کار خانه نداشت.
آيا به نظر شما مدرسه علوي رفتن شما هم بر اساس برنامه ريزي قبلي بود؟
فکر کنم اين طور بود. بهمن 43 که حاج آقا را گرفتند، من سال اول و دوم را مدرسه ديگر نزديک خانه مي رفتم، ولي حاج آقا علاقمند بود که من حتما مدرسه علوي بروم. حاج آقا مي خواست بچه ها به يک مدرسه اسلامي بروند، مضافاً بر اينکه احساس مي کرد شايد هم بالاي سر ما نباشد.
در مدرسه علوي به خاطر حکم اعدام حاج آقا به شما فشاري نياوردند؟
نه، من واقعا احساس نکردم، ضمن اينکه آقاي حسيني (حسيني اخلاق در خانواده) رعايت مرا هم مي کرد، چون من بچه شيطاني بودم. مي ديدم اگر بچه ديگري آن کارها را بکنند، سخت تنبيه مي شوند، ولي مرا نهايتا از کلاس بيرون مي انداختند و يا مي گفتند پدربزرگ و عمويت را بياور. با من برخورد فيزيکي نمي کردند.
از اولين ملاقات خانواده با شهيد عراقي چه خاطره اي داريد؟
ما رفتيم زندان شهرباني که الان موزه عبرت است. اول رفتيم پشت ميله ها. خدا بيامرز حس ام هم اولين بار بود که مي رفت پشت ميله ها و در همان عالم بچگي از حاج آقا پرسيد: «بابا! براي چه شما را آورده اند اينجا؟» حاج آقا هم با خنده گفت: «صلوات فرستاديم، ما را آوردند اينجا.» پاسباني آنجا ايستاده بود و گفت: «حاجي! چرا ذهن بچه را خراب مي کني؟ لا اقل بگو صلوات بودار فرستادم.» حاج آقا برنامه اي رديف کرده بود که بچه ها را داخل راه بدهند و من و نادر و حسام رفتيم داخل. من صحنه روبوسي با حاج آقا را به ياد نمي آورم، ولي صحنه روبوسي با شهيد محمد بخارائي کاملا يادم هست. او قد بلندي داشت و براي اينکه قدش به ما بچه ها برسد، روي دو زانو نشست و ما را بغل کرد و بوسيد. از آن صحنه هاي عجيب و غريبي بود که آدم آرزو مي کند کاش کسي عکس مي گرفت يا فيلم بر مي داشت.
شهيد بخارائي سر به سرتان نگذاشت؟
يک خرده خنده و شوخي بود و اينکه کاري را که ما کرديم، شما بايد ادامه بدهيد و حرف هائي از اين قبيل، ولي ملاقاتي نبود که بشود بنشيني و مفصل صحبت کني. ملاقات سرپائي بود. چون احساس اين بود که اينها فردا يا پس فردا اعدام مي شوند و هنوز هم حکم حبس ابدي حاج آقا درنيامده بود، يعني روزي که ما رفتيم، بنا بود هر شش نفر اعدام شوند.
خانواده آنها هم آمده بودند؟
چيزي يادم نمي آيد. حتي فکرش را که مي کنم، شهيد صفار هرندي و شهيد مرتضي نيک نژاد را هم در آن صحنه به ياد نمي آورم. حاج آقا را پشت ميله ها به ياد مي آورم، ولي حاج آقاي آن طرف ميله ها و داخل حياط را به ياد نمي آورم. شايد در آن فاصله اي که من با شهيد بخارائي بودم، سر حاج آقا با نادر و حسام گرم بوده. به هر حال تصويري از حاج آقا در حياط دايره اي شکل کميته مشترک يادم نمي آيد. ديگر هم بين ما ملاقاتي انجام نشد تا وقتي که حاج آقا را به زندان قصر بردند.
از تلاش خانواده براي تبديل حکم اعدام شهيد عراقي به حکم خفيف تر اطلاعي داريد؟
يادم نمي آيد که حاج خانم يا پدر بزرگ جائي رفته باشند يا حداقل من چيزي را به ياد ندارم. بعدها شنيدم که بعضي از دوستان حاج آقا مي گفتند که نزد برخي از مراجع رفته اند که به رژيم فشار بياورند، ولي خودم شخصا چيزي يادم نيست.
از ملاقات هائي که در زندان قصر با پدرتان داشتيد، چه خاطراتي داريد؟
موقعي که مدرسه مي رفتيم، ملاقات ها برايمان سخت بود، چون روزهاي دوشنبه و پنجشنبه ملاقات مي دادند. دوشنبه ها که ممکن نبود، ولي پنجشنبه ها به شکلي اجازه من و نادر را مي گرفتند. نادر خداحفظش کند از همان اول يک خرده هیأت ي و بي خيال بود و چندان در قيد برنامه هاي مستمر و منظم نبود، براي همين گاهي نمي آمد، ولي من تابع بودم و يک کمي حرف گوش کن تر بودم و سعي مي کردم حتي الامکان پنجشنبه ها مرتباً به ديدن حاج آقا بروم. اين پنجشنبه رفتن هاي ما هم براي بچه ها سوژه شده بود که: «آقا! تو پنجشنبه ها کجا مي روي که پيدات نيست؟» ملاقات ها هم خيلي جالب بودند. مي رفتيم و مي ديديم حاج آقا سرحال است و مي خندد و اينها چيزهائي بود که در عالم بچگي براي ما قابل درک نبود که آدم چه طور مي تواند پشت ميله هاي زندان باشد و اين قدر شاد و سرحال و «سربه سر بگذار» هم باشد، هم سر به سر پاسبان هاي وسط محوطه مي گذاشت، هم با بقيه شوخي مي کرد. ارتباط حاج آقا با مسئولين زندان هم طوري بود که ماها خيلي پشت ميله نمي رفتيم، يعني خيلي کم يادم هست که حاج آقا را از پشت ميله ها ديده باشم. هر چه بود، حضوري بود و مثلا حاج آقا را در اتاق نگهباني مي ديدم و يا وقتي که داستان آشپزخانه پيش آمد که اساساً جدا بود. بعد هم زندان برازجان پيش آمد که مسئله اش جدا بود. در ايام عيد که هرگز يادم نمي آيد حاج آقا را پشت ميله ها ديده باشم. يک جوري برنامه ريزي مي کرد که بچه هاي خانواده ها از صبح تا ظهر داخل زندان پيش پدرهايشان مي ماندند. يادم هست يکي دو تا عيد نوروز را داخل زندان رفتيم.
شما چند بار در مورد شهيد عراقي از فعل «برنامه ريزي مي کرد» استفاده کرديد. مگر ايشان زنداني نبود؟
زنداني بود، ولي ارتباط حاج آقا با همه خيلي خوب بود، يعني راحت مي توانست براي چيزي که در ذهنش به وجود آمده يا حداقل در جمعشان درباره آن تصميم گيري کرده بودند و حالا قرار بود حاج آقا اجرا کند، طرف مقابلش را قانع کند. اين کارها از عهده هيچ کس ديگري بر نمي آمد. تصورش را بکنيد که يک زنداني برنامه ريزي کند که بچه هاي زنداني ها ايام عيد را يک روز داخل زندان، پيش پدرهايشان باشند و مسئولين زندان هم مجاب شده و چنين اجازه اي را داده باشند! اين نوع ايجاد ارتباط و قبولاندن اين قضيه به مسئولان آنجا، کار کسي جز حاج آقا نمي توانست باشد. بعدها که خاطرات دوستان حاج آقا، از جمله آقاي عسگراولادي و آقاي حيدري را مطالعه کردم، ديدم که حاج آقا قدرت برنامه ريزي و قانع کردن مخاطب را به شکل عجيبي داشته، چون روحيه عجيب و غريبي هم داشت. شما مي بينيد که حاج آقا از طيّب حاج رضايي که مي گويد: «قلقلکش دادم و او را وارد صحنه کردم»تا صحبت با مرجع تقليدي مثل آيت الله مرعشي و مجاب کردن ايشان براي امضاي مطلبي را انجام مي داده و موفق هم مي شده. علت اصلي اين توانائي هم به نظر من خلوص حاج آقاست، يعني ايشان خالصاً مخلصاً کار مي کرد. دنبال دوز و کلک نبود که حالا اين حرف را بزنم که اين طور بشود. چون خالصا مخلصا کار مي کرد، درخواستش جا مي افتاد، وگرنه تصور کنيد چطور آدمي مثل مرحوم طيّب که بعدها امام مي گويند طيّب شد، به اين شکل متحول مي شود که از آن وضعيت برسد به اينکه زندگي اش در يک لحظه زيرورو شود. چطور ممکن است آدمي که فقط تو دورادور مي داني وجود دارد و يک اسم حاج مهدي اي شنيدي و هيچ وقت هم او را نديده اي، بيايد و در مسير تو قرار بگيرد و زندگي ات از اين رو به آن رو شود، البته برادر طيب همکار حاج آقا بود، اما طيّب خود حاج آقا را نديده بود. اين جز خلوص نيت حاج آقا هيچ دليل ديگري ندارد، چون فقط اخلاص است که مي تواند اين جور اثر کند و بزند توي خال. حاج آقا مي گفت طيّب را قلقلکش دادم، ولي واقعا توي خال زد و زندگي او را از اين رو به آن رو کرد.
هميشه اين در ذهن من راجع به حاج آقا بود که چگونه مي شود کسي بتواند هم يک نفر مثل مرحوم طيب را وارد مبارزه کند، از آن طرف هم بتواند رضايت يک مرجع تقليدي مثل آيت الله مرعشي نجفي يا آيت الله گلپايگاني را جلب کند. خود حاج مهدي مي گفت سر اعلاميه اي که براي حمايت از امام (رحمه الله عليه) منتشر شد، رفتيم پيش آيت الله مرعشي نجفي و اعلاميه را به ايشان دادم و گفتم آقا، بايد اين را امضا کند؛ ايشان هم بدون اينکه سوال و جواب خاصي بکند، اعلاميه را امضاء کرد. چون با اخلاص بود، سريع جلو مي رفت.
شهيد عراقي چگونه اين ارتباط را برقرار کرده و به نتيجه مي رساند؟
من قبلا هم به اين موضوع هر چه فکر کردم، ديدم وسعت ديد و نظر حاج مهدي، واقعا با آدمهاي اطراف او در آن زمان، خيلي فرق داشت. حاج آقا، حسن هاي آدم ها را مي گرفت و با همانا کار داشت؛ به عيب آدمها هم خيلي کاري نداشت. همين مرحوم طيب که ذکر خيرش شد، هرکاري هم که مي کرد، دو ماه محرم و صفر نوکر حضرت فاطمه (سلام الله عليها) و امام حسين(عليه السلام) بود. هيچ چيزي نمي توانست در اين دو ماه، طيب را از هيات و دسته عزاداري جدا کند. خوب، اين يک حسن است که بنظر من عاقبت بخيري او هم از همين عشق به حضرت زهرا(سلام الله عليها) و امام حسين(عليه السلام) بود. حاج مهدي عراقي، از همين عشق طيب به ائمه اطهار(عليهم السلام) و روحيه لوطي گري او استفاده کرد و طيبي را که خيلي ها فکر مي کردند او و اطرافيانش مي توانند تبديل به يک جريان ضد مبارزه عليه رژيم شوند، وارد مبارزه کرد. حاج مهدي رفت پيش طيب و به او گفت که اين حاج آقا روح الله، پسر حضرت زهرا(سلام الله عليها) و مرجع تقليد است، الان هم وضعيت اينجور است و شاه دارد اين ظلم ها را مي کند. خود حاج مهدي مي گفت رگ لوطي گري طيب را يک قلقلک دادم. وضعيت مرحوم طيب طوري شد که امام(رحمه الله عليه) گفتند عاقبتش مثل حر شد.
يک دفعه يکي از دوستان شهيد عراقي به من گفت که در زندان، کنار شهيد عراقي دراز کشيده بودم. پدرت به من گفت که فلاني! تو با قمار باز هم مي تواني نشست و برخاست کني؛ بشرطي که قمارباز، قاپش را درست بريزد. يعني توي قمار بازيش، صداقت داشته باشد و کلک نزند. در زندان هاي رژيم پهلوي هم اين وضعيت بود. بهرحال، آدمهايي که در زندان بودند، همه از يک قشر يکدست نبودند. مذهبي ها، توده ايها، چريکهاي فدايي خلق و ساير گروهها، با هم در زندان بودند. به قول يکي از دوستان حاجي در آن زمان، پدرانه به همه اينها نگاه مي کرد و با همه شان مدارا داشت. اما نکته مهم اين است که حاج مهدي براي اين رفتارش، حد و مرز و ملاک داشت. اگر خدمت امام (رحمه الله عليه) مي رسيد و نظر ايشان را راجع به برخي گروههاي مبارز مي پرسيد، ديگر حاج مهدي ديروز نبود. يعني کاملا مطيع بود.
آيا در ملاقات هايي که اشاره کرديد، پيامي را هم از حاج آقا به خانواده و دوستان منتقل مي کرديد؟
بله، ولي اگر بپرسيد چه پيامي را، شايد يادم نيايد. حاج آقا در آشپزخانه يک اتاق داشت. يک عکس هم از آنجا داشتيم. يک آلبوم عکس داشتيم که نمي دانم به چه كسي داديم و هنوز پيدا نکرديم، ولي شايد عکس اين اتاق، اين طرف و آن طرف در نشريات باشد. تا وقتي که در اتاق بوديم، پاسبان ها فقط گاهي مي آمدند سري مي زدند و مي رفتند و نمي آمدند بنشينند، ولي يادم هست چند بار وقتي آمديم بيرون، حاج آقا به من گفت: «تو به هواي اينکه چيزي جا گذاشته اي، برو توي اتاق من و فلان جا فلان چيز هست، بردار و با خودت ببر.» و من اين کار را کردم و مثلا يک کاغذ کوچک تاخورده را بر مي داشم که بايد آن را به کسي مي دادم، ولي اگر بپرسيد به چه کسي، يادم نمي آيد. دو بار را يادم هست که آمديم تا جلوي در و موقع خداحافظي، من به هواي اينکه چيزي را در اتاق گذاشته ام، برگشتم و چيزي را که حاج آقا گفته بود برداشتم.
از بيرون هم چيزي داخل مي برديد؟
به من چيزي نمي دادند، شايد هم به برادرهايم يا دوستان حاج آقا مي دادند.
هيچ وقت به ايشان مرخصي دادند؟
نه، هيچ وقت.
از تبعيد ايشان به بيرون از تهران چه خاطراتي داريد؟
حاج آقا را فقط يک بار به زندان برازجان فرستادند. از زندان برازجان خيلي خاطره دارم. گمانم سال 48 بود که حاج آقا، حاج آقا انواري، آقاي عسگراولادي و کيوان مهشيد را تبعيد کردند به برازجان. به هر حال بار اولي که رفتيم برازجان، خيلي جالب بود. عيد بود و چند تا ماشين شديم و رفتيم. اگر رفتيد پيش آقاي مرواريد، حتما درباره اين سفر از ايشان سئوال کنيد. آقاي مرواريد بود و آقاي هاشمي رفسنجاني و آقاي مهديان و آقاي نيري کميته مداد و آقاي ابوالفضل توکلي، سه تا ماشين شديم. آقاي مرواريد آريا داشت، آقاي مهديان رامبلر داشت که آقاي نيري نشست، آقاي هاشمي هم پژوي 404 داشت. سفر بسيار خاطره انگيزي بود. خانوادگي رفتيم. من در آن سفر خيلي چيزها از آقاي هاشمي ياد گرفتم.
چند روزي اصفهان بوديم و بعد رفتيم شيراز و بعد برازجان. آنجا که رسيديم، اولين چيزي که به ذهن همه رسيد اين بود که: «آقاي هاشمي! شما چه جوري مي خواهيد بيائيد ملاقات؟» براي بقيه چندان مشکل و مانعي نبود، ولي آقاي هاشمي قرار بود چه طور برود ملاقات؟ من آنجا فهميدم که فاميل آقاي هاشمي، بهرماني است و به عنوان پسرعمه حاج آقا و با لباس عادي آمد. ملاقات در آنجا از پشت ميله ها نبود. اعلام کرده بوديم که داريم مي آئيم و حاج آقا توي حياط فرش پهن کرده بود و همه رفتيم و نشستيم. در آنجا سختگيري کمتر بود، اما چيزي که باعث شد که حاج آقا و ديگران را از آنجا منتقل کنند به تهران، گرماي شديد بود. هواي برازجان به قدري گرم بود که تخم مرغ را روي کاپوت ماشين مي گذاشتي، تبديل به نيمرو مي شد! گرماي عجيب و غريبي داشت. کل شهر هم بيشتر از يک خيابان نداشت.
روز اولي که رفتيم حاج آقا گفت: «بعد از ظهر برويد و از بوشهر ماهي بگيريد.» برازجان تا بوشهر جاده آسفالته داشت و 45 دقيقه طول مي کشيد تا برسي. حاج آقا گفت: «شب ماهي را به من بدهيد، فردا که آمديد به شما سبزي پلو و ماهي مي دهم.» رفته بودند و ماهي هم گرفته بودند، منتهي ظاهراً حواسشان نبوده که ماهي بي فلس است. شب حاج آقا ماهي را مي دهد به کساني که در اين مورد مشکلي نداشتند و خلاصه فردا که رفتيم، از سبزي پلوماهي خبري نبود! حاج آقا عشق اين کارها را هم داشت، توي هیأت هم که بود اين کارها را مي کرد. فردا که رفتيم، سفره اي پهن کردند. در آنجا من صفر قهرماني را ديدم که در آنجا تبعيد بود. من سر سفره کنار حاج آقا نشسته بودم و حاج آقا او را به من نشان داد که آن طرف حياط داشت با کسي حرف مي زد و به من گفت: «او را مي بيني؟ صفر قهرماني است که نزديک سي سال توي زندان است و از توده اي هاي سابق است.» خاطرات صفر قهرماني را که مي خوانيد، در آنجا او هم از حاج آقا زياد ياد کرده. سي و چهار پنج سال زنداني بود و حالا هم که فوت کرده است.
دو سه روز آنجا بوديم و خيلي خوش گذشت. آقايان اگر هم حرفي با هم مي زدند، جوري نبود که جلب توجه کند. حال و هواي يک محفل خانوادگي را داشت. کل حياط زندان پنجاه متر بيشتر نمي شد و اين طور نبود که مثلا حاج آقا و چند نفر از آقايان بروند گوشه اي بنشينند و حرف بزنند و جلب توجه هم نشود. همه دور هم بوديم و گاهي هم آنها با هم حرف مي زدند، اما خيلي عادي و طبيعي. يادم هست که من دبيرستان مي رفتم و چهارده سالم بود و نسبت به بقيه بچه ها بزرگتر بودم، بعد از من نادر بود، بعد حسام و محسن هاشمي بودند، بعد مهدي آقاي مرواريد بود. پسر ديگري نيامده بودند. دخترها از جمله فاطمه و فائزه هاشمي هم با مادرشان بودند. من در آن سفر خيلي چيزهاي جالبي از آقاي هاشمي ياد گرفتم. حرکت هاي جالبي داشت. برخوردهاي جالبي داشت و هر اتفاقي که مي افتاد، خيلي راحت حل مي کرد. موقع رفتن و برگشتن دو سه تا اتفاق افتاد که راحت حل کرد. داشتيم بر مي گشتيم که ژاندارم ها جلوي ماشين آقاي هاشمي و آقاي مرواريد را گرفتند. خانم ها در برازجان چيزهائي از قبيل رومتکائي و روتختي خريده بودند، از جمله يک شلوار لي سفيد هم براي من خريده بودند. بار اول بود كه من لي سفيد مي ديدم. اينها جلوي ماشين را گرفتند که اين اجناس، قاچاق هستند. باور نمي کنيد که آقاي هاشمي در يک طرفه العين چطور عمامه اش را باز کرد و پرت کرد روي صندلي ماشين و حواسش هم بود که روي خاک پرت نکند! اينها همه براي من نکته بود. در ماشين باز بود و ايشان عمامه را پرت کرد روي صندلي و شروع کرد به داد و هوار که: «به اينها مي گوئي قاچاق؟ برو ببين تو خانه اشرف چه خبر است!» و چنان ژاندارم ها را پيچاند که وحشت کردند و گفتند: «شما فقط از اينجا برويد!» خلاصه آن قدر از خانه اشرف و زاهدي و بقيه گفت که ژاندارم ها ماشين هاي بعدي را هم نگشتند! هرکس ديگري بود پاک قافيه را باخته بود. يا مثلا در اصفهان، هم آقاي مرواريد با لباس پشت فرمان مي نشست هم آقاي هاشمي. يادم هست جا نبود و ما در مدرسه اي جا گرفته بوديم. آقاي هاشمي گفت: «به نظرم توي شهر که مي رويم اگر عمامه سرمان نباشد، بهتر است.» چون عيد بود و مسافر هم از همه جا آمده بود و دائماً متلک مي گفتند. بيرون شهر مشکلي نبود، ولي داخل شهر که مي رفتيم، لباس تنشان بود، اما عمامه شان را بر مي داشتند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36