اشک در شوره زار انسانيت
گزيده اي از راز و نيازهاي منتشر نشده شهيد مصطفي چمران
درآمد
اينها را به نيت آن ننوشته ام که کسي بخواند، و بر من رحمت آورد، بلکه نوشته ام که قلب آتشينم را تسکين دهم، و آتشفشان درونم را آرام کنم.
هنگامي که شدت درد و رنج طاقت فرسا مي شد، و آتشي سوزان از درونم زبانه مي کشيد و ديگر نمي توانستم
آتشفشان وجود را کنترل کنم، آنگاه قلم به دست مي گرفتم و شراره هاي شکنجه و درد را، ذره ذره از وجودم مي کندم و بر کاغذ سرازير مي کردم... و آرام آرام به سکون و آرامش مي رسيدم.
آنچه در دل داشتم. بر روي کاغذ مي نوشتم و در مقابلم مي گذاشتم، و در اوج تنهايي، خود با قلب خود راز و نياز مي کردم، آنچه را داشتم به کاغذ مي دادم و انعکاس وجود خود را از صفحه مقابلم دريافت مي کردم، و از تنهايي به در مي آمدم...
اينها را ننوشته ام که بر کسي منت بگذارم، بلکه کاغذ نوشته ها بر من منت گذاشته اند و درد و شکنجه درونم را تقبل کرده اند...
اينجا، قلب مي سوزد، اشک مي جوشد، وجود خاکستر مي شود، و احساس سخن مي گويد.
اينجا، کسي چيزي نمي خواهد، انتظاري ندارد، ادعايي نمي کند... فرياد ضجه اي است که از سينه اي پردرد به آسمان طنين انداخته و سايه اي کمرنگ از آن فريادها بر اين صفحات نقش بسته است.
چه زيباست؛ راز و نيازهاي درويشي دل سوخته و نااميد در نيمه شب، فرياد خروشان يک انقلابي از جان گذشته در دهان اژدهاي مرگ، اعتراض خشونت بار مظلومي زير شمشير ستمگر، اشک سرد يأس و شکست بر رخساره زرد و دل شکسته اي در ميان برادران به خاک و خون غلتيده، فرياد پرشکوه حق، از حلقوم از جان گذشته اي عليه ستمگران روزگار.
چه خوش است؛ دست از جان شستن و دنيا را سه طلاقه کردن، از همه قيد و بند اسارت حيات آزاد شدن، بدون بيم و اميد عليه ستمگران جنگيدن، پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن، به همه طاغوتها نه گفتن، با سرور و غرور به استقبال شهادت رفتن.
جايي که ديگر انسان مصلحتي ندارد تا حقيقت را براي آن فدا کند، ديگر از کسي واهمه نمي کند تا حق را کتمان نمايد... آنجا، حق و عدل، همچون خورشيد مي تابد و همه قدرتها، و حتي قداستها فرو مي ريزند، و هيچ کس جز خداـ فقط خدا ـ سلطنت نخواهد داشت.
من آن آزادي را دوست دارم، و از اينکه در دوره هاي سخت حيات آن را تجربه کرده ام خوشحالم، و به آن اخلاص و سبکي و ايثار، و لذت روحي و معراج که در آن تجربه ها به آدمي دست مي دهد حسرت مي خورم.
خوش دارم که کوله بار هستي خود را که از غم و درد انباشته است بر دوش بگيرم، و عصا زنان به سوي صحراي عدم رهسپار شوم.
خوش دارم از همه چيز و همه کس ببرم و جز خدا انيسي و همراهي نداشته باشم.
خوش دارم که زمين، زيراندازم و آسمان بلند رواندازم باشد و از همه زندگي و تعلقات آن آزاد گردم.
خوش دارم که مجهول و گمنام، به سوي زجرديدگان دنيا بروم، در رنج و شکنجه آنها شرکت کنم، همچون سربازي خاکي در ميان انقلابيون آفريقا بجنگم تا به درجه شهادت نايل آيم.
خوش دارم که مرا بسوزانند و خاکسترم را به باد بسپارند تا حتي قبري را از اين زمين اشغال نکنم.
خوش دارم هيچ کس مرا نشناسد، هيچ کس از غمها و دردهايم آگاهي نداشته باشد، هيچ کس از راز و نيازهاي شبانه ام نفهمد، هيچ کس اشکهاي سوزانم را در نيمه شب نبيند، هيچ کس به من محبت نکند، هيچ کس به من توجه نکند، جز خدا کسي را نداشته باشم، به جز خدا با کسي راز و نياز نکنم. جز خدا انيسي نداشته باشم، جز خدا به کسي پناه نبرم.
خوش دارم آزاد از قيد و بندها، در غروب آفتاب، بر بلندي کوهي بنشينم و فرو رفتن خورشيد را در درياي وجود مشاهده کنم، و همه حيات خود را به اين زيبايي خدايي بسپارم، و اين زيبايي سحرانگيز با پنجه هاي هنرمندش، با تارو پود وجودم بازي کند، قلب سوزانم را بگشايد، آتشفشان درونم را آزاد کند، اشک را که عصاره حيات من است، آزادانه سرازير نمايد، عقده ها و فشارهايي را که بر قلبم و بر روحم سنگيني مي کنند بگشايد، غمهاي خفه کننده را که حلقومم را مي فشرند، و دردهاي کشنده اي را که قلبم را سوراخ سوراخ مي کنند، با قدرت معجزه آساي زيبايي تغيير شکل دهد، و غم را به عرفان و درد را، به فداکاري مبدل کند و آن گاه حياتم را بگيرد، و من، ديوانه وار، همه وجودم را تسليم زيبايي کنم، و روحم به سوي ابديتي که از نورهاي «زيبايي» مي گذرد، پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنينه، از کهکشانها بگذرم و براي ابقاء پروردگار به معراج روم، و از درد هستي و غم وجود بياسايم و ساعتها در همان حال باقي بمانم و از اين سير ملکوتي لذت ببرم.
خوش دارم که در نيمه شب، در سکوت مرموز آسمان و زمين به مناجات برخيزم، با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتني آسمان بگشايم، آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمايم، محو عالم بي نهايت شوم، از مرزهاي عالم وجود درگذرم، و در وادي فنا غوطه ور شوم، و جز خدا چيزي را احساس نکنم.
خدايا! ما را ببخش، گناهاني که ما را احاطه کرده و خود از آن آگاهي نداريم، گناهاني را که مي کنيم و با هزار قدرت عقل توجيه مي کنيم و خود از ابدي آن آگاهي نداريم.
خدايا! تو آنقدر به من رحمت کرده، و آن چنان مرا مورد عنايت خود قرار داده اي که، من از وجود خود شرم مي کنم، خجالت مي کشم که در مقابلت بايستم، و خود را کوچکتر از آن مي دانم که در جواب اين همه بزرگواري و پرودگاري، تو را تشکر مي کنم و تشکر را نيز تقصيري و اهانتي به ساحت مقدست مي دانم.
خدايا! مردم آنقدر به من محبت کرده اند، و آن چنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کرده اند که راستي خجلم، و آنقدر خود را کوچک مي بينم که نمي توانم از عهده به درآيم، خدايا! تو به من فرصت ده، توانايي ده، تا بتوانم از عهده برآيم، و شايسته اين همه مهر و محبت باشم.
خدايا! سالها در به در بودم، به خاطر مستضعفين دنيا مبارزه مي کردم، از همه چيز خود چشم پوشيده بودم، و آرزو مي کردم که روزي به ايران عزيز برگردم و همه استعدادهاي خود را به کار اندازم.
خدايا! به انقلابي ها مصر و الجزاير و کشورهاي ديگر توجه مي کردم که رهبران انقلاب بعد از پيروزي به جان هم مي افتند، همديگر را مي کوبند، دشمنان را خوشحالم مي کنند و عدم رشد انقلابي و انساني خود را نشان مي دهند، و من آرزو مي کردم که در روزگاران آينده، انقلاب مقدس ايران بوجود بيايد که، رهبرانش با هم متحد باشند، خود را فراموش کنند، منيت ها را کنار بگذارند، وحدت کلمه خود را حفظ کنند و به انقلابيون دنيا نشان دهند که انقلاب اسلامي ايران، آن چنان انقلابي است که برخلاف همه انقلابها و همه مکتبها و همه کشورها، خدا و مکتب و هدف، بر خودخواهي ها و غرورها غلبه دارد و نمونه اي بي نظير در سلسله تکاملي انسانها به شمار مي آيد.
خدايا! آرزو مي کردم که کشورم آزاد گردد و من بتوانم بي خيال از زور و تزوير و دروغ و تهمت و دشمني و خباثت، در فضاي آن به سازندگي پردازم و هرچه بيشتر به تو تقرب بجويم.
خدايا! تو مي داني که تار و پود وجودم با مهر تو سرشته شده است. از لحظه اي که به دنيا آمده ام، نام تو را در گوشم خوانده اند، و ياد تو را بر قلبم گره زده اند.
تو مي داني که در سراسر عمرم، هيچ گاه تو را فراموش نکرده ام، در سرزمين هاي دوردست، فقط تو در کنارم بودي، در شب هاي تار، فقط تو انيس دردها و غمهايم بودي، در صحنه هاي خطر، فقط تو مرا محافظت مي کردي، اشکهاي ريزانم را فقط تو مشاهده مي نمودي، بر قلب مجروحم، فقط ياد تو و ذکر مرهم مي گذاشت.
خدايا! تو مي داني که من در زندگي پرتلاطم خود، لحظه اي تو را فراموش نکرده ام. همه جا به طرفداري حق قيام کرده ام، حق را گفته ام، از مکتب مقدس تو در هر شرايطي دفاع کرده ام، کمال و جمال و جلال تو را بر همه ي مخالفان و منکران وجودت عرضه کردم، و از تهمت و بدگويي ها و ناسزاهاي آنها ابا نکردم.
در آن روزگاري که طرفداري از اسلام، به ارتجاع و قهقراگر، تعبير مي شد، و کمتر کسي جرأت مي کرد که از مکتب مقدس اسلام را برمي افراشتم، و با تبليغ منطقي و قلبي خود، همه مخالفين را وادار به احترام مي کردم، و تو! اي خداي بزرگ! خوب مي داني که اين، فقط بر اساس اعتقاد و ايمان قلبي من بود، و هيچ محرک ديگري جز تو نمي توانست داشته باشد.
خدايا! از آنچه کرده ام اجر نمي خواهم، و به خاطر فداکاريهاي خود بر تو فخر نمي فروشم، آنچه داشته ام تو داده اي، و آنچه کرده ام تو ميسر نموده اي، همه استعدادهاي من، همه قدرتهاي من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چيزي ندارم که ارائه دهم، از خود کاري نکرده ام که پاداشي بخواهم.
خدايا! عذر مي خواهم از اين که، به خود اجازه مي دهم که با تو راز و نياز کنم، عذر مي خواهم که ادعاهاي زياد دارم، در مقابل تو اظهار وجود مي کنم، در حالي که خوب مي دانم وجود من زاييده اراده من نيست، و بدون خواسته تو هيچ و پوچم، عجيب آنکه از خود مي گويم، دم مي زنم، خواهش دارم و آرزو مي کنم.
خدايا! تو مرا عاشق کردي که در قلب عشاق بسوزم.
تو مرا اشک کردي که در چشم يتيمان بجوشم. تو مرا آه کردي، که از سينه بيوه زنان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فرياد کردي، کلمه حق را هرچه رساتر برابر جباران اعلام نمايم.
تو مرا حجت قرار دادي، تا کسي نتواند خود را فريب دهد.
تو مرا مقياس سنجش قرار دادي تا مظهر ارزشهاي خدايي باشم. تا صدق و اخلاص و عشق و فداکاري را بنمايانم.
تو تار و پود وجود مرا در طوفان حوادث پرداختي، در کوره درد و غم گداختي، تو مرا در درياي مصيبت و بلا غرق کردي، و در کوير فقر و حرمان و تنهايي سوزاندي.
خدايا! تو به من، پوچي لذات زودگذر را نمودي، ناپايداري روزگار را نشان دادي، لذت مبارزه را چشاندي، ارزش شهادت را آموختي.
خدايا! تو را شکر مي کنم که از پوچي ها و ناپايداريها و خوشي ها و قيد و بندها آزادم نمودي، و مرا در طوفانهاي خطرناک حوادث رها کردي، و در غوغاي حيات، در مبارزه با ظلم و کفر، غرقم نمودي و مفهوم واقعي حيات را به من فهماندي، فهميدم که سعادت حيات، در خوشي و آرامش و آسايش نيست، بلکه در درد و رنج و مصيبت و مبارزه با کفر و ظلم، و بالاخره شهادت است.
خدايا! تو را شکر مي کنم که اشک را آفريدي، که عصاره حيات انسان است، آن گاه که در آتش عشق مي سوزم، يا در شدت درد مي گدازم، يا در شوق زيبايي و ذوق عرفاني آب مي شوم، و سر و پاي وجودم روح مي شود، لطف مي شود، عشق مي شود، سوز مي شود، و عصاره وجود بصورت اشک، آب مي شود و به عنوان زيباترين محصول حيات، که وجهي عشق و ذوق دارد، و وجهي ديگر به غم و درد، بر دامان وجود فرو مي چکد.
اگر خداي بزرگ از من سندي بطلبد، قلبم را ارائه خواهم داد، و اگر محصول عمرم را بطلبد، اشک را تقديم خواهم کرد.
خدايا! تو مرا اشک کردي که همچون باران بر نمک زار انسان ببارم، تو مرا فرياد کردي که همچون رعد، در ميان طوفان حوادث بغرم.
تو مرا درد و غم کردي، تا همنشين محرومين و دل شکسته گان باشم، تو مرا عشق کردي تا در قلبهاي عشاق بسوزم.
تو مرا برق کردي تا در آسمان ظلمت زده بتازم، و سياهي اين شب ظلماني را بدرم.
تو مرا زهد کردي، که هنگام درد و غم و شکست و فشار و ناراحتي، وجود داشته باشم، و هنگام پيروزي و جشن و تقسيم غنائم، دامن خود برگيرم و در کوير تنهايي با خداي خود تنها بمانم.
- غم و درد
خدايا! تو را شکر مي کنم و دردهاي شخصي مرا که کثيف و کشنده بود از من گرفتي، و غمها و دردهاي خدايي دادي، که زيبا و متعال بود.
خدايا! تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتي، تو مرا به آتش عشق سوختي، در کوره غم گداختي، در طوفان حوادث ساختي و پرداختي، تو مرا در درياي مصيبت و بلا غرق کردي، و در کوير فقر و حرمان و تنهايي سوزاندي.
خدايا! تو را شکر مي کنم که مرا سنگ زيرين آسيا کردي، و به من قدرت تحمل دادي که اين همه درد و فشار را که در تصورم نمي گنجيد، بر قلب و روحم حمل کنم، از مجالس جشن و شادي بگريزم و به مراکز خطر و بلا و درد و رنج پناه برم.
خدايا! تو را شکر مي کنم که غم را آفريدي، و بندگان مخلص خود را به آتش آن گداختي و مرا از اين نعمت بزرگ توانگر کردي.
خدايا! در غم و درد شخصي مي سوختم، تو آن چنان در دردها و غمهاي زجرديدگان و محرومان و دل شکسته گان غرقم کردي، که دردها و غمهاي شخصي را فراموش کردم. تو مرا با زجر و شکنجه همه محرومين و مظلومين تاريخ آشنا کردي، از اين راه، تو علي را به من شناساندي، تو مرا با حسين آشنا کردي، تو دردها و غمهاي زينب را بر دلم گذاشتي، تو مرا با تاريخ درآميختي، و من خود را در تاريخ فراموش کردم، با ازليت و ابديت يکي شدم، و از اين نعمت بزرگ، تو را شکر مي کنم.
خدايا! تو را شکر مي کنم که به من درد دادي و نعمت درک درد عطا فرمودي، تو را شکر مي کنم که جانم را آتش غم سوزاندي، و قلب مجروحم را براي هميشه داغدار کردي، دلم را سوختي و شکستي، تا فقط جايگاه تو باشد.
خدايا! همه چيز بر من ارزاني داشتي و بر همه اش شکر کردم. جسمي سالم و زيبا دادي، پايي قوي و تند و چالاک عطا کردي، بازواني توانا و پنجه اي هنرمند بخشيدي، فکري عميق و ذهني شديد دادي، از تمام موهبات علمي به اعلا درجه برخوردارم کردي، موفقيتهاي فراوان به من دادي از همه چيز، و از همه زيباييها، و از همه کمالات به حد نهايت به من اعطا کردي و بر همه اش شکر مي گذارم.
اما اي خداي بزرگ! يک چيز بيش از همه چيز به من ارزاني داشتي که نمي توانم شکرش کنم، و آن درد و غم بود.
درد و غم، از وجودم اکسيري ساخت که جز حقيقت چيزي نجويد، جز فداکاري راهي برنگيزند، و جز عشق چيزي از آن ترشح نکند.
خدايا! نمي توانم بر اين نعمت تو را شکر کنم ولي به خود جرأت مي دهم از تو بخواهم که اين اکسير مقدس را تباه نکني.
خدايا! تو را شکر مي کنم که مرا بي نياز کردي، تا از هيچ کس و از هيچ چيز انتظاري نداشته باشم.
خدايا! عذر مي خواهم از اين که در مقابل تو مي ايستم و از خود سخن مي گويم و خود را چيزي به حساب مي آورم که تو را شکر کند و در مقابل تو بايستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد.
خدايا! آنچه مي گويم از قلبم مي جوشد و از روحم لبريز مي شود.
خدايا! دل شکسته ام، زجر کشيده ام، ظلم زده ام، از همه چيز نااميد و از بازي سرنوشت مأيوسم، در مقابل آينده اي تيره و مبهم و تاريک قرار گرفته ام، تنها تو را مي شناسم، تنها به سوي تو مي آيم، تنها با تو راز و نياز مي کنم.
خدايا! دل شکسته اي با تو راز و نياز مي کند، زجر کشيده اي که وارث هزارها سال مصيبت و شکنجه است، ظلم زده اي که تا اعماق استخوان هايش از شدت درد و رنج مي سوزد، نااميدي که در افق سرنوشت، جز ظلم و حرمان و تاريکي نمي بيند، و جز آينده اي مبهم و تاريک سراغ ندارد. خدايا! هنگامي که غرش رعدآساي من، در بحبوحه حوادث گم مي شد و به کسي نمي رسيد، هنگامي که فرياد استغاثه من در ميان فحشها و دروغها و تهمتها ناپديد مي شد، تو! اي خداي من!، ناله ضعيف شبانگاه مرا مي شنيدي، و بر قلب سوخته ام نور مي تافتي و به استغاثه ام جواب مي گفتي.
تو در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتي، تو در کوير تنهايي، انيس شبهاي تار من شدي، تو در ظلمت نااميدي، دست مرا گرفتي و کمک کردي، در ايامي که هيچ عقل و منطقي قادر به محاسبه و پيش بيني نبود، تو بر دلم الهام کردي و به رضا و توکل مرا مسلح نمودي. در ميان ابرهاي ابهام، در مسير تاريک و مجهول و وحشتناک، مرا هدايت کردي.
خدايا! خسته و دل شکسته ام، مظلوم از ظلم تاريخ، پژمرده از جهل و اجتماع ناتوان در مقابل طوفان حوادث، نااميد در برابر افق مبهم و مجهول، تنها، بي کس، فقير در کوير سوزان زندگي، محبوس در زندان آهنين حيات.
دل غم زده و دردمندم آرزوي آزادي مي کند، و روح پژمرده ام خواهش پرواز دارد، تا از اين غربت کده سياه، رداي خود را به وادي عدم بکشاند و از بار هستي برهد، و در عالم نيستي فقط با خداي خود به وحدت برسد.
اي خداي بزرگ! تو را شکر مي کنم که راه شهادت را بر من گشودي، دريچه اي پرافتخار از اين دنياي خاکي به سوي آسمانها باز کردي، و لذت بخش ترين اميد حياتم را در اختيارم گذاشتي، و به اميد استخلاص، تحمل همه دردها و غمها و شکنجه ها را ميسر کردي.
من اعتقاد دارم که خداي بزرگ، انسان را به اندازه درد و رنجي که در راه خدا تحمل کرده است پاداش مي دهد، و ارزش هر انساني به اندازه درد و رنجي است که در اين راه تحمل کرده است، و مي بينيم که مردان خدا بيش از هر کسي در زندگي خود گرفتار بلا و رنج و درد شده اند، علي بزرگ را بنگريد که خداي درد است، که گويي بندبند وجودش، با درد و رنج جوش خورده است، حسين را نظاره کنيد که در دريايي از درد و شکنجه فرو رفت، که نظير آن در عالم ديده نشده است، و زينب کبري را ببينيد، که با درد و رنج انس گرفته است.
درد، دل آدمي را بيدار مي کند، روح را صفا مي دهد، غرور و خودخواهي را نابود مي کند، نخوت و فراموشي را از بين مي برد، انسان را متوجه وجود خود مي کند.
انسان گاه گاهي خود را فراموش مي کند، فراموش مي کند که بدن دارد، بدني ضعيف و ناتوان، که در مقابل عالم و زمان، کوچک و ناچيز و آسيب پذير است، فراموش مي کند که هميشگي نيست، و چند صباحي بيشتر نمي پايد، فراموش مي کند جسم مادي او نمي تواند با روح او هم پرواز شود، لذا اين انسان احساس ابديت و مطلقيت و قدرت مي کند، سرمست پيروزي و اوج آمال و آرزوهاي دور و دراز خود، بي خبر از حقيقت تلخ و ستمي روگردان نمي شود. اما درد، آدمي را به خود مي آورد، حقيقت وجود او را به آدمي مي فهماند، و ضعف و زوال و ذلت خود را درک مي کند، و دست از غرور کبريايي برمي دارد، و معني خودخواهي و مصلحت طلبي و غرور را مي فهمد و آن را توجيه مي کند.
خدايا! تو را شکر مي کنم که با فقر آشنايم کرد تا رنج گرسنگان را بفهمم و فشار دروني نيازمندان را درک کنم.
خدايا! تو را شکر مي کنم که باران تهمت و دروغ و ناسزا را عليه من سرازير کردي، تا در ميان طوفان هاي وحشتناک ظلم و جهل و تهمت غوطه ور شوم، و ناله حق طلبانه من در برابر غرش تندرهاي دشمنان و بدخواهان محو و نابود گردد، و در دامان عميق و پرشکوه درد، سر به گريبان فطرت خود فرو برم. و درد و رنج علي را تا اعماق روحم احساس کنم، علي بزرگ، علي نمونه، علي مظهر اسلام و عنايت و عبادت و محبت و ايمان و عشق و تکامل، که با تمام عظمتش، و با تمام درخشش خيره کننده اش، بيش از هر کسي مورد تهمت و دروغ و ناسزا قرار گرفت، و بيش از هزار و چهارصد سال تاريخ، و هزارها عبرت روزگار، هنوز هم هجوم تبليغات شوم طاغوتيان در اذهان اکثريت مسلمانان باقي مانده است و شخصيت بي همتاي اين نمونه روزگار براي ميليون ها بشر ناشناخته مانده است.
خدايا! تو را شکر مي کنم که مرا با درد آشنا کردي تا درد دردمندان را لمس کنم، و به ارزش کيميايي درد پي ببرم، و «ناخالصي» هاي وجودم را در آتش درد بسوزم، و خواسته هاي نفساني خود را زير کوه غم و درد بکوبم، و هنگام راه رفتن بر روي زمين و نفس کشيدن هوا، وجدانم آسوده و خاطرم آرام باشد تا به وجود خود پي ببرم و موجوديت خود را حس کنم.
خدايا! تو را شکر مي کنم که تو مرا در آتش عشق گداختي، و همه موجودات و «خواستني» ها را بجز عشق و معشوق در نظرم خوار و بي مقدار کردي، تا از کنار هر حادثه وحشتناک به سادگي و آرامي بگذرم. دردها، تهمت ها، ظلم ها، فشارها، و شکنجه ها را با سهولت تحمل کنم.
خدايا! تو را شکر مي کنم که لذت معراج را بر روحم ارزاني داشتي، تا گاه گاهي از دنياي ماده درگذرم، و آنجا جز وجود تو را نبينم و جز «بقاء»ي و چيزي نخواهم، و بازگشت از «ملکوت اعلي» براي من شکنجه اي آسماني باشد که ديگر به چيزي دل نبندم و چيزي دلم را نربايد.
خدايا! اکنون احساس مي کنم که در دريايي از درد غوطه مي خورم، در دنيايي از غم و حسرت غرق شده ام، به حدي که اگر آسمان ها و زمين را و همه ثروت وجود را به من ارزاني داري به سهولت رد مي کنم، و اگر همه عالم را عليه من آتش کني، و آسماني از عذاب بر سرم بريزي و زير کوه هاي غم و درد مرا شکنجه کني، حتي آخ نگويم، کوچکترين گله اي نکنم، کمترين ناراحتي به خود راه ندهم، فقط به شرط آنکه ذکر خود را، و ياد خود را و زيبايي خود را از من نگيري، و مرا در همان حال به دست بلا بسپاري، به شرط آنکه بدانم اين بلا از محبوب به من رسيده است تا احساس لذت کنم، و همه دردها و شکنجه ها را به جان و دل بخرم، و اثبات کنم که عزت و ذلت دنيا براي من يکسان است، لذت و درد دنيا مرا تکان نمي دهد و شکست و پيروزي مادي در من تأثيري ندارد.
خوش نداشتم و ندارم، که دوستانم و بزرگان به خاطر دوستي و محبت از من دفاع کنند، و مرا از ميان طوفان بلاي حوادث نجات دهند، خوش نداشتم که رحمت و شفقت دوستان و مخلصين را برانگيزم، و از قدرت معنوي و مادي آنان در راه هدف مقدس خويش استفاده کنم.
اما هميشه مي خواستم که شمع باشم و بسوزم و نور بدهم و نمونه اي از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم؛ مي خواستم هميشه مظهر فداکاري و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. مي خواستم در درياي فقر غوطه بخورم و دست نياز به سوي کسي دراز نکنم، مي خواستم فرياد شوم و زمين و آسمان را با فداکاري و ايمان و پايداري خود بلرزانم، مي خواستم ميزان حق و باطل باشم، و دروغ گويان و مصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم، مي خواستم آن چنان نمونه اي در برابر مردم بوجود آورم که هيچ حجتي براي چپ و راست نماند، و طريق مستقيم، روشن و صريح و معلوم باشد، و هر کس در معرکه سرنوشت، مورد امتحان سخت قرار نگيرد و راه فرار براي کسي نماند.
اما هميشه آرزو داشتم اگر دوستانم مي خواهند از من دفاع کنند، به خاطر حق دفاع کنند، نه به خاطر محبت و دوستي، اگر به هدف من علاقمندند، به خاطر طرفداري از حق باشد، نه رحم و شفقت به دوستي دل سوخته و رنج ديده که احياناً کسب قلب او ثواب داشته باشد.
خدايا! هدايتم کن! زيرا مي دانم که گمراهي چه بلاي خطرناکي است.
خدايا! هدايتم کن! که ظلم نکنم، زيرا مي دانم که ظلم چه گناه نابخشودني است.
خدايا! نگذار دروغ بگويم، زيرا دروغ ظلم کثيفي است.
خدايا! محتاجم مکن که تهمت به کسي بزنم، زيرا تهمت، خيانت ظالمانه اي است.
خدايا! ارشادم کن که بي انصافي نکنم، زيرا کسي که انصاف ندارد شرف ندارد.
خدايا! راهنمايم باش تا حق کسي را ضايع نکنم، که بي احترامي به يک انسان، همانا کفر خداي بزرگ است.
خدايا! مرا از بلاي غرور و خودخواهي نجات ده، تا حقايق وجود را ببينم و جمال زيباي تو را مشاهده کنم.
خدايا! پستي دنيا و ناپايداري روزگار را هميشه در نظرم جلوه گر ساز، تا فريب زرق و برق عالم خاکي، مرا از ياد تو دور نکند.
خدايا! من کوچکم، ضعيفم، ناچيزم، پرکاهي در مقابل طوفان ها هستم. به من ديده اي عبرت بين ده، تا ناچيزي خود را ببينم و عظمت و جلال تو را براستي بفهمم و به درستي تسبيح کنم.
خدايا! دلم از ظلم و ستم گرفته است، تو را به عدالتت سوگند مي دهم که مرا در زمره ستم گران و ظالمان قرار ندهي.
خدايا! مي خواهم فقيري بي نياز باشم، که جاذبه هاي مادي زندگي، مرا از زيبايي و عظمت تو غافل نگرداند.
خدايا! خوش دارم گمنام و تنها باشم، تا در غوغاي کشمکش هاي پوچ مدفون نشوم.
خدايا! دردمندم، روحم از شدت درد مي سوزد، قلبم مي جوشد، احساسم شعله مي کشد، و بند بند وجودم از شدت درد صيحه مي زند، تو مرا در بستر مرگ آسايش بخش.
خسته ام، پير شده ام، دل شکسته ام، نااميدم، ديگر آرزويي ندارم، احساس مي کنم که اين دنيا ديگر جاي من نيست، با همه وداع مي کنم، و مي خواهم فقط با خداي خود تنها باشم.
خدايا! به سوي تو مي آيم، از عالم و عالميان مي گريزم، تو مرا در جوار رحمت خود سکني ده.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 37