خدا بود و دیگر هیچ نبود-1
نويسنده: شهید دکتر مصطفی چمران
مقدمه
مصطفى چمران که در سال 1311 تولد یافت، دوران کودکى و ابتدایى را در دبستان انتصاریه تهران خیابان 15 خرداد - عودلاجان و دوران متوسطه خود را در دبیرستانهاى دارالفنون و البرز سپرى ساخت و سپس وارد دانشکده فنى دانشگاه تهران شد و در سال 1335 در رشته برق فارغالتحصیل و شاگرد ممتاز گشت. او همیشه در تمام دوران تحصیل پیشتاز و نمونه بود، علاوه بر آنکه در همه مبارزات سیاسى و مذهبى حضورى فعّال داشت؛ نمونهاى از یک نوجوان و جوانى پاک، پرتلاش، عمیق و براى همه دوستداشتنى بود. با استفاده از بورس شاگرد اولى براى ادامه تحصیل راهى امریکا شد و ابتدا در دانشگاه تگزاس درجه فوقلیسانس مهندسى برق و سپس در یکى از بزرگترین و مهمترین دانشگاههاى معروف امریکا »برکلى«، در کالیفرنیا و با همراهى برجستهترین اساتید فیزیک، دکتراى خود را در رشته الکترونیک و فیزیک پلاسما با عالىترین نمرات دریافت نمود و مدتى در یکى از مراکز مهم تحقیقاتى روى زمین در کنار دانشمندان و پژوهشگران بنام، سرگرم تحقیق روى پروژههاى بزرگى، در زمان خود بود.
باز هم در کنار این مسیر تحسینبرانگیز و کمنظیر، پایهگذار و سازماندهنده مبارزات ضداستعمارى و ضدرژیم طاغوتى شاه و پایهگذار فعالیتهاى گسترده اسلامى در امریکا بود. بعد از شکست اعراب در جنگ 1967، دنیاى وسیع امریکا بر او تنگ مىنمود و براى فراگیرى فنون نظامى و جنگهاى چریکى راهى اروپا، الجزایر و مصر شد و مدت دو سال در مصر ماند. بعد از فوت جمال عبدالناصر به دعوت امام موسى صدر رهبروقت شیعیان لبنان به سرزمین فاجعه، درد و رنج مسلمین بهویژه شیعیان لبنان قدم نهاد و در جنوب لبنان، شهر صور و کنار مرزهاى اسرائیل رحل اقامت افکند ولى او در همه جاى لبنان حضور داشت، هر کجا که خطر بود، بلا بود و قیام بود، دکتر چمران نیز در پیشاپیش مردم بىپناه لبنان حضور داشت. در لبنان پایهگذارى سازمانهاى چریکى مسلّح را برعهده گرفت که همزمان با روشنگرى اسلامى و مذهبى و تقویت روحیه و اعتقادات اسلامى و مکتبى، ورزیدهترین، زبدهترین و شجاعترین رزمندگان اسلام را تربیت نمود که فرزندان و شاگردان آنها امروز نیز در لبنان براساس همین اعتقادات و روحیه شهادتطلبى، حماسهها مىآفرینند.
پس از پیروزى انقلاب اسلامى ایران مشتاقانه همراه با گروه 92 نفره نخبگان مذهبى و سیاسى لبنان به ایران آمد و به دیدار امام بزرگوار خود شتافت و بنا به توصیه امام راحل در ایران ماند. با آنکه در استمرار برنامههاى خود در لبنان نیز دخالت داشت، در ایران نیز به دستور امامره از پایهگذاران سپاه بود و سپس در فرونشاندن توطئههاى خطرناک و جدایىطلبانه دشمن در کردستان با آنکه معاون نخستوزیر بود، لباس رزم بر تن کرد و سلاح بر دوش گرفت و با سازماندهى و بهکارگیرى نیروهاى مسلّح و بخصوص مردمى، به خنثىسازى توطئههاى سخت دشمنان برآمد و نام خود و پاوه و حوادث حماسهساز آن و فرمان تاریخى امام خمینى (رحمه الله علیه) را براى همیشه در تاریخ ثبت نمود.
با آغاز جنگ تحمیلى راهى خوزستان شد و فرماندهى نیروهاى داوطلب مردمى و نظامى را تحت عنوان »ستاد جنگهاى نامنظم« برعهده گرفت و کتابى قطور از رشادتها، شهادتها، حماسهها و مقاومتها را قلم زد. بالاخره درحالىکه نام او و نیروهاى رزمنده و شجاع او به دوستان روحیه مىبخشید و پشت دشمنان متجاوز را مىلرزاند در ظهر هنگام روز 31 خردادماه 1360، در روستایى بهنام »دهلاویه« در نزدیکى سوسنگرد با ترکش خمپاره دشمن، شهادت را در آغوش کشید و به اوج و عروج پرکشید و به لقاءاللَّه رسید و بهسوى معبودش شتافت تا « عندربهم یرزقون » شود.
نگارش این سطور متراکم و مختصر از زندگى او، از آنجا ضرورت داشت که برهههاى مختلف عمر او، در جوامع و شرایط گوناگون و خط فکرى مستقیم او که در این مجموعه دستنوشتهها گردآورى شده است بیشتر شفاف و مشخص شود و اگر دستنگاشتهاى را در امریکا، لبنان یا در ایران به رشته تحریر درآورده است موقعیتها و شرایط روز نیز مدّنظر قرار گیرد.
دکتر چمران لحظهاى بیکار نمىنشست. یا کار مىکرد، یا مىخواند و یا مىنوشت. حتى اگر چند دقیقه جلسهاى دیرتر تشکیل مىیافت از این فرصت کوتاه نیز استفاده مىکرد و مىنگاشت و آنچه را که مىنوشت براى خود و دل خود مىنوشت نه براى دیگران و نه بهخاطر آنکه روزى منتشر شود، مکنونات قلبى او بود، گاهى با خدا راز و نیاز مىکند، گاهى با على (علیه السّلام)و گاهى با حسین (علیه السّلام) ؛ زمانى گزارشى را ثبت مىنماید و هنگامى دیگر روحیه شاعرانه و عارفانه خود را پروبال مىدهد و با دل خود به پروازى ملکوتى و سیر و صعودى روحانى مىپردازد و زمانى دیگر حقایقى تاریخى را با سادگى و صراحت بیان مىکند و در نوشتهاى دیگر به دردها و رنجها و غمهاى خود که همه آنها هم درد و رنج اجتماعى بود مىپرداخت و بالاخره از هر بابى و هرگونه که آن لحظه افکار او را به خود مشغول مىداشت با بیانى زیبا و قلمى ساده و صریح آنچه را که در درون او مىگذشته قلم زده است، گاهى از شور و شوق و شیدایى و گاهى از عشق و محبت الهى و زمانى از دردها و رنجها و هنگامى هم از جنگ و ستیز و مقاومت و شهادت و روزى هم در پرواز ملکوتى و سیر و سلوک عرفانى سخن گفته است و مهم آنکه اینها را به نيّت آن ننوشته است که کسى بخواند و بر دل پررنج و پرخون او مرهمى بگذارد یا تحسین بنماید، بلکه راز و نیازى درونى و سیر و سلوکى عرفانى بوده است که امروزه دراختیار ما است.
در انتخاب این دستنگاشتهها موضوع خاصى مدّنظر نبوده است و از هر بابى و هر بحثى که بوده است فقط به صرف آنکه زمان نگارش با تاریخ مشخص شده باشد گزینش شده، بنابراین، این مجموعه دستنگاشتههاى تاریخدار دکتر چمران است که در طول سالیان دراز، درباره مطالب مختلف و در نقاط گوناگون و کاملاً متفاوت نگاشته شده است؛ ولى در همه آنها با وجود اختلاف زمان و مکان یک خط مستقیم الهى بهخوبى قابل بررسى است، که همهجا و همهوقت، همه عمر خود را عاشقانه و عارفانه بهدنبال راه على و حسین و بدون ترس و هراس از طاغوتها و قدرتهاى شیطانى و مصلحتطلبىها طى نموده است و از ابتدا به نور پرفروغ و تابان شهادت چشم دوخته و در پایان نیز به این پرواز و آرامش ملکوتى دست مىیابد. اینگونه گزینش دست نگاشته هاى تاریخ دار را هم ابتدا نویسنده جوان و خوب ما آقاى مجید قیصرى با کاوشى در میان همه دستنوشتههاى دکتر چمران پیشنهاد و خود آغاز نمود و مجموعهاى زیبا را فراهم ساخت که بعداً دستنگاشتههاى دیگرى هم به آن افزوده شد. بنابراین مىبایست از این دوست علاقهمند و هنرمند خود که حقّى آشکارا دارد تشکر نمایم و خداوند اجر کامل به او عطا فرماید.
از آنجا که بعضى دستنوشتهها نیاز به شرح و توضیح و یا در تعدادى از دستنوشتهها که در لبنان نگاشته شده از کلمات و لغات عربى که براى ما نامأنوس است استفاده شده، در پاورقى در حد اختصار توضیح لازم ارائه شده است.
بدان امید که خداى بزرگ توفیق کامل شناخت هرچه بهتر و بیشتر این مردان انسانساز تاریخ، شهداى بزرگوارى که حقاً بىنظیر بودند را به ما عطا فرماید.
مهدى چمران
یادداشت های آمریکا
من تصمیم دارم که از این به بعد آدم خوبى باشم، دست از گناهان بشویم، قلب خود را یکسره تسلیم خدا کنم، از دنیا و مافیها چشم بپوشم. تنها، آرى تنها لذت خویش را در آب دیده قرار دهم. من روزگار کودکى خود را در بزرگوارى و شرف و زهد و تقوى سپرى کردهام. من آدم خوبى بودهام، باید تصمیم بگیرم که مِنبعد نیز خود را عوض کنم. حوادث روزگار آدمى را پخته مىکند و حتى گناهان مانند آتشى آدمى را مىسوزاند.
اوایل بهار 1960
نزدیک به یک سال مىگذرد که در آتشى سوزان مىسوزم. کمتر شبى بهیاد دارم که بدون آب دیده بهخواب رفته باشم و آههاى آتشین قلب و روح مرا خاکستر نکرده باشد! خدایا نمىدانم تا کى باید بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و همیشه تو شاهد بودهاى. عشقى پاک داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط مىدادم، ولى عاقبتش به آتشى سوزان مبدل شد که وجودم را خاکستر کرد. احساس مىکنم تا ابد خواهم سوخت. شمعى سوزان خواهم بود که از سوزش من شاید بشریت لذت خواهد برد!
خدایا، از تو صبر مىخواهم و به سوى تو مىآیم. خدایا تو کمکم کن.
امروز 19 رمضان یعنى روزى است که پیشواى عالیقدر بشریت در خون خودش غوطه مىخورد. روزى است که مرا به یاد آن فداکارىها، عظمتها و بزرگوارىهاى او مىاندازد. از او خالصانه طلب همت مىکنم، عاشقانه اشک، یعنى عصاره حیات خود را تقدیمش مىنمایم. به کوهساران پناه مىبرم تا در… تنهایى، از پس هزارها فرسنگ و قرنها سال با او راز و نیاز کنم و عقدههاى دل خویش را بگشایم.
خدایا نمىدانم هدفم از زندگى چیست؟ عالم و مافیها مرا راضى نمىکند. مردم را مىبینم که به هر سو مىدوند، کار مىکنند، زحمت مىکشند تا به نقطهاى برسند که به آن چشم دوختهاند. ولى اى خداى بزرگ از چیزهایى که دیگران به دنبال آن مىروند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران مىدوم و کار مىکنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعالیت و کار کرده و مىکنم ولى نتیجه آن مرا خشنود نمىکند فقط بهعنوان وظیفه قدم به پیش مىگذارم و در کشمکش حیات شرکت مىکنم و در این راه، انتظار نتیجهاى ندارم!
خستگى براى من بىمعنى شده است، بىخوابى عادى و معمول شده، در زیر بار غم و اندوه گویى کوهى استوار شدهام، رنج و عذاب دیگر برایم ناراحتکننده نیست. هر کجا که برسد مىخوابم، هر وقت که اقتضا کند مىخیزم، هرچه پیش آید مىخورم، چه ساعتهاى دراز که بر سر تپههاى اطراف »برکلى«(1) بر خاک خفتهام و چه نیمههاى شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روى تپهها و جادههاى متروک قدم زدهام. چه روزهاى درازى را که با گرسنگى بهسر آوردهام. درویشم، ولگردم، در وادى انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شدهام، چون احساس و آرزویى مانند دیگران ندارم.
اى خداى بزرگ، براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟ آیا پوست و استخوان من، مشخّص نام و شخصيّت من خواهد بود؟ آیا ایدهها، آرزوها و تصورات من شخصيّت خواهند داشت؟ چه چیز است که »من« را تشکیل داده است؟ چه چیز است که دیگران مرا بهنام آن مىشناسند؟…
در وجود خود مىنگرم، در اطراف جستوجو مىکنم تا نقطهاى براى وجود خود مشخص کنم که لااقل براى خود من قابل درک باشد. در این میان جز قلب سوزان نمىیابم که شعلههاى آتش از آن زبانه مىکشد و گاهى وجودم را روشن مىکند و گاه در زیر خاکستر آن مدفون مىشوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمىبینم. همه چیز را با آن مىسنجم. دنیا را از دریچه آن مىبینم. رنگها عوض مىشوند، موجودات جلوه دیگرى به خود مىگیرند.
10 مى 1960
هیچ نمىدانستم که در دنیا آتشى سوزانتر از آتش وجود دارد! سوختم، سوختم، ولى اىکاش فقط سوزش آتش بود.
اىکاش مرا مىسوزاندند، استخوانهایم را خرد مىکردند و خاکسترم را به باد مىسپردند و از من، بینواىِ دردمندِ دلسوخته اثرى باقى نمىگذاردند.
29 مى 1960
تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء
اى خداى بزرگ، اى ایدهآل غایى من، اى نهایت آرزوهاى بشرى، عاجزانه در مقابلت به خاک مىافتم، تو را سجده مىکنم، مىپرستم، سپاس مىگویم، ستایش مىکنم که فقط تو، آرى فقط تو اى خداى بزرگ شایسته سپاس و ستایشى، محبوب بشرى، فقط تویى، گمشده من تویى. ولى افسوس که اغلب تظاهرات فریبنده و زودگذر دنیا را به جاى تو مىپرستم. به آنها عشق مىورزم و تو را فراموش مىکنم! اگرچه نمىتوانم آن را هم فراموشى )بنامم( چون یک زیبایى یا یک تظاهر فریبنده نیز جلوه توست و مسحور تجلیات تو شدن نیز عشق به ذات توست.
من هرگاه مفتون هرچیز شدهام، در اعماق دل خود، به تو عشق ورزیدهام، بنابراین اى خداى بزرگ، تو از این نظر مرا سرزنش مکن. فقط ظرفیت و شایستگى عطا کن تا هر چه بیشتر به تو نزدیک شوم و در راه درازى که بهسوى بوستان بىانتها و ابدى تو دارم، این سبزهها و خزههاى ناچیز نظر مرا جلب نکند و از راه اصلى باز ندارند.
در دنیا، به چیزهاى کوچکى خوشحال مىشوم که ارزشى ندارند و از چیزهایى رنج مىبرم که بىاساسند. این خوشحالىها و ناراحتىها دلیل کمظرفیتى من است.
هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم. هنوز اسیر خوشى و لذتم… کمندِ درازِ آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسیر و گرفتارم کرده و با آزادى، آرى آزادىِ واقعى خیلى فاصله دارم.
ولى اى خداى بزرگ، در همین مرحلهاى که هستم احساس مىکنم که تو مانند راهبرى خردمند مرا پند و اندرز مىدهى، آیات مقدس خود را به من مىنمایى و مرا عبرت مىدهى! چهبسا که در موضوعى ترس و وحشت داشتم و تو مرا کمک کردى. چیزهایى محال و ممتنع را جنبه امکان دادى و چه بسا مواقع که به چیزى ایمان و اطمینان داشتم ولى تو آن را از من گرفتى و دچار غم و اندوهم کردى و به من نمودى که اراده و مشیت هر چیز به دست توست. فعالیت مىکنیم، پایین و بالا مىرویم ولى ذلّت و عزّت فقط به دست توست.
18 اکتبر 1960
اى غم، سلام آتشین من به تو، درود قلبى من به تو، جان من فداى تو.
تو اى غم بیا و همدم همیشگى من باش. بیا که مصاحبت تو براى من کافى است. بیا که مىسوزم، بیا که بغض حلقومم را مىفشرد، بیا که اشک تقدیمت کنم، بیا که قلب خود را در پایت مىافکنم.
اى غم، بیا که دلم گرفته، روحم پژمرده، قلبم شکسته و کاسه صبرم لبریز شده، بیا و گرههاى مرا بگشا، بیا و از جهان آزادم کن، بیا که به وجودت سخت محتاجم.
اى غم، در دوران زندگىام بیشتر از هر کس مصاحبم بودهاى، بیشتر از هر کس با تو سخن گفتهام و تو بیش از هر کس به من پاسخ مثبت دادهاى. اکنون بیا که مىخواهم تو را براى همیشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بیا که دوستى بهتر از تو سراغ ندارم، بیا که تو مرا مىخواهى و من تو را مىطلبم، بیا که کشتى مواج تو در دریاى دل من جا دارد، بیا که دل من همچون آسمان به ابدیت و بىنهایت اتصال دارد و تو مىتوانى به آزادى در آن پرواز کنى.
12 مى 1961
خدایا خسته و واماندهام، دیگر رمقى ندارم، صبر و حوصلهام پایان یافته، زندگى در نظرم سخت و ملالتبار است؛ مىخواهم از همه فرار کنم، مىخواهم به كُنج عزلت بگریزم. آه دلم گرفته، در زیر بار فشار خرد شدهام.
خدایا بهسوى تو مىآیم و از تو کمک مىخواهم، جز تو دادرسى و پناهگاهى ندارم، بگذار فقط تو بدانى، فقط تو از ضمیر من آگاه باشى. اشک دیدگان خود را به تو تسلیم مىکنم.
خدایا کمکم کن، ماههاست که کمتر به سوى تو آمدهام، بیشتر اوقاتم صرف دیگران شده.
خدایا عفوم کن. از علم و دانش، کار و کوشش، از دنیا و مافیها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمین و آسمان خسته و سیر شدهام.
خدایا خوش دارم مدتى در گوشه خلوتى فقط با تو بگذرانم. فقط اشک بریزم، فقط ناله کنم و فشارها و عقدههاى درونىام را خالى کنم.
اى غم، اى دوست قدیمى من، سلام بر تو، بیا که دلم بهخاطرت مىتپد.
اى خداى بزرگ، معنى زندگى را نمىفهمم. چیزهایى که براى دیگران لذتبخش است، مرا خسته مىکند. اصلاً دلم از همه چیز سیر شده است، حتى از خوشى و لذت متنفرم. چیزهایىکه دیگران بهدنبال آن مىدوند، من از آن مىگریزم، فقط یک فرشته آسمانى است که همیشه بر قلب و جان من سایه مىافکند. هیچگاه مرا خسته نمىکند. فقط یک دوست قدیمى است که از اول عمر با او آشنا شدهام و هنوز از مجالست )با( او لذت مىبرم.
فقط یک شربت شیرین، یک نورفروزنده و یک نغمه دلنواز وجود دارد که براى همیشه مفرّح است و آن دوست قدیمى من غم است.
1 سپتامبر 1961
من مسئولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتىها را تحمل کنم، رنجها را بپذیرم، چون شمع بسوزم و راه را براى دیگران روشن کنم، به مردگان روح بدمم. تشنگان حق و حقیقت را سیراب کنم.
اى خداى بزرگ، من این مسئولیت تاریخى را در مقابل تو به گرده گرفتهام و تنها تویى که ناظر اعمال منى و فقط تویى که به او پناه مىجویم و تقاضاى کمک مىکنم.
اى خدا، من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگدلانى که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر مىفروشند ثابت کنم که خاک پاى من هم نخواهند شد. باید همه آن تیرهدلانِ مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آنگاه خود خاضعترین و افتادهترین فرد روى زمین باشم.
اى خداى بزرگ، اینها که از تو مىخواهم چیزهائیست که فقط مىخواهم در راه تو بهکار اندازم و تو خوب مىدانى که استعداد آن را داشتهام. از تو مىخواهم مرا توفیق دهى که کارهایم ثمربخش شود و در مقابل خَسان سرافکنده نشوم.
من باید بیشتر کار کنم، از هوى و هوس بپرهیزم، قواى خود را بیشتر متمرکز کنم و از تو نیز اى خداى بزرگ مىخواهم که مرا بیشتر کمک کنى.
تو اى خداى من، مىدانى که جز راه تو و کمال و جمال تو آرزویى ندارم، آنچه مىخواهم آن چیزى است که تو دستور دادهاى و مىدانى کهعزت و ذلت به دست توست و مىدانم که بىتو هیچام و خالصانه از تو تقاضاى کمک و دستگیرى دارم.
10 مى 1965
خدایا بهتو پناه مىبرم.
خدایا بهسوى تو مىآیم.
خدایا بدبختم.
خدایا مىسوزم.
خدایا قلبم در حال ترکیدن است.
خدایا رنج مىبرم.
خدایا جهان به نظرم تیره و تار شده است.
خدایا بیچاره شدهام.
خدایا عشق حتى عشق محبوبترین کسانم مکدر شده است.
خدایا بدبختم.
خدایا، آسمان آمال و آرزوهایم تیره و کدر شده است، بهتو پناه مىبرم و دست یارى بهسوى تو دراز مىکنم، تو کمکم کن، نجاتم ده، تسکینم بخش، بهقلب دردمندم آرامش ده، جز تو کسى را ندارم و راستى جز تو کسى را ندارم. نمىتوانم )به( هیچکس اطمینان کنم، نمىتوانم به امّید هیچکس زنده بمانم. دلم از همه گرفته. از همه ناراحتم. از دنیا رنج مىبرم.
خستهام، کوفتهام، پژمرده و دلمردهام. با آنکه همه مرا خوشبخت تصور مىکنند. با آن که بهسوى مهمترین مأموریتها مىروم. با اینکه باید شاد و خندان باشم. ولى چقدر افسرده و محزونم. حزن و اندوه قلبم را مىفشرد حتى نمىتوانم گریه کنم، آه بکشم. نزدیک است خفه شوم.
خدایا بهتو پناه مىبرم. تو نجاتم ده. تنها و تنها تویى که در چنین شرایطى مىتوانى کمکم کنى، من بهسوى تو مىآیم. من به کمک تو محتاجم و هیچکس جز تو قادر نیست که گره مرا بگشاید.
يادداشتهاى لبنان
مأموريت به برج حمود
به امر امام موسى صدرعازم برج حمود شدم. ماههاست كه منطقه در محاصره كتائب(2) است. كسى نمىتواند از منطقه خارج شود. هر روز عدهاى از مسلمانها در گذار اين منطقه كشته مىشوند. چند روز پيش شش نفر از صريفا، دهى جنوبى هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند كه چهار نفر آنها از حركتالمحرومين(3) بودند...
فقر و گرسنگى بيداد مىكند، شايد نود درصد مردم، از اين منطقه طوفانزده گريختهاند. شهرى بمباران شده، مصيبتزده، زجرديده. شب و روز مورد تجاوز و بمباران!
مأمور شدم كه به منطقه بروم و مقدارى آرد، برنج و شكر و احتياجات ديگر تقسيم كنم، احتياجات مردم را از نزديك ببينم و راهحلى براى اين مردم فلكزده بيابم.
ترتيب كار داده شد. با يك ماشين در معيت سه ارمنى كه يكى از آنها محرّر(4) روزنامه بزرگ ارمنى بود، عازم برج حمود شديم. براى چنين سفرى شخص بايد وصيتنامه خود را بنويسد و آماده مرگ باشد. من نيز چنين كردم... ماههاست كه چنين هستم و گويا حيات و ممات من يكسان است!
از منطقه مسلماننشين خارج شديم. رگبار گلوله مىباريد. منطقه مرگ بود. منطقه فاصل بين مسلمين و مسيحيان...
جنبندهاى وجود نداشت. بمبهاى سنگين خيابان را تكهتكه كرده بود. لولههاى آب سوراخ شده و آب به بالا فوران مىكرد. در هر گوشه و كنارى ماشين منفجر شده و سوخته به چشم مىخورد...
چقدر وحشتانگيز! مرگ بر همه جا سايه افكنده بود... اينجا موزه بيروت »متحف« و مريضخانه معروف »ديو« و زيباترين و زندهترين نقاط تماشايى بيروت بود كه به اين روز سياه نشسته بود...
وارد پاسگاه كتائبى شديم. چند افسر و چند ميليشيا گارد گرفته بودند و ماشين را تفتيش مىكردند... لحظه خطرناكى بود اگر مرا بشناسند حسابم پاك است... اينجا هر مسلمانى را سر مىبرند. هزارها مسلمان در اين نقطه با دردناكترين وضعى جان دادهاند... لحظه مرگ... انتظار مرگ! چقدر مخوف است... اما براى من تفاوتى ندارد، مرگ براى من زيبا و دوستداشتنى است. سالهاست كه با مرگ الفت و محبت دارم... خونسرد و آرام با لبخندى شيرين در عقب ماشين نشستهام. سه نفر ارمنى همراه منند. ارامنه از تعرض مصونند. آنها جزء سربازان سازمان ملل به حساب مىآيند و منطقه بين مسلمان و مسيحى را پر مىكنند... حاجز )پاسگاه( ديو خطرناكترين تفتيشگاه كتائب و احرار(5) است و براى مسلمانها سلاحخانه بهشمار مىآيد.
و مدخلالشرقيه مركز قدرت كتائبىهاست.
ماشينها يكى بعد از ديگرى از حاجز مىگذرند. اين نشان مىدهد كه همه مسيحى هستند و مسلمان وجود ندارد. بالاخره ماشين ما به حاجز رسيد. افسرى از جيش(6) بركات(7) كه در صفوف كتائبىها خدمت مىكرد مأمور پاسگاه بود و لباسهايش نشان مىداد كه افسر مغوار(8) است. هويه )شناسنامه( طلب كرد. ارمنىها هر يك كارت شناسنامه خود را نشان مىدادند و او همه را به دقت كنترل مىكرد و به صورتها نگاه مىكرد چند كلمهاى سؤال و جواب...
نوبت به من رسيد... قلبم مىطپيد. اما باز آرامش خود را حفظ كردم. تسليم قضا و قدر شدم و به خدا توكل كردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خيره شدم... اما مىدانستم كه با شناسنامه مسلمانها نمىتوانم جان سالم بهدر برم. پاسپورتى بيگانه حمل مىكردم كه صورتش شبيه به من بود. آن را به او دادم. پاسپورت را گرفت و به دقت زير و رو كرد و نگاهى عميق و مخوف به چشمانم انداخت... نگاه عزرائيل بود... من چند كلمه فرانسه غليظ نثارش كردم و گفتم كه پزشكم و براى بازديد بيمارستان فرانسوىها آمدهام... گويا حرف مرا باور كرد و در مقابل نگاه مؤثر و آرام من تسليم شد و پاسپورت را پس داد و از دروازه مرگ گذشتيم و وارد اشرفيه شديم. شهرى جنگزده، همه مسلّح، حتى بچههاى كوچك، همهجا آثار انفجار و خرابى ديده مىشود، شهرى مخوف، همهجا ترس، همچون قلعهاى كه منتظر هجوم دشمن نشسته است. همه زنها سياهپوش، بر ديوارها عكسهاى كشتهها، آثار مرگ و عزا بر در و ديوار هويدا. راستى كه تأثرآور است.
از اشرفيه گذشتيم و به برج حمود رسيديم. از منطقه واسط كه در دست ارمنىهاست و منطقه سازمان ملل لقب دارد گذشتيم، كه فقط جوانان ارمنى پاس مىدهند، - مسلمان يا كتائبى حق حمل اسلحه ندارد - اثاثيه، راديو و تلويزيون، سيگار و مواد مختلفه در كنار خيابانها براى فروش انباشته شده، مردم زيادى در خيابانها ديده مىشوند. محلات ارمنىها مثل مسلمانها يا مسيحىها نيست و گويا از جنگ استفاده كردهاند و بىطرفى آنها سبب شده است كه مورد احترام هر دو طرف قرار بگيرند چون همه به آنها محتاجند...
وارد نبعه شدم. قلعه زجرديده و شكسته و محروم و عزادار و گرسنه و محتاج و آنچه دل آدمى را بهدرد مىآورد و روح را متأثر مىكند، منطقهاى كه بيش از هر منطقه ديگر بمباران شده و تلفات داده و گرسنگى كشيده و محاصره شده و مصائب اين جنگ كثيف را تحمل كرده است.
وقتى در نبعه راه مىروم، احساس مىكنم با تمام مردمش با بچهها، با زنها و با جنگندهها احساس همدردى و محبت مىكنم. احساس اينكه اين آدمها شب و روز با مرگ دست و پنجه نرم مىكنند، شب و روز تحت خطر انفجار بهسر مىبرند. شب و روز آواى مرگ را مىشنوند كه در خانه آنها را مىكوبد و يكىيكى از آنها را مىبرد، احساس اينكه در مقابل خطر و گرسنگى مقاومت مىكنند و همچنان راه مىروند و نفس مىكشند... اين احساسات گوناگون مرا تحتتأثير قرار مىدهد و براى آنها حسابى جداگانه دارم...
اول به سراغ مريضخانه رفتم... مريضخانهاى كه امام موسى صدر به كمك فرانسوىها ايجاد كرده است... آه خدايا چقدر دردناك بود! دو مرد تيرخورده در حال مرگ روى تخت جراحى با مرگ دست و پنجه نرم مىكردند. خون از بدنشان مىچكيد و بر روى زمين جارى بود. چند مجروح ديگر در اطاق انتظار نشسته بودند... خيلى دردناك بود...
بعد به مكتب حركت(9) رفتم با جوانان صحبت كردم و مشكلاتشان را بررسى نمودم. و بعد براى زيارت جنگندگان به جبهههاى متقدم رفتم... با دشمن چندمترى بيشتر فاصله نداشتم. جوانان ما در پشت كيسههاى شنى اين طرف كوچه پاس مىدادند و طرف ديگر درست مقابل ما كيسههاى شنى دشمن وجود داشت. اگر دو جنگجو از سوراخ بين كيسهها به هم خيره مىشدند، مىتوانستند حتى رنگ چشم يكديگر را تشخيص دهند و من تعجب مىكردم، چطور ممكن است انسانى در چشم انسانى ديگر به اين نزديكى نگاه كند و او را بكشد! در اين نقطه عده زيادى از جنگندگان مسلمان و مسيحى جان داده بودند، نقطهاى خطرناك بهشمار مىآيد.(10)
جنگندگان روى اعصاب خود مىلغزيدند؛ حساسيت بيش از حد و خوف از دشمن، ترس از هر صدا يا هر جنبنده و انگشت بر ماشه تفنگ، ديدهها تيز و خيره شده از سوراخ بين كيسههاى شنى و حالت انتظار و مراقبت...
اطاقهاى مختلف، پناهگاهها، مخفىگاهها، كمينها... همهجا را بازديد كردم و از نقاطى مىگذشتم كه خطر مرگ وجود داشت. يعنى در معرض تير دشمن بودم، اما با صلابت تمام و سرعت كافى و ايمان محكم به پيش مىرفتم. جنگندگانى كه مرا نمىشناختند تعجب مىكردند. آنها انتظار داشتند كه من نيز مثل رهبران ديگر در اطاقى پشت ميز بنشينم و به گزارشات مسئولين گوش فرا دهم و بعد دستور صادر كنم...
اما مىديدند كه من نيز دوشبهدوش جنگندگان از هفتخوان رستم مىگذرم و حتى بهتر از آنها ارتفاعات بلند را مىپرم و سريعتر از ديگران موانع را طى مىكنم... براى آنها كه مرا نمىشناختند عجيب بود!
جنگنده پير
علاوه بر تجربه و پيرى و ريشسفيدى پدر مسئول نظامى بود. گويا اين پيرمرد جنگنده از تهور و سرعت من به تعجب آمده بود. در برق چشمانش و تبسم لبانش احترام او را بهخود احساس كردم... من نيز مجذوب او شده بودم و از اينكه جنگندهاى پير اينچنين شجاع به پيش مىتازد غرق در شادى و سرور بودم و از زير چشم، تمام حركات او را كنترل مىكردم و در قلبم روح جوان او را تحسين مىنمودم...
از سينما پلازا گذشتيم، منطقهاى ارمنى وجود داشت و بعد مدرسه فلسطينىها بود كه بين منطقه مسلمانها و مسيحىها خالى افتاده بود. سابقاً فتح در اين مدرسه كمين داشت ولى بعد در اثر فشار جنگ كمين را ترك كرده بود و ما با جست و خيزهاى سريع خود را به مدرسه رسانديم كه نزديك پايگاههاى دشمن بود. مدرسه را بازديد كرديم، راههاى حمله و دفاع را ديديم. ديوارهاى سوراخسوراخ شده و نقطههايى كه در آنجا مردان جنگنده شهيد شده بودند. راههاى فرار و راههاى سرّى دخول به دشمن را ديديم... در آنجا بر دشمن مسلط بوديم و مىتوانستيم تمام حركات آنها را زير نظر داشته باشيم... و بالاخره از آنجا نيز گذشتيم و به نقطهاى رسيديم كه خطرى بزرگ وجود داشت. در پشت ديوارهاى كوتاه كمين كرده بوديم و منتظر بوديم كه يكىيكى با جست و خيز سريع خود را به نقطه امن ديگرى برسانيم... من نفس را در سينه حبس كرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصميم جزم كرده تا با مشاوره مسئول نظامى به پيش بروم...
يكباره ديدم كه جنگنده پير از حمايت ديوار بيرون رفت... درحالىكه در معرض خطر بود، هيچكس حرفى نمىزد و اعتراضى نمىكرد. زيرا جنگنده پير خود استاد جنگ و آگاه به خطر بود و كسى جرأت نمىكرد با او حرفى بزند. همه در سكوتى عميق و مصمم فرو رفته بوديم و با تعجب و ترس به پيرمرد نگاه مىكرديم... پيرمرد آرام آرام پيش مىرفت و خطر گلوله را تقبل مىكرد و گويى به مرگ نمىانديشيد...
من فوراً متوجه شدم!... ديدم بهسوى چند گل وحشى مىرود كه در ميان خرابهها و بين علفها روئيده بود. فهميدم كه بهسوى گل مىرود، فهميدم كه نيرويى درونى مافوق حيات؛ نيرويى كه از عشق و زيبايى سرچشمه مىگيرد او را به جلو مىراند... آهى كشيدم و عميقترين درودهاى قلبى و روحى خود را نثارش كردم... مسلسل را بهدست چپ داد. آرام آرام پيش رفت و با احترام تمام، گلى چيد و به سمت ديوار برگشت...
راستى چه تكاندهنده! چقدر عجيب و چقدر زيبا و دوستداشتنى است... جنگندهاى كه برف بر سرش نشسته، تفنگ به يك دست و گلى بهدست ديگر، برق شوق در چشمانش و شور عشق در قلبش، در معرض خطر، در تيررس دشمن، بهدنبال زيبايى مىرود تا زيبايى را نثار شجاعت و فداكارىكند... چه شجاعتى! چه فداكارى! كه خود او بزرگترين مظهرآنست. گل را آورد و تقديم به من كرد... خواستم تشكر كنم، اما لبهايم مىلرزيد، قلبم مىجوشيد و صدايم درنمىآمد... لذا با قطرهاى اشك به او پاسخ گفتم.
مى 1967
مادرى كه فغان مىكند؛ پدرى كه بيهوش شده است...
چقدر دردناك بود... چه آشوب و غوغايى! چه ضجه و شيونى! همه بيرون دويدند. از مسلّحين كوچه پشت مريضخانه پر شده بود. مسلّحين مىخواستند به زور وارد مريضخانه شوند. محافظين مسلح مريضخانه با قدرت جلوگيرى مىكردند. داد و فرياد و كشمكش بين مسلّحين به شيون و زارى زنها اضافه شده بود... پدرى پير بيهوش بر زمين افتاد. عدهاى از مسلّحين مىخواستند او را به مريضخانه ببرند و عدهاى مىخواستند او را به خانهاش منتقل كنند. هر كسى او را به طرفى مىكشيد و پيراهنش بالا رفته بود و شكم ورمكردهاش بيرون افتاده بود. سرش به پايين افتاده و دستهايش آويزان شده بود. كفشهايش درآمده و شلوار گشادش تا زانو بالا رفته بود... چه صحنه مضحكى! اما چقدر دردناك! و چقدر تأثرانگيز بود!
نتوانستم تحمل كنم. از اين بىتصميمى و كشمكش بين افراد عصبانى شدم. به مسلّحين حركت امر دادم كه پيرمرد را به مريضخانه ببرند و بخوابانند. جوانى فدايى، از جوانان ما، لاغراندام و سياهچرده فوراً يك دست زير پاهاى مرد انداخت و دست ديگرش را دور كمرش گره زد و با يك تكان و چرخش او را از دست مردم بيرون كشيد و بهسرعت داخل مريضخانه شد... اما شيون زن پيرى توجه همه را جلب كرد. او مادرش بود كه بىحال بر زمين افتاده ولى همچنان شيون مىكرد و زنها او را به اينطرف و آنطرف مىكشيدند...
بهخود جوشيدم و از ته قلب خروشيدم و در اين كوچه خاكآلود پايين و بالا مىرفتم و از خود مىپرسيدم چرا؟ چرا بايد اينچنين باشد؟ چرا اينهمه درد؟ اينهمه بدبختى؟ اينهمه جنايت؟
اشك مىريختم و بهسرعت قدم مىزدم... چرا بايد پدر و مادرى به اين روزگار تيره و تار بيافتند...
درد بود، شيون بود و بدبختى بود...
درد بود، شيون بود و بدبختى بود...
جوان برومندشان هدف قنص(11) قرار گرفته و جان داده بود...
جون 1967
خدايا چه نعمت بزرگى به من عطا كردهاى كه از مرگ نهراسم و در مقابل تهديد و تطميع كوتهنظران و سفلگان به زانو درنيايم.
روزگار عجيبى است، ترور و وحشت بر همه جا حكومت مىكند. بهزور سرنيزه و گلوله انسانها را تسليم اوامر و افكار خود مىكنند و مردم نيز، بوقلمونصفت در مقابل زور سجده مىكنند... اما من، من دردمند، منى كه مرگ برايم شيرين و جذابست، منى كه هميشه به مرگ لبخند زدهام و هميشه به استقبالش شتافتهام، منى كه در اين دنيا اميد و آرزويى ندارم و با مرگ چيزى از دست نمىدهم... من در مقابل اين دون صفتان احساس قدرت و آرامش مىكنم و اينان، چه دشمنان و چه دوستان تعجب مىكنند كه چطور ممكن است من اينطور جسورانه در مقابل طوفان حوادث قدعلم كنم و امواج سهمگين مرگ را بر جان بپذيرم و اينچنين آرام و مطمئن لبخند بزنم؟
22 اكتبر 1971
امروز، حوالى ظهر، دو هواپيماى ميراژ اسرائيلى از ارتفاع كم، درحالىكه ديوار صوتى را مىشكست، از روى مدرسه گذشت. مدرسه ما در بهترين نقطه قرار گرفته و داراى بلندترين ساختمانها است و به همين جهت نيز مورد نظر خلبانان اسرائيلى بود. تمام شيشههاى ساختمان بهلرزه درآمد. گويا انفجارى رخ داده باشد، همه شاگردان به خارج ريختند. من خارج از مدرسه بودم و هواپيماها را براى چندلحظه ديدم كه از روى مدرسه گذشته، از روى كمپ فلسطينيان نيز عبور كردند و با صداى گوشخراش خود گويا مىخواستند آنها را نيز بترسانند... البته اين اولين بارى نيست كه هواپيماهاى اسرائيلى در بالاى سر ما حاضر مىشوند. چه بسيار كه دود سفيد هواپيماهاى اسرائيلى آسمان صور را منقوش مىكند و يا صداى شكننده هواپيماها از وراى ابرها باعث اضطراب مىگردد...
در ميان راه، در جنوب لبنان، سربازان ايستادهاند و راه را كنترل مىكنند و براى گذار از اين نقاط ، پاسپورت و يا اجازه عبور لازم است. وقتى در يكى از اين پاسگاهها زنى را سربازان مؤاخذه مىكردند و او اجازه عبور نداشت، زن عصبانى شد و گفت:
- آسمان متعلق به اسرائيلىها و زمين متعلق به فداييان(12) است، اصلاً شما چهكارهايد؟
9 دسامبر 1971
چند روزى است كه در مرزهاى جنوب خبرى نيست... قبل از آن صداى انفجار هميشه بهگوش مىرسيد و معلوم بود كه اسرائيليان با توپ و هواپيما دهكدهها يا پايگاههاى فداييان را مىكوبند. صداى انفجار از چند كيلومترى به خوبى به گوش مىرسيد و در و ديوار مدرسه را مىلرزاند و هر چند روزى يكى از شهدا را از مرز مىآوردند و با مراسم مخصوص به خاك مىسپردند... مراسم دفن شهدا ديدنى است. زنان مرثيه مىخوانند، مردان سرود يا قرآن و فداييان به آسمان شليك مىكنند. صدها نفر از فداييان فلسطينى و مردان و زنان و كودكان و بازماندگان شهدا رژه مىروند و اين مراسم سوزناك و تهييجآميز حتى در زير بارانهاى شديد نيز ادامه پيدا مىكند.
متأسفانه وضع فداييان در حال حاضر بههيچوجه خوب نيست و از هر طرف بر آنها فشار مىآيد. پس از كشت و كشتارهاى اردن اكنون نوبت به لبنان رسيده است. از هر طرف فشار مىآيد كه حكومت لبنان نيز به فداييان بتازد. فداييان نيز اين را مىدانند و به هيچوجه بهانه نمىدهند. دولت به دنبال بهانه است و ما از اين جهت بسيار ناراحتيم. شايد فقط خداى بزرگ قادر باشد از اين فاجعههاى دردناك جلوگيرى كند.
در اين حوالى در هر چيزى »شدت« وجود دارد... آنها كه تنبل هستند به شدت تنبلى مىكنند و وقتى به همديگر غضب مىكنند به شدت عصبانى و غضبناك مىشوند. وقتى دوست مىشوند به شدت عشق و علاقه مىورزند و وقتى نفرتزده مىشوند بهشدت دشمنى و نفرت مىورزند. در شادى و قهقهه آنها شدت وجود دارد. در گريه و دردشان نيز شدت مشاهده مىشود. وقتى نعره مىزنند شدت نعرهشان آدمى را مىلرزاند و وقتى مهماننوازى مىكنند خشوع و محبتشان آدمى را آب مىكند... خلاصه بگويم زندگى در اينجا شدّت و حدّت دارد. زندگى سادهاى نيست... عمر بر آدمى زياد مىگذرد. يعنى يك جوان بيست ساله به اندازه مرد چهل ساله امريكايى خشم، عشق، كينه و زخم معده گرفته است. زخم معده در اين حوالى زياد است؛ زيرا احساسات تند و تيز، آدم را سالم باقى نمىگذارد. با عده زيادى از جوانان و دانشجويان عرب صحبت مىكردم، مسئله سن مطرح شد. جوان بيست ساله، تقريباً سى تا سىوپنج ساله بهنظر مىرسد. اين سؤال مطرح شد كه چرا اين جوانان اينقدر زود پير مىشوند؟ جوابها زياد بود... يكى از جوابها بهنظر من وجود احساسات و شدت احساسات بود. يعنى همه چيزشان شدت دارد. لذا عمر هم شدت دارد و زندگى هم شدت دارد. در عرض يك سال آدمى به اندازه ده سال زندگى مىكند، بنابراين زودتر هم شكسته مىشود. جريان عمر در امريكا ملايم و آرام است ولى در اين حوالى طوفانى و گردابى است. در هر روز زندگى طوفانى وجود دارد و در هر قدم، گردابى است در كارها. قانون و عقل هم كمتر دخالت دارند، زيرا سرنوشت بهدست طوفان و در دامان گرداب معيّن مىشود. دنيا، دنياى قهر و كينه است، يك واقعه كوچك، ممكن است زندگى شما را كاملاً زير و رو كند و يا يك تصادف ناچيز، هستى شما را به باد دهد.
فراز و نشيب زندگى را، شنيده بودم ولى تا اين حد را تجربه نكرده بودم. در عرض سه ماهى كه در اين حوالى هستم، بيشتر از چندين سال پير شدهام. وقتى از امريكا خارج شدم موى سفيد در صورتم نبود، ولى اكنون فراوان است! وزنم آنقدر كم شده كه تمام لباسها برايم گشاد شده. بعضى از شلوارهايم آنقدر تنگ بود كه هرگز در امريكا نپوشيدم ولى حتى آنها الان خيلى گشاد و بزرگ به نظر مىرسند... با اين همه صبر و تحملى كه داشته و دارم، هيچ بعيد نمىدانم كه زخممعده گرفته باشم! زيرا اغلب اوقات، در آتش قهر و عصبانيت مىسوزم و خود را مىخورم. جنگ اعصاب در اينجا امرى طبيعى است و كسانىكه به آن خو نگرفته باشند در معرض خطرند... راستى، آدمى از دور خيلى حرفها مىزند و خيلى ادعاها مىكند ولى در بوته آزمايش، خميرهها معلوم مىگردد. به نظر من جنگ با اسرائيل براى اعراب چندان مشكل نيست... مشكلات واقعى آنان به مراتب از جنگ با اسرائيل مشكلتر است. البته ممكن است در حين جنگ، مشكلات اساسى را نيز كمكم حل كرد، ولى بايد دانست كه اسرائيل خود زاييده آن مشكلات واقعى و اساسى بوده است و اين مشكلات به مراتب بيشتر از چيزى است كه از خارج فكر مىكرديم.
نوامبر 1972
اى آتش مرا درياب، مرا درياب كه در آتشى دائمى مىسوزم، صبرم به پايان رسيده، دل پردردم ديگر طاقت ندارد، با اشك بهخود سكون مىبخشم، ولى ديدگانم نيز ديگر رمقى ندارند.
خدايا به تو پناه مىبرم. مهر خود را آنچنان در دلم جايگزين كن كه جايى ديگر براى عشق ديگران نماند. سراپاى وجودم را آنچنان مسخّر اراده خود كن كه به ديگرى نيانديشم و محلى از اعراب براى اعمال ديگر نماند.
نوامبر 1972
عقل و دل
روز قيامت بود. همه فرشتگان در بارگاه خداى بزرگ حاضر شده بودند. روزى پرابهت. صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه بزرگان! هر كس به پيش مىآيد و در حضور عدل الهى، ارزش و قدر خود را مىنماياند... و به فراخور شأن و ارزش خود در جايى نزديك يا دور مستقر مىشد... همه اشيا، نباتات، حيوانات، انسانها و عقول مجرده به پيش مىآمدند و ارزش خويش را عرضه مىكردند.
مورچه آمد از پشتكار خود گفت و در جايى نشست. پرنده آمد، از زيبايى خود گفت از نغمههاى دلنشين خود سرود و در جايى مستقر شد. سگ آمد از وفاى خود گفت و گربه آمد از هوش و منش خود گفت. غزال آمد از زيبايى چشم و پوست خود گفت. خروس آمد از زيبايى تاج و يال و كوپال خود گفت. طاووس آمد از زيبايى پرهاى خود گفت. شير آمد از قدرت و سرپنجه خود گفت... هر كس در شأن خود گفت و در هر مكانى مستقر شد.
گل آمد از زيبايى و بوى مستكننده خود شمهاى گفت.
درخت آمد و از سايه خود و ميوههاى خود گفت. گندم آمد از خدمت بزرگ خود به بشريّت گفت... هر كس شأن خود بگفت و در جاى خود نشست. انسانها آمدند، آدم آمد، حوّا آمد و از گذشتههاى دور و دراز قصهها گفتند. لذت اوليه را برشمردند و به خطاى اوليه اعتراف كردند، خداى را سجده نمودند و در جاى خود قرار گرفتند. آدمهاى ديگر آمدند، نوح آمد از داستان عجيب خود گفت، از ايمان، اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاريخ افسانهاى خود گفت. ابراهيم آمد، از يادگارهاى دوره خود سخن گفت، چگونه به بتكده شد و بتها را شكست، چگونه به زندان افتاد و چطور به درون آتش فرو افتاد و چطور آتش بر او گلستان شد. موسى آمد، داستان هجرت و فرار خود را نقل كرد، و از بىوفايى قوم خود و رنجها و دردهاى خود سخن راند. عيسى مسيح آمد، از عشق و محبت سخن گفت، از قربانشدن خويش ياد كرد. محمد - صلىاللَّه عليه وآله وسلّم - آمد، از رسالت بزرگ خود براى بشريت سخن راند، على - عليهالسلام - آمد، همه آمدند و گفتند و در جاى خود نشستند.
فرشتگان آمدند، هر يك از عبادات و تقرّب خود سخن گفتند و در جاى خود نشستند. چه دنيايى بود و چه غوغايى، چه هيجانى، چه نظمى، چه وسعتى و چه قانونى.
آنگاه عقل آمد، از درخشش آن چشمها خيره شد، از ابهت آن مغزها بهخضوع درآمدند. پديده عقل، تمام مصانع آن از علم و صنعت و تمام احتياجات بشرى و دانش و غيره او را سجده كردند، عقل همچون خورشيد تابان، در وسط عالم بر كرسى اعلايى فرو نشست.
مدتى گذشت، سكوت بر همه جا مستولى شد، نسيم ملايمى از رايحه بهشتى وزيدن گرفت، ترانهاى دلنشين فضا را پر كرد و همه موجودات به زبان خود خداى را تسبيح كردند.
باز هم مدتى گذشت، ندايى از جانب خداى، عالىترين پديده خلقت را بشارت داد، همه ساكت شدند، ولوله افتاد، نورى از جانب خداى تجلى كرد و دل همچون فرستاده خاص خداى بر زمين نازل شد. همه او را سجده كردند جز عقل كه ادّعاى برترى نمود!
عقل از برترى خود سخن گفت. روزگارى را برشمرد كه انسانها چون حيوانات در جنگلها، كوهها و غارها زندگى مىكردند و او آتش را به بشر ياد داد. چرخ را براى نقل اشياى سنگين دراختيار بشر گذاشت، آهن را كشف كرد، وسايل زندگى را مهيا نمود، آسمانها را تسخير كرد تا به اعماق درياها فرو رفت. از گذشتههاى دور خبر داد و آيندههاى مبهم را پيشبينى كرد و خلاصه انسان را بر طبيعت برترى بخشيد. عقل گفت كه ميليونها پديده و اثر از خود بهجاى گذاشته است و در اين مورد چه كسى مىتواند با او برابرى كند؟
يكباره رعد و برق شد، زمين و آسمان به لرزه درآمدند، ندايى از جانب خداى نازل شد و به عقل نهيب زد كه ساكت شو و گفت كه تمام خلقت را فقط بهخاطر او خلق كردم. اگر دل را از جهان بگيرم، زندگى و حيات خاموش مىشود، اگر عشق را از جهان بردارم، تمام ذرات وجود متلاشى مىگردد. اگر دل و عشق نبود، بشر چگونه زيبايى را حس مىكرد؟ چگونه عظمت آسمانها را درك مىنمود؟
چگونه راز و نياز ستارگان را در دل شب مىشنيد؟ چگونه به وراى خلقت پى مىبرد و خالق كل را درمىيافت؟
همه در جاى خود قرار گرفتند و عقل شرمنده بر كرسى خود نشست و دل چون چترى از نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، بهنام اولين تجلى خداى بزرگ قرار گرفت.
از آن پس، دل فقط مأمن خداى بزرگ شد و عشق يعنى پديده آن، هدف حيات گرديد. دل، تنها نردبانى است كه آدمى را به آسمانها مىرساند و تنها وسيلهايست كه خدا را درمىيابد. ستاره افتخارى است كه بر فرق خلقت مىدرخشد.
خورشيد تابانى است كه ظلمتكده جهان را روشن مىكند و آدمى را به خدا مىرساند. دل، روح و عصاره حيات است كه بدون آن زندگى مفهوم ندارد. عشق، غايت آرزوى انسان است. بقيه زندگى فقط محملى براى تجلى عشق است.
نوامبر 1972
اى درد اگر تو نماينده خدايى كه براى آزمايش من قدم به زمين گذاشتهاى تو را مىپرستم، تو را در آغوش مىكشم و هيچگاه شكوه نمىكنم.
بگذار بندبندم از هم بگسلد، هستيم در آتش درد بسوزد و خاكسترم به باد سپرده شود؛ باز هم صبر مىكنم و خداى بزرگ را عاشقانه مىپرستم.
اى خدا، اين آزمايشهاى دردناكى كه فرا راه من قرار دادهاى؛ اين شكنجههاى كشندهاى را كه بر من روا داشتهاى، همه را مىپذيرم.
خدايا، با غم و درد انس گرفتهام. آتش بر من سلامت شده و شكست و ناملايمات، عادى گشته است.
خطر و مرگ، دوستان صادق من شدهاند. از ملاقاتشان لذت مىبرم و مصاحبتشان را آرزو مىكنم.
خدايا، كودك كه بودم از بلندى آسمان و ستارگان درخشندهاش لذت مىبردم، اما امروز از آسمان لذت مىبرم زيرا بدون آن خفه مىشوم؛ زيرا اگر وسعت و عظمت آن از شدت درد روحيم نكاهد ديگر خفه مىشوم.
12 اكتبر 1973
نريمان عزيزم، سلام گرم و دردآلود مرا بپذير. از لطف تو خيلى متشكرم. نوار و عكسها رسيد. مرا به عوالمى فرو برد. مىخواستم جوابى مفصل براى شما بنگارم كه مرگ جمال(13) مرا منقلب كرد و رشته افكارم را گسست... راستش را بخواهى، يكسال و نيم پيش نامهاى براى تو نوشتم، بحث و تحليلى از اوضاع اينجا بود. ولى هيچگاه ختمش نكردم و هر وقت به نامه نيمهكاره نگاه مىكردم به ياد تو مىافتادم. روزگار، فراز و نشيب فراوان دارد. و گويى به جويندگان حق و حقيقت مقدر شده است كه لذتشان در اشك و تكاملشان در تحمل شكنجهها باشد. من در روزگار حيات خود جز حق نگفتهام، جز رضاى خدا و طريقه حقيقت راهى نرفتهام، دلى را نيازردهام، به كسى ظلم نكردهام )جز به خودم و نزديكترين كسانم. آن هم در راه حق(... هميشه سعى داشتهام حتى مورى را آزار ندهم؛ هميشه سمبل مهر و وفا و فداكارى بودهام... ولى هميشه درد و رنج، قوت و غذايم بوده است.
من هميشه خود را براى مرگ آماده كرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال... مرگ جمال، براى من قابل هضم نيست و هنوز باور ندارم كه جمال من، مرده است. و اين فرشته آسمانى، ديگر نخندد، ديگر ندود و ديگر در اطرافيانش روح و نشاط ندمد...
متأسفانه رنج من فقط جمال نيست... همانطور كه در نوار خود ضبط كردهاى و حقيقت را با زبان بىزبانى بازگو كردهاى من همه آنها را از دست دادهام!(14)
جمال را، سال پيش از دست داده بودم و براى من فقط يك آرزو بود. يك تخيل، يك اميد كه شايد روزى تجلى كند و حيات پدر خويش را دنبال نمايد و وارث موجوديت و شخصيت پدرش باشد... با اين حساب من همه را از دست دادهام و مرگ جمال، دردى اضافى بر آن درد دائمى قبلى است كه مرا رنج مىداده و رنج مىدهد...
ما، اغلب خود را محور دنيا و مافيها فرض مىكنيم و فكر مىكنيم كه همه دنيا به خاطر ما مىگردد، آسمان و زمين و ستارگان به خاطر خوشآمد ما، در سير و گردشند. فكر مىكنيم كه آسمان در غم ما خواهد گريست و يا دل سنگ از درد ما آب خواهد شد، يا گردش ستارگان متوقف خواهد گشت... اما بعد مىفهميم كه در اين دنياى بزرگ ميليونها انسان مثل ما آمدهاند و رفتهاند و هيچ تغييرى در گردش روزگار بوجود نيامده است... اين ما هستيم كه مغروريم و خود را بزرگ مىپنداريم... ولى از كاهى كوچك هم، كمتريم كه در اقيانوس هستى به دست طوفانهاى بلا و امواج متلاطم بالا و پايين مىرويم، بدون آنكه از خود اختيارى داشته باشيم و يا قدرتى كه مسير امواج را، يا حركت خويش را تغيير دهيم... با درك اين حقيقت بايد از مركب غرور پياده شويم و طريقت رضا و تسليم را شيوه خود كنيم، دردها را بپذيريم، به لذات زودگذر غره نشويم، خود را ابدى فرض نكنيم و از آمال و آرزوهاى دور و دراز چشم بپوشيم...
من مىخواستم عشق زن را با پرستش خداى يگانه مخلوط كنم. مىخواستم »پروانه« را بپرستم و اين پرستش را در فلسفه وحدت، جزئى از پرستش خدا بشمارم؛ مىخواستم در وجود او محو شوم و »حالت« فنا را تجربه كنم، مىخواستم زندگى زناشويى را به پرستش و فنا و وحدت بياميزم، مىخواستم خدا را لمس كنم، مىخواستم جسم و روح را به هم بياميزم، مىخواستم هستى را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه كنم... ولى او چنين ظرفيتى نداشت و شايد ديگر كسى پيدا نشود كه چنين ظرفيتى داشته باشد... درك اين واقعيت يك يأس فلسفى در من ايجاد كرده، احساس تنهايى شديدى مىكنم. تنهايى مطلق. يك تنهايى كه من در يك طرف ايستادهام و خدا در طرف ديگر و بقيه همهاش سكوت، همهاش مرگ، همهاش نيستى است... گاهى فكر مىكنم كه خدا نيز تنها بوده كه انسان را آفريده تا از تنهايى به درآيد. خدا، اول آسمان و زمين و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفريد، ولى هيچيك جوابگوى تنهايى او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفريد. به او درد و عشق داد، و روح او را با خود متحد كرد تا جبران تنهايى خود را بنمايد. ولى من انسان، از او مىترسم. تنها در برابرش ايستادهام و از احساس اينكه جز او كسى را ندارم و جز او به طرفى نمىتوان رفت و فقط و فقط بايد به طرف او بروم، از اين اجبار از اين عدماختيار، از اين طريقه انحصارى وحشتزده شدهام و بر خود مىلرزم.
مىدانم كه بايد با همه چيز وداع كنم، از همه زيبايىها، لذتها، دوستداشتنها، چشم بپوشم. بايد از زن و فرزند بگذرم، حتى دوستان را نيز بايد فراموش كنم، آنگاه در آن تنهايى مطلق، خدا را احساس كنم. بايد از تجلياتش، درگذرم و به ذاتش درآويزم، بايد از ظاهر، فرار كنم و به باطن فرو روم. و در اين راه هيچ همراهى ندارم. هيچ دستيارى ندارم، هيچ همدردى ندارم.
تنهايم، تنهايم، تنها...
آرى اين سرنوشت انسان است. سرنوشت همه انسانها، كه معمولاً در كشاكش مشكلات و در غوغاى حيات نمىفهمند و مانند مردگان، ولى مىجنبند، حركت مىكنند و چيزى نمىفهمند...
سرنوشت ما نيز، در ابهام نوشته شده است كه نه گذشته به دست ما بوده و نه آينده به مراد ما مىگردد. دردها و ناراحتىها همراه با لذتهاى زودگذر و غرور بىجا، آدمى را در خود مىگيرند و حوادث روزگار، ما را مثل پر كاه به هر گوشهاى مىبرند و ما هم تسليم به قضا و راضى به مشيت او به پيش مىرويم، تا كى اژدهاى مرگ ما را ببلعد.
سؤالات زيادى كرده بودى كه اكنون، فرصت جوابش را ندارم و حوصلهاى نيز برايم نمانده كه همه را تجزيه و تحليل كنم. هماكنون كه اين نامه را به پايان مىرسانم دو روزى از جنگ اعراب و اسرائيل مىگذرد. هواپيماهاى اسرائيلى از بالاى سر ما مىگذرند و جنگندههاى اسرائيلى در آبهاى صور در مقابل چشمان ما رژه مىروند. فداييان فلسطينى گروهگروه اسلحه به دست به سوى سرنوشت درگذرند. به صحنه مىروند و بازگشتشان با خداست. معلّمين و ديگران اغلب گوششان به راديوست. روزنامهها مملو از فتوحات مصر و سوريه است... هر لحظه خبرى مىرسد و يا راديوى مصر و سوريه اعلام مىكنند كه چند تا هواپيماى اسرائيلى سرنگون شده... و اسرائيل تكذيب مىكند! اميدوارم كه خداى بزرگ به اشكهاى يتيمان و خون شهداى فراوان رحمى كند و شر ظلم و ستم اسرائيل را از سر آوارگان و بيچارگان عرب كم كند! ترس و خوف دائمى و خطر تهاجم و بمباران اسرائيلىها هميشه وجود دارد. اينبار شايد به خواست خدا از قدرت و سيطره جهنمى آنها كاسته گردد. نامه را ختم مىكنم و به تو و همه دوستان درود مىفرستم. سلام گرم مرا به همه دوستان برسان.
ارادتمند مصطفى چمران
دسامبر 1975
آمدهام، با ديدهاى اشكآلود. قلبى خونين و روحى مأيوس تا از روى حقيقتى پرده برگيرم. حقيقتى دردناك و كشنده كه تا اعماق استخوانهايم را مىسوزاند و آسمان روحم را مكدر مىكند و پوچى دنيا را نمايان مىسازد. واى به وقتى كه انقلابى، از جان گذشتهاى سخن از پوچى بگويد و به يأس فلسفى دچار شود!
هستند كسانىكه، جز به مصالح خود نمىانديشند و احساس آنها، از ابعاد حجمشان تجاوز نمىكند و از روى ضعف، شكست، تنبلى و خودخواهى به پوچى مىرسند زيرا خودشان پوچند و جز به مصالح خود به چيز ديگرى فكر نمىكنند لذا افكارشان نيز دچار پوچى مىشود...
اما اگر يك انقلابى راستين مأيوس گردد، كسى كه سراسر حياتش مبارزه، فداكارى، عشق، شور، سوز، درد، غم، تحمل، حرمان، استمرار و نشاط است دچار پوچى شود، آنگاه فاجعهاى بزرگ رخ داده است. آرى فاجعهاى بزرگ! چه اميدها بسته بودم؛ چه آرزوها داشتم، چه تخيّلات زيبايى در سر مىپروراندم، اما همه آنها مثل كف دريا و باد هوا متزلزل و ناپايدار و در حال زوال است.
آنجا كه آدمى از همه چيز مىبرد، از لذات زندگى دست برمىدارد و از مال و منال دنيا مىگذرد. خوشىها و خواستنىهاى زندگى در نظرش ناچيز و پست مىشود. از ابعاد احتياجات مادى بشرى مىگذرد و بهخاطر هدفى بزرگتر فوق همهچيز و فوق حبّ ذات و خودخواهىها و فوق تجارتطلبىهاى زندگى، به دنياى انقلاب بهخاطر عدل، عدالت و به عالم فداكارى براى تأمين هدف مقدسش قدم مىگذارد و از همه چيز خود حتى حيات خود نيز مىگذرد... آنگاه اگر مأيوس و نااميد گردد فاجعهاى رخ مىدهد!
25 دسامبر 1975
فردا، روزى است كه مسيح قدم به جهان گذاشته است و من امشب را جشن مىگيرم. چراغ جشن من، قلب سوزان و آتشين من است كه چون شمع مىسوزد و مراسم ملكوتى جشن را روشن مىكند. قطرات اشك من، درّ و گوهرى است كه نور شمع در آن مىتابد و تلألؤ آن كلبه مرا مزيّن مىكند.
22 آوريل 1975
بغض حلقومم را فرا گرفته است، مىخواهم بگريم. مىخواهم فرياد بكشم، مىخواهم به دريا بگريزم و مىخواهم به آسمان پناه ببرم. اشك بر رخساره زردم فرو مىچكد. آن را پاك مىكنم تا ديگران نبينند، به گوشهاى مىگريزم تا كسى متوجه نشود...
چند ساعتى سوختم و در شور و هيجانى خدايى غوطه خوردم. قلبم باز شده بود، روحم به پرواز درآمده بود، احساس مىكردم كه به خدا نزديك شدهام، احساس مىكردم كه از دنيا و مافيها قدم فراتر گذاشتهام، همه را و همهچيز را ترك كردهام فقط با روح سر و كار دارم، فقط با غم همنشينم، فقط با درد مىسازم و فقط خداى بزرگ را پرستش مىكنم...
راستى عبادت چيست؟ جز آنكه روح را تعالى دهد؟ و آن احساس ناگفتنى را در دل آدمى ايجاد كند؟ احساسى كه در آن تمام ذرات وجودش به ارتعاش درمىآيد، جسم مىسوزد، قلب مىجوشد، اشك فرو مىريزد، روح به پرواز درمىآيد و جز خدا نمىبيند و نمىخواهد... اين احساس عرفانى، كه از اعماق وجود آدمى مىجوشد و بهسوى ابديت خدا به پرواز درمىآيد عبادت خوانده مىشود...
اى خداى بزرگ، من چند ساعتى تو را عبادت مىكردم و عبادت عجيبى بود! عبادتى كه از تلاقى غم با غمى ديگر بهوجود آمده بود. آنجا كه دنياى تنهايى، با موجودى تنها برخورد مىكرد، آنجا كه من، خداوند عشق لقب داشتم با فرشتهاى برخورد كردم كه سراپاى وجودش عشق بود...
خدايا چه دنيايى خلق كردهاى؟ چه آسمانهاى بلند، چه گلهاى رنگارنگ، چه درياها، چه كوهها، صحراها، جنگلها، چه دلهاى شكستهاى، چه روحهاى پژمردهاى، چه دردهاى كشندهاى، چه عشقها، چه فداكارىها، چه اشكها و چه حرمانها...
عجيب آنكه، بزرگى و عظمت انسان را، در درد و غم و حرمان قرار دادى، جهان را بدون درد و ناله و حرمان نمىخواهى. ما هم عشاق وجود توييم كه دلسوخته و دست و پا شكسته به سويت مىآييم. تو، ما را در آتش غم سوزاندى و خميره خاكى ما را با كيمياى عشق، به روحى فوق زمين و آسمانها مبدل كردى كه جز تو نمىخواهد و جز تو نمىپرستد.
ژانويه 1976
بحبوحه جنگ بود، رگبار گلوله از دو طرف مىباريد، صداى سنگين و موزون »دوشكا« هيبتى خاص به معركه مىبخشيد.
جنگآوران كتائبى در عينالرّمانه(15) در نقاط مرتفع در كمائن مسلح و مجهز تيراندازى مىكردند و هر جنبندهاى را در شياح(16) شكار مىكردند.
جنگآوران مسلمان، پشت ديوارها، پشت كيسههاى شن، در مخفىگاههاى مختلف كمين كرده بودند. ابتكار عمل، به دست كتائب بود و مسلمانان جنبه دفاعى داشتند و گاهگاهى براى خالى نبودن عريضه، انگشت روى ماشه مسلسل فشار داده، بدون هدف دقيق رگبار گلوله بهسوى عينالرّمانه سرازير مىكردند.
ما، در طول شياح، سه مركز دفاعى بهعهده گرفته بوديم كه خطرناكترين آنها نزديك خيابان اسعداسعد بود. مطابق معمول براى سركشى و دلجويى از جنگآوران حركت، همه روزه به ديدار مراكز مختلف آن و جوانان جنگنده آن مىرفتم، با آنها مىنشستم، چاى مىخوردم، پشت سنگر را بازديد مىكردم. مواقع كتائبىها را از دور مىديدم، گاهى نقشه مىكشيدم، گاهى طرح مىدادم و خلاصه ساعاتى را در ميان جنگآوران مىگذراندم.
موازى خيابان اسعداسعد، خيابان كوچكى است بهنام شارع خليل، كه همچون اسعد هدف تيراندازان كتائبى است و هر جنبندهاى در آن، هدف گلوله قرار مىگيرد.
در كنار اين خيابان، پشت ديوارى بلند ايستاده بودم و دزدكى از كنار ديوار به عينالرّمانه نگاه مىكردم و كمينگاههاى آنها را بررسى مىنمودم.
خيابان ساكت بود، پرندهاى پر نمىزد، حتى صداى گلوله خاموش شده بود، سكوتى وحشتناكتر از مرگ سايه گسترده بود...
و من در دنيايى از بهت و ترس و نااميدى سير مىكردم...
آن طرف خيابان، در فاصله 10 مترى خانهاى بود كه بچهاى دو يا سه ساله در آن بازى مىكرد، در خانه باز بود و يكباره بچه به ميان خيابان كوچك دويد...
- بدون اراده فريادى ضجّهوار و رعدصفت كه تا بهحال نظيرش را از خود نشنيده بودم، از اعماق سينهام به آسمان بلند شد...
نمىدانم چه گفتم؟ و چه حالتى به من دست داد؟ و انفجار ضجّهام چه آتشفشانى برانگيخت؟...
اما فوراً مادرى جوان و مضطرب جيغى زد و با موى ژوليده و پاى برهنه به ميان خيابان دويد... هنوز دستش به دست كودك نرسيده بود كه صداى تيرى بلند شد و بر سينه پرمهرش نشست! چرخى زد و با ضجهاى دردناك بر زمين غلطيد، دستى به سينه گذاشت كه از ميان انگشتانش خون فواره مىزد و دست ديگرش را به سوى بچهاش دراز كرده بود و مىگفت آه فرزندم! آه فرزندم!
من ديگر نتوانستم تحمل كنم، جاى صبر نبود، خطر مرگ و ترس از خطر. ديگر جايى از اعراب نداشت، با سرعت برق، خود را به وسط خيابان رساندم و با يك ضرب بچه را بلند كردم و با يك خيز ديگر، خود را به طرف ديگر خيابان به داخل خانه كشاندم...
گلوله مىباريد و مسلماً تيراندازان ماهر كتائبى منتظر اين لحظه بودند، اما شانس بود و حساب احتمالات، تا از ميان گلوله كدام يك، را به خاك بياندازد...
وارد خانه شدم، بچه زير بازويم دست و پا مىزد، به سمت مادر توجه كردم، ديدم هنوز دستش طرف فرزند دراز است و ديدگانش نگران ماست! وقتى از سلامتى ما اطمينان يافت آهى دردناك كشيد و سرش را بر زمين گذاشت و دستش نيز بر زمين افتاد...
بچه را در گوشهاى گذاشتم و آماده شدم تا خود را براى نجات مادر به مهلكه بياندازم... تمام اين حوادث يكى دو ثانيه بيشتر طول نكشيد ولى آنقدر مخوف و دردناك و ضجهآور بود كه تا اعماق استخوانهايم نفوذ كرد...
در اين وقت دوستان رزمندهام نيز فرا رسيده بودند و بىمهابا از هر گوشهاى، رگبار گلوله را همچون باران به سمت عينالرّمانه سرازير كردند و پردهاى از گلوله براى حمايت ما به وجود آوردند.
در اين موقع، به وسط خيابان رسيده بودم و جنگندهاى ديگر نيز كمك كرد و در مدتى كمتر از يك ثانيه مادر را به خانه كشانديم...
بچه، خود را در آغوش مادر انداخت و مادر آهى كشيد و بچه را بر سينه سوراخ شده خود فشرد، بچه گريه مىكرد و از گوشه چشم مادر قطرهاى اشك سرازير شده بود...
اشك سرور، اشك شكر براى نجات فرزندش...
اما آرام آرام دست مادر شل شد و چشمان خستهاش به سمت گوشهاى خشك شد. آرى مادر جان داده بود و بچه هنوز گريه مىكرد...
زنها و بچههاى همسايه جمع شده بودند، شيون مىكردند، فرياد مىنمودند، مىآمدند و مىرفتند، شلوغ و پلوغ شده بود...
اما من در دنياى ديگرى سير مىكردم، دور از مردم، دور از سر و صدا، دور از معركه جنگ، به اين كودك خيره شده بودم، كودكى كه جنايت كرده بود! چه جنايتى!
مادرش را به كشتن داده بود و در عين حال بىگناه بود و از صورت معصومش و چشمان اشكآلودش و لبهاى لرزانش پاكى و صفا و نياز به مادر خوانده مىشد...
بهصورت اين مادر فداكار نگاه مىكردم كه دستش بر سينهاش و پنجههايش در ميان خونش خشك شده بود. گوشه چشمانش هنوز اشكآلود بود و در گوشه لبش لبخند آرامش و آسايش خوانده مىشد.(17)
25 ژانويه 1976
خدايا دلم گرفته، نمىتوانم نفس بكشم، نمىخواهم بخندم، نمىتوانم بگريم، خواب و خوراك از سرم رفته، قلبم شكسته، روحم پژمرده و انسانيتم كشته شده. گويى سنگم، گويى ديگر احساس ندارم. شدت احساس آنقدر غليان كرده و آنقدر مرا سوخته كه ديگر وجودم از احساس درد و غم به اشباع رسيده است.
از كنار جوانى مىگذرم كه بر خاك افتاده، خونش گرم و روان است. جراحاتى عميق، كه در حالت عادى مرا منقلب مىكند و قادر به ديدنش نيستم. بدن چاك شده، جمجمه خرد شده، به خاك و خون آغشته، لباسهاى پارهپاره و بدن خونين نيمهعريان بر روى خاك افتاده... و چقدر عادى مىگذرم!
آه، دوستم چشمش را از دست داده و سر خونينش با پارچه خونين بسته شده و مادر و خواهر و اقوامش با چه نگاههاى تضرع و التماس به من نگاه مىكنند... آه، آن طرف ديگر دوست ديگرم افتاده.
آه خدايا، جوانى ديگر از دوستانم، به شدت مجروح شده و آن طرف ديگر افتاده و شايد در اثر عمق جراحات جان داده است.
آه خدايا چه بگويم؟ از ميان اين شهر(18) سوخته و غارتشده مىگذرم. اجساد سوخته و عريان و سياه شده در گوشه و كنار افتاده؛ بناهاى بلند واژگون شده، خانههاى زيبا همه سوخته، مسلحين در هر گوشه و كنارى پراكندهاند و عدهاى بىشرم، مشغول دزدى و سرقت باقيماندههاى اين خانههاى سوخته. چه غمانگيز؟ چه دردناك؟ و غمانگيزتر از همه آنكه هنوز اجساد كشتهها و سوختهها، همهجا پراكنده است و اين مردم بىاحساس، از كنار اين كشتهها آنچنان بىخيال مىگذرند كه گويى ابداً انسانى وجود نداشته... انسانيتى باقى نمانده است.
اينجا دامور شهر عشق،شهر زيبايى، شهر قدرت و شهرغرور وجاهطلبى بود. عربدههاى مستانه »هل من مبارز« هميشه شنيده مىشد. ستمگران در آن خانه كرده بودند، گاه و بيگاه راه را بر روندگان مىبستند و آدمها را مىكشتند، جوانان را شكنجه مىدادند، به مردم اهانت مىكردند و امنيت را از عابرين سلب كرده بودند. چه خونها ريخته شد! چه اشكها، چه غمها و دردها، چه شكنجهها و چه جنايتها! هر روز مسلسلهاى كتائبى، در خيابان مركزى رژه مىرفتند و از مردم زهر چشم مىگرفتند، هر روز، جنوب را با بستن راه تهديد مىكردند. گاه و بىگاه، با رگبار گلوله سكوت را و آرامش را در هم مىشكستند، بالاخره تقدير، فرمان داد تا طومار زندگى اين شهر پيچيده شود. آتش جنگ برافروخته شد، جنگندگان از همه اطراف هجوم آورند، از زمين و آسمان، آتش مىباريد، حتى هواپيماهاى دولتى به كمك مدافعين شهر آمدند و مهاجمين را به گلوله بستند و مواضع آنها را بمباران كردند. صدها نفر به خاك و خون افتادند؛ همه شهر به آتش كشيده شد. همه ساختمانها تقريباً خراب شد و از اين شهر بزرگ جز نمايى دردآلود و حزنانگيز باقى نماند.
1976
من با ايمان به انقلاب، قدم به اين راه گذاشتهام و همهروزه در معرض مرگ و نيستى قرار گرفتهام. ولى براساس ايمان به هدف و آزادى فلسطين، از مرگ نهراسيدهام و همه خطرات را با آغوش باز استقبال كردهام. امروز، ايمان من به اين انقلابيون از بين رفته است، قلبم راضى نيست، قناعتى ندارم. خصوصيات انقلابى را در اينان نمىيابم و فكر نمىكنم كه اينان قصد آزادكردن فلسطين را داشته باشند و هرچه سعى مىكنم كه خود را راضى نمايم و قلبم را قانع كنم كه مقاومت فلسطينى همان »شعله مقدسى است كه براى آزادى انسانها بايد نگاهش داشت و با قلب، جان و روح خود بايد از آن محافظت كرد...«(19)
ولى متأسفانه قادر نمىشوم خود را راضى كنم يا اقلاً خود را گول بزنم و در تخيلات شيرين انقلابى همچنان سير كنم و شربت شيرين شهادت را آرزو نمايم...
در مقابل مىبينم كه اينان با زور مىخواهند مرا راضى كنند و به قلبم قناعت بپاشند و روح آشفتهام را تسكين دهند ولى قادر نيستند، زيرا، قناعت قلبى و ايمان زائيده زور نيست...
در عين حال، نمىتوانم نه خود را گول بزنم و نه ناراحتى قلبى خود را كتمان كنم... به من ايراد مىگيرند كه چگونه جرأت مىكنى در سرزمين مقاومت زندگى كنى و ايمان به ايشان نداشته باشى و هنوز زنده باشى؟ ايرادكنندگان، دوستان مصلحى هستند كه فقط حقايق موجود را گوشزد مىكنند... ولى من، منى كه با حيات خود، انقلاب را خريدهام هميشه حيات را در كف دست تقديم داشتهام، ديگر نمىترسم كه زورگويى حيات مرا بستاند، كسى نمىتواند با ترس از مرگ، مرا به زانو درآورد و راه غلطى را بر من تحميل كند. انقلاب، مرا آزاده كرده است و آزادى خود را به هيچ چيز حتى به حيات خود نمىفروشم.
1976
اى حسين، اى شهيد بزرگ، آمدهام تا با تو راز و نياز كنم. دل پردرد خود را به سوى تو بگشايم. از انقلابيون دروغين گريختهام. از تجار مادهپرست كه به اسلحه انقلاب مسلح شدهاند بيزارم. از كسانىكه با خون شهيدان تجارت مىكنند متنفرم.
از اين ماكياول صفتانى كه به هيچ ارزش انسانى پاىبند نيستند و همه چيز مردم را، حيات و هستى و شرف خلق را و حتى نام مقدس انقلاب را، فداى مصالح شخصى و اغراض پست مادى خود مىكنند گريزانم...
اى حسين، دلم گرفته و روحم پژمرده؛ در ميان طوفان حوادث كه همچون پر كاه ما را به اينطرف و آن طرف مىكشاند، مأيوس و دردمند، فقط برحسب وظيفه به مبارزه ادامه مىدهم و گاهگاهى آنقدر زير فشار روحى كوفته مىشوم كه براى فرار از درد و غم دست به دامان شهادت مىزنم تا از ميان اين گرداب وحشتناكى كه همه را و انقلاب را فرو گرفته است لااقل گليم انسانى خود را بيرون بكشم و اين عالم دون و اين مدعيان دروغين را ترك كنم و با دامنى پاك و كفنى خونين به لقاء پروردگار نائل آيم...
اى حسين مقدس، روزگار درازى بود كه هر انقلابى را مقدس مىشمردم و نام او را با ياد تو توأم مىكردم و او را در قلب خود جاى مىدادم و به عشق تو او را دوست مىداشتم و بهقداست تو او را مقدس مىشمردم و در راه كمك به او از هيچ فداكارى حتى بذل حيات و هستى خود دريغ نمىكردم...
اما تجربه، درس بزرگ و تلخى به من داد كه اسلحه و كشتار و انقلاب و حتى شهادت بهخودى خود نبايد مورد احترام و تقديس قرار گيرد، بلكه آنچه مهم است انسانيت، فداكارى در راه آرمان انسانها، غلبه بر خودخواهى و غرور و مصالح پست مادى و ايمان به ارزشهاى الهى است. مقاومت فلسطينى براى ما به صورت بت درآمده بود و بىچون و چرا آن را مىپذيرفتيم و مىپرستيديم و راهش را، كارش را و توجيهاتش را قبول مىكرديم. اما دريافتيم كه بيش از هر چيز، انسانيت و ارزشهاى انسانى و خدايى ارزش دارد و هيچچيز نمىتواند جاى آن را بگيرد. بايد انسان ساخت، بايد هدف را براساس سلسله ارزشها معين نمود و معيار سنجش را فقط و فقط بر مبناى انسانيت و ارزشهاى خدايى قرار داد.
اى حسين، امروز نيز تو را تقديس مىكنم، اما تقديسى عميقتر و پرشورتر كه تا اعماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق مىورزد و تو را مىخواهد و تو را مىجويد.
اى حسين، دردمندم، دلشكستهام و احساس مىكنم كه جز تو و راه تو دارويى ديگر تسكينبخش قلب سوزانم نيست...
اى حسين، من براى زندهماندن تلاش نمىكنم، از مرگ نمىهراسم، به شهادت دل بستهام و از همه چيز دست شستهام، ولى نمىتوانم بپذيرم كه ارزشهاى الهى و حتى قداست انقلاب، بازيچه سياستمداران و تجّار مادهپرست شده است.
1976
هنوز به استقبال خدا نرفتهام
هنوز مىترسم كه خداى بزرگ را، رو در رو ملاقات كنم و مىترسم كه به خانهاش قدم بگذارم. هنوز خود را آماده پذيرش مطلق او نمىبينم و هنوز در گوشههاى دلم خواهشهاى پست مادى وجود دارد. هنوز زيبارويان دلم را تكان مىدهند و هنوز دلم در گرو مهر همسرم مىلرزد. هنوز ياد دردناك كودكان فرشتهصفتم، روح مرا سراپا مملو از درد و اندوه مىكند. هنوز دست از حيات نشستهام و هنوز جهان را سهطلاقه نكردهام. هنوز مهر زندگى در عروقم مىدود و هنوز از همه چيز به كلى نااميد نشدهام. هنوز قلب و روح خود را يكسره وقف خدا نكردهام و بر كثيرى از آرزوها و اميدها خط بطلان كشيدهام، مقاديرى از خواهشها و لذات را فراموش كردهام و از بسيارى مردم، دوستان و كسان قطع اميد نمودهام. اما... خود را گول نمىزنم، اما در زواياى دلم آرزو و اميد و خواهش وجود دارد. هنوز يكسره پاك نشدهام، هنوز دلم جايگاه خاص خدا نشده است. لذا از ملاقاتش مىگريزم، با اينكه در حيات خود هميشه با او راز و نياز مىكنم، هميشه او را مىخوانم، هميشه در قدومش اشك مىريزم.
هميشه در خلوت شبهاى تار با او راز و نياز مىكنم. هميشه دلم از شور عشقش مىسوزد، مىطپد و مىلرزد. هميشه مردم را به سوى او مىخوانم. هميشه به سوى او مىروم و هدف حياتم اوست.
اما، اما هيچگاه رو در رو و بىپرده در مقابل او ننشستهام. گويى، مىترسم از شدت نورش كور شوم. هراس دارم از جلال كبريايىاش محو گردم. شرم دارم كه در مقابلش بنشينم و در دلم و جانم چيز ديگرى جز او وجود داشته باشد.
او را خيلى دوست مىدارم. او خداى من است. محرم راز و نياز من است. همدم شبهاى تار من است. تنها كسى است كه هرگز مرا ترك نكرده است و من نيز هرگز يادش را از ضمير نبردهام.
سراپاى وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست، اما از او مىترسم، از حضورش شرم دارم، دائماً از او مىگريزم، او را مىخوانم، از پشت پرده با او راز و نياز مىكنم، با او مكاتبه مىكنم، همه را به سوى او مىخوانم، براى لقايش اشك مىريزم، اما همينكه او به ملاقات من مىآيد من مىگريزم، مخفى مىشوم، در سكوتى مرگزا فرو مىروم. جرأت ملاقاتش را ندارم. صفاى حضورش را در خود نمىيابم.
او هميشه آماده است كه مرا در هر كجا و در هر شرايطى ملاقات كند. اما اين منم كه خود را شايسته ملاقاتش نمىبينم. از ترس و كوچكى خود شرم مىكنم، از او مىگريزم.
1976
هنگام وداع! فرا رسيده است.
شمعى بود از دنياى خود جدا شد و به پهنه هستى عالم، قدم گذاشت. به دام عشق پروانه افتاد، اسير شد، سوخت و گرفتار شد.
اما از خواب بيدار شد و هر كس بهسوى كار خويش رفت. همه رفتند و او را تنها گذاشتند. شمعى دورافتاده.
شمع بودم، اشك شدم، عشق بودم، آب شدم. جمع بودم، روح شدم. قلب بودم، نور شدم. آتش بودم، دود شدم.
30 مه 1976
بسم اللَّه
در ساحت لبنانى آنچه مهم به نظر مىرسد اينكه:
حدود سه هفته پيش، نبعه بهدست كتائب سقوط كرد. عدهاى كشته شدند. همه خانهها غارت شد و سوزانده شد و تقريباً همه مردم را بيرون راندند. يك فاجعه بزرگ، يك هجرت دردانگيز به جنوب و به بعلبك...
احزاب چپ و مقاومت، روزنامهها و راديوهايشان امام موسى را مسئول سقوط نبعه خواندند و طوفان تبليغات زهرآگين و غرضآلود، همراه با فحش، تهمت و دروغ شروع شد. به جوانان حركت محرومين در جنوب و بيروت حمله كردند، همه احزاب و منظمات(20) يك جا قانون گذراندند كه حركت محرومين را تصفيه كنند. در جنوب زدوخوردهايى درگرفت. در بيروت نيز، عدهاى از بچههاى ما را گرفتند و خانه آنها را غارت كردند... البته مقاومت فلسطينى )يعنى قيادت(21) آن بخصوص ابوعمار و ابوجهاد( به طرفدارى از حركت محرومين برخاستند و در جلسه مشترك با احزاب، مشاجره شديدى بين ابوعمار و احزاب درگرفت. جنگ اعصاب ضدحركت )محرومين( همچنان وجود دارد. ليست سياهى از كادرهاى )حركت( نوشته شده و حاجزهاى(22) احزاب دنبال كادرهاى ما مىگردند و آنهايى را كه مىيابند مىگيرند، مىزنند و زندانى مىكنند. عده زيادى از كادرهاى ما مخفى شدهاند و بيروت را ترك گفتهاند. احمد ابراهيم، تلميذ(23) مؤسسه(24) را كه در شياح مىجنگيد، در بئرالعبد بالندى كه سوارش بوده، گرفتند و ده روزى در زندان آنها بوده و هنوز لند(25) برنگشته است. البته بچههاى شياح مردانه ايستادند و حتى هنگامى كه در محاصره پنج يا شش دوشكا و پنجاه تا شصت مقاتل(26) احزاب قرار گرفتند )با آنكه عددشان هفت يا هشت نفر بوده( تسليم نشدند و گفتند تا آخرين قطره خون مىجنگيم. درنتيجه احزاب عقب نشستهاند. ولى راديو و روزنامهها هر روز، مكرر گفتند كه مكتب حركت(27) در شياح سقوط كرد، غارت شد، ويران شد... درحالى كه همهاش دروغ و جنگ اعصاب بود.
استفزازات(28) در جنوب بيشتر است، البته در بعضى نقاط ، نيروهاى ما قدرت بيشترى داشتند و از عهده استفزازات برآمدند و حتى در يك منطقه، همه احزاب را از شهر بيرون راندند. اما در بسيارى از شهرهاى ديگر، بچههاى ما آزار زيادى ديدند، ولى صبر كردند...
اما در نبعه چه اتفاق افتاد؟ و چرا سقوط كرد؟ اولاً از 180 هزار جمعيت بلد همه گريخته بودند جز حدود پنج هزار نفر و فقط حدود پنجاه تا شصت مقاتل وجود داشت.
احتمالاً اين بحث دنباله دارد ولى در اين يادداشت به دست نيامد. در يادداشتهاى ديگرى آمده كه در كتاب لبنان چاپ شده است.
30 ژوئن 1976
وصيت مىكنم...
وصيت مىكنم به كسى كه او را بيش از حد دوست مىدارم. به معشوقم، به امام موسى صدر، كسى كه او را مظهر على مىدانم، او را وارث حسين مىخوانم، كسى كه رمز طايفه شيعه و افتخار آن و نماينده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختى، حقطلبى و بالاخره شهادت است. آرى به امام موسى وصيت مىكنم...
براى مرگ آماده شدهام و اين امرى است طبيعى و مدتهاست كه با آن آشنا شدهام، ولى براى اولين بار وصيت مىكنم...
خوشحالم كه در چنين راهى به شهادت مىرسم. خوشحالم كه از عالم و مافيها بريدهام. همه چيز را ترك كردهام و علايق را زير پا گذاشتهام. قيد و بند را پاره كردهام و دنيا و مافيها را سهطلاقه كردهام و با آغوش باز به استقبال شهادت مىروم.
از اينكه به لبنان آمدم و پنج يا شش سال با مشكلاتى سخت دست به گريبان بودهام متأسف نيستم. از اينكه امريكا را ترك گفتهام، از اينكه دنياى لذات و راحتطلبى را پشت سر گذاشتم، از اينكه دنياى علم را فراموش كردم، از اينكه از همه زيبايىها و خاطره زن عزيز و فرزندان دلبندم گذشتهام متأسف نيستم...
از آن دنياى مادى و راحتطلبى گذشتم و به دنياى درد و محروميت، رنج و شكست، اتهام و فقر و تنهايى قدم گذاشتم. با محرومين همنشين شدم و با دردمندان و شكستهدلان همآواز گشتم. از دنياى سرمايهداران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومين و مظلومين وارد شدم و با تمام اين احوال متأسف نيستم...
تو اى محبوب من، دنيايى جديد به من گشودى كه خداى بزرگ مرا بهتر و بيشتر آزمايش كند. تو به من مجال دادى تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهاى بىنظير انسانى خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زير پا بگذارم و ارزشهاى الهى را به همگان عرضه كنم تا راهى جديد و قوى و الهى بنمايانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا ديگر خود را نبينم و خود را نخواهم. جز محبوب كسى را نبينم و جز عشق و فداكارى طريقى نگزينم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قيد و بندهاى مادى آزاد شوم...
تو اى محبوب من، رمز طايفهاى و درد و رنج 1400 ساله را به دوش مىكشى، اتهام، تهمت، هجوم، نفرين و ناسزاى 1400 ساله را همچنان تحمل مىكنى، كينههاى گذشته، دشمنىهاى تاريخى و حقد و حسدهاى جهانسوز را بر جان مىپذيرى. تو فداكارى مىكنى و تو از همه چيز خود مىگذرى. تو حيات و هستى خود را فداى هدف و اجتماع انسانها مىكنى و دشمنانت در عوض دشنام مىدهند و خيانت مىكنند.
به تو تهمتهاى دروغ مىزنند و مردم جاهل را بر تو مىشورانند و تو اى امام، لحظهاى از حق منحرف نمىشوى و عمل به مثل انجام نمىدهى و همچون كوه در مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن بهسوى حقيقت و كمال قدم برمىدارى، از اين نظر تو نماينده على و وارث حسينى...
و من افتخار مىكنم كه در ركابت مبارزه مىكنم و در راه پرافتخارت شربت شهادت مىنوشم...
اى محبوب من، آخر تو مرا نشناختى!
زيرا حجب و حيا مانع آن بود كه من خود را به تو بنمايانم، يا از عشق سخن برانم يا از سوز و گداز درونى خود بازگو كنم...
اما من، منى كه وصيت مىكنم، منى كه تو را دوست مىدارم... آدم سادهاى نيستم. من خداى عشق و پرستشم، من نماينده حق، مظهر فداكارى و گذشت، تواضع، فعاليت و مبارزهام. آتشفشان درون من كافيست كه هر دنيايى را بسوزاند، آتش عشق من به حديست كه قادر است هر دل سنگى را آب كند، فداكارى من به اندازهايست كه كمتر كسى در زندگى به آن درجه رسيده است...
به سه خصلت ممتاز شدهام:
1- عشق كه از سخنم و نگاهم، دستم و حركاتم، حيات و مماتم عشق مىبارد. در آتش عشق مىسوزم و هدف حيات را، جز عشق نمىشناسم. در زندگى جز عشق نمىخواهم و جز به عشق زنده نيستم.
2- فقر كه از قيد همه چيز آزادم و بىنيازم، و اگر آسمان و زمين را به من ارزانى كنند تأثيرى نمىكند.
3- تنهايى كه مرا به عرفان اتصال مىدهد و مرا با محروميت آشنا مىكند. كسى كه محتاج عشق است در دنياى تنهايى با محروميت مىسوزد و جز خدا كسى نمىتواند انيس شبهاى تار او باشد و جز ستارگان اشكهاى او را پاك نخواهد كرد و جز كوههاى بلند راز و نياز او را نخواهند شنيد و جز مرغ سحر ناله صبحگاه او را حس نخواهد كرد. به دنبال انسانى مىگردد تا او را بپرستد يا به او عشق بورزد ولى هرچه بيشتر مىگردد كمتر مىيابد...
كسى كه وصيت مىكند آدم سادهاى نيست، بزرگترين مقامات علمى را گذرانده، سردى و گرمى روزگار را چشيده، از زيباترين و شديدترين عشقها برخوردار شده، از درخت لذات زندگى ميوه چيده، از هر چه زيبا و دوستداشتنى است برخوردار شده و در اوج كمال و دارايى، همه چيز را رها كرده و به خاطر هدفى مقدس، زندگى دردآلود و اشكبار و شهادت را قبول كرده است. آرى اى محبوب من، يك چنين كسى با تو وصيت مىكند...
وصيت من درباره مال و منال نيست، زيرا مىدانى كه چيزى ندارم و آنچه دارم متعلق به تو و به حركت(29) و مؤسسه(30) است. از آنچه بهدست من رسيده بهخاطر احتياجات شخصى چيزى برنداشتهام، و جز زندگى درويشانه چيزى نخواستهام، حتى زن، بچه، پدر و مادر نيز از من چيزى دريافت نكردهاند و آنجا كه سرتاپاى وجودم براى تو و حركت باشد معلوم است كه مايملك من نيز متعلق به توست.
وصيت من، درباره قرض و دِين نيست. مديون كسى نيستم و درحالىكه به ديگران زياد قرض دادهام، به كسى بدى نكردهام. در زندگى خود جز محبت، فداكارى، تواضع و احترام روا نداشتهام و از اين نظر به كسى مديون نيستم...
آرى وصيت من درباره اين چيزها نيست...
وصيت من درباره عشق و حيات و وظيفه است...
احساس مىكنم كه آفتاب عمرم به لب بام رسيده است و ديگر فرصتى ندارم كه به تو سفارش كنم...
وصيت مىكنم وقتى كه جانم را بر كف دست گذاشتهام و انتظار دارم هر لحظه با اين دنيا وداع كنم و ديگر تو را نبينم...
تو را دوست مىدارم و اين دوستى بابت احتياج و يا تجارت نيست. در اين دنيا، به كسى احتياج ندارم و حتى گاهگاهى از خداى بزرگ نيز احساس بىنيازى مىكنم... و از او چيزى نمىطلبم. احساس احتياج نمىكنم و چيزى نمىخواهم. گلهاى نمىكنم و آرزويى ندارم.(31) عشق من بهخاطر آنست كه تو شايسته عشق و محبتى، و من عشق به تو را قسمتى از عشق به خدا مىدانم و همچنانكه خداى را مىپرستم و عشق مىورزم به تو نيز كه نماينده او در زمينى عشق مىورزم و اين عشق ورزيدن همچون نفس كشيدن براى من طبيعى است...
عشق هدف حيات و محرك زندگى من است. و زيباتر از عشق چيزى نديدهام و بالاتر از عشق چيزى نخواستهام.
عشق است كه روح مرا به تموّج وامىدارد و قلب مرا به جوش مىآورد. استعدادهاى نهفته مرا ظاهر مىكند و مرا از خودخواهى و خودبينى مىراند. دنياى ديگرى حس مىكنم و در عالم وجود محو مىشوم. احساس لطيف، قلبى حساس و ديدهاى زيبابين پيدا مىكنم. لرزش يك برگ، نور يك ستاره دور، موريانه كوچك، نسيم ملايم سحر، موج دريا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا مىربايند و از اين عالم مرا به دنياى ديگرى مىبرند،... اينها همه و همه از تجليات عشق است...
بهخاطر عشق است كه فداكارى مىكنم، بهخاطر عشق است كه به دنيا با بىاعتنايى مىنگرم و ابعاد ديگرى را مىيابم. بهخاطر عشق است كه دنيا را زيبا مىبينم و زيبايى را مىپرستم. بهخاطر عشق است كه خدا را حس مىكنم و او را مىپرستم و حيات و هستى خود را تقديمش مىكنم...
مىدانم كه در اين دنيا، به عده زيادى محبت كردهام و حتى عشق ورزيدهام ولى در جواب بدى ديدهام. عشق را، به ضعف تعبير مىكنند و به قول خودشان، زرنگى كرده و از محبت سوءاستفاده مىنمايند!
اما اين بىخبران، نمىدانند كه از چه نعمت بزرگى كه عشق و محبت است محرومند. نمىدانند كه بزرگترين ابعاد زندگى را درك نكردهاند. نمىدانند كه زرنگى آنها جز افلاس و بدبختى و مذلّت چيزى نيست...
و من قدر خود را بزرگتر از آن مىدانم كه محبت خويش را، از كسى دريغ كنم حتى اگر آن كس محبت مرا درك نكند و به خيال خود سوءاستفاده نمايد.
من بزرگتر از آنم، كه به خاطر پاداش محبت كنم يا در ازاى عشق تمنايى داشته باشم. من در عشق خود مىسوزم و لذت مىبرم و اين لذت بزرگترين پاداشى است كه ممكن است در جواب عشق من به حساب آيد.
مىدانم كه تو هم اى محبوب من، در درياى عشق شنا مىكنى، انسانها را دوست مىدارى و به همه بىدريغ محبت مىكنى و چه زيادند آنها كه از اين محبت سوءاستفاده مىكنند و حتى تو را به تمسخر مىگيرند و به خيال خود تو را گول مىزنند... و تو اينها را مىدانى ولى در روش خود كوچكترين تغييرى نمىدهى... زيرا مقام تو بزرگتر از آن است كه تحت تأثير ديگران عشق بورزى و محبت كنى. عشق تو فطرى است، همچون آفتاب بر همه جا مىتابى و همچون باران بر چمن و شورهزار مىبارى و تحتتأثير انعكاس سنگدلان قرار نمىگيرى...
درود آتشين من به روح بلند تو باد كه از محدوده تنگ و تاريك خودبينى و خودخواهى بيرونست و جولانگاهش عظمت آسمانها و اسماء مقدس خداست.
عشق سوزان من، فداى عشقت باد كه بزرگترين و زيباترين مشخصه وجود تو است، و ارزندهترين چيزى است كه مرا جذب تو كرده است و مقدسترين خصيصهايست كه در ميزان الهى به حساب مىآيد.
سپتامبر 1976
چه فرخنده شبى بود شب قدر من. شبى كه تا به صبح اشك مىريختم و تا اعلى عليين صعود مىكردم. از شب تا به صبح مىراندم و تو در كنارم نشسته بودى. راه درازى بود. از ميان درختها و كوهها و جنگلها مىگذشتيم. نورافكن ماشين، جاده را روشن مىكرد و ما در ميان نهرى از نور عبور مىكرديم. دو نفر ديگر، در صندلى پشت ما نشسته بودند و صحبت مىكردند و گاهى به خواب مىرفتند...
اما، آتشفشان روح من شكفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دريا به صخره وجودم حمله مىبرد و از حيات من جز نور، عشق و سوز، غم و پرستش چيزى ديده نمىشد. زبانم گويا شده بود، گويى جملاتى زيبا و عميق از اعماق روحم به من وحى مىشد. همچون شاعرى توانا تجليات روح خود را به عالىترين وجهى بيان مىكردم، درحالىكه سيلابه اشك بر رخسارم مىچكيد. همه قيدها و بندها را پاره كرده بود. افسار اختيار را به دست دل سپرده بودم و بدون ترس و خجلت آنچه در وجودم موج مىزد بيرون مىريختم، از عشق خود و از غم خود، از خوبى و بدى خود، از گناهان كوچك و بزرگ، از وابستگىها و دلهرهها، سوز و گدازها و جهشهاى روح و سوزشهاى دل، از همه چيز خود صحبت مىكردم. آنچه مىگفتم عصاره حياتم بود و حقيقت بود. وجودم بود كه همراه اشك تقديمت مىكردم وتو نيز، پابهپاى من اشك مىريختى و بال به بال من به آسمانها پرواز مىكردى. دل به دل من مىسوختى و مىخروشيدى و خداى را پرستش مىكردى... چه شبى بود! شب قدر من. شب اوج من به آسمانها و معراج من. پرستش من، عشقبازى من، شبى كه جسم من به روح مبدل شده بود...
شبى كه خدا، در وجود من حلول كرده بود و شبى كه آتش عشق، همه گناههاى مرا سوزانده بود. شبى كه پاك و معصوم، همچون پاكى آتش و عصمت يك كودك، با خداى خود راز و نياز مىكردم... و تو كه اشك مرا مىديدى و آتش وجود مرا حس مىكردى و طوفان روح مرا مىشنيدى... تو نماينده خدا بودى. آنطور با تو سخن مىگفتم كه گويى با خداى خود سخن مىگويم. آنطور راز و نياز مىكردم كه فقط در حضور خدا ممكن است اينچنين راز و نياز كنم... تو با من يكى شده بودى و به درجه وحدت رسيده بودى. احساس شرم نمىكردم و احساس بيگانگى نمىكردم و از اينكه اسرار درونم را بازگو مىكنم وحشتى نداشتم...
چه فرخنده شبى بود شب قدر من. شب معراج من به آسمانها.
از طغيان عشق شنيده بودم و قدرت معجزهآساى عشق را مىدانستم، اما چيزى كه در آن شب مهم بود، اين بود كه وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان كرده بود. مىخواست، همچون نور از زمين خاكى جدا شود و به كهكشانها پرواز كند... آنگاه آتش عشق به كمك آمده بود و جسم خاكيم را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و اين دود همراه با روح من به آسمانها اوج مىگرفت...
شب قدر من، شبى كه سلولهاى وجودم، در آتش عشق تغيير ماهيت داده بود و من چيزى جز عشق گويا نبودم. دل من، كعبه عالم شده بود، مىسوخت، نور مىداد و وحى الهى بر آن نازل مىشد و مقدسترين پرستشگاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه مىگرفت و به همه اطراف منتشر مىشد. از برخورد احساسات رقيق و لطيف با كوههاى غم و صحراهاى تنهايى و آتش عشق، طوفانهاى سهمگين بهوجود مىآمد كه همه وجود مرا تا صحراى عدم به ديار نيستى مىكشانيد و مرا از زندان هستى آزاد مىكرد.
اى كاش مىتوانستم همه خاطرات الهام بخش اين شب قدر را به ياد آورم. افسوس كه شيرازه فكر و طغيان احساس و آتشفشان روح من، آنقدر سريع و سوزان پيش مىرفت كه هيچچيز قادر به ضبط آن نبود...
نورى بود كه در آن شب مقدس، بر قلبم تابيد، بر زبانم جارى شد و به صورت اشك، بر رخسارم چكيد. من همه زندگى خود را به يك شب قدر نمىفروشم و به خاطر شبهاى قدر زندهام. و تعالاى شب قدر عبادت من و كمال من و هدف حيات من است.
سپتامبر 1976
نبعه شهيد
براى اولين بار، چند سال پيش، به همراهى يكى از دوستانم قدم به نبعه گذاشتم. راستى چه دنياى عجيبى بود! دلم گرفت، روحم پژمرد و از فقر و بينوايى محرومين نبعه غمگين و ناراحت شدم.
راستى عجيب بود، كوچهها و خيابانهاى تنگ و تاريك، ساختمانهاى بىقواره و نيمهتمام كه ستونهاى بتونى روى سقف اكثر آنها به چشم مىخورد و نشان مىداد كه بهعلّت فقر مادى طبقهاى ناتمام مانده است.
كوچهها و خيابانها از بچههاى كوچك و بزرگ، دختر و پسر پر شده بود. زنها، پير و جوان در كنار خيابان پشت در خانهها نشسته، خيابان را تفرجگاه خود قرار داده بودند و بچههاى خود را وسط خيابان رها كرده، با هم مشغول گفتوگو بودند.
نصف بيشتر خيابانها و كوچهها را، گارىهاى دستى پوشانده بودند و صاحبان آنها با صداى بلند و موزون، اجناس خود را عرضه مىكردند. مردان، بعضى ايستاده تفرج مىنمودند و عدهاى به زور، خود را از وسط جمعيت مىكشيدند و مىگذشتند. گاهگاهى ماشينى مىگذشت، صداى بوق آن گوش را كر مىكرد، تا به زحمت، مردم پس و پيش شوند و گارىها كمى جاده باز كنند و مادرها، بچههاى خود را صدا بزنند تا ماشين چندقدمى به جلو برود. واى به وقتى كه رانندهاى، عجله مىكرد و مادرى، نگران حيات فرزندش مىشد؛ آنگاه سيل فحش و ناسزا به سمت راننده روان مىگرديد.
در بالكن خانهها، طناب بسته شده بود و لباسهاى رنگارنگ از آن آويزان بود...
دوست من، چرا چشمان خود را بستهاى؟ من تو را به نبعه آوردهام كه خرابىها و آتشسوزىها، دزدىها و خونريزىها و ظلم و جنايتى را كه بر شيعيان ما رفته است ببينى!
نه، نه، من ديگر طاقت ندارم به اين صحنههاى دردناك و حزنانگيز نگاه كنم! بس است!
آنچه ديدهام كافيست، مىلرزم، مىسوزم و ديگر نمىخواهم به اين بدبختىها و جنايتها نگاه كنم...
اگر مىخواهى آه بكشى و سوزش قلب جوشانت را تسكين بخشى! آزادى! بگذار كه آه سوزان تو، با آه همه مادران و زنان داغديده درهم آميزد و ريشه جنايتكاران را بسوزاند.
اگر مىخواهى فرياد كنى، تا سينه پردردت، از فشار غضب برهد و بغض گلويت تخفيف بيابد، باز هم آزادى فرياد كن و بگذار فرياد تو، با فرياد جوانان از جانگذشته شيعه مخلوط شود و پايههاى كاخ ظلم و ستم را بلرزاند.
اى دوست من، ديدار اين جنايات تاريخ و اين صحنههاى حزنانگيز، بزرگترين درس عبرت است. گذشت روزگار اين صحنههاى دردناك را محو مىكند و كمتر كسى اين جنايتها را باور خواهد كرد. خاطره پرسوز و گداز اين صحنههاى حزنانگيز، فقط بر قلب دردناك من و تو باقى خواهد ماند... و تو اى آشناى من، كه از راه دور آمدهاى تا حقايق را به چشم ببينى و با شيعيان ستمديده و زجركشيده همدردى كنى، چشمانت را باز كن و هر چه بيشتر حقايق كشنده را ببين و يك دنيا درد و غم و يك تاريخ ظلم و جنايت براى دوستانت به ارمغان ببر.
نگاه كن، اينجا جسدى سوخته است. اين خاكسترهاى سياه، جمجمه خاك شده اوست، اينها دستها و اينها پاهاى اوست. اين بدبخت بينوا را در داخل اطاقش كشتهاند و بر جسدش بنزين ريخته و آتش زدهاند.
آه مهربانم، اينجا خانه ابومحمّد است، مرد آبرومندى كه خانواده بزرگى داشت و در حركت نيز مسئول خدمات اجتماعى بود و من شبهاى زيادى را در اين خانه خوابيده بودم.
اينجا مسجد شيخ فرحات است كه هنگام ورود به نبعه و عدم شناسايى افراد، يكسره به اين مسجد آمدم و نماز خواندم و با خود فكر مىكردم كه از كجا شروع كنم؟ و به كجا بروم؟ و با چه كسى گفتوگو كنم... يكباره ديدم كه آدمى خيره خيره به من مىنگرد. گويا مرا شناخته است ولى باور نمىكند. راستى چگونه ممكن است كه من حلقه محاصره آتش و خون نبعه را بريده و به نبعه قدم گذاشته باشم؟ اين مرد متردد بود، مىخواست خوشحالى كند ولى نمىتوانست خود را گول بزند... بالاخره رفت و هراسان و شتابان با چند نفر ديگر آمد، آنها مرا شناختند، در آغوش كشيدند و پرسيدند واَلحَمدُللَّهِ سَلامَه گفتند و با تعجب مىپرسيدند چگونه و با چه معجزهاى توانستهاى به نبعه وارد شوى!
اينجا اولين پايگاه من بود كه در سالن بالاى آن سخنرانى مىكردم و به كادرها درس مىدادم... ببين اين مسجد به چه صورت دلخراشى درآمده است!
اينجا را ببين، مريضخانه حركت بود. هزارها در آن درمان شدهاند و پزشكان فرانسوى در طبقه بالاى آن زندگى مىكردند، ببين چگونه غارت و متلاشى شده است!
آه اين خانه شريف است و هيچگاه آنرا فراموش نمىكنم. يك روز تمام، از صبح زود با من بود و همه جا رفتيم و محورهاى جنگ را سركشى كرديم و در چند محل، سخنرانى كردم و حدود يك ساعت بعد از نيمهشب فارغ شديم. شريف مىدانست كه از صبح تا آن موقع هيچ نخوردهايم و راستى كه خسته و گرسنهايم. دست به جيبش كرد، پنج قرشى در جيبش بود، آن را درآورد و گفت يا دكتر، اين همه دارايى من است، و اگر تو را به شام دعوت نكردهام، براى اين بود كه چيزى نداشتم...
من به خود لرزيدم و بيش از حد متأثر شدم و به او گفتم كه بايد به خانه او بروم و در آنجا بخوابم...
به خانهاش وارد شدم. زنش بهشدت عتاب مىكرد كه چرا خانوادهاش را بىخبر گذاشته و رفته و آنها را نگران كرده است. فرزند هفت سالهاش بيدار شده، فوراً به سوى پدرش رفت و با عتاب گفت: بابا، بابا، چرا رفتى و به ما هيچ نگفتى؟ و حتى خبر ندادى كه كجا هستى؟ از يك طرف صورتش را از پدر برمىگردانيد و از طرف ديگر خود را به او مىچسبانيد. آنگاه پدر پيرش بيدار شد و خوشحال آمد و نشست و دعا كرد...
شب را بدون طعام خفتيم درحالىكه قطرات اشك از گوشه چشمانم جارى بود و شايد عارفانهترين و زيباترين گرسنگى بود كه تجربه مىكردم.
آه دوست من، اينجا حسينيه بود، شبهاى زيادى را در آن به سر آوردهام، درحالىكه هر لحظه، بر آن راكت و گلوله توپ فرود مىآيد و همه حسينيه مىلرزيد و هر لحظه، گوشهاى از آن فرو مىريخت و احساس مىكرديم كه هر گلوله در گوشه اطاق من منفجر شده است.(32)
25 سپتامبر 1976
شهادت ابوحماده
درود آتشين زمين و آسمان بر تو باد اى قهرمان شيّاح، اى فدايى امل. اى شهيد راه خدا.
چه خاطرات زيادى، شيّاح خونين از تو به ياد دارد. چه مردانگىها! چه فداكارىها! چه از جانگذشتنها! چه شبهاى درازى كه تو همچون صخره بر پيكر مجروح شيّاح ايستادى. در مقابل سيل هجوم دشمنان مقاومت كردى و كرامت و شرافت شيعه را حفظ نمودى. چه روزهاى خطرناكى كه يكه و تنها در ميان آتشفشان گلولهها و راكتها و منفجرات استقامت كردى. آن روزها كه همه رفته بودند. ترس و وحشت همه را گرفته بود. شيّاح خالى شده بود، جز گلوله، رهگذرى وجود نداشت، جز بمب و راكت، ميهمانى به شيّاح وارد نمىشد. باران مرگ فرو مىباريد، ابر يأس و نااميدى بر شيّاح سايه افكنده بود، آرى آن روزها، تو همچون صخره در مقابل امواج خروشان دشمن مقاومت مىكردى، طوفانهاى وحشتزاى حوادث را بر سينه خود مىپذيرفتى و دشمن را به عقب مىراندى.
تو علمدار امل در شيّاح بودى. تو به نوجوانان اميد و روح مىدادى، هر كس به چهره آرام و مطمئن تو نگاه مىكرد آرامش مىيافت، و هر جوانى به پنجههاى مردانه تو نظر مىافكند مطمئن مىشد كه با وجود تو بر شيّاح خطرى نيست.
10 اكتبر 1976
بسم اللَّه
محبوبم:
احساس مىكنم كه تحمل درد و غم و خطر و مصيبت در راه خدا مهمترين و اساسىترين لازمه تكامل در اين حيات است.
معتقدم كه زندگى در خوشى و بىغمى، لذت و سلامت، امن و نعمت آدمى را فاسد و منجمد و بىاحساس مىكند. براين اساس مىبينم كه جوانان ما در جنوب و بيروت، سرشار از ايمان، مبارزه، محبت و فداكارى هستند، در مقابل بعلبك كه براى تقسيم منافع در كشمكش و اصطكاك با همديگرند!
هجوم دائم بر جوانان ما در جنوب، ضرب و شتم، خطر و قتل، ترس و عدم امنيت و درد و غم آنها را پاك و مصفا كرده. خودخواهىها، شهرتطلبىها و خودنمايىها را سوزانده... و در عوض روح رضا و توكل و قبول خطر، محروميت و حتى شهادت در جوانان نضج گرفته است. باتوجه به حقيقت فوق، يعنى استقبال همه خطرات و مشكلات با طيب خاطر، مىخواهم بعضى از حالات »جوانان حركت« را در جنوب شرح دهم:
حال ما، در جنوب مثل موج است، هميشه در تلاطم و بالا و پايين رفتن... گاهى همه چيز تيره و تار مىشود، همه روزنههاى اميد كور مىگردد و ترس و وحشت بر همه جا سايه مىافكند. اژدهاى مرگ دهن باز مىكند كه همه را ببلعد و همه دشمنان با هم پيمان مىبندند كه خون ما را بريزند و شرف و كرامت ما را نابود كنند. صداى حق را خفه نمايند و جنايت و فساد، دروغ و تهمت و خيانت را بر اجساد و افكار و عقول مسلط كنند. همه راهها بسته مىشود؛ دشمنان خونخوار پيروزى خود را جشن مىگيرند و آنطور مغرور و مست عربده مىكشند كه گويى همه عالم در قبضه عفريتى آنها اسير شده است. روزهاى تيره و تارى بر جوانان ما مىگذرد كه فكر مىكنند، ديگر هيچ اميدى نيست و هيچ راه نجاتى جز شهادت وجود ندارد... و شبهايى تيرهتر از روز... وحشتناك و غمانگيز و دردناك...
و اين ايام... قهقراى زندگى و حضيض موج، منتهاى خوشى، پيروزى و اميد جوانان ما در جنوب است.
سرنوشت ما در جنوب همچون موج در تلاطم و پايين و بالا رفتن است. دائماً از اوج به حضيض و از حضيض به اوج درحركتيم... و اين بزرگترين آزمايشى است كه خدا بر ما مقدر كرده است... و من از او مىخواهم كه به ما توفيق دهد از اين آزمايش بزرگ سربلند بيرون بياييم.
10 اكتبر 1976
عجبا! سر نماز ايستاده بودم، بيخود و بىجهت خوشحال در پوست خود نمىگنجيدم، لبخند مىزدم، در قلبم صداى قهقهه بلند بود، روحم به آسمانها پرواز مىكرد، همه چيز زيبا مىنمود، از هر گوشهاى آثار بشارت مىباريد، سلولهاى بدنم از خوشى مىرقصيد... راستى كه حالتى عجيب به من دست داده بود تا آن جايى كه از شدت خوشى گلويم مىسوخت و از نماز، عبادت و توجه به خدا چيزى نمىفهميدم.
يكباره به فكر فرو رفتم تا دليل اين خوشحالى شديد را بفهمم. فكر كردم، روحم را، و قلبم را شكافتم و بالاخره حقيقت را يافتم...
فهميدم كه صبح، لرزان و ترسان، خسته و پژمرده از رختخواب برخاستم... از خوابى برخاستم كه، همهاش خوف و وحشت بود... انتظار هجوم دشمنان را داشتم... هر لحظه بيم آن مىرفت كه دشمن به من بتازد و رگبار گلوله مرا به خاك بياندازد... از چند پاسگاه دشمن گذشتم، در هر كدام جستوجو مىكردند كه مرا يا دوستان مرا بيابند و نابود كنند، با دلهره و ترس وارد پاسگاه شدم و با چه فشارى خود را آرام و خونسرد نشان دادم تا بالاخره از پاسگاه خارج شدم... از همه آنها به سلامت گذشتم. دوستان مسكينم ترسان و لرزان، از اقصى نقاط پيش من آمدند و از هجوم دشمن و خطر مرگ سخن گفتند. همه را با قدرت ايمان و توكل به خدا آرام كردم، اميد دادم، ايمان بخشيدم و با قلب قوى و اطمينان به نفس همه را روانه خانههاشان كردم... همه خوشحال و اميدوار رهسپار قريه خود شدند.
عدهاى از مهاجرين، از دردمندان، فقيران، درماندگان نزد من آمدند، فقر و گرسنگى به استخوانشان رسيده بود. به هر كدام چيزى دادم و همه را خوشحال و اميدوار روانه كردم...
هنگامى كه از صحن مدرسه مىگذشتم به جوانان مسلح، پاسداران، حركت... برخورد كردم، دست همه را با فشار و محبت فشردم و اشبال(33) را بوسه زدم و با كلماتى آتشين همه را اميدوار كردم و تشويق نمودم...
همه روزم، بهشدت گرفته بود. لحظهاى آرامش نداشتم. لحظهاى نتوانستم بنشينم يا حتى روزنامهاى بخوانم، مردم پشت سرهم مىآمدند و درددل مىكردند و من نيز با آرامش گوش مىدادم و با سخاوت آنها را راضى برمىگرداندم...
آخر روز، خسته شده بودم ولى روحم سرشار از نشاط بود. قلبم از عشق و اميد مىجوشيد و تعجب مىكردم كه هنوز زندهام. خوشحال بودم كه از چند پاسگاه )حاجز( گذشتم و كسى مرا نشناخت و گلولهبارانم نكرد... مسرور بودم كه كسى به مؤسسه حمله ننمود و به ما صدمهاى نرسانيد...
خوشحال بودم كه در قله نااميدى، در منتهاى فقر، در حضيض ضعف توانستم كه به مردم اميد بدهم، به فقرا كمك كنم و به وحشتزدگان و ضعيفان اميد و اطمينان ببخشم...
خوشحال بودم كه وجودم در اين روز مفيد بود، خوشحال بودم كه بخت در اين روز مرا كمك كرد. احساس مىكردم كه از هفتخوان رستم گذشتهام و اين بزرگترين پيروزى من بود... يكباره سيلاب اشك بر رخسارم جارى شد چون به فقر و ضعف و درماندگى خود پىبردم و همه خوشحالى خود را بىاساس يافتم... اشك ريختم و بعد آرامش يافتم.
12 اكتبر 1976
كشمكش زندگى را بنگر! چه طوفان وحشتناكى به پا شده است! همه قدرتهاى جور و ستم و پليدى، دست به دست هم دادهاند تا ما را نابود كنند.اژدهاى مرگ، دهن باز كرده كه مرا ببلعد، لهيب آتش، اطراف مرا مىسوزاند، همچون پر كاه بر موج حوادث، در ميان اين درياى طوفانى بالا و پايين مىروم، چه سرنوشت مبهمى! چه دردها و چه غمها، چه مصيبتها و چه شهادتها، چه شكستها و چه محروميتها، چه ظلمها و چه جنايتها... چه بگويم؟ چه مىگذرد؟... نمىدانم ولى آنچه مىدانم آنكه شهادت سادهترين راه نجات من است...
هجوم از همه طرف شروع مىشود، همه روزنههاى اميد كور مىگردد، يأس، ترس، خوف و وحشت بر همه جا سايه مىافكند، دوستانم با چشمان نگران، با قلبهاى مضطرب، خسته و شكسته و درمانده بهسوى من مىآيند، درحالىكه خود من به هيچ چيزى اميد ندارم و جز شهادت انتظار نمىكشم، ولى همچون صخره محكم و مطمئن در مقابل دوستانم سخن مىگويم و به آنها ايمان مىدهم و با شجاعت و بىباكى به مراكز خطر مىروم، دوستان را آرامش مىدهم و با اطمينان و قوت قلب آنها را روانه ديارشان مىكنم...
گاهگاهى همه نظام و سازمان، تمامى دوستان و رزمندگان و همه آينده و سرنوشت به يك كلمه من وابسته بود، آن منى كه نه اميد داشت و نه قدرت، نه رؤياى روشن و نه انتظار كمك... فقط براساس توكل به خدا، رضا به تقدير و قبول شهادت، باز هم بر پاى خود ايستادم و همچون صخره موجهاى خطر و خوف، نااميدى و يأس را برگرداندم، باز هم مسير تاريخ را تغيير دادم... و همهاش بر مبناى احتمال بود و با خود مىگفتم، اگر يك در هزار باقى بمانم و سازمان ادامه يابد باز هم خواهم ايستاد. باز هم مقاومت خواهم كرد...
14 نوامبر 1976
جبهةالشعبيه(34) از منطقه حقبان(35) وسط بلد ضَرَبَ(36) على اسرائيل - بعد قذائف(37) آنها 5 دقائق بعد مباشرة بمب اسرائيل آمد - وقَتَلَ احمد محمدعلى سويدان و طفلين از موسى كريم - و طفل سليمان قدوح و 4 قتل و مجروح كثير –
قصف(38) به مدرسه شد. ساعت چهار و پنج دقيقه كمتر و اغلب بچههاى مدرسه كشته شدند.
ابراهيم هيدوس شوفر را در عيتاالشعب(39) گرفتند و شش ساعت در اسرائيل محاكمه كردند و بعد ياطر(40) را بمباران كردند.
به احتمال قوى بمباران با موافقت اسرائيل و جبههالشعبيه انجام گرفت.(41)
18 نوامبر 1976
ياطر(42)
وجهاء قريه و مختار(43) و غيره با جبهه شعبيه(44) جمع شدند كه بلد را ترك كنند. ولى آنها گفتند كه ما، به امر مركزى(45) آمدهايم و نمىرويم. ايجاد خطر مىكنند. چون بخصوص، جبهه شعبيه از بين مدنيّين(46) بمباران مىكند. براثر اجماع اين موقف جبهه شعبيه خَرَجَت(47) از ياطر و فقط فتح باقى مىماند.
21 نوامبر 1976
لجان ثوريه(48) از مجدل زون(21/1976 (49/نوامبر به اسرائيل زدند و اسرائيل بلد را كوبيد. مردم آنها را از شهر بيرون كردند و آنها از كنار شهر زدند و اسرائيل جواب داد و همه قراء اطراف را زد.
منبع: سایت شهید دکتر چمران