خدا بود و دیگر هیچ نبود-1

زندگى حماسه‏آفرین و پرفراز و نشیب دکتر مصطفى چمران از مقاطعى بسیار گوناگون و حساس شکل گرفته است، شرایط خاص هر مقطع کاملاً قابل دقت است، زمانى در دوران مبارزات ملى‏شدن صنعت نفت و پس از آن در دوران اختناق بعد از کودتاى 28 مرداد، سالیانى چند در امریکا، سپس در مصر و بعد از آن دوران حماسه‏ساز لبنان، در کنار مرزهاى اسرائیل و پس از پیروزى انقلاب اسلامى ایران در وطن و میهن اسلامى خود در
سه‌شنبه، 24 دی 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خدا بود و دیگر هیچ نبود-1
خدا بود و دیگر هیچ نبود-1
خدا بود و دیگر هیچ نبود-1

نويسنده: شهید دکتر مصطفی چمران

مقدمه

زندگى حماسه‏آفرین و پرفراز و نشیب دکتر مصطفى چمران از مقاطعى بسیار گوناگون و حساس شکل گرفته است، شرایط خاص هر مقطع کاملاً قابل دقت است، زمانى در دوران مبارزات ملى‏شدن صنعت نفت و پس از آن در دوران اختناق بعد از کودتاى 28 مرداد، سالیانى چند در امریکا، سپس در مصر و بعد از آن دوران حماسه‏ساز لبنان، در کنار مرزهاى اسرائیل و پس از پیروزى انقلاب اسلامى ایران در وطن و میهن اسلامى خود در مسئولیت‏ها و مأموریت‏هاى مختلف، عمر پرجوش و تحرک و انسان‏ساز خود را سپرى ساخت. این مقاطع با هم بسیار متفاوتند ولى آن‏چه که همه این ادوار را به هم ارتباط مى‏بخشد، خط فکرى او، اعتقاد خالصانه و شیدایى او براى تکامل روح انسانى و اوج‏گرفتن از این دنیاى خاکى و وصول به معشوق و لقاى حق بوده است. او لحظه‏اى آرام نداشته است، خود را وقف خدمت به خلق و جهاد در راه خدا نموده و از هیچ کس و هیچ چیز جز خداى تعالى انتظار و ترس و باکى نداشت. سراپا عشق بود، محبت بود، شور بود، تلاش خالصانه بود، مبارزه بود، خودسازى بود، انسان‏سازى بود، سازمان‏دهى بود، درد و غم و رنج بود، تنهایى و پرواز بود، فریاد بود و بالأخره شهادت بود.
مصطفى چمران که در سال 1311 تولد یافت، دوران کودکى و ابتدایى را در دبستان انتصاریه تهران خیابان 15 خرداد - عودلاجان و دوران متوسطه خود را در دبیرستان‏هاى دارالفنون و البرز سپرى ساخت و سپس وارد دانشکده فنى دانشگاه تهران شد و در سال 1335 در رشته برق فارغ‏التحصیل و شاگرد ممتاز گشت. او همیشه در تمام دوران تحصیل پیشتاز و نمونه بود، علاوه بر آن‏که در همه مبارزات سیاسى و مذهبى حضورى فعّال داشت؛ نمونه‏اى از یک نوجوان و جوانى پاک، پرتلاش، عمیق و براى همه دوست‏داشتنى بود. با استفاده از بورس شاگرد اولى براى ادامه تحصیل راهى امریکا شد و ابتدا در دانشگاه تگزاس درجه فوق‏لیسانس مهندسى برق و سپس در یکى از بزرگ‏ترین و مهم‏ترین دانشگاه‏هاى معروف امریکا »برکلى«، در کالیفرنیا و با همراهى برجسته‏ترین اساتید فیزیک، دکتراى خود را در رشته الکترونیک و فیزیک پلاسما با عالى‏ترین نمرات دریافت نمود و مدتى در یکى از مراکز مهم تحقیقاتى روى زمین در کنار دانشمندان و پژوهشگران بنام، سرگرم تحقیق روى پروژه‏هاى بزرگى، در زمان خود بود.
باز هم در کنار این مسیر تحسین‏برانگیز و کم‏نظیر، پایه‏گذار و سازمان‏دهنده مبارزات ضداستعمارى و ضدرژیم طاغوتى شاه و پایه‏گذار فعالیت‏هاى گسترده اسلامى در امریکا بود. بعد از شکست اعراب در جنگ 1967، دنیاى وسیع امریکا بر او تنگ مى‏نمود و براى فراگیرى فنون نظامى و جنگ‏هاى چریکى راهى اروپا، الجزایر و مصر شد و مدت دو سال در مصر ماند. بعد از فوت جمال عبدالناصر به دعوت امام موسى صدر رهبروقت شیعیان لبنان به سرزمین فاجعه، درد و رنج مسلمین به‏ویژه شیعیان لبنان قدم نهاد و در جنوب لبنان، شهر صور و کنار مرزهاى اسرائیل رحل اقامت افکند ولى او در همه جاى لبنان حضور داشت، هر کجا که خطر بود، بلا بود و قیام بود، دکتر چمران نیز در پیشاپیش مردم بى‏پناه لبنان حضور داشت. در لبنان پایه‏گذارى سازمان‏هاى چریکى مسلّح را برعهده گرفت که هم‏زمان با روشنگرى اسلامى و مذهبى و تقویت روحیه و اعتقادات اسلامى و مکتبى، ورزیده‏ترین، زبده‏ترین و شجاع‏ترین رزمندگان اسلام را تربیت نمود که فرزندان و شاگردان آن‏ها امروز نیز در لبنان براساس همین اعتقادات و روحیه شهادت‏طلبى، حماسه‏ها مى‏آفرینند.
پس از پیروزى انقلاب اسلامى ایران مشتاقانه همراه با گروه 92 نفره نخبگان مذهبى و سیاسى لبنان به ایران آمد و به دیدار امام بزرگوار خود شتافت و بنا به توصیه امام راحل در ایران ماند. با آن‏که در استمرار برنامه‏هاى خود در لبنان نیز دخالت داشت، در ایران نیز به دستور امامره از پایه‏گذاران سپاه بود و سپس در فرونشاندن توطئه‏هاى خطرناک و جدایى‏طلبانه دشمن در کردستان با آن‏که معاون نخست‏وزیر بود، لباس رزم بر تن کرد و سلاح بر دوش گرفت و با سازمان‏دهى و به‏کارگیرى نیروهاى مسلّح و بخصوص مردمى، به خنثى‏سازى توطئه‏هاى سخت دشمنان برآمد و نام خود و پاوه و حوادث حماسه‏ساز آن و فرمان تاریخى امام خمینى (رحمه الله علیه) را براى همیشه در تاریخ ثبت نمود.
با آغاز جنگ تحمیلى راهى خوزستان شد و فرماندهى نیروهاى داوطلب مردمى و نظامى را تحت عنوان »ستاد جنگ‏هاى نامنظم« برعهده گرفت و کتابى قطور از رشادت‏ها، شهادت‏ها، حماسه‏ها و مقاومت‏ها را قلم زد. بالاخره درحالى‏که نام او و نیروهاى رزمنده و شجاع او به دوستان روحیه مى‏بخشید و پشت دشمنان متجاوز را مى‏لرزاند در ظهر هنگام روز 31 خردادماه 1360، در روستایى به‏نام »دهلاویه« در نزدیکى سوسنگرد با ترکش خمپاره دشمن، شهادت را در آغوش کشید و به اوج و عروج پرکشید و به لقاءاللَّه رسید و به‏سوى معبودش شتافت تا « عندربهم یرزقون » شود.
نگارش این سطور متراکم و مختصر از زندگى او، از آن‏جا ضرورت داشت که برهه‏هاى مختلف عمر او، در جوامع و شرایط گوناگون و خط فکرى مستقیم او که در این مجموعه دست‏نوشته‏ها گردآورى شده است بیش‏تر شفاف و مشخص شود و اگر دست‏نگاشته‏اى را در امریکا، لبنان یا در ایران به رشته تحریر درآورده است موقعیت‏ها و شرایط روز نیز مدّنظر قرار گیرد.
دکتر چمران لحظه‏اى بیکار نمى‏نشست. یا کار مى‏کرد، یا مى‏خواند و یا مى‏نوشت. حتى اگر چند دقیقه جلسه‏اى دیرتر تشکیل مى‏یافت از این فرصت کوتاه نیز استفاده مى‏کرد و مى‏نگاشت و آن‏چه را که مى‏نوشت براى خود و دل خود مى‏نوشت نه براى دیگران و نه به‏خاطر آن‏که روزى منتشر شود، مکنونات قلبى او بود، گاهى با خدا راز و نیاز مى‏کند، گاهى با على (علیه السّلام)و گاهى با حسین (علیه السّلام) ؛ زمانى گزارشى را ثبت مى‏نماید و هنگامى دیگر روحیه شاعرانه و عارفانه خود را پروبال مى‏دهد و با دل خود به پروازى ملکوتى و سیر و صعودى روحانى مى‏پردازد و زمانى دیگر حقایقى تاریخى را با سادگى و صراحت بیان مى‏کند و در نوشته‏اى دیگر به دردها و رنج‏ها و غم‏هاى خود که همه آن‏ها هم درد و رنج اجتماعى بود مى‏پرداخت و بالاخره از هر بابى و هرگونه که آن لحظه افکار او را به خود مشغول مى‏داشت با بیانى زیبا و قلمى ساده و صریح آن‏چه را که در درون او مى‏گذشته قلم زده است، گاهى از شور و شوق و شیدایى و گاهى از عشق و محبت الهى و زمانى از دردها و رنج‏ها و هنگامى هم از جنگ و ستیز و مقاومت و شهادت و روزى هم در پرواز ملکوتى و سیر و سلوک عرفانى سخن گفته است و مهم آن‏که این‏ها را به نيّت آن ننوشته است که کسى بخواند و بر دل پررنج و پرخون او مرهمى بگذارد یا تحسین بنماید، بلکه راز و نیازى درونى و سیر و سلوکى عرفانى بوده است که امروزه دراختیار ما است.
در انتخاب این دست‏نگاشته‏ها موضوع خاصى مدّنظر نبوده است و از هر بابى و هر بحثى که بوده است فقط به صرف آن‏که زمان نگارش با تاریخ مشخص شده باشد گزینش شده، بنابراین، این مجموعه دست‏نگاشته‏هاى تاریخ‏دار دکتر چمران است که در طول سالیان دراز، درباره مطالب مختلف و در نقاط گوناگون و کاملاً متفاوت نگاشته شده است؛ ولى در همه آن‏ها با وجود اختلاف زمان و مکان یک خط مستقیم الهى به‏خوبى قابل بررسى است، که همه‏جا و همه‏وقت، همه عمر خود را عاشقانه و عارفانه به‏دنبال راه على و حسین و بدون ترس و هراس از طاغوت‏ها و قدرت‏هاى شیطانى و مصلحت‏طلبى‏ها طى نموده است و از ابتدا به نور پرفروغ و تابان شهادت چشم دوخته و در پایان نیز به این پرواز و آرامش ملکوتى دست مى‏یابد. این‏گونه گزینش دست‏ نگاشته ‏هاى تاریخ ‏دار را هم ابتدا نویسنده جوان و خوب ما آقاى مجید قیصرى با کاوشى در میان همه دست‏نوشته‏هاى دکتر چمران پیشنهاد و خود آغاز نمود و مجموعه‏اى زیبا را فراهم ساخت که بعداً دست‏نگاشته‏هاى دیگرى هم به آن افزوده شد. بنابراین مى‏بایست از این دوست علاقه‏مند و هنرمند خود که حقّى آشکارا دارد تشکر نمایم و خداوند اجر کامل به او عطا فرماید.
از آن‏جا که بعضى دست‏نوشته‏ها نیاز به شرح و توضیح و یا در تعدادى از دست‏نوشته‏ها که در لبنان نگاشته شده از کلمات و لغات عربى که براى ما نامأنوس است استفاده شده، در پاورقى در حد اختصار توضیح لازم ارائه شده است.
بدان امید که خداى بزرگ توفیق کامل شناخت هرچه بهتر و بیش‏تر این مردان انسان‏ساز تاریخ، شهداى بزرگوارى که حقاً بى‏نظیر بودند را به ما عطا فرماید.
مهدى چمران

یادداشت های آمریکا

اوایل تابستان 1959
من تصمیم دارم که از این به بعد آدم خوبى باشم، دست از گناهان بشویم، قلب خود را یکسره تسلیم خدا کنم، از دنیا و مافیها چشم بپوشم. تنها، آرى تنها لذت خویش را در آب دیده قرار دهم. من روزگار کودکى خود را در بزرگوارى و شرف و زهد و تقوى سپرى کرده‏ام. من آدم خوبى بوده‏ام، باید تصمیم بگیرم که مِن‏بعد نیز خود را عوض کنم. حوادث روزگار آدمى را پخته مى‏کند و حتى گناهان مانند آتشى آدمى را مى‏سوزاند.
اوایل بهار 1960
نزدیک به یک سال مى‏گذرد که در آتشى سوزان مى‏سوزم. کم‏تر شبى به‏یاد دارم که بدون آب دیده به‏خواب رفته باشم و آه‏هاى آتشین قلب و روح مرا خاکستر نکرده باشد! خدایا نمى‏دانم تا کى باید بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و همیشه تو شاهد بوده‏اى. عشقى پاک داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط مى‏دادم، ولى عاقبتش به آتشى سوزان مبدل شد که وجودم را خاکستر کرد. احساس مى‏کنم تا ابد خواهم سوخت. شمعى سوزان خواهم بود که از سوزش من شاید بشریت لذت خواهد برد!
خدایا، از تو صبر مى‏خواهم و به سوى تو مى‏آیم. خدایا تو کمکم کن.
امروز 19 رمضان یعنى روزى است که پیشواى عالیقدر بشریت در خون خودش غوطه مى‏خورد. روزى است که مرا به یاد آن فداکارى‏ها، عظمت‏ها و بزرگوارى‏هاى او مى‏اندازد. از او خالصانه طلب همت مى‏کنم، عاشقانه اشک، یعنى عصاره حیات خود را تقدیمش مى‏نمایم. به کوهساران پناه مى‏برم تا در… تنهایى، از پس هزارها فرسنگ و قرن‏ها سال با او راز و نیاز کنم و عقده‏هاى دل خویش را بگشایم.
خدایا نمى‏دانم هدفم از زندگى چیست؟ عالم و مافیها مرا راضى نمى‏کند. مردم را مى‏بینم که به هر سو مى‏دوند، کار مى‏کنند، زحمت مى‏کشند تا به نقطه‏اى برسند که به آن چشم دوخته‏اند. ولى اى خداى بزرگ از چیزهایى که دیگران به دنبال آن مى‏روند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران مى‏دوم و کار مى‏کنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعالیت و کار کرده و مى‏کنم ولى نتیجه آن مرا خشنود نمى‏کند فقط به‏عنوان وظیفه قدم به پیش مى‏گذارم و در کشمکش حیات شرکت مى‏کنم و در این راه، انتظار نتیجه‏اى ندارم!
خستگى براى من بى‏معنى شده است، بى‏خوابى عادى و معمول شده، در زیر بار غم و اندوه گویى کوهى استوار شده‏ام، رنج و عذاب دیگر برایم ناراحت‏کننده نیست. هر کجا که برسد مى‏خوابم، هر وقت که اقتضا کند مى‏خیزم، هرچه پیش آید مى‏خورم، چه ساعت‏هاى دراز که بر سر تپه‏هاى اطراف »برکلى«(1) بر خاک خفته‏ام و چه نیمه‏هاى شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روى تپه‏ها و جاده‏هاى متروک قدم زده‏ام. چه روزهاى درازى را که با گرسنگى به‏سر آورده‏ام. درویشم، ولگردم، در وادى انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده‏ام، چون احساس و آرزویى مانند دیگران ندارم.
اى خداى بزرگ، براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟ آیا پوست و استخوان من، مشخّص نام و شخصيّت من خواهد بود؟ آیا ایده‏ها، آرزوها و تصورات من شخصيّت خواهند داشت؟ چه چیز است که »من« را تشکیل داده است؟ چه چیز است که دیگران مرا به‏نام آن مى‏شناسند؟…
در وجود خود مى‏نگرم، در اطراف جست‏وجو مى‏کنم تا نقطه‏اى براى وجود خود مشخص کنم که لااقل براى خود من قابل درک باشد. در این میان جز قلب سوزان نمى‏یابم که شعله‏هاى آتش از آن زبانه مى‏کشد و گاهى وجودم را روشن مى‏کند و گاه در زیر خاکستر آن مدفون مى‏شوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمى‏بینم. همه چیز را با آن مى‏سنجم. دنیا را از دریچه آن مى‏بینم. رنگ‏ها عوض مى‏شوند، موجودات جلوه دیگرى به خود مى‏گیرند.
10 مى 1960
هیچ نمى‏دانستم که در دنیا آتشى سوزان‏تر از آتش وجود دارد! سوختم، سوختم، ولى اى‏کاش فقط سوزش آتش بود.
اى‏کاش مرا مى‏سوزاندند، استخوان‏هایم را خرد مى‏کردند و خاکسترم را به باد مى‏سپردند و از من، بینواىِ دردمندِ دل‏سوخته اثرى باقى نمى‏گذاردند.
29 مى 1960
تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء
اى خداى بزرگ، اى ایده‏آل غایى من، اى نهایت آرزوهاى بشرى، عاجزانه در مقابلت به خاک مى‏افتم، تو را سجده مى‏کنم، مى‏پرستم، سپاس مى‏گویم، ستایش مى‏کنم که فقط تو، آرى فقط تو اى خداى بزرگ شایسته سپاس و ستایشى، محبوب بشرى، فقط تویى، گمشده من تویى. ولى افسوس که اغلب تظاهرات فریبنده و زودگذر دنیا را به جاى تو مى‏پرستم. به آن‏ها عشق مى‏ورزم و تو را فراموش مى‏کنم! اگرچه نمى‏توانم آن را هم فراموشى )بنامم( چون یک زیبایى یا یک تظاهر فریبنده نیز جلوه توست و مسحور تجلیات تو شدن نیز عشق به ذات توست.
من هرگاه مفتون هرچیز شده‏ام، در اعماق دل خود، به تو عشق ورزیده‏ام، بنابراین اى خداى بزرگ، تو از این نظر مرا سرزنش مکن. فقط ظرفیت و شایستگى عطا کن تا هر چه بیش‏تر به تو نزدیک شوم و در راه درازى که به‏سوى بوستان بى‏انتها و ابدى تو دارم، این سبزه‏ها و خزه‏هاى ناچیز نظر مرا جلب نکند و از راه اصلى باز ندارند.
در دنیا، به چیزهاى کوچکى خوشحال مى‏شوم که ارزشى ندارند و از چیزهایى رنج مى‏برم که بى‏اساسند. این خوشحالى‏ها و ناراحتى‏ها دلیل کم‏ظرفیتى من است.
هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم. هنوز اسیر خوشى و لذتم… کمندِ درازِ آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسیر و گرفتارم کرده و با آزادى، آرى آزادىِ واقعى خیلى فاصله دارم.
ولى اى خداى بزرگ، در همین مرحله‏اى که هستم احساس مى‏کنم که تو مانند راهبرى خردمند مرا پند و اندرز مى‏دهى، آیات مقدس خود را به من مى‏نمایى و مرا عبرت مى‏دهى! چه‏بسا که در موضوعى ترس و وحشت داشتم و تو مرا کمک کردى. چیزهایى محال و ممتنع را جنبه امکان دادى و چه بسا مواقع که به چیزى ایمان و اطمینان داشتم ولى تو آن را از من گرفتى و دچار غم و اندوهم کردى و به من نمودى که اراده و مشیت هر چیز به دست توست. فعالیت مى‏کنیم، پایین و بالا مى‏رویم ولى ذلّت و عزّت فقط به دست توست.
18 اکتبر 1960
اى غم، سلام آتشین من به تو، درود قلبى من به تو، جان من فداى تو.
تو اى غم بیا و هم‏دم همیشگى من باش. بیا که مصاحبت تو براى من کافى است. بیا که مى‏سوزم، بیا که بغض حلقومم را مى‏فشرد، بیا که اشک تقدیمت کنم، بیا که قلب خود را در پایت مى‏افکنم.
اى غم، بیا که دلم گرفته، روحم پژمرده، قلبم شکسته و کاسه صبرم لبریز شده، بیا و گره‏هاى مرا بگشا، بیا و از جهان آزادم کن، بیا که به وجودت سخت محتاجم.
اى غم، در دوران زندگى‏ام بیش‏تر از هر کس مصاحبم بوده‏اى، بیش‏تر از هر کس با تو سخن گفته‏ام و تو بیش از هر کس به من پاسخ مثبت داده‏اى. اکنون بیا که مى‏خواهم تو را براى همیشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بیا که دوستى بهتر از تو سراغ ندارم، بیا که تو مرا مى‏خواهى و من تو را مى‏طلبم، بیا که کشتى مواج تو در دریاى دل من جا دارد، بیا که دل من همچون آسمان به ابدیت و بى‏نهایت اتصال دارد و تو مى‏توانى به آزادى در آن پرواز کنى.
12 مى 1961
خدایا خسته و وامانده‏ام، دیگر رمقى ندارم، صبر و حوصله‏ام پایان یافته، زندگى در نظرم سخت و ملالت‏بار است؛ مى‏خواهم از همه فرار کنم، مى‏خواهم به كُنج عزلت بگریزم. آه دلم گرفته، در زیر بار فشار خرد شده‏ام.
خدایا به‏سوى تو مى‏آیم و از تو کمک مى‏خواهم، جز تو دادرسى و پناه‏گاهى ندارم، بگذار فقط تو بدانى، فقط تو از ضمیر من آگاه باشى. اشک دیدگان خود را به تو تسلیم مى‏کنم.
خدایا کمکم کن، ماه‏هاست که کم‏تر به سوى تو آمده‏ام، بیش‏تر اوقاتم صرف دیگران شده.
خدایا عفوم کن. از علم و دانش، کار و کوشش، از دنیا و مافیها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمین و آسمان خسته و سیر شده‏ام.
خدایا خوش دارم مدتى در گوشه خلوتى فقط با تو بگذرانم. فقط اشک بریزم، فقط ناله کنم و فشارها و عقده‏هاى درونى‏ام را خالى کنم.
اى غم، اى دوست قدیمى من، سلام بر تو، بیا که دلم به‏خاطرت مى‏تپد.
اى خداى بزرگ، معنى زندگى را نمى‏فهمم. چیزهایى که براى دیگران لذت‏بخش است، مرا خسته مى‏کند. اصلاً دلم از همه چیز سیر شده است، حتى از خوشى و لذت متنفرم. چیزهایى‏که دیگران به‏دنبال آن مى‏دوند، من از آن مى‏گریزم، فقط یک فرشته آسمانى است که همیشه بر قلب و جان من سایه مى‏افکند. هیچ‏گاه مرا خسته نمى‏کند. فقط یک دوست قدیمى است که از اول عمر با او آشنا شده‏ام و هنوز از مجالست )با( او لذت مى‏برم.
فقط یک شربت شیرین، یک نورفروزنده و یک نغمه دلنواز وجود دارد که براى همیشه مفرّح است و آن دوست قدیمى من غم است.
1 سپتامبر 1961
من مسئولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتى‏ها را تحمل کنم، رنج‏ها را بپذیرم، چون شمع بسوزم و راه را براى دیگران روشن کنم، به مردگان روح بدمم. تشنگان حق و حقیقت را سیراب کنم.
اى خداى بزرگ، من این مسئولیت تاریخى را در مقابل تو به گرده گرفته‏ام و تنها تویى که ناظر اعمال منى و فقط تویى که به او پناه مى‏جویم و تقاضاى کمک مى‏کنم.
اى خدا، من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ‏دلانى که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر مى‏فروشند ثابت کنم که خاک پاى من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره‏دلانِ مغرور و متکبر را به زانو درآورم، آن‏گاه خود خاضع‏ترین و افتاده‏ترین فرد روى زمین باشم.
اى خداى بزرگ، این‏ها که از تو مى‏خواهم چیزهائیست که فقط مى‏خواهم در راه تو به‏کار اندازم و تو خوب مى‏دانى که استعداد آن را داشته‏ام. از تو مى‏خواهم مرا توفیق دهى که کارهایم ثمربخش شود و در مقابل خَسان سرافکنده نشوم.
من باید بیش‏تر کار کنم، از هوى و هوس بپرهیزم، قواى خود را بیش‏تر متمرکز کنم و از تو نیز اى خداى بزرگ مى‏خواهم که مرا بیش‏تر کمک کنى.
تو اى خداى من، مى‏دانى که جز راه تو و کمال و جمال تو آرزویى ندارم، آن‏چه مى‏خواهم آن چیزى است که تو دستور داده‏اى و مى‏دانى که‏عزت و ذلت به دست توست و مى‏دانم که بى‏تو هیچ‏ام و خالصانه از تو تقاضاى کمک و دستگیرى دارم.
10 مى 1965
خدایا به‏تو پناه مى‏برم.
خدایا به‏سوى تو مى‏آیم.
خدایا بدبختم.
خدایا مى‏سوزم.
خدایا قلبم در حال ترکیدن است.
خدایا رنج مى‏برم.
خدایا جهان به نظرم تیره و تار شده است.
خدایا بیچاره شده‏ام.
خدایا عشق حتى عشق محبوب‏ترین کسانم مکدر شده است.
خدایا بدبختم.
خدایا، آسمان آمال و آرزوهایم تیره و کدر شده است، به‏تو پناه مى‏برم و دست یارى به‏سوى تو دراز مى‏کنم، تو کمکم کن، نجاتم ده، تسکینم بخش، به‏قلب دردمندم آرامش ده، جز تو کسى را ندارم و راستى جز تو کسى را ندارم. نمى‏توانم )به( هیچ‏کس اطمینان کنم، نمى‏توانم به امّید هیچ‏کس زنده بمانم. دلم از همه گرفته. از همه ناراحتم. از دنیا رنج مى‏برم.
خسته‏ام، کوفته‏ام، پژمرده و دل‏مرده‏ام. با آن‏که همه مرا خوشبخت تصور مى‏کنند. با آن که به‏سوى مهم‏ترین مأموریت‏ها مى‏روم. با این‏که باید شاد و خندان باشم. ولى چقدر افسرده و محزونم. حزن و اندوه قلبم را مى‏فشرد حتى نمى‏توانم گریه کنم، آه بکشم. نزدیک است خفه شوم.
خدایا به‏تو پناه مى‏برم. تو نجاتم ده. تنها و تنها تویى که در چنین شرایطى مى‏توانى کمکم کنى، من به‏سوى تو مى‏آیم. من به کمک تو محتاجم و هیچ‏کس جز تو قادر نیست که گره مرا بگشاید.

يادداشت‏هاى لبنان

مى 1967
مأموريت به برج حمود
به امر امام موسى صدرعازم برج حمود شدم. ماه‏هاست كه منطقه در محاصره كتائب(2) است. كسى نمى‏تواند از منطقه خارج شود. هر روز عده‏اى از مسلمان‏ها در گذار اين منطقه كشته مى‏شوند. چند روز پيش شش نفر از صريفا، دهى جنوبى هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند كه چهار نفر آنها از حركت‏المحرومين(3) بودند...
فقر و گرسنگى بيداد مى‏كند، شايد نود درصد مردم، از اين منطقه طوفان‏زده گريخته‏اند. شهرى بمباران شده، مصيبت‏زده، زجرديده. شب و روز مورد تجاوز و بمباران!
مأمور شدم كه به منطقه بروم و مقدارى آرد، برنج و شكر و احتياجات ديگر تقسيم كنم، احتياجات مردم را از نزديك ببينم و راه‏حلى براى اين مردم فلك‏زده بيابم.
ترتيب كار داده شد. با يك ماشين در معيت سه ارمنى كه يكى از آن‏ها محرّر(4) روزنامه بزرگ ارمنى بود، عازم برج حمود شديم. براى چنين سفرى شخص بايد وصيت‏نامه خود را بنويسد و آماده مرگ باشد. من نيز چنين كردم... ماه‏هاست كه چنين هستم و گويا حيات و ممات من يكسان است!
از منطقه مسلمان‏نشين خارج شديم. رگبار گلوله مى‏باريد. منطقه مرگ بود. منطقه فاصل بين مسلمين و مسيحيان...
جنبنده‏اى وجود نداشت. بمب‏هاى سنگين خيابان را تكه‏تكه كرده بود. لوله‏هاى آب سوراخ شده و آب به بالا فوران مى‏كرد. در هر گوشه و كنارى ماشين منفجر شده و سوخته به چشم مى‏خورد...
چقدر وحشت‏انگيز! مرگ بر همه جا سايه افكنده بود... اين‏جا موزه بيروت »متحف« و مريضخانه معروف »ديو« و زيباترين و زنده‏ترين نقاط تماشايى بيروت بود كه به اين روز سياه نشسته بود...
وارد پاسگاه كتائبى شديم. چند افسر و چند ميليشيا گارد گرفته بودند و ماشين را تفتيش مى‏كردند... لحظه خطرناكى بود اگر مرا بشناسند حسابم پاك است... اين‏جا هر مسلمانى را سر مى‏برند. هزارها مسلمان در اين نقطه با دردناك‏ترين وضعى جان داده‏اند... لحظه مرگ... انتظار مرگ! چقدر مخوف است... اما براى من تفاوتى ندارد، مرگ براى من زيبا و دوست‏داشتنى است. سال‏هاست كه با مرگ الفت و محبت دارم... خونسرد و آرام با لبخندى شيرين در عقب ماشين نشسته‏ام. سه نفر ارمنى همراه منند. ارامنه از تعرض مصونند. آن‏ها جزء سربازان سازمان ملل به حساب مى‏آيند و منطقه بين مسلمان و مسيحى را پر مى‏كنند... حاجز )پاسگاه( ديو خطرناكترين تفتيشگاه كتائب و احرار(5) است و براى مسلمان‏ها سلاح‏خانه به‏شمار مى‏آيد.
و مدخل‏الشرقيه مركز قدرت كتائبى‏هاست.
ماشين‏ها يكى بعد از ديگرى از حاجز مى‏گذرند. اين نشان مى‏دهد كه همه مسيحى هستند و مسلمان وجود ندارد. بالاخره ماشين ما به حاجز رسيد. افسرى از جيش(6) بركات(7) كه در صفوف كتائبى‏ها خدمت مى‏كرد مأمور پاسگاه بود و لباس‏هايش نشان مى‏داد كه افسر مغوار(8) است. هويه )شناسنامه( طلب كرد. ارمنى‏ها هر يك كارت شناسنامه خود را نشان مى‏دادند و او همه را به دقت كنترل مى‏كرد و به صورت‏ها نگاه مى‏كرد چند كلمه‏اى سؤال و جواب...
نوبت به من رسيد... قلبم مى‏طپيد. اما باز آرامش خود را حفظ كردم. تسليم قضا و قدر شدم و به خدا توكل كردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خيره شدم... اما مى‏دانستم كه با شناسنامه مسلمان‏ها نمى‏توانم جان سالم به‏در برم. پاسپورتى بيگانه حمل مى‏كردم كه صورتش شبيه به من بود. آن را به او دادم. پاسپورت را گرفت و به دقت زير و رو كرد و نگاهى عميق و مخوف به چشمانم انداخت... نگاه عزرائيل بود... من چند كلمه فرانسه غليظ نثارش كردم و گفتم كه پزشكم و براى بازديد بيمارستان فرانسوى‏ها آمده‏ام... گويا حرف مرا باور كرد و در مقابل نگاه مؤثر و آرام من تسليم شد و پاسپورت را پس داد و از دروازه مرگ گذشتيم و وارد اشرفيه شديم. شهرى جنگ‏زده، همه مسلّح، حتى بچه‏هاى كوچك، همه‏جا آثار انفجار و خرابى ديده مى‏شود، شهرى مخوف، همه‏جا ترس، همچون قلعه‏اى كه منتظر هجوم دشمن نشسته است. همه زن‏ها سياه‏پوش، بر ديوارها عكس‏هاى كشته‏ها، آثار مرگ و عزا بر در و ديوار هويدا. راستى كه تأثرآور است.
از اشرفيه گذشتيم و به برج حمود رسيديم. از منطقه واسط كه در دست ارمنى‏هاست و منطقه سازمان ملل لقب دارد گذشتيم، كه فقط جوانان ارمنى پاس مى‏دهند، - مسلمان يا كتائبى حق حمل اسلحه ندارد - اثاثيه، راديو و تلويزيون، سيگار و مواد مختلفه در كنار خيابان‏ها براى فروش انباشته شده، مردم زيادى در خيابان‏ها ديده مى‏شوند. محلات ارمنى‏ها مثل مسلمان‏ها يا مسيحى‏ها نيست و گويا از جنگ استفاده كرده‏اند و بى‏طرفى آن‏ها سبب شده است كه مورد احترام هر دو طرف قرار بگيرند چون همه به آن‏ها محتاجند...
وارد نبعه شدم. قلعه زجرديده و شكسته و محروم و عزادار و گرسنه و محتاج و آن‏چه دل آدمى را به‏درد مى‏آورد و روح را متأثر مى‏كند، منطقه‏اى كه بيش از هر منطقه ديگر بمباران شده و تلفات داده و گرسنگى كشيده و محاصره شده و مصائب اين جنگ كثيف را تحمل كرده است.
وقتى در نبعه راه مى‏روم، احساس مى‏كنم با تمام مردمش با بچه‏ها، با زن‏ها و با جنگنده‏ها احساس هم‏دردى و محبت مى‏كنم. احساس اين‏كه اين آدم‏ها شب و روز با مرگ دست و پنجه نرم مى‏كنند، شب و روز تحت خطر انفجار به‏سر مى‏برند. شب و روز آواى مرگ را مى‏شنوند كه در خانه آن‏ها را مى‏كوبد و يكى‏يكى از آن‏ها را مى‏برد، احساس اين‏كه در مقابل خطر و گرسنگى مقاومت مى‏كنند و همچنان راه مى‏روند و نفس مى‏كشند... اين احساسات گوناگون مرا تحت‏تأثير قرار مى‏دهد و براى آن‏ها حسابى جداگانه دارم...
اول به سراغ مريضخانه رفتم... مريضخانه‏اى كه امام موسى صدر به كمك فرانسوى‏ها ايجاد كرده است... آه خدايا چقدر دردناك بود! دو مرد تيرخورده در حال مرگ روى تخت جراحى با مرگ دست و پنجه نرم مى‏كردند. خون از بدنشان مى‏چكيد و بر روى زمين جارى بود. چند مجروح ديگر در اطاق انتظار نشسته بودند... خيلى دردناك بود...
بعد به مكتب حركت(9) رفتم با جوانان صحبت كردم و مشكلاتشان را بررسى نمودم. و بعد براى زيارت جنگندگان به جبهه‏هاى متقدم رفتم... با دشمن چندمترى بيش‏تر فاصله نداشتم. جوانان ما در پشت كيسه‏هاى شنى اين طرف كوچه پاس مى‏دادند و طرف ديگر درست مقابل ما كيسه‏هاى شنى دشمن وجود داشت. اگر دو جنگ‏جو از سوراخ بين كيسه‏ها به هم خيره مى‏شدند، مى‏توانستند حتى رنگ چشم يكديگر را تشخيص دهند و من تعجب مى‏كردم، چطور ممكن است انسانى در چشم انسانى ديگر به اين نزديكى نگاه كند و او را بكشد! در اين نقطه عده زيادى از جنگندگان مسلمان و مسيحى جان داده بودند، نقطه‏اى خطرناك به‏شمار مى‏آيد.(10)
جنگندگان روى اعصاب خود مى‏لغزيدند؛ حساسيت بيش از حد و خوف از دشمن، ترس از هر صدا يا هر جنبنده و انگشت بر ماشه تفنگ، ديده‏ها تيز و خيره شده از سوراخ بين كيسه‏هاى شنى و حالت انتظار و مراقبت...
اطاق‏هاى مختلف، پناه‏گاه‏ها، مخفى‏گاه‏ها، كمين‏ها... همه‏جا را بازديد كردم و از نقاطى مى‏گذشتم كه خطر مرگ وجود داشت. يعنى در معرض تير دشمن بودم، اما با صلابت تمام و سرعت كافى و ايمان محكم به پيش مى‏رفتم. جنگندگانى كه مرا نمى‏شناختند تعجب مى‏كردند. آن‏ها انتظار داشتند كه من نيز مثل رهبران ديگر در اطاقى پشت ميز بنشينم و به گزارشات مسئولين گوش فرا دهم و بعد دستور صادر كنم...
اما مى‏ديدند كه من نيز دوش‏به‏دوش جنگندگان از هفت‏خوان رستم مى‏گذرم و حتى بهتر از آن‏ها ارتفاعات بلند را مى‏پرم و سريع‏تر از ديگران موانع را طى مى‏كنم... براى آن‏ها كه مرا نمى‏شناختند عجيب بود!

جنگنده پير

در ميان جنگندگان ما پيرمردى بود كه سفيدى موهاى بلندش امتيازى خاص به او بخشيده بود. مسلسلى به‏دست داشت و به‏دنبال ما مى‏آمد. فرزند جوانش يكى از مسئولين نظامى ما بود و پيرمرد براى حفاظت فرزندش به‏طور فطرى اسلحه به‏دست گرفته، ما را محافظت مى‏كرد. صورتى موقر و چشمانى نافذ داشت كه انسان مى‏توانست سردى و گرمى زندگى و تجارب حيات را در آن بخواند. قدى كوتاه و لاغر و باوقار، چابك و شجاع، درگذر از موانع سريع و امرش نافذ و مورد احترام همه بود.
علاوه بر تجربه و پيرى و ريش‏سفيدى پدر مسئول نظامى بود. گويا اين پيرمرد جنگنده از تهور و سرعت من به تعجب آمده بود. در برق چشمانش و تبسم لبانش احترام او را به‏خود احساس كردم... من نيز مجذوب او شده بودم و از اين‏كه جنگنده‏اى پير اين‏چنين شجاع به پيش مى‏تازد غرق در شادى و سرور بودم و از زير چشم، تمام حركات او را كنترل مى‏كردم و در قلبم روح جوان او را تحسين مى‏نمودم...
از سينما پلازا گذشتيم، منطقه‏اى ارمنى وجود داشت و بعد مدرسه فلسطينى‏ها بود كه بين منطقه مسلمان‏ها و مسيحى‏ها خالى افتاده بود. سابقاً فتح در اين مدرسه كمين داشت ولى بعد در اثر فشار جنگ كمين را ترك كرده بود و ما با جست و خيزهاى سريع خود را به مدرسه رسانديم كه نزديك پايگاه‏هاى دشمن بود. مدرسه را بازديد كرديم، راه‏هاى حمله و دفاع را ديديم. ديوارهاى سوراخ‏سوراخ شده و نقطه‏هايى كه در آن‏جا مردان جنگنده شهيد شده بودند. راه‏هاى فرار و راه‏هاى سرّى دخول به دشمن را ديديم... در آن‏جا بر دشمن مسلط بوديم و مى‏توانستيم تمام حركات آن‏ها را زير نظر داشته باشيم... و بالاخره از آن‏جا نيز گذشتيم و به نقطه‏اى رسيديم كه خطرى بزرگ وجود داشت. در پشت ديوارهاى كوتاه كمين كرده بوديم و منتظر بوديم كه يكى‏يكى با جست و خيز سريع خود را به نقطه امن ديگرى برسانيم... من نفس را در سينه حبس كرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصميم جزم كرده تا با مشاوره مسئول نظامى به پيش بروم...
يكباره ديدم كه جنگنده پير از حمايت ديوار بيرون رفت... درحالى‏كه در معرض خطر بود، هيچ‏كس حرفى نمى‏زد و اعتراضى نمى‏كرد. زيرا جنگنده پير خود استاد جنگ و آگاه به خطر بود و كسى جرأت نمى‏كرد با او حرفى بزند. همه در سكوتى عميق و مصمم فرو رفته بوديم و با تعجب و ترس به پيرمرد نگاه مى‏كرديم... پيرمرد آرام آرام پيش مى‏رفت و خطر گلوله را تقبل مى‏كرد و گويى به مرگ نمى‏انديشيد...
من فوراً متوجه شدم!... ديدم به‏سوى چند گل وحشى مى‏رود كه در ميان خرابه‏ها و بين علف‏ها روئيده بود. فهميدم كه به‏سوى گل مى‏رود، فهميدم كه نيرويى درونى مافوق حيات؛ نيرويى كه از عشق و زيبايى سرچشمه مى‏گيرد او را به جلو مى‏راند... آهى كشيدم و عميق‏ترين درودهاى قلبى و روحى خود را نثارش كردم... مسلسل را به‏دست چپ داد. آرام آرام پيش رفت و با احترام تمام، گلى چيد و به سمت ديوار برگشت...
راستى چه تكان‏دهنده! چقدر عجيب و چقدر زيبا و دوست‏داشتنى است... جنگنده‏اى كه برف بر سرش نشسته، تفنگ به يك دست و گلى به‏دست ديگر، برق شوق در چشمانش و شور عشق در قلبش، در معرض خطر، در تيررس دشمن، به‏دنبال زيبايى مى‏رود تا زيبايى را نثار شجاعت و فداكارى‏كند... چه شجاعتى! چه فداكارى! كه خود او بزرگ‏ترين مظهرآنست. گل را آورد و تقديم به من كرد... خواستم تشكر كنم، اما لب‏هايم مى‏لرزيد، قلبم مى‏جوشيد و صدايم درنمى‏آمد... لذا با قطره‏اى اشك به او پاسخ گفتم.
مى 1967
مادرى كه فغان مى‏كند؛ پدرى كه بيهوش شده است...
چقدر دردناك بود... چه آشوب و غوغايى! چه ضجه و شيونى! همه بيرون دويدند. از مسلّحين كوچه پشت مريضخانه پر شده بود. مسلّحين مى‏خواستند به زور وارد مريضخانه شوند. محافظين مسلح مريضخانه با قدرت جلوگيرى مى‏كردند. داد و فرياد و كشمكش بين مسلّحين به شيون و زارى زن‏ها اضافه شده بود... پدرى پير بيهوش بر زمين افتاد. عده‏اى از مسلّحين مى‏خواستند او را به مريضخانه ببرند و عده‏اى مى‏خواستند او را به خانه‏اش منتقل كنند. هر كسى او را به طرفى مى‏كشيد و پيراهنش بالا رفته بود و شكم ورم‏كرده‏اش بيرون افتاده بود. سرش به پايين افتاده و دست‏هايش آويزان شده بود. كفش‏هايش درآمده و شلوار گشادش تا زانو بالا رفته بود... چه صحنه مضحكى! اما چقدر دردناك! و چقدر تأثرانگيز بود!
نتوانستم تحمل كنم. از اين بى‏تصميمى و كشمكش بين افراد عصبانى شدم. به مسلّحين حركت امر دادم كه پيرمرد را به مريضخانه ببرند و بخوابانند. جوانى فدايى، از جوانان ما، لاغراندام و سياه‏چرده فوراً يك دست زير پاهاى مرد انداخت و دست ديگرش را دور كمرش گره زد و با يك تكان و چرخش او را از دست مردم بيرون كشيد و به‏سرعت داخل مريضخانه شد... اما شيون زن پيرى توجه همه را جلب كرد. او مادرش بود كه بى‏حال بر زمين افتاده ولى همچنان شيون مى‏كرد و زن‏ها او را به اين‏طرف و آن‏طرف مى‏كشيدند...
به‏خود جوشيدم و از ته قلب خروشيدم و در اين كوچه خاك‏آلود پايين و بالا مى‏رفتم و از خود مى‏پرسيدم چرا؟ چرا بايد اين‏چنين باشد؟ چرا اين‏همه درد؟ اين‏همه بدبختى؟ اين‏همه جنايت؟
اشك مى‏ريختم و به‏سرعت قدم مى‏زدم... چرا بايد پدر و مادرى به اين روزگار تيره و تار بيافتند...
درد بود، شيون بود و بدبختى بود...
درد بود، شيون بود و بدبختى بود...
جوان برومندشان هدف قنص(11) قرار گرفته و جان داده بود...
جون 1967
خدايا چه نعمت بزرگى به من عطا كرده‏اى كه از مرگ نهراسم و در مقابل تهديد و تطميع كوته‏نظران و سفلگان به زانو درنيايم.
روزگار عجيبى است، ترور و وحشت بر همه جا حكومت مى‏كند. به‏زور سرنيزه و گلوله انسان‏ها را تسليم اوامر و افكار خود مى‏كنند و مردم نيز، بوقلمون‏صفت در مقابل زور سجده مى‏كنند... اما من، من دردمند، منى كه مرگ برايم شيرين و جذابست، منى كه هميشه به مرگ لبخند زده‏ام و هميشه به استقبالش شتافته‏ام، منى كه در اين دنيا اميد و آرزويى ندارم و با مرگ چيزى از دست نمى‏دهم... من در مقابل اين دون صفتان احساس قدرت و آرامش مى‏كنم و اينان، چه دشمنان و چه دوستان تعجب مى‏كنند كه چطور ممكن است من اين‏طور جسورانه در مقابل طوفان حوادث قدعلم كنم و امواج سهمگين مرگ را بر جان بپذيرم و اين‏چنين آرام و مطمئن لبخند بزنم؟
22 اكتبر 1971
امروز، حوالى ظهر، دو هواپيماى ميراژ اسرائيلى از ارتفاع كم، درحالى‏كه ديوار صوتى را مى‏شكست، از روى مدرسه گذشت. مدرسه ما در بهترين نقطه قرار گرفته و داراى بلندترين ساختمان‏ها است و به همين جهت نيز مورد نظر خلبانان اسرائيلى بود. تمام شيشه‏هاى ساختمان به‏لرزه درآمد. گويا انفجارى رخ داده باشد، همه شاگردان به خارج ريختند. من خارج از مدرسه بودم و هواپيماها را براى چندلحظه ديدم كه از روى مدرسه گذشته، از روى كمپ فلسطينيان نيز عبور كردند و با صداى گوش‏خراش خود گويا مى‏خواستند آن‏ها را نيز بترسانند... البته اين اولين بارى نيست كه هواپيماهاى اسرائيلى در بالاى سر ما حاضر مى‏شوند. چه بسيار كه دود سفيد هواپيماهاى اسرائيلى آسمان صور را منقوش مى‏كند و يا صداى شكننده هواپيماها از وراى ابرها باعث اضطراب مى‏گردد...
در ميان راه، در جنوب لبنان، سربازان ايستاده‏اند و راه را كنترل مى‏كنند و براى گذار از اين نقاط ، پاسپورت و يا اجازه عبور لازم است. وقتى در يكى از اين پاسگاه‏ها زنى را سربازان مؤاخذه مى‏كردند و او اجازه عبور نداشت، زن عصبانى شد و گفت:
- آسمان متعلق به اسرائيلى‏ها و زمين متعلق به فداييان(12) است، اصلاً شما چه‏كاره‏ايد؟
9 دسامبر 1971
چند روزى است كه در مرزهاى جنوب خبرى نيست... قبل از آن صداى انفجار هميشه به‏گوش مى‏رسيد و معلوم بود كه اسرائيليان با توپ و هواپيما دهكده‏ها يا پايگاه‏هاى فداييان را مى‏كوبند. صداى انفجار از چند كيلومترى به خوبى به گوش مى‏رسيد و در و ديوار مدرسه را مى‏لرزاند و هر چند روزى يكى از شهدا را از مرز مى‏آوردند و با مراسم مخصوص به خاك مى‏سپردند... مراسم دفن شهدا ديدنى است. زنان مرثيه مى‏خوانند، مردان سرود يا قرآن و فداييان به آسمان شليك مى‏كنند. صدها نفر از فداييان فلسطينى و مردان و زنان و كودكان و بازماندگان شهدا رژه مى‏روند و اين مراسم سوزناك و تهييج‏آميز حتى در زير باران‏هاى شديد نيز ادامه پيدا مى‏كند.
متأسفانه وضع فداييان در حال حاضر به‏هيچ‏وجه خوب نيست و از هر طرف بر آن‏ها فشار مى‏آيد. پس از كشت و كشتارهاى اردن اكنون نوبت به لبنان رسيده است. از هر طرف فشار مى‏آيد كه حكومت لبنان نيز به فداييان بتازد. فداييان نيز اين را مى‏دانند و به هيچ‏وجه بهانه نمى‏دهند. دولت به دنبال بهانه است و ما از اين جهت بسيار ناراحتيم. شايد فقط خداى بزرگ قادر باشد از اين فاجعه‏هاى دردناك جلوگيرى كند.
در اين حوالى در هر چيزى »شدت« وجود دارد... آن‏ها كه تنبل هستند به شدت تنبلى مى‏كنند و وقتى به همديگر غضب مى‏كنند به شدت عصبانى و غضبناك مى‏شوند. وقتى دوست مى‏شوند به شدت عشق و علاقه مى‏ورزند و وقتى نفرت‏زده مى‏شوند به‏شدت دشمنى و نفرت مى‏ورزند. در شادى و قهقهه آن‏ها شدت وجود دارد. در گريه و دردشان نيز شدت مشاهده مى‏شود. وقتى نعره مى‏زنند شدت نعره‏شان آدمى را مى‏لرزاند و وقتى مهمان‏نوازى مى‏كنند خشوع و محبتشان آدمى را آب مى‏كند... خلاصه بگويم زندگى در اينجا شدّت و حدّت دارد. زندگى ساده‏اى نيست... عمر بر آدمى زياد مى‏گذرد. يعنى يك جوان بيست ساله به اندازه مرد چهل ساله امريكايى خشم، عشق، كينه و زخم معده گرفته است. زخم معده در اين حوالى زياد است؛ زيرا احساسات تند و تيز، آدم را سالم باقى نمى‏گذارد. با عده زيادى از جوانان و دانشجويان عرب صحبت مى‏كردم، مسئله سن مطرح شد. جوان بيست ساله، تقريباً سى تا سى‏وپنج ساله به‏نظر مى‏رسد. اين سؤال مطرح شد كه چرا اين جوانان اين‏قدر زود پير مى‏شوند؟ جواب‏ها زياد بود... يكى از جواب‏ها به‏نظر من وجود احساسات و شدت احساسات بود. يعنى همه چيزشان شدت دارد. لذا عمر هم شدت دارد و زندگى هم شدت دارد. در عرض يك سال آدمى به اندازه ده سال زندگى مى‏كند، بنابراين زودتر هم شكسته مى‏شود. جريان عمر در امريكا ملايم و آرام است ولى در اين حوالى طوفانى و گردابى است. در هر روز زندگى طوفانى وجود دارد و در هر قدم، گردابى است در كارها. قانون و عقل هم كم‏تر دخالت دارند، زيرا سرنوشت به‏دست طوفان و در دامان گرداب معيّن مى‏شود. دنيا، دنياى قهر و كينه است، يك واقعه كوچك، ممكن است زندگى شما را كاملاً زير و رو كند و يا يك تصادف ناچيز، هستى شما را به باد دهد.
فراز و نشيب زندگى را، شنيده بودم ولى تا اين حد را تجربه نكرده بودم. در عرض سه ماهى كه در اين حوالى هستم، بيش‏تر از چندين سال پير شده‏ام. وقتى از امريكا خارج شدم موى سفيد در صورتم نبود، ولى اكنون فراوان است! وزنم آن‏قدر كم شده كه تمام لباس‏ها برايم گشاد شده. بعضى از شلوارهايم آن‏قدر تنگ بود كه هرگز در امريكا نپوشيدم ولى حتى آن‏ها الان خيلى گشاد و بزرگ به نظر مى‏رسند... با اين همه صبر و تحملى كه داشته و دارم، هيچ بعيد نمى‏دانم كه زخم‏معده گرفته باشم! زيرا اغلب اوقات، در آتش قهر و عصبانيت مى‏سوزم و خود را مى‏خورم. جنگ اعصاب در اينجا امرى طبيعى است و كسانى‏كه به آن خو نگرفته باشند در معرض خطرند... راستى، آدمى از دور خيلى حرف‏ها مى‏زند و خيلى ادعاها مى‏كند ولى در بوته آزمايش، خميره‏ها معلوم مى‏گردد. به نظر من جنگ با اسرائيل براى اعراب چندان مشكل نيست... مشكلات واقعى آنان به مراتب از جنگ با اسرائيل مشكل‏تر است. البته ممكن است در حين جنگ، مشكلات اساسى را نيز كم‏كم حل كرد، ولى بايد دانست كه اسرائيل خود زاييده آن مشكلات واقعى و اساسى بوده است و اين مشكلات به مراتب بيش‏تر از چيزى است كه از خارج فكر مى‏كرديم.
نوامبر 1972
اى آتش مرا درياب، مرا درياب كه در آتشى دائمى مى‏سوزم، صبرم به پايان رسيده، دل پردردم ديگر طاقت ندارد، با اشك به‏خود سكون مى‏بخشم، ولى ديدگانم نيز ديگر رمقى ندارند.
خدايا به تو پناه مى‏برم. مهر خود را آن‏چنان در دلم جايگزين كن كه جايى ديگر براى عشق ديگران نماند. سراپاى وجودم را آن‏چنان مسخّر اراده خود كن كه به ديگرى نيانديشم و محلى از اعراب براى اعمال ديگر نماند.
نوامبر 1972
عقل و دل
روز قيامت بود. همه فرشتگان در بارگاه خداى بزرگ حاضر شده بودند. روزى پرابهت. صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه بزرگان! هر كس به پيش مى‏آيد و در حضور عدل الهى، ارزش و قدر خود را مى‏نماياند... و به فراخور شأن و ارزش خود در جايى نزديك يا دور مستقر مى‏شد... همه اشيا، نباتات، حيوانات، انسان‏ها و عقول مجرده به پيش مى‏آمدند و ارزش خويش را عرضه مى‏كردند.
مورچه آمد از پشتكار خود گفت و در جايى نشست. پرنده آمد، از زيبايى خود گفت از نغمه‏هاى دلنشين خود سرود و در جايى مستقر شد. سگ آمد از وفاى خود گفت و گربه آمد از هوش و منش خود گفت. غزال آمد از زيبايى چشم و پوست خود گفت. خروس آمد از زيبايى تاج و يال و كوپال خود گفت. طاووس آمد از زيبايى پرهاى خود گفت. شير آمد از قدرت و سرپنجه خود گفت... هر كس در شأن خود گفت و در هر مكانى مستقر شد.
گل آمد از زيبايى و بوى مست‏كننده خود شمه‏اى گفت.
درخت آمد و از سايه خود و ميوه‏هاى خود گفت. گندم آمد از خدمت بزرگ خود به بشريّت گفت... هر كس شأن خود بگفت و در جاى خود نشست. انسان‏ها آمدند، آدم آمد، حوّا آمد و از گذشته‏هاى دور و دراز قصه‏ها گفتند. لذت اوليه را برشمردند و به خطاى اوليه اعتراف كردند، خداى را سجده نمودند و در جاى خود قرار گرفتند. آدم‏هاى ديگر آمدند، نوح آمد از داستان عجيب خود گفت، از ايمان، اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاريخ افسانه‏اى خود گفت. ابراهيم آمد، از يادگارهاى دوره خود سخن گفت، چگونه به بتكده شد و بت‏ها را شكست، چگونه به زندان افتاد و چطور به درون آتش فرو افتاد و چطور آتش بر او گلستان شد. موسى آمد، داستان هجرت و فرار خود را نقل كرد، و از بى‏وفايى قوم خود و رنج‏ها و دردهاى خود سخن راند. عيسى مسيح آمد، از عشق و محبت سخن گفت، از قربان‏شدن خويش ياد كرد. محمد - صلى‏اللَّه عليه وآله وسلّم - آمد، از رسالت بزرگ خود براى بشريت سخن راند، على - عليه‏السلام - آمد، همه آمدند و گفتند و در جاى خود نشستند.
فرشتگان آمدند، هر يك از عبادات و تقرّب خود سخن گفتند و در جاى خود نشستند. چه دنيايى بود و چه غوغايى، چه هيجانى، چه نظمى، چه وسعتى و چه قانونى.
آن‏گاه عقل آمد، از درخشش آن چشم‏ها خيره شد، از ابهت آن مغزها به‏خضوع درآمدند. پديده عقل، تمام مصانع آن از علم و صنعت و تمام احتياجات بشرى و دانش و غيره او را سجده كردند، عقل همچون خورشيد تابان، در وسط عالم بر كرسى اعلايى فرو نشست.
مدتى گذشت، سكوت بر همه جا مستولى شد، نسيم ملايمى از رايحه بهشتى وزيدن گرفت، ترانه‏اى دلنشين فضا را پر كرد و همه موجودات به زبان خود خداى را تسبيح كردند.
باز هم مدتى گذشت، ندايى از جانب خداى، عالى‏ترين پديده خلقت را بشارت داد، همه ساكت شدند، ولوله افتاد، نورى از جانب خداى تجلى كرد و دل همچون فرستاده خاص خداى بر زمين نازل شد. همه او را سجده كردند جز عقل كه ادّعاى برترى نمود!
عقل از برترى خود سخن گفت. روزگارى را برشمرد كه انسان‏ها چون حيوانات در جنگل‏ها، كوه‏ها و غارها زندگى مى‏كردند و او آتش را به بشر ياد داد. چرخ را براى نقل اشياى سنگين دراختيار بشر گذاشت، آهن را كشف كرد، وسايل زندگى را مهيا نمود، آسمان‏ها را تسخير كرد تا به اعماق درياها فرو رفت. از گذشته‏هاى دور خبر داد و آينده‏هاى مبهم را پيش‏بينى كرد و خلاصه انسان را بر طبيعت برترى بخشيد. عقل گفت كه ميليون‏ها پديده و اثر از خود به‏جاى گذاشته است و در اين مورد چه كسى مى‏تواند با او برابرى كند؟
يك‏باره رعد و برق شد، زمين و آسمان به لرزه درآمدند، ندايى از جانب خداى نازل شد و به عقل نهيب زد كه ساكت شو و گفت كه تمام خلقت را فقط به‏خاطر او خلق كردم. اگر دل را از جهان بگيرم، زندگى و حيات خاموش مى‏شود، اگر عشق را از جهان بردارم، تمام ذرات وجود متلاشى مى‏گردد. اگر دل و عشق نبود، بشر چگونه زيبايى را حس مى‏كرد؟ چگونه عظمت آسمان‏ها را درك مى‏نمود؟
چگونه راز و نياز ستارگان را در دل شب مى‏شنيد؟ چگونه به وراى خلقت پى مى‏برد و خالق كل را درمى‏يافت؟
همه در جاى خود قرار گرفتند و عقل شرمنده بر كرسى خود نشست و دل چون چترى از نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، به‏نام اولين تجلى خداى بزرگ قرار گرفت.
از آن پس، دل فقط مأمن خداى بزرگ شد و عشق يعنى پديده آن، هدف حيات گرديد. دل، تنها نردبانى است كه آدمى را به آسمان‏ها مى‏رساند و تنها وسيله‏ايست كه خدا را درمى‏يابد. ستاره افتخارى است كه بر فرق خلقت مى‏درخشد.
خورشيد تابانى است كه ظلمت‏كده جهان را روشن مى‏كند و آدمى را به خدا مى‏رساند. دل، روح و عصاره حيات است كه بدون آن زندگى مفهوم ندارد. عشق، غايت آرزوى انسان است. بقيه زندگى فقط محملى براى تجلى عشق است.
نوامبر 1972
اى درد اگر تو نماينده خدايى كه براى آزمايش من قدم به زمين گذاشته‏اى تو را مى‏پرستم، تو را در آغوش مى‏كشم و هيچ‏گاه شكوه نمى‏كنم.
بگذار بندبندم از هم بگسلد، هستيم در آتش درد بسوزد و خاكسترم به باد سپرده شود؛ باز هم صبر مى‏كنم و خداى بزرگ را عاشقانه مى‏پرستم.
اى خدا، اين آزمايش‏هاى دردناكى كه فرا راه من قرار داده‏اى؛ اين شكنجه‏هاى كشنده‏اى را كه بر من روا داشته‏اى، همه را مى‏پذيرم.
خدايا، با غم و درد انس گرفته‏ام. آتش بر من سلامت شده و شكست و ناملايمات، عادى گشته است.
خطر و مرگ، دوستان صادق من شده‏اند. از ملاقاتشان لذت مى‏برم و مصاحبتشان را آرزو مى‏كنم.
خدايا، كودك كه بودم از بلندى آسمان و ستارگان درخشنده‏اش لذت مى‏بردم، اما امروز از آسمان لذت مى‏برم زيرا بدون آن خفه مى‏شوم؛ زيرا اگر وسعت و عظمت آن از شدت درد روحيم نكاهد ديگر خفه مى‏شوم.
12 اكتبر 1973
نريمان عزيزم، سلام گرم و دردآلود مرا بپذير. از لطف تو خيلى متشكرم. نوار و عكس‏ها رسيد. مرا به عوالمى فرو برد. مى‏خواستم جوابى مفصل براى شما بنگارم كه مرگ جمال(13) مرا منقلب كرد و رشته افكارم را گسست... راستش را بخواهى، يك‏سال و نيم پيش نامه‏اى براى تو نوشتم، بحث و تحليلى از اوضاع اين‏جا بود. ولى هيچ‏گاه ختمش نكردم و هر وقت به نامه نيمه‏كاره نگاه مى‏كردم به ياد تو مى‏افتادم. روزگار، فراز و نشيب فراوان دارد. و گويى به جويندگان حق و حقيقت مقدر شده است كه لذتشان در اشك و تكاملشان در تحمل شكنجه‏ها باشد. من در روزگار حيات خود جز حق نگفته‏ام، جز رضاى خدا و طريقه حقيقت راهى نرفته‏ام، دلى را نيازرده‏ام، به كسى ظلم نكرده‏ام )جز به خودم و نزديك‏ترين كسانم. آن هم در راه حق(... هميشه سعى داشته‏ام حتى مورى را آزار ندهم؛ هميشه سمبل مهر و وفا و فداكارى بوده‏ام... ولى هميشه درد و رنج، قوت و غذايم بوده است.
من هميشه خود را براى مرگ آماده كرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال... مرگ جمال، براى من قابل هضم نيست و هنوز باور ندارم كه جمال من، مرده است. و اين فرشته آسمانى، ديگر نخندد، ديگر ندود و ديگر در اطرافيانش روح و نشاط ندمد...
متأسفانه رنج من فقط جمال نيست... همان‏طور كه در نوار خود ضبط كرده‏اى و حقيقت را با زبان بى‏زبانى بازگو كرده‏اى من همه آن‏ها را از دست داده‏ام!(14)
جمال را، سال پيش از دست داده بودم و براى من فقط يك آرزو بود. يك تخيل، يك اميد كه شايد روزى تجلى كند و حيات پدر خويش را دنبال نمايد و وارث موجوديت و شخصيت پدرش باشد... با اين حساب من همه را از دست داده‏ام و مرگ جمال، دردى اضافى بر آن درد دائمى قبلى است كه مرا رنج مى‏داده و رنج مى‏دهد...
ما، اغلب خود را محور دنيا و مافيها فرض مى‏كنيم و فكر مى‏كنيم كه همه دنيا به خاطر ما مى‏گردد، آسمان و زمين و ستارگان به خاطر خوش‏آمد ما، در سير و گردشند. فكر مى‏كنيم كه آسمان در غم ما خواهد گريست و يا دل سنگ از درد ما آب خواهد شد، يا گردش ستارگان متوقف خواهد گشت... اما بعد مى‏فهميم كه در اين دنياى بزرگ ميليون‏ها انسان مثل ما آمده‏اند و رفته‏اند و هيچ تغييرى در گردش روزگار بوجود نيامده است... اين ما هستيم كه مغروريم و خود را بزرگ مى‏پنداريم... ولى از كاهى كوچك هم، كم‏تريم كه در اقيانوس هستى به دست طوفان‏هاى بلا و امواج متلاطم بالا و پايين مى‏رويم، بدون آن‏كه از خود اختيارى داشته باشيم و يا قدرتى كه مسير امواج را، يا حركت خويش را تغيير دهيم... با درك اين حقيقت بايد از مركب غرور پياده شويم و طريقت رضا و تسليم را شيوه خود كنيم، دردها را بپذيريم، به لذات زودگذر غره نشويم، خود را ابدى فرض نكنيم و از آمال و آرزوهاى دور و دراز چشم بپوشيم...
من مى‏خواستم عشق زن را با پرستش خداى يگانه مخلوط كنم. مى‏خواستم »پروانه« را بپرستم و اين پرستش را در فلسفه وحدت، جزئى از پرستش خدا بشمارم؛ مى‏خواستم در وجود او محو شوم و »حالت« فنا را تجربه كنم، مى‏خواستم زندگى زناشويى را به پرستش و فنا و وحدت بياميزم، مى‏خواستم خدا را لمس كنم، مى‏خواستم جسم و روح را به هم بياميزم، مى‏خواستم هستى را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه كنم... ولى او چنين ظرفيتى نداشت و شايد ديگر كسى پيدا نشود كه چنين ظرفيتى داشته باشد... درك اين واقعيت يك يأس فلسفى در من ايجاد كرده، احساس تنهايى شديدى مى‏كنم. تنهايى مطلق. يك تنهايى كه من در يك طرف ايستاده‏ام و خدا در طرف ديگر و بقيه همه‏اش سكوت، همه‏اش مرگ، همه‏اش نيستى است... گاهى فكر مى‏كنم كه خدا نيز تنها بوده كه انسان را آفريده تا از تنهايى به درآيد. خدا، اول آسمان و زمين و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفريد، ولى هيچ‏يك جوابگوى تنهايى او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفريد. به او درد و عشق داد، و روح او را با خود متحد كرد تا جبران تنهايى خود را بنمايد. ولى من انسان، از او مى‏ترسم. تنها در برابرش ايستاده‏ام و از احساس اين‏كه جز او كسى را ندارم و جز او به طرفى نمى‏توان رفت و فقط و فقط بايد به طرف او بروم، از اين اجبار از اين عدم‏اختيار، از اين طريقه انحصارى وحشت‏زده شده‏ام و بر خود مى‏لرزم.
مى‏دانم كه بايد با همه چيز وداع كنم، از همه زيبايى‏ها، لذت‏ها، دوست‏داشتن‏ها، چشم بپوشم. بايد از زن و فرزند بگذرم، حتى دوستان را نيز بايد فراموش كنم، آن‏گاه در آن تنهايى مطلق، خدا را احساس كنم. بايد از تجلياتش، درگذرم و به ذاتش درآويزم، بايد از ظاهر، فرار كنم و به باطن فرو روم. و در اين راه هيچ همراهى ندارم. هيچ دستيارى ندارم، هيچ هم‏دردى ندارم.
تنهايم، تنهايم، تنها...
آرى اين سرنوشت انسان است. سرنوشت همه انسان‏ها، كه معمولاً در كشاكش مشكلات و در غوغاى حيات نمى‏فهمند و مانند مردگان، ولى مى‏جنبند، حركت مى‏كنند و چيزى نمى‏فهمند...
سرنوشت ما نيز، در ابهام نوشته شده است كه نه گذشته به دست ما بوده و نه آينده به مراد ما مى‏گردد. دردها و ناراحتى‏ها همراه با لذت‏هاى زودگذر و غرور بى‏جا، آدمى را در خود مى‏گيرند و حوادث روزگار، ما را مثل پر كاه به هر گوشه‏اى مى‏برند و ما هم تسليم به قضا و راضى به مشيت او به پيش مى‏رويم، تا كى اژدهاى مرگ ما را ببلعد.
سؤالات زيادى كرده بودى كه اكنون، فرصت جوابش را ندارم و حوصله‏اى نيز برايم نمانده كه همه را تجزيه و تحليل كنم. هم‏اكنون كه اين نامه را به پايان مى‏رسانم دو روزى از جنگ اعراب و اسرائيل مى‏گذرد. هواپيماهاى اسرائيلى از بالاى سر ما مى‏گذرند و جنگنده‏هاى اسرائيلى در آب‏هاى صور در مقابل چشمان ما رژه مى‏روند. فداييان فلسطينى گروه‏گروه اسلحه به دست به سوى سرنوشت درگذرند. به صحنه مى‏روند و بازگشتشان با خداست. معلّمين و ديگران اغلب گوششان به راديوست. روزنامه‏ها مملو از فتوحات مصر و سوريه است... هر لحظه خبرى مى‏رسد و يا راديوى مصر و سوريه اعلام مى‏كنند كه چند تا هواپيماى اسرائيلى سرنگون شده... و اسرائيل تكذيب مى‏كند! اميدوارم كه خداى بزرگ به اشك‏هاى يتيمان و خون شهداى فراوان رحمى كند و شر ظلم و ستم اسرائيل را از سر آوارگان و بيچارگان عرب كم كند! ترس و خوف دائمى و خطر تهاجم و بمباران اسرائيلى‏ها هميشه وجود دارد. اين‏بار شايد به خواست خدا از قدرت و سيطره جهنمى آن‏ها كاسته گردد. نامه را ختم مى‏كنم و به تو و همه دوستان درود مى‏فرستم. سلام گرم مرا به همه دوستان برسان.
ارادتمند مصطفى چمران
دسامبر 1975
آمده‏ام، با ديده‏اى اشك‏آلود. قلبى خونين و روحى مأيوس تا از روى حقيقتى پرده برگيرم. حقيقتى دردناك و كشنده كه تا اعماق استخوان‏هايم را مى‏سوزاند و آسمان روحم را مكدر مى‏كند و پوچى دنيا را نمايان مى‏سازد. واى به وقتى كه انقلابى، از جان گذشته‏اى سخن از پوچى بگويد و به يأس فلسفى دچار شود!
هستند كسانى‏كه، جز به مصالح خود نمى‏انديشند و احساس آن‏ها، از ابعاد حجمشان تجاوز نمى‏كند و از روى ضعف، شكست، تنبلى و خودخواهى به پوچى مى‏رسند زيرا خودشان پوچند و جز به مصالح خود به چيز ديگرى فكر نمى‏كنند لذا افكارشان نيز دچار پوچى مى‏شود...
اما اگر يك انقلابى راستين مأيوس گردد، كسى كه سراسر حياتش مبارزه، فداكارى، عشق، شور، سوز، درد، غم، تحمل، حرمان، استمرار و نشاط است دچار پوچى شود، آن‏گاه فاجعه‏اى بزرگ رخ داده است. آرى فاجعه‏اى بزرگ! چه اميدها بسته بودم؛ چه آرزوها داشتم، چه تخيّلات زيبايى در سر مى‏پروراندم، اما همه آن‏ها مثل كف دريا و باد هوا متزلزل و ناپايدار و در حال زوال است.
آن‏جا كه آدمى از همه چيز مى‏برد، از لذات زندگى دست برمى‏دارد و از مال و منال دنيا مى‏گذرد. خوشى‏ها و خواستنى‏هاى زندگى در نظرش ناچيز و پست مى‏شود. از ابعاد احتياجات مادى بشرى مى‏گذرد و به‏خاطر هدفى بزرگ‏تر فوق همه‏چيز و فوق حبّ ذات و خودخواهى‏ها و فوق تجارت‏طلبى‏هاى زندگى، به دنياى انقلاب به‏خاطر عدل، عدالت و به عالم فداكارى براى تأمين هدف مقدسش قدم مى‏گذارد و از همه چيز خود حتى حيات خود نيز مى‏گذرد... آن‏گاه اگر مأيوس و نااميد گردد فاجعه‏اى رخ مى‏دهد!
25 دسامبر 1975
فردا، روزى است كه مسيح قدم به جهان گذاشته است و من امشب را جشن مى‏گيرم. چراغ جشن من، قلب سوزان و آتشين من است كه چون شمع مى‏سوزد و مراسم ملكوتى جشن را روشن مى‏كند. قطرات اشك من، درّ و گوهرى است كه نور شمع در آن مى‏تابد و تلألؤ آن كلبه مرا مزيّن مى‏كند.
22 آوريل 1975
بغض حلقومم را فرا گرفته است، مى‏خواهم بگريم. مى‏خواهم فرياد بكشم، مى‏خواهم به دريا بگريزم و مى‏خواهم به آسمان پناه ببرم. اشك بر رخساره زردم فرو مى‏چكد. آن را پاك مى‏كنم تا ديگران نبينند، به گوشه‏اى مى‏گريزم تا كسى متوجه نشود...
چند ساعتى سوختم و در شور و هيجانى خدايى غوطه خوردم. قلبم باز شده بود، روحم به پرواز درآمده بود، احساس مى‏كردم كه به خدا نزديك شده‏ام، احساس مى‏كردم كه از دنيا و مافيها قدم فراتر گذاشته‏ام، همه را و همه‏چيز را ترك كرده‏ام فقط با روح سر و كار دارم، فقط با غم همنشينم، فقط با درد مى‏سازم و فقط خداى بزرگ را پرستش مى‏كنم...
راستى عبادت چيست؟ جز آن‏كه روح را تعالى دهد؟ و آن احساس ناگفتنى را در دل آدمى ايجاد كند؟ احساسى كه در آن تمام ذرات وجودش به ارتعاش درمى‏آيد، جسم مى‏سوزد، قلب مى‏جوشد، اشك فرو مى‏ريزد، روح به پرواز درمى‏آيد و جز خدا نمى‏بيند و نمى‏خواهد... اين احساس عرفانى، كه از اعماق وجود آدمى مى‏جوشد و به‏سوى ابديت خدا به پرواز درمى‏آيد عبادت خوانده مى‏شود...
اى خداى بزرگ، من چند ساعتى تو را عبادت مى‏كردم و عبادت عجيبى بود! عبادتى كه از تلاقى غم با غمى ديگر به‏وجود آمده بود. آن‏جا كه دنياى تنهايى، با موجودى تنها برخورد مى‏كرد، آن‏جا كه من، خداوند عشق لقب داشتم با فرشته‏اى برخورد كردم كه سراپاى وجودش عشق بود...
خدايا چه دنيايى خلق كرده‏اى؟ چه آسمان‏هاى بلند، چه گل‏هاى رنگارنگ، چه درياها، چه كوه‏ها، صحراها، جنگل‏ها، چه دل‏هاى شكسته‏اى، چه روح‏هاى پژمرده‏اى، چه دردهاى كشنده‏اى، چه عشق‏ها، چه فداكارى‏ها، چه اشك‏ها و چه حرمان‏ها...
عجيب آن‏كه، بزرگى و عظمت انسان را، در درد و غم و حرمان قرار دادى، جهان را بدون درد و ناله و حرمان نمى‏خواهى. ما هم عشاق وجود توييم كه دل‏سوخته و دست و پا شكسته به سويت مى‏آييم. تو، ما را در آتش غم سوزاندى و خميره خاكى ما را با كيمياى عشق، به روحى فوق زمين و آسمان‏ها مبدل كردى كه جز تو نمى‏خواهد و جز تو نمى‏پرستد.
ژانويه 1976
بحبوحه جنگ بود، رگبار گلوله از دو طرف مى‏باريد، صداى سنگين و موزون »دوشكا« هيبتى خاص به معركه مى‏بخشيد.
جنگ‏آوران كتائبى در عين‏الرّمانه(15) در نقاط مرتفع در كمائن مسلح و مجهز تيراندازى مى‏كردند و هر جنبنده‏اى را در شياح(16) شكار مى‏كردند.
جنگ‏آوران مسلمان، پشت ديوارها، پشت كيسه‏هاى شن، در مخفى‏گاه‏هاى مختلف كمين كرده بودند. ابتكار عمل، به دست كتائب بود و مسلمانان جنبه دفاعى داشتند و گاه‏گاهى براى خالى نبودن عريضه، انگشت روى ماشه مسلسل فشار داده، بدون هدف دقيق رگبار گلوله به‏سوى عين‏الرّمانه سرازير مى‏كردند.
ما، در طول شياح، سه مركز دفاعى به‏عهده گرفته بوديم كه خطرناك‏ترين آن‏ها نزديك خيابان اسعداسعد بود. مطابق معمول براى سركشى و دلجويى از جنگ‏آوران حركت، همه روزه به ديدار مراكز مختلف آن و جوانان جنگنده آن مى‏رفتم، با آن‏ها مى‏نشستم، چاى مى‏خوردم، پشت سنگر را بازديد مى‏كردم. مواقع كتائبى‏ها را از دور مى‏ديدم، گاهى نقشه مى‏كشيدم، گاهى طرح مى‏دادم و خلاصه ساعاتى را در ميان جنگ‏آوران مى‏گذراندم.
موازى خيابان اسعداسعد، خيابان كوچكى است به‏نام شارع خليل، كه همچون اسعد هدف تيراندازان كتائبى است و هر جنبنده‏اى در آن، هدف گلوله قرار مى‏گيرد.
در كنار اين خيابان، پشت ديوارى بلند ايستاده بودم و دزدكى از كنار ديوار به عين‏الرّمانه نگاه مى‏كردم و كمين‏گاه‏هاى آن‏ها را بررسى مى‏نمودم.
خيابان ساكت بود، پرنده‏اى پر نمى‏زد، حتى صداى گلوله خاموش شده بود، سكوتى وحشتناك‏تر از مرگ سايه گسترده بود...
و من در دنيايى از بهت و ترس و نااميدى سير مى‏كردم...
آن طرف خيابان، در فاصله 10 مترى خانه‏اى بود كه بچه‏اى دو يا سه ساله در آن بازى مى‏كرد، در خانه باز بود و يك‏باره بچه به ميان خيابان كوچك دويد...
- بدون اراده فريادى ضجّه‏وار و رعدصفت كه تا به‏حال نظيرش را از خود نشنيده بودم، از اعماق سينه‏ام به آسمان بلند شد...
نمى‏دانم چه گفتم؟ و چه حالتى به من دست داد؟ و انفجار ضجّه‏ام چه آتشفشانى برانگيخت؟...
اما فوراً مادرى جوان و مضطرب جيغى زد و با موى ژوليده و پاى برهنه به ميان خيابان دويد... هنوز دستش به دست كودك نرسيده بود كه صداى تيرى بلند شد و بر سينه پرمهرش نشست! چرخى زد و با ضجه‏اى دردناك بر زمين غلطيد، دستى به سينه گذاشت كه از ميان انگشتانش خون فواره مى‏زد و دست ديگرش را به سوى بچه‏اش دراز كرده بود و مى‏گفت آه فرزندم! آه فرزندم!
من ديگر نتوانستم تحمل كنم، جاى صبر نبود، خطر مرگ و ترس از خطر. ديگر جايى از اعراب نداشت، با سرعت برق، خود را به وسط خيابان رساندم و با يك ضرب بچه را بلند كردم و با يك خيز ديگر، خود را به طرف ديگر خيابان به داخل خانه كشاندم...
گلوله مى‏باريد و مسلماً تيراندازان ماهر كتائبى منتظر اين لحظه بودند، اما شانس بود و حساب احتمالات، تا از ميان گلوله كدام يك، را به خاك بياندازد...
وارد خانه شدم، بچه زير بازويم دست و پا مى‏زد، به سمت مادر توجه كردم، ديدم هنوز دستش طرف فرزند دراز است و ديدگانش نگران ماست! وقتى از سلامتى ما اطمينان يافت آهى دردناك كشيد و سرش را بر زمين گذاشت و دستش نيز بر زمين افتاد...
بچه را در گوشه‏اى گذاشتم و آماده شدم تا خود را براى نجات مادر به مهلكه بياندازم... تمام اين حوادث يكى دو ثانيه بيش‏تر طول نكشيد ولى آن‏قدر مخوف و دردناك و ضجه‏آور بود كه تا اعماق استخوان‏هايم نفوذ كرد...
در اين وقت دوستان رزمنده‏ام نيز فرا رسيده بودند و بى‏مهابا از هر گوشه‏اى، رگبار گلوله را همچون باران به سمت عين‏الرّمانه سرازير كردند و پرده‏اى از گلوله براى حمايت ما به وجود آوردند.
در اين موقع، به وسط خيابان رسيده بودم و جنگنده‏اى ديگر نيز كمك كرد و در مدتى كم‏تر از يك ثانيه مادر را به خانه كشانديم...
بچه، خود را در آغوش مادر انداخت و مادر آهى كشيد و بچه را بر سينه سوراخ شده خود فشرد، بچه گريه مى‏كرد و از گوشه چشم مادر قطره‏اى اشك سرازير شده بود...
اشك سرور، اشك شكر براى نجات فرزندش...
اما آرام آرام دست مادر شل شد و چشمان خسته‏اش به سمت گوشه‏اى خشك شد. آرى مادر جان داده بود و بچه هنوز گريه مى‏كرد...
زن‏ها و بچه‏هاى همسايه جمع شده بودند، شيون مى‏كردند، فرياد مى‏نمودند، مى‏آمدند و مى‏رفتند، شلوغ و پلوغ شده بود...
اما من در دنياى ديگرى سير مى‏كردم، دور از مردم، دور از سر و صدا، دور از معركه جنگ، به اين كودك خيره شده بودم، كودكى كه جنايت كرده بود! چه جنايتى!
مادرش را به كشتن داده بود و در عين حال بى‏گناه بود و از صورت معصومش و چشمان اشك‏آلودش و لب‏هاى لرزانش پاكى و صفا و نياز به مادر خوانده مى‏شد...
به‏صورت اين مادر فداكار نگاه مى‏كردم كه دستش بر سينه‏اش و پنجه‏هايش در ميان خونش خشك شده بود. گوشه چشمانش هنوز اشك‏آلود بود و در گوشه لبش لبخند آرامش و آسايش خوانده مى‏شد.(17)
25 ژانويه 1976
خدايا دلم گرفته، نمى‏توانم نفس بكشم، نمى‏خواهم بخندم، نمى‏توانم بگريم، خواب و خوراك از سرم رفته، قلبم شكسته، روحم پژمرده و انسانيتم كشته شده. گويى سنگم، گويى ديگر احساس ندارم. شدت احساس آن‏قدر غليان كرده و آن‏قدر مرا سوخته كه ديگر وجودم از احساس درد و غم به اشباع رسيده است.
از كنار جوانى مى‏گذرم كه بر خاك افتاده، خونش گرم و روان است. جراحاتى عميق، كه در حالت عادى مرا منقلب مى‏كند و قادر به ديدنش نيستم. بدن چاك شده، جمجمه خرد شده، به خاك و خون آغشته، لباس‏هاى پاره‏پاره و بدن خونين نيمه‏عريان بر روى خاك افتاده... و چقدر عادى مى‏گذرم!
آه، دوستم چشمش را از دست داده و سر خونينش با پارچه خونين بسته شده و مادر و خواهر و اقوامش با چه نگاه‏هاى تضرع و التماس به من نگاه مى‏كنند... آه، آن طرف ديگر دوست ديگرم افتاده.
آه خدايا، جوانى ديگر از دوستانم، به شدت مجروح شده و آن طرف ديگر افتاده و شايد در اثر عمق جراحات جان داده است.
آه خدايا چه بگويم؟ از ميان اين شهر(18) سوخته و غارت‏شده مى‏گذرم. اجساد سوخته و عريان و سياه شده در گوشه و كنار افتاده؛ بناهاى بلند واژگون شده، خانه‏هاى زيبا همه سوخته، مسلحين در هر گوشه و كنارى پراكنده‏اند و عده‏اى بى‏شرم، مشغول دزدى و سرقت باقيمانده‏هاى اين خانه‏هاى سوخته. چه غم‏انگيز؟ چه دردناك؟ و غم‏انگيزتر از همه آن‏كه هنوز اجساد كشته‏ها و سوخته‏ها، همه‏جا پراكنده است و اين مردم بى‏احساس، از كنار اين كشته‏ها آن‏چنان بى‏خيال مى‏گذرند كه گويى ابداً انسانى وجود نداشته... انسانيتى باقى نمانده است.
اين‏جا دامور شهر عشق،شهر زيبايى، شهر قدرت و شهرغرور وجاه‏طلبى بود. عربده‏هاى مستانه »هل من مبارز« هميشه شنيده مى‏شد. ستمگران در آن خانه كرده بودند، گاه و بيگاه راه را بر روندگان مى‏بستند و آدم‏ها را مى‏كشتند، جوانان را شكنجه مى‏دادند، به مردم اهانت مى‏كردند و امنيت را از عابرين سلب كرده بودند. چه خون‏ها ريخته شد! چه اشك‏ها، چه غم‏ها و دردها، چه شكنجه‏ها و چه جنايت‏ها! هر روز مسلسل‏هاى كتائبى، در خيابان مركزى رژه مى‏رفتند و از مردم زهر چشم مى‏گرفتند، هر روز، جنوب را با بستن راه تهديد مى‏كردند. گاه و بى‏گاه، با رگبار گلوله سكوت را و آرامش را در هم مى‏شكستند، بالاخره تقدير، فرمان داد تا طومار زندگى اين شهر پيچيده شود. آتش جنگ برافروخته شد، جنگندگان از همه اطراف هجوم آورند، از زمين و آسمان، آتش مى‏باريد، حتى هواپيماهاى دولتى به كمك مدافعين شهر آمدند و مهاجمين را به گلوله بستند و مواضع آنها را بمباران كردند. صدها نفر به خاك و خون افتادند؛ همه شهر به آتش كشيده شد. همه ساختمان‏ها تقريباً خراب شد و از اين شهر بزرگ جز نمايى دردآلود و حزن‏انگيز باقى نماند.
1976
من با ايمان به انقلاب، قدم به اين راه گذاشته‏ام و همه‏روزه در معرض مرگ و نيستى قرار گرفته‏ام. ولى براساس ايمان به هدف و آزادى فلسطين، از مرگ نهراسيده‏ام و همه خطرات را با آغوش باز استقبال كرده‏ام. امروز، ايمان من به اين انقلابيون از بين رفته است، قلبم راضى نيست، قناعتى ندارم. خصوصيات انقلابى را در اينان نمى‏يابم و فكر نمى‏كنم كه اينان قصد آزادكردن فلسطين را داشته باشند و هرچه سعى مى‏كنم كه خود را راضى نمايم و قلبم را قانع كنم كه مقاومت فلسطينى همان »شعله مقدسى است كه براى آزادى انسان‏ها بايد نگاهش داشت و با قلب، جان و روح خود بايد از آن محافظت كرد...«(19)
ولى متأسفانه قادر نمى‏شوم خود را راضى كنم يا اقلاً خود را گول بزنم و در تخيلات شيرين انقلابى همچنان سير كنم و شربت شيرين شهادت را آرزو نمايم...
در مقابل مى‏بينم كه اينان با زور مى‏خواهند مرا راضى كنند و به قلبم قناعت بپاشند و روح آشفته‏ام را تسكين دهند ولى قادر نيستند، زيرا، قناعت قلبى و ايمان زائيده زور نيست...
در عين حال، نمى‏توانم نه خود را گول بزنم و نه ناراحتى قلبى خود را كتمان كنم... به من ايراد مى‏گيرند كه چگونه جرأت مى‏كنى در سرزمين مقاومت زندگى كنى و ايمان به ايشان نداشته باشى و هنوز زنده باشى؟ ايرادكنندگان، دوستان مصلحى هستند كه فقط حقايق موجود را گوشزد مى‏كنند... ولى من، منى كه با حيات خود، انقلاب را خريده‏ام هميشه حيات را در كف دست تقديم داشته‏ام، ديگر نمى‏ترسم كه زورگويى حيات مرا بستاند، كسى نمى‏تواند با ترس از مرگ، مرا به زانو درآورد و راه غلطى را بر من تحميل كند. انقلاب، مرا آزاده كرده است و آزادى خود را به هيچ چيز حتى به حيات خود نمى‏فروشم.
1976
اى حسين، اى شهيد بزرگ، آمده‏ام تا با تو راز و نياز كنم. دل پردرد خود را به سوى تو بگشايم. از انقلابيون دروغين گريخته‏ام. از تجار ماده‏پرست كه به اسلحه انقلاب مسلح شده‏اند بيزارم. از كسانى‏كه با خون شهيدان تجارت مى‏كنند متنفرم.
از اين ماكياول صفتانى كه به هيچ ارزش انسانى پاى‏بند نيستند و همه چيز مردم را، حيات و هستى و شرف خلق را و حتى نام مقدس انقلاب را، فداى مصالح شخصى و اغراض پست مادى خود مى‏كنند گريزانم...
اى حسين، دلم گرفته و روحم پژمرده؛ در ميان طوفان حوادث كه همچون پر كاه ما را به اين‏طرف و آن طرف مى‏كشاند، مأيوس و دردمند، فقط برحسب وظيفه به مبارزه ادامه مى‏دهم و گاه‏گاهى آن‏قدر زير فشار روحى كوفته مى‏شوم كه براى فرار از درد و غم دست به دامان شهادت مى‏زنم تا از ميان اين گرداب وحشتناكى كه همه را و انقلاب را فرو گرفته است لااقل گليم انسانى خود را بيرون بكشم و اين عالم دون و اين مدعيان دروغين را ترك كنم و با دامنى پاك و كفنى خونين به لقاء پروردگار نائل آيم...
اى حسين مقدس، روزگار درازى بود كه هر انقلابى را مقدس مى‏شمردم و نام او را با ياد تو توأم مى‏كردم و او را در قلب خود جاى مى‏دادم و به عشق تو او را دوست مى‏داشتم و به‏قداست تو او را مقدس مى‏شمردم و در راه كمك به او از هيچ فداكارى حتى بذل حيات و هستى خود دريغ نمى‏كردم...
اما تجربه، درس بزرگ و تلخى به من داد كه اسلحه و كشتار و انقلاب و حتى شهادت به‏خودى خود نبايد مورد احترام و تقديس قرار گيرد، بلكه آن‏چه مهم است انسانيت، فداكارى در راه آرمان انسان‏ها، غلبه بر خودخواهى و غرور و مصالح پست مادى و ايمان به ارزش‏هاى الهى است. مقاومت فلسطينى براى ما به صورت بت درآمده بود و بى‏چون و چرا آن را مى‏پذيرفتيم و مى‏پرستيديم و راهش را، كارش را و توجيهاتش را قبول مى‏كرديم. اما دريافتيم كه بيش از هر چيز، انسانيت و ارزش‏هاى انسانى و خدايى ارزش دارد و هيچ‏چيز نمى‏تواند جاى آن را بگيرد. بايد انسان ساخت، بايد هدف را براساس سلسله ارزش‏ها معين نمود و معيار سنجش را فقط و فقط بر مبناى انسانيت و ارزش‏هاى خدايى قرار داد.
اى حسين، امروز نيز تو را تقديس مى‏كنم، اما تقديسى عميق‏تر و پرشورتر كه تا اعماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق مى‏ورزد و تو را مى‏خواهد و تو را مى‏جويد.
اى حسين، دردمندم، دلشكسته‏ام و احساس مى‏كنم كه جز تو و راه تو دارويى ديگر تسكين‏بخش قلب سوزانم نيست...
اى حسين، من براى زنده‏ماندن تلاش نمى‏كنم، از مرگ نمى‏هراسم، به شهادت دل بسته‏ام و از همه چيز دست شسته‏ام، ولى نمى‏توانم بپذيرم كه ارزش‏هاى الهى و حتى قداست انقلاب، بازيچه سياست‏مداران و تجّار ماده‏پرست شده است.
1976
هنوز به استقبال خدا نرفته‏ام
هنوز مى‏ترسم كه خداى بزرگ را، رو در رو ملاقات كنم و مى‏ترسم كه به خانه‏اش قدم بگذارم. هنوز خود را آماده پذيرش مطلق او نمى‏بينم و هنوز در گوشه‏هاى دلم خواهش‏هاى پست مادى وجود دارد. هنوز زيبارويان دلم را تكان مى‏دهند و هنوز دلم در گرو مهر همسرم مى‏لرزد. هنوز ياد دردناك كودكان فرشته‏صفتم، روح مرا سراپا مملو از درد و اندوه مى‏كند. هنوز دست از حيات نشسته‏ام و هنوز جهان را سه‏طلاقه نكرده‏ام. هنوز مهر زندگى در عروقم مى‏دود و هنوز از همه چيز به كلى نااميد نشده‏ام. هنوز قلب و روح خود را يكسره وقف خدا نكرده‏ام و بر كثيرى از آرزوها و اميدها خط بطلان كشيده‏ام، مقاديرى از خواهش‏ها و لذات را فراموش كرده‏ام و از بسيارى مردم، دوستان و كسان قطع اميد نموده‏ام. اما... خود را گول نمى‏زنم، اما در زواياى دلم آرزو و اميد و خواهش وجود دارد. هنوز يكسره پاك نشده‏ام، هنوز دلم جايگاه خاص خدا نشده است. لذا از ملاقاتش مى‏گريزم، با اين‏كه در حيات خود هميشه با او راز و نياز مى‏كنم، هميشه او را مى‏خوانم، هميشه در قدومش اشك مى‏ريزم.
هميشه در خلوت شب‏هاى تار با او راز و نياز مى‏كنم. هميشه دلم از شور عشقش مى‏سوزد، مى‏طپد و مى‏لرزد. هميشه مردم را به سوى او مى‏خوانم. هميشه به سوى او مى‏روم و هدف حياتم اوست.
اما، اما هيچ‏گاه رو در رو و بى‏پرده در مقابل او ننشسته‏ام. گويى، مى‏ترسم از شدت نورش كور شوم. هراس دارم از جلال كبريايى‏اش محو گردم. شرم دارم كه در مقابلش بنشينم و در دلم و جانم چيز ديگرى جز او وجود داشته باشد.
او را خيلى دوست مى‏دارم. او خداى من است. محرم راز و نياز من است. همدم شب‏هاى تار من است. تنها كسى است كه هرگز مرا ترك نكرده است و من نيز هرگز يادش را از ضمير نبرده‏ام.
سراپاى وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست، اما از او مى‏ترسم، از حضورش شرم دارم، دائماً از او مى‏گريزم، او را مى‏خوانم، از پشت پرده با او راز و نياز مى‏كنم، با او مكاتبه مى‏كنم، همه را به سوى او مى‏خوانم، براى لقايش اشك مى‏ريزم، اما همين‏كه او به ملاقات من مى‏آيد من مى‏گريزم، مخفى مى‏شوم، در سكوتى مرگ‏زا فرو مى‏روم. جرأت ملاقاتش را ندارم. صفاى حضورش را در خود نمى‏يابم.
او هميشه آماده است كه مرا در هر كجا و در هر شرايطى ملاقات كند. اما اين منم كه خود را شايسته ملاقاتش نمى‏بينم. از ترس و كوچكى خود شرم مى‏كنم، از او مى‏گريزم.
1976
هنگام وداع! فرا رسيده است.
شمعى بود از دنياى خود جدا شد و به پهنه هستى عالم، قدم گذاشت. به دام عشق پروانه افتاد، اسير شد، سوخت و گرفتار شد.
اما از خواب بيدار شد و هر كس به‏سوى كار خويش رفت. همه رفتند و او را تنها گذاشتند. شمعى دورافتاده.
شمع بودم، اشك شدم، عشق بودم، آب شدم. جمع بودم، روح شدم. قلب بودم، نور شدم. آتش بودم، دود شدم.
30 مه 1976
بسم ‏اللَّه
در ساحت لبنانى آن‏چه مهم به نظر مى‏رسد اين‏كه:
حدود سه هفته پيش، نبعه به‏دست كتائب سقوط كرد. عده‏اى كشته شدند. همه خانه‏ها غارت شد و سوزانده شد و تقريباً همه مردم را بيرون راندند. يك فاجعه بزرگ، يك هجرت دردانگيز به جنوب و به بعلبك...
احزاب چپ و مقاومت، روزنامه‏ها و راديوهايشان امام موسى را مسئول سقوط نبعه خواندند و طوفان تبليغات زهرآگين و غرض‏آلود، همراه با فحش، تهمت و دروغ شروع شد. به جوانان حركت محرومين در جنوب و بيروت حمله كردند، همه احزاب و منظمات(20) يك جا قانون گذراندند كه حركت محرومين را تصفيه كنند. در جنوب زدوخوردهايى درگرفت. در بيروت نيز، عده‏اى از بچه‏هاى ما را گرفتند و خانه آن‏ها را غارت كردند... البته مقاومت فلسطينى )يعنى قيادت(21) آن بخصوص ابوعمار و ابوجهاد( به طرفدارى از حركت محرومين برخاستند و در جلسه مشترك با احزاب، مشاجره شديدى بين ابوعمار و احزاب درگرفت. جنگ اعصاب ضدحركت )محرومين( همچنان وجود دارد. ليست سياهى از كادرهاى )حركت( نوشته شده و حاجزهاى(22) احزاب دنبال كادرهاى ما مى‏گردند و آن‏هايى را كه مى‏يابند مى‏گيرند، مى‏زنند و زندانى مى‏كنند. عده زيادى از كادرهاى ما مخفى شده‏اند و بيروت را ترك گفته‏اند. احمد ابراهيم، تلميذ(23) مؤسسه(24) را كه در شياح مى‏جنگيد، در بئرالعبد بالندى كه سوارش بوده، گرفتند و ده روزى در زندان آن‏ها بوده و هنوز لند(25) برنگشته است. البته بچه‏هاى شياح مردانه ايستادند و حتى هنگامى كه در محاصره پنج يا شش دوشكا و پنجاه تا شصت مقاتل(26) احزاب قرار گرفتند )با آن‏كه عددشان هفت يا هشت نفر بوده( تسليم نشدند و گفتند تا آخرين قطره خون مى‏جنگيم. درنتيجه احزاب عقب نشسته‏اند. ولى راديو و روزنامه‏ها هر روز، مكرر گفتند كه مكتب حركت(27) در شياح سقوط كرد، غارت شد، ويران شد... درحالى كه همه‏اش دروغ و جنگ اعصاب بود.
استفزازات(28) در جنوب بيش‏تر است، البته در بعضى نقاط ، نيروهاى ما قدرت بيش‏ترى داشتند و از عهده استفزازات برآمدند و حتى در يك منطقه، همه احزاب را از شهر بيرون راندند. اما در بسيارى از شهرهاى ديگر، بچه‏هاى ما آزار زيادى ديدند، ولى صبر كردند...
اما در نبعه چه اتفاق افتاد؟ و چرا سقوط كرد؟ اولاً از 180 هزار جمعيت بلد همه گريخته بودند جز حدود پنج هزار نفر و فقط حدود پنجاه تا شصت مقاتل وجود داشت.
احتمالاً اين بحث دنباله دارد ولى در اين يادداشت به دست نيامد. در يادداشت‏هاى ديگرى آمده كه در كتاب لبنان چاپ شده است.
30 ژوئن 1976
وصيت مى‏كنم...
وصيت مى‏كنم به كسى كه او را بيش از حد دوست مى‏دارم. به معشوقم، به امام موسى صدر، كسى كه او را مظهر على مى‏دانم، او را وارث حسين مى‏خوانم، كسى كه رمز طايفه شيعه و افتخار آن و نماينده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختى، حق‏طلبى و بالاخره شهادت است. آرى به امام موسى وصيت مى‏كنم...
براى مرگ آماده شده‏ام و اين امرى است طبيعى و مدت‏هاست كه با آن آشنا شده‏ام، ولى براى اولين بار وصيت مى‏كنم...
خوشحالم كه در چنين راهى به شهادت مى‏رسم. خوشحالم كه از عالم و مافيها بريده‏ام. همه چيز را ترك كرده‏ام و علايق را زير پا گذاشته‏ام. قيد و بند را پاره كرده‏ام و دنيا و مافيها را سه‏طلاقه كرده‏ام و با آغوش باز به استقبال شهادت مى‏روم.
از اين‏كه به لبنان آمدم و پنج يا شش سال با مشكلاتى سخت دست به گريبان بوده‏ام متأسف نيستم. از اين‏كه امريكا را ترك گفته‏ام، از اين‏كه دنياى لذات و راحت‏طلبى را پشت سر گذاشتم، از اين‏كه دنياى علم را فراموش كردم، از اين‏كه از همه زيبايى‏ها و خاطره زن عزيز و فرزندان دلبندم گذشته‏ام متأسف نيستم...
از آن دنياى مادى و راحت‏طلبى گذشتم و به دنياى درد و محروميت، رنج و شكست، اتهام و فقر و تنهايى قدم گذاشتم. با محرومين هم‏نشين شدم و با دردمندان و شكسته‏دلان هم‏آواز گشتم. از دنياى سرمايه‏داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومين و مظلومين وارد شدم و با تمام اين احوال متأسف نيستم...
تو اى محبوب من، دنيايى جديد به من گشودى كه خداى بزرگ مرا بهتر و بيش‏تر آزمايش كند. تو به من مجال دادى تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرت‏هاى بى‏نظير انسانى خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زير پا بگذارم و ارزش‏هاى الهى را به همگان عرضه كنم تا راهى جديد و قوى و الهى بنمايانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا ديگر خود را نبينم و خود را نخواهم. جز محبوب كسى را نبينم و جز عشق و فداكارى طريقى نگزينم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قيد و بندهاى مادى آزاد شوم...
تو اى محبوب من، رمز طايفه‏اى و درد و رنج 1400 ساله را به دوش مى‏كشى، اتهام، تهمت، هجوم، نفرين و ناسزاى 1400 ساله را همچنان تحمل مى‏كنى، كينه‏هاى گذشته، دشمنى‏هاى تاريخى و حقد و حسدهاى جهان‏سوز را بر جان مى‏پذيرى. تو فداكارى مى‏كنى و تو از همه چيز خود مى‏گذرى. تو حيات و هستى خود را فداى هدف و اجتماع انسان‏ها مى‏كنى و دشمنانت در عوض دشنام مى‏دهند و خيانت مى‏كنند.
به تو تهمت‏هاى دروغ مى‏زنند و مردم جاهل را بر تو مى‏شورانند و تو اى امام، لحظه‏اى از حق منحرف نمى‏شوى و عمل به مثل انجام نمى‏دهى و همچون كوه در مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن به‏سوى حقيقت و كمال قدم برمى‏دارى، از اين نظر تو نماينده على و وارث حسينى...
و من افتخار مى‏كنم كه در ركابت مبارزه مى‏كنم و در راه پرافتخارت شربت شهادت مى‏نوشم...
اى محبوب من، آخر تو مرا نشناختى!
زيرا حجب و حيا مانع آن بود كه من خود را به تو بنمايانم، يا از عشق سخن برانم يا از سوز و گداز درونى خود بازگو كنم...
اما من، منى كه وصيت مى‏كنم، منى كه تو را دوست مى‏دارم... آدم ساده‏اى نيستم. من خداى عشق و پرستشم، من نماينده حق، مظهر فداكارى و گذشت، تواضع، فعاليت و مبارزه‏ام. آتشفشان درون من كافيست كه هر دنيايى را بسوزاند، آتش عشق من به حديست كه قادر است هر دل سنگى را آب كند، فداكارى من به اندازه‏ايست كه كم‏تر كسى در زندگى به آن درجه رسيده است...
به سه خصلت ممتاز شده‏ام:
1- عشق كه از سخنم و نگاهم، دستم و حركاتم، حيات و مماتم عشق مى‏بارد. در آتش عشق مى‏سوزم و هدف حيات را، جز عشق نمى‏شناسم. در زندگى جز عشق نمى‏خواهم و جز به عشق زنده نيستم.
2- فقر كه از قيد همه چيز آزادم و بى‏نيازم، و اگر آسمان و زمين را به من ارزانى كنند تأثيرى نمى‏كند.
3- تنهايى كه مرا به عرفان اتصال مى‏دهد و مرا با محروميت آشنا مى‏كند. كسى كه محتاج عشق است در دنياى تنهايى با محروميت مى‏سوزد و جز خدا كسى نمى‏تواند انيس شب‏هاى تار او باشد و جز ستارگان اشك‏هاى او را پاك نخواهد كرد و جز كوه‏هاى بلند راز و نياز او را نخواهند شنيد و جز مرغ سحر ناله صبح‏گاه او را حس نخواهد كرد. به دنبال انسانى مى‏گردد تا او را بپرستد يا به او عشق بورزد ولى هرچه بيش‏تر مى‏گردد كم‏تر مى‏يابد...
كسى كه وصيت مى‏كند آدم ساده‏اى نيست، بزرگ‏ترين مقامات علمى را گذرانده، سردى و گرمى روزگار را چشيده، از زيباترين و شديدترين عشق‏ها برخوردار شده، از درخت لذات زندگى ميوه چيده، از هر چه زيبا و دوست‏داشتنى است برخوردار شده و در اوج كمال و دارايى، همه چيز را رها كرده و به خاطر هدفى مقدس، زندگى دردآلود و اشك‏بار و شهادت را قبول كرده است. آرى اى محبوب من، يك چنين كسى با تو وصيت مى‏كند...
وصيت من درباره مال و منال نيست، زيرا مى‏دانى كه چيزى ندارم و آن‏چه دارم متعلق به تو و به حركت(29) و مؤسسه(30) است. از آن‏چه به‏دست من رسيده به‏خاطر احتياجات شخصى چيزى برنداشته‏ام، و جز زندگى درويشانه چيزى نخواسته‏ام، حتى زن، بچه، پدر و مادر نيز از من چيزى دريافت نكرده‏اند و آن‏جا كه سرتاپاى وجودم براى تو و حركت باشد معلوم است كه مايملك من نيز متعلق به توست.
وصيت من، درباره قرض و دِين نيست. مديون كسى نيستم و درحالى‏كه به ديگران زياد قرض داده‏ام، به كسى بدى نكرده‏ام. در زندگى خود جز محبت، فداكارى، تواضع و احترام روا نداشته‏ام و از اين نظر به كسى مديون نيستم...
آرى وصيت من درباره اين چيزها نيست...
وصيت من درباره عشق و حيات و وظيفه است...
احساس مى‏كنم كه آفتاب عمرم به لب بام رسيده است و ديگر فرصتى ندارم كه به تو سفارش كنم...
وصيت مى‏كنم وقتى كه جانم را بر كف دست گذاشته‏ام و انتظار دارم هر لحظه با اين دنيا وداع كنم و ديگر تو را نبينم...
تو را دوست مى‏دارم و اين دوستى بابت احتياج و يا تجارت نيست. در اين دنيا، به كسى احتياج ندارم و حتى گاه‏گاهى از خداى بزرگ نيز احساس بى‏نيازى مى‏كنم... و از او چيزى نمى‏طلبم. احساس احتياج نمى‏كنم و چيزى نمى‏خواهم. گله‏اى نمى‏كنم و آرزويى ندارم.(31) عشق من به‏خاطر آنست كه تو شايسته عشق و محبتى، و من عشق به تو را قسمتى از عشق به خدا مى‏دانم و همچنان‏كه خداى را مى‏پرستم و عشق مى‏ورزم به تو نيز كه نماينده او در زمينى عشق مى‏ورزم و اين عشق ورزيدن همچون نفس كشيدن براى من طبيعى است...
عشق هدف حيات و محرك زندگى من است. و زيباتر از عشق چيزى نديده‏ام و بالاتر از عشق چيزى نخواسته‏ام.
عشق است كه روح مرا به تموّج وامى‏دارد و قلب مرا به جوش مى‏آورد. استعدادهاى نهفته مرا ظاهر مى‏كند و مرا از خودخواهى و خودبينى مى‏راند. دنياى ديگرى حس مى‏كنم و در عالم وجود محو مى‏شوم. احساس لطيف، قلبى حساس و ديده‏اى زيبابين پيدا مى‏كنم. لرزش يك برگ، نور يك ستاره دور، موريانه كوچك، نسيم ملايم سحر، موج دريا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا مى‏ربايند و از اين عالم مرا به دنياى ديگرى مى‏برند،... اين‏ها همه و همه از تجليات عشق است...
به‏خاطر عشق است كه فداكارى مى‏كنم، به‏خاطر عشق است كه به دنيا با بى‏اعتنايى مى‏نگرم و ابعاد ديگرى را مى‏يابم. به‏خاطر عشق است كه دنيا را زيبا مى‏بينم و زيبايى را مى‏پرستم. به‏خاطر عشق است كه خدا را حس مى‏كنم و او را مى‏پرستم و حيات و هستى خود را تقديمش مى‏كنم...
مى‏دانم كه در اين دنيا، به عده زيادى محبت كرده‏ام و حتى عشق ورزيده‏ام ولى در جواب بدى ديده‏ام. عشق را، به ضعف تعبير مى‏كنند و به قول خودشان، زرنگى كرده و از محبت سوءاستفاده مى‏نمايند!
اما اين بى‏خبران، نمى‏دانند كه از چه نعمت بزرگى كه عشق و محبت است محرومند. نمى‏دانند كه بزرگ‏ترين ابعاد زندگى را درك نكرده‏اند. نمى‏دانند كه زرنگى آن‏ها جز افلاس و بدبختى و مذلّت چيزى نيست...
و من قدر خود را بزرگ‏تر از آن مى‏دانم كه محبت خويش را، از كسى دريغ كنم حتى اگر آن كس محبت مرا درك نكند و به خيال خود سوءاستفاده نمايد.
من بزرگ‏تر از آنم، كه به خاطر پاداش محبت كنم يا در ازاى عشق تمنايى داشته باشم. من در عشق خود مى‏سوزم و لذت مى‏برم و اين لذت بزرگ‏ترين پاداشى است كه ممكن است در جواب عشق من به حساب آيد.
مى‏دانم كه تو هم اى محبوب من، در درياى عشق شنا مى‏كنى، انسان‏ها را دوست مى‏دارى و به همه بى‏دريغ محبت مى‏كنى و چه زيادند آن‏ها كه از اين محبت سوءاستفاده مى‏كنند و حتى تو را به تمسخر مى‏گيرند و به خيال خود تو را گول مى‏زنند... و تو اين‏ها را مى‏دانى ولى در روش خود كوچك‏ترين تغييرى نمى‏دهى... زيرا مقام تو بزرگ‏تر از آن است كه تحت تأثير ديگران عشق بورزى و محبت كنى. عشق تو فطرى است، همچون آفتاب بر همه جا مى‏تابى و همچون باران بر چمن و شوره‏زار مى‏بارى و تحت‏تأثير انعكاس سنگ‏دلان قرار نمى‏گيرى...
درود آتشين من به روح بلند تو باد كه از محدوده تنگ و تاريك خودبينى و خودخواهى بيرونست و جولان‏گاهش عظمت آسمان‏ها و اسماء مقدس خداست.
عشق سوزان من، فداى عشقت باد كه بزرگ‏ترين و زيباترين مشخصه وجود تو است، و ارزنده‏ترين چيزى است كه مرا جذب تو كرده است و مقدس‏ترين خصيصه‏ايست كه در ميزان الهى به حساب مى‏آيد.
سپتامبر 1976
چه فرخنده شبى بود شب قدر من. شبى كه تا به صبح اشك مى‏ريختم و تا اعلى عليين صعود مى‏كردم. از شب تا به صبح مى‏راندم و تو در كنارم نشسته بودى. راه درازى بود. از ميان درخت‏ها و كوه‏ها و جنگل‏ها مى‏گذشتيم. نورافكن ماشين، جاده را روشن مى‏كرد و ما در ميان نهرى از نور عبور مى‏كرديم. دو نفر ديگر، در صندلى پشت ما نشسته بودند و صحبت مى‏كردند و گاهى به خواب مى‏رفتند...
اما، آتشفشان روح من شكفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دريا به صخره وجودم حمله مى‏برد و از حيات من جز نور، عشق و سوز، غم و پرستش چيزى ديده نمى‏شد. زبانم گويا شده بود، گويى جملاتى زيبا و عميق از اعماق روحم به من وحى مى‏شد. همچون شاعرى توانا تجليات روح خود را به عالى‏ترين وجهى بيان مى‏كردم، درحالى‏كه سيلابه اشك بر رخسارم مى‏چكيد. همه قيدها و بندها را پاره كرده بود. افسار اختيار را به دست دل سپرده بودم و بدون ترس و خجلت آن‏چه در وجودم موج مى‏زد بيرون مى‏ريختم، از عشق خود و از غم خود، از خوبى و بدى خود، از گناهان كوچك و بزرگ، از وابستگى‏ها و دلهره‏ها، سوز و گدازها و جهش‏هاى روح و سوزش‏هاى دل، از همه چيز خود صحبت مى‏كردم. آن‏چه مى‏گفتم عصاره حياتم بود و حقيقت بود. وجودم بود كه همراه اشك تقديمت مى‏كردم وتو نيز، پابه‏پاى من اشك مى‏ريختى و بال به بال من به آسمان‏ها پرواز مى‏كردى. دل به دل من مى‏سوختى و مى‏خروشيدى و خداى را پرستش مى‏كردى... چه شبى بود! شب قدر من. شب اوج من به آسمان‏ها و معراج من. پرستش من، عشق‏بازى من، شبى كه جسم من به روح مبدل شده بود...
شبى كه خدا، در وجود من حلول كرده بود و شبى كه آتش عشق، همه گناه‏هاى مرا سوزانده بود. شبى كه پاك و معصوم، همچون پاكى آتش و عصمت يك كودك، با خداى خود راز و نياز مى‏كردم... و تو كه اشك مرا مى‏ديدى و آتش وجود مرا حس مى‏كردى و طوفان روح مرا مى‏شنيدى... تو نماينده خدا بودى. آن‏طور با تو سخن مى‏گفتم كه گويى با خداى خود سخن مى‏گويم. آن‏طور راز و نياز مى‏كردم كه فقط در حضور خدا ممكن است اين‏چنين راز و نياز كنم... تو با من يكى شده بودى و به درجه وحدت رسيده بودى. احساس شرم نمى‏كردم و احساس بيگانگى نمى‏كردم و از اين‏كه اسرار درونم را بازگو مى‏كنم وحشتى نداشتم...
چه فرخنده شبى بود شب قدر من. شب معراج من به آسمان‏ها.
از طغيان عشق شنيده بودم و قدرت معجزه‏آساى عشق را مى‏دانستم، اما چيزى كه در آن شب مهم بود، اين بود كه وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان كرده بود. مى‏خواست، همچون نور از زمين خاكى جدا شود و به كهكشان‏ها پرواز كند... آن‏گاه آتش عشق به كمك آمده بود و جسم خاكيم را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و اين دود همراه با روح من به آسمان‏ها اوج مى‏گرفت...
شب قدر من، شبى كه سلول‏هاى وجودم، در آتش عشق تغيير ماهيت داده بود و من چيزى جز عشق گويا نبودم. دل من، كعبه عالم شده بود، مى‏سوخت، نور مى‏داد و وحى الهى بر آن نازل مى‏شد و مقدس‏ترين پرستش‏گاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه مى‏گرفت و به همه اطراف منتشر مى‏شد. از برخورد احساسات رقيق و لطيف با كوه‏هاى غم و صحراهاى تنهايى و آتش عشق، طوفان‏هاى سهمگين به‏وجود مى‏آمد كه همه وجود مرا تا صحراى عدم به ديار نيستى مى‏كشانيد و مرا از زندان هستى آزاد مى‏كرد.
اى كاش مى‏توانستم همه خاطرات الهام ‏بخش اين شب قدر را به ياد آورم. افسوس كه شيرازه فكر و طغيان احساس و آتشفشان روح من، آن‏قدر سريع و سوزان پيش مى‏رفت كه هيچ‏چيز قادر به ضبط آن نبود...
نورى بود كه در آن شب مقدس، بر قلبم تابيد، بر زبانم جارى شد و به صورت اشك، بر رخسارم چكيد. من همه زندگى خود را به يك شب قدر نمى‏فروشم و به خاطر شب‏هاى قدر زنده‏ام. و تعالاى شب قدر عبادت من و كمال من و هدف حيات من است.
سپتامبر 1976
نبعه شهيد
براى اولين بار، چند سال پيش، به همراهى يكى از دوستانم قدم به نبعه گذاشتم. راستى چه دنياى عجيبى بود! دلم گرفت، روحم پژمرد و از فقر و بينوايى محرومين نبعه غمگين و ناراحت شدم.
راستى عجيب بود، كوچه‏ها و خيابان‏هاى تنگ و تاريك، ساختمان‏هاى بى‏قواره و نيمه‏تمام كه ستون‏هاى بتونى روى سقف اكثر آن‏ها به چشم مى‏خورد و نشان مى‏داد كه به‏علّت فقر مادى طبقه‏اى ناتمام مانده است.
كوچه‏ها و خيابان‏ها از بچه‏هاى كوچك و بزرگ، دختر و پسر پر شده بود. زن‏ها، پير و جوان در كنار خيابان پشت در خانه‏ها نشسته، خيابان را تفرج‏گاه خود قرار داده بودند و بچه‏هاى خود را وسط خيابان رها كرده، با هم مشغول گفت‏وگو بودند.
نصف بيش‏تر خيابان‏ها و كوچه‏ها را، گارى‏هاى دستى پوشانده بودند و صاحبان آن‏ها با صداى بلند و موزون، اجناس خود را عرضه مى‏كردند. مردان، بعضى ايستاده تفرج مى‏نمودند و عده‏اى به زور، خود را از وسط جمعيت مى‏كشيدند و مى‏گذشتند. گاه‏گاهى ماشينى مى‏گذشت، صداى بوق آن گوش را كر مى‏كرد، تا به زحمت، مردم پس و پيش شوند و گارى‏ها كمى جاده باز كنند و مادرها، بچه‏هاى خود را صدا بزنند تا ماشين چندقدمى به جلو برود. واى به وقتى كه راننده‏اى، عجله مى‏كرد و مادرى، نگران حيات فرزندش مى‏شد؛ آن‏گاه سيل فحش و ناسزا به سمت راننده روان مى‏گرديد.
در بالكن خانه‏ها، طناب بسته شده بود و لباس‏هاى رنگارنگ از آن آويزان بود...
دوست من، چرا چشمان خود را بسته‏اى؟ من تو را به نبعه آورده‏ام كه خرابى‏ها و آتش‏سوزى‏ها، دزدى‏ها و خونريزى‏ها و ظلم و جنايتى را كه بر شيعيان ما رفته است ببينى!
نه، نه، من ديگر طاقت ندارم به اين صحنه‏هاى دردناك و حزن‏انگيز نگاه كنم! بس است!
آن‏چه ديده‏ام كافيست، مى‏لرزم، مى‏سوزم و ديگر نمى‏خواهم به اين بدبختى‏ها و جنايت‏ها نگاه كنم...
اگر مى‏خواهى آه بكشى و سوزش قلب جوشانت را تسكين بخشى! آزادى! بگذار كه آه سوزان تو، با آه همه مادران و زنان داغ‏ديده درهم آميزد و ريشه جنايتكاران را بسوزاند.
اگر مى‏خواهى فرياد كنى، تا سينه پردردت، از فشار غضب برهد و بغض گلويت تخفيف بيابد، باز هم آزادى فرياد كن و بگذار فرياد تو، با فرياد جوانان از جان‏گذشته شيعه مخلوط شود و پايه‏هاى كاخ ظلم و ستم را بلرزاند.
اى دوست من، ديدار اين جنايات تاريخ و اين صحنه‏هاى حزن‏انگيز، بزرگ‏ترين درس عبرت است. گذشت روزگار اين صحنه‏هاى دردناك را محو مى‏كند و كم‏تر كسى اين جنايت‏ها را باور خواهد كرد. خاطره پرسوز و گداز اين صحنه‏هاى حزن‏انگيز، فقط بر قلب دردناك من و تو باقى خواهد ماند... و تو اى آشناى من، كه از راه دور آمده‏اى تا حقايق را به چشم ببينى و با شيعيان ستم‏ديده و زجركشيده همدردى كنى، چشمانت را باز كن و هر چه بيش‏تر حقايق كشنده را ببين و يك دنيا درد و غم و يك تاريخ ظلم و جنايت براى دوستانت به ارمغان ببر.
نگاه كن، اين‏جا جسدى سوخته است. اين خاكسترهاى سياه، جمجمه خاك شده اوست، اين‏ها دست‏ها و اين‏ها پاهاى اوست. اين بدبخت بينوا را در داخل اطاقش كشته‏اند و بر جسدش بنزين ريخته و آتش زده‏اند.
آه مهربانم، اين‏جا خانه ابومحمّد است، مرد آبرومندى كه خانواده بزرگى داشت و در حركت نيز مسئول خدمات اجتماعى بود و من شب‏هاى زيادى را در اين خانه خوابيده بودم.
اين‏جا مسجد شيخ فرحات است كه هنگام ورود به نبعه و عدم شناسايى افراد، يكسره به اين مسجد آمدم و نماز خواندم و با خود فكر مى‏كردم كه از كجا شروع كنم؟ و به كجا بروم؟ و با چه كسى گفت‏وگو كنم... يكباره ديدم كه آدمى خيره خيره به من مى‏نگرد. گويا مرا شناخته است ولى باور نمى‏كند. راستى چگونه ممكن است كه من حلقه محاصره آتش و خون نبعه را بريده و به نبعه قدم گذاشته باشم؟ اين مرد متردد بود، مى‏خواست خوشحالى كند ولى نمى‏توانست خود را گول بزند... بالاخره رفت و هراسان و شتابان با چند نفر ديگر آمد، آن‏ها مرا شناختند، در آغوش كشيدند و پرسيدند واَلحَمدُللَّهِ سَلامَه گفتند و با تعجب مى‏پرسيدند چگونه و با چه معجزه‏اى توانسته‏اى به نبعه وارد شوى!
اين‏جا اولين پايگاه من بود كه در سالن بالاى آن سخنرانى مى‏كردم و به كادرها درس مى‏دادم... ببين اين مسجد به چه صورت دلخراشى درآمده است!
اين‏جا را ببين، مريضخانه حركت بود. هزارها در آن درمان شده‏اند و پزشكان فرانسوى در طبقه بالاى آن زندگى مى‏كردند، ببين چگونه غارت و متلاشى شده است!
آه اين خانه شريف است و هيچ‏گاه آن‏را فراموش نمى‏كنم. يك روز تمام، از صبح زود با من بود و همه جا رفتيم و محورهاى جنگ را سركشى كرديم و در چند محل، سخنرانى كردم و حدود يك ساعت بعد از نيمه‏شب فارغ شديم. شريف مى‏دانست كه از صبح تا آن موقع هيچ نخورده‏ايم و راستى كه خسته و گرسنه‏ايم. دست به جيبش كرد، پنج قرشى در جيبش بود، آن را درآورد و گفت يا دكتر، اين همه دارايى من است، و اگر تو را به شام دعوت نكرده‏ام، براى اين بود كه چيزى نداشتم...
من به خود لرزيدم و بيش از حد متأثر شدم و به او گفتم كه بايد به خانه او بروم و در آن‏جا بخوابم...
به خانه‏اش وارد شدم. زنش به‏شدت عتاب مى‏كرد كه چرا خانواده‏اش را بى‏خبر گذاشته و رفته و آن‏ها را نگران كرده است. فرزند هفت ساله‏اش بيدار شده، فوراً به سوى پدرش رفت و با عتاب گفت: بابا، بابا، چرا رفتى و به ما هيچ نگفتى؟ و حتى خبر ندادى كه كجا هستى؟ از يك طرف صورتش را از پدر برمى‏گردانيد و از طرف ديگر خود را به او مى‏چسبانيد. آن‏گاه پدر پيرش بيدار شد و خوشحال آمد و نشست و دعا كرد...
شب را بدون طعام خفتيم درحالى‏كه قطرات اشك از گوشه چشمانم جارى بود و شايد عارفانه‏ترين و زيباترين گرسنگى بود كه تجربه مى‏كردم.
آه دوست من، اين‏جا حسينيه بود، شب‏هاى زيادى را در آن به سر آورده‏ام، درحالى‏كه هر لحظه، بر آن راكت و گلوله توپ فرود مى‏آيد و همه حسينيه مى‏لرزيد و هر لحظه، گوشه‏اى از آن فرو مى‏ريخت و احساس مى‏كرديم كه هر گلوله در گوشه اطاق من منفجر شده است.(32)
25 سپتامبر 1976
شهادت ابوحماده
درود آتشين زمين و آسمان بر تو باد اى قهرمان شيّاح، اى فدايى امل. اى شهيد راه خدا.
چه خاطرات زيادى، شيّاح خونين از تو به ياد دارد. چه مردانگى‏ها! چه فداكارى‏ها! چه از جان‏گذشتن‏ها! چه شب‏هاى درازى كه تو همچون صخره بر پيكر مجروح شيّاح ايستادى. در مقابل سيل هجوم دشمنان مقاومت كردى و كرامت و شرافت شيعه را حفظ نمودى. چه روزهاى خطرناكى كه يكه و تنها در ميان آتشفشان گلوله‏ها و راكت‏ها و منفجرات استقامت كردى. آن روزها كه همه رفته بودند. ترس و وحشت همه را گرفته بود. شيّاح خالى شده بود، جز گلوله، رهگذرى وجود نداشت، جز بمب و راكت، ميهمانى به شيّاح وارد نمى‏شد. باران مرگ فرو مى‏باريد، ابر يأس و نااميدى بر شيّاح سايه افكنده بود، آرى آن روزها، تو همچون صخره در مقابل امواج خروشان دشمن مقاومت مى‏كردى، طوفان‏هاى وحشت‏زاى حوادث را بر سينه خود مى‏پذيرفتى و دشمن را به عقب مى‏راندى.
تو علم‏دار امل در شيّاح بودى. تو به نوجوانان اميد و روح مى‏دادى، هر كس به چهره آرام و مطمئن تو نگاه مى‏كرد آرامش مى‏يافت، و هر جوانى به پنجه‏هاى مردانه تو نظر مى‏افكند مطمئن مى‏شد كه با وجود تو بر شيّاح خطرى نيست.
10 اكتبر 1976
بسم ‏اللَّه
محبوبم:
احساس مى‏كنم كه تحمل درد و غم و خطر و مصيبت در راه خدا مهم‏ترين و اساسى‏ترين لازمه تكامل در اين حيات است.
معتقدم كه زندگى در خوشى و بى‏غمى، لذت و سلامت، امن و نعمت آدمى را فاسد و منجمد و بى‏احساس مى‏كند. براين اساس مى‏بينم كه جوانان ما در جنوب و بيروت، سرشار از ايمان، مبارزه، محبت و فداكارى هستند، در مقابل بعلبك كه براى تقسيم منافع در كشمكش و اصطكاك با همديگرند!
هجوم دائم بر جوانان ما در جنوب، ضرب و شتم، خطر و قتل، ترس و عدم امنيت و درد و غم آن‏ها را پاك و مصفا كرده. خودخواهى‏ها، شهرت‏طلبى‏ها و خودنمايى‏ها را سوزانده... و در عوض روح رضا و توكل و قبول خطر، محروميت و حتى شهادت در جوانان نضج گرفته است. باتوجه به حقيقت فوق، يعنى استقبال همه خطرات و مشكلات با طيب خاطر، مى‏خواهم بعضى از حالات »جوانان حركت« را در جنوب شرح دهم:
حال ما، در جنوب مثل موج است، هميشه در تلاطم و بالا و پايين رفتن... گاهى همه چيز تيره و تار مى‏شود، همه روزنه‏هاى اميد كور مى‏گردد و ترس و وحشت بر همه جا سايه مى‏افكند. اژدهاى مرگ دهن باز مى‏كند كه همه را ببلعد و همه دشمنان با هم پيمان مى‏بندند كه خون ما را بريزند و شرف و كرامت ما را نابود كنند. صداى حق را خفه نمايند و جنايت و فساد، دروغ و تهمت و خيانت را بر اجساد و افكار و عقول مسلط كنند. همه راه‏ها بسته مى‏شود؛ دشمنان خونخوار پيروزى خود را جشن مى‏گيرند و آن‏طور مغرور و مست عربده مى‏كشند كه گويى همه عالم در قبضه عفريتى آن‏ها اسير شده است. روزهاى تيره و تارى بر جوانان ما مى‏گذرد كه فكر مى‏كنند، ديگر هيچ اميدى نيست و هيچ راه نجاتى جز شهادت وجود ندارد... و شب‏هايى تيره‏تر از روز... وحشتناك و غم‏انگيز و دردناك...
و اين ايام... قهقراى زندگى و حضيض موج، منتهاى خوشى، پيروزى و اميد جوانان ما در جنوب است.
سرنوشت ما در جنوب همچون موج در تلاطم و پايين و بالا رفتن است. دائماً از اوج به حضيض و از حضيض به اوج درحركتيم... و اين بزرگ‏ترين آزمايشى است كه خدا بر ما مقدر كرده است... و من از او مى‏خواهم كه به ما توفيق دهد از اين آزمايش بزرگ سربلند بيرون بياييم.
10 اكتبر 1976
عجبا! سر نماز ايستاده بودم، بيخود و بى‏جهت خوشحال در پوست خود نمى‏گنجيدم، لبخند مى‏زدم، در قلبم صداى قهقهه بلند بود، روحم به آسمان‏ها پرواز مى‏كرد، همه چيز زيبا مى‏نمود، از هر گوشه‏اى آثار بشارت مى‏باريد، سلول‏هاى بدنم از خوشى مى‏رقصيد... راستى كه حالتى عجيب به من دست داده بود تا آن جايى كه از شدت خوشى گلويم مى‏سوخت و از نماز، عبادت و توجه به خدا چيزى نمى‏فهميدم.
يكباره به فكر فرو رفتم تا دليل اين خوشحالى شديد را بفهمم. فكر كردم، روحم را، و قلبم را شكافتم و بالاخره حقيقت را يافتم...
فهميدم كه صبح، لرزان و ترسان، خسته و پژمرده از رختخواب برخاستم... از خوابى برخاستم كه، همه‏اش خوف و وحشت بود... انتظار هجوم دشمنان را داشتم... هر لحظه بيم آن مى‏رفت كه دشمن به من بتازد و رگبار گلوله مرا به خاك بياندازد... از چند پاسگاه دشمن گذشتم، در هر كدام جست‏وجو مى‏كردند كه مرا يا دوستان مرا بيابند و نابود كنند، با دلهره و ترس وارد پاسگاه شدم و با چه فشارى خود را آرام و خونسرد نشان دادم تا بالاخره از پاسگاه خارج شدم... از همه آن‏ها به سلامت گذشتم. دوستان مسكينم ترسان و لرزان، از اقصى نقاط پيش من آمدند و از هجوم دشمن و خطر مرگ سخن گفتند. همه را با قدرت ايمان و توكل به خدا آرام كردم، اميد دادم، ايمان بخشيدم و با قلب قوى و اطمينان به نفس همه را روانه خانه‏هاشان كردم... همه خوشحال و اميدوار رهسپار قريه خود شدند.
عده‏اى از مهاجرين، از دردمندان، فقيران، درماندگان نزد من آمدند، فقر و گرسنگى به استخوانشان رسيده بود. به هر كدام چيزى دادم و همه را خوشحال و اميدوار روانه كردم...
هنگامى كه از صحن مدرسه مى‏گذشتم به جوانان مسلح، پاسداران، حركت... برخورد كردم، دست همه را با فشار و محبت فشردم و اشبال(33) را بوسه زدم و با كلماتى آتشين همه را اميدوار كردم و تشويق نمودم...
همه روزم، به‏شدت گرفته بود. لحظه‏اى آرامش نداشتم. لحظه‏اى نتوانستم بنشينم يا حتى روزنامه‏اى بخوانم، مردم پشت سرهم مى‏آمدند و درددل مى‏كردند و من نيز با آرامش گوش مى‏دادم و با سخاوت آن‏ها را راضى برمى‏گرداندم...
آخر روز، خسته شده بودم ولى روحم سرشار از نشاط بود. قلبم از عشق و اميد مى‏جوشيد و تعجب مى‏كردم كه هنوز زنده‏ام. خوشحال بودم كه از چند پاسگاه )حاجز( گذشتم و كسى مرا نشناخت و گلوله‏بارانم نكرد... مسرور بودم كه كسى به مؤسسه حمله ننمود و به ما صدمه‏اى نرسانيد...
خوشحال بودم كه در قله نااميدى، در منتهاى فقر، در حضيض ضعف توانستم كه به مردم اميد بدهم، به فقرا كمك كنم و به وحشت‏زدگان و ضعيفان اميد و اطمينان ببخشم...
خوشحال بودم كه وجودم در اين روز مفيد بود، خوشحال بودم كه بخت در اين روز مرا كمك كرد. احساس مى‏كردم كه از هفت‏خوان رستم گذشته‏ام و اين بزرگ‏ترين پيروزى من بود... يكباره سيلاب اشك بر رخسارم جارى شد چون به فقر و ضعف و درماندگى خود پى‏بردم و همه خوشحالى خود را بى‏اساس يافتم... اشك ريختم و بعد آرامش يافتم.
12 اكتبر 1976
كشمكش زندگى را بنگر! چه طوفان وحشتناكى به پا شده است! همه قدرت‏هاى جور و ستم و پليدى، دست به دست هم داده‏اند تا ما را نابود كنند.اژدهاى مرگ، دهن باز كرده كه مرا ببلعد، لهيب آتش، اطراف مرا مى‏سوزاند، همچون پر كاه بر موج حوادث، در ميان اين درياى طوفانى بالا و پايين مى‏روم، چه سرنوشت مبهمى! چه دردها و چه غم‏ها، چه مصيبت‏ها و چه شهادت‏ها، چه شكست‏ها و چه محروميت‏ها، چه ظلم‏ها و چه جنايت‏ها... چه بگويم؟ چه مى‏گذرد؟... نمى‏دانم ولى آن‏چه مى‏دانم آن‏كه شهادت ساده‏ترين راه نجات من است...
هجوم از همه طرف شروع مى‏شود، همه روزنه‏هاى اميد كور مى‏گردد، يأس، ترس، خوف و وحشت بر همه جا سايه مى‏افكند، دوستانم با چشمان نگران، با قلب‏هاى مضطرب، خسته و شكسته و درمانده به‏سوى من مى‏آيند، درحالى‏كه خود من به هيچ چيزى اميد ندارم و جز شهادت انتظار نمى‏كشم، ولى همچون صخره محكم و مطمئن در مقابل دوستانم سخن مى‏گويم و به آن‏ها ايمان مى‏دهم و با شجاعت و بى‏باكى به مراكز خطر مى‏روم، دوستان را آرامش مى‏دهم و با اطمينان و قوت قلب آنها را روانه ديارشان مى‏كنم...
گاه‏گاهى همه نظام و سازمان، تمامى دوستان و رزمندگان و همه آينده و سرنوشت به يك كلمه من وابسته بود، آن منى كه نه اميد داشت و نه قدرت، نه رؤياى روشن و نه انتظار كمك... فقط براساس توكل به خدا، رضا به تقدير و قبول شهادت، باز هم بر پاى خود ايستادم و همچون صخره موج‏هاى خطر و خوف، نااميدى و يأس را برگرداندم، باز هم مسير تاريخ را تغيير دادم... و همه‏اش بر مبناى احتمال بود و با خود مى‏گفتم، اگر يك در هزار باقى بمانم و سازمان ادامه يابد باز هم خواهم ايستاد. باز هم مقاومت خواهم كرد...
14 نوامبر 1976
جبهةالشعبيه(34) از منطقه حقبان(35) وسط بلد ضَرَبَ(36) على اسرائيل - بعد قذائف(37) آن‏ها 5 دقائق بعد مباشرة بمب اسرائيل آمد - وقَتَلَ احمد محمدعلى سويدان و طفلين از موسى كريم - و طفل سليمان قدوح و 4 قتل و مجروح كثير –
قصف(38) به مدرسه شد. ساعت چهار و پنج دقيقه كم‏تر و اغلب بچه‏هاى مدرسه كشته شدند.
ابراهيم هيدوس شوفر را در عيتاالشعب(39) گرفتند و شش ساعت در اسرائيل محاكمه كردند و بعد ياطر(40) را بمباران كردند.
به احتمال قوى بمباران با موافقت اسرائيل و جبهه‏الشعبيه انجام گرفت.(41)
18 نوامبر 1976
ياطر(42)
وجهاء قريه و مختار(43) و غيره با جبهه شعبيه(44) جمع شدند كه بلد را ترك كنند. ولى آن‏ها گفتند كه ما، به امر مركزى(45) آمده‏ايم و نمى‏رويم. ايجاد خطر مى‏كنند. چون بخصوص، جبهه شعبيه از بين مدنيّين(46) بمباران مى‏كند. براثر اجماع اين موقف جبهه شعبيه خَرَجَت(47) از ياطر و فقط فتح باقى مى‏ماند.
21 نوامبر 1976
لجان ثوريه(48) از مجدل زون(21/1976 (49/نوامبر به اسرائيل زدند و اسرائيل بلد را كوبيد. مردم آن‏ها را از شهر بيرون كردند و آن‏ها از كنار شهر زدند و اسرائيل جواب داد و همه قراء اطراف را زد.
منبع: سایت شهید دکتر چمران




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط