چکیده
تحقیقی در باب مسلمان بودن یا زرتشتی بودن فردوسی است. این مقاله نقد گفتارهایی از بعضی نویسندگان معاصر در باب عقاید و تفکرات فردوسی میباشد. نویسنده مقاله در پی آن است تا اتهاماتی را که به فردوسی در باب ضدیت او با اسلام وارد شده پاسخ گوید و او را از این اتهامات مبرا سازد و در این راه از اشعار او استفاده زیادی میکند. او در پی اثبات اسلامِ فردوسی و حتی در پی اثبات تشیع او میباشد و نمونههایی از توحید و عرفان نظری را نیز در اشعار فردوسی ارائه میدهد. وی معتقد است که در سراسر اشعار فردوسی سخن از توحید اسلامی است و از ثنویت زرتشتی اثری پیدا نیست. مؤلف در قسمت دیگری از مقاله به افکار سیاسی و اخلاقی فردوسی میپردازد و آنها را میستاید. وی معتقد است در شاهنامه و در داستان رستم و سهراب فضایل اخلاقی زیادی گنجانده شده است.نکته مهم و اساسی که تذکار آن در این بحث ضروری مینماید (و خود، شاهد دیگری از تابش آفتاب توحید اسلامی بر دل و ذهن استاد طوس میباشد) این است که:
وطن خواهی و ایراندوستی فردوسی، از شائبه هر گونه شرک و بتپرستی به دور بوده و هرگز ملازم با تنگچشمی و کینهتوزی در حق دیگر ملل و کشورها نیست. دانای طوس، نژادپرست نیست، حقپرست است.
در میان شاهنامه پژوهان عصر ما، کسانی از داخل و خارج بر این رفتهاند که: «دوالیسم Dualisme و ثنویّت دیرپای جهانبینی ایرانی، که علاوه بر شالوده مذهبی، به احتمال زیاد مبنای اجتماعی دارد»، در مفهوم حماسی شاهنامه به صورت نبرد مداوم دو نیروی خیر و شر تجسم یافته است. «سرتاسر شاهنامه، داستان رویارویی و برخورد ایرانیان و اَنیرانیان [= نژادهای غیرایرانی] است که مطابق با برداشت ثَنَوی [= دوگانه پرستی معهود در آیین زردشتی] از این دو، یکی همه نیک و خجسته و اهورایی و دیگری نکوهیده و تباه و اهریمنی قلمداد شده است. دشمنی و جنگ همیشگی بین این دو گروه نژادی متخاصم در شاهنامه، انعکاسی است حماسی از ستیزه و کارزار مداوم مظاهر نیکی و بدی در اساطیر دینی».(1) و نیز:
در شاهنامه، این تقابل خیر و شر در باور مزدایی کهن با عناصر بنیادی از آیین دیرینه زروانی درآمیخته است. بازتاب این پندار در حماسه فردوسی به صورت نبرد خیر و شر در محدوده زمانی هزارهها تجسم یافته است.(2)
یوگنی بِرتِلس، خاورشناس روسی، هم در خطابهای که با عنوان «منظور اساسی فردوسی» در کنگره هزاره فردوسی (تهران، 1313 ش) ایراد کرده است، بر پایه برخی نظریات قابل بحث و بعضا واضح البطلان(3)، مدّعی شده است که «منظور اساسی فردوسی» از تدوین شاهنامه، این بوده است که به ایرانیان تلقین کند: ظهور «ابرهای تاریک حمله عرب» در افق کشورمان که «تخت سلطنت ساسانیان» را «سرنگون» ساخت، مصداقی از تجاوز دیرینه «دشمنان نیکی و نمایندگان بدی» به سرزمین ایران و مظهری از همان قوای ناپاک و پلید اهریمنی است که براساس «اصول عقاید زردشتی»، با نیروهای اهورایی در جنگ و ستیزند! و به تعبیری روشنتر: ارتش مسلمان عرب هم چیزی از سنخ «ضحاک ستمکار» و افراسیاب ناپاک و اعوان اهریمن در ادوار پیشدادیان و کیانیان و ساسانیان بوده است!
در طول تاریخ ایران باستان، همیشه غلبه با «مبدأ نیکی» و نیروهای اهورایی بوده است، این بار نیز: «ستاره اهورا باید دوباره طلوع کند و ظلمت اهریمن را برطرف سازد. به عبارت دیگر خاتمه داستان هم مطابق روح زردشتی سروده شده و از زیر صدای پای اردوی عرب آوازی شنیده میشود که ظهور «Saozyant» دادگستر را خبر میدهد. آیا این ستاره از کجا باید طلوع کند؟ بدیهی است از بین همان جمعی که همیشه مورد موهبت یزدان بوده یعنی از بین بزرگان ایران زمین و شاید از میان همان سلسله سامانیان.
فردوسی حماسه خود را به تمام نمایندگان آن عرضه میدارد و با صدای رعدآسایی به آنها فریاد میزند که: شما که همیشه مظهر و پشتیبان نیکی بودهاید آماده باشید، خطر جدیدی متوجه است. کشورگشایان جدیدی سربلند کردهاند، به اجداد و نیاکان خود تأسی جویید تا روزگار سعادت «YÎma» یعنی جمشید را دوباره تجدید کنید. این است مقصود حقیقی حماسه؛ مقصودی که بس بزرگ ولی اجرا نشدنی بود».(4)
در ادامه مطلب میافزاید: «صدای شاعر مثل این که در فضای صحرای بیپایانی طنینانداز گردید و کسی نبود که لبیک گوید. پهلوانانی که امید فردوسی به آنها بود و میبایستی صلح و آرامش در ملک بر قرار کنند، از عهده فشار جدید بر نیامده و جان سپرده بودند. آفتاب بزرگان ایران زمین افول کرده بود»!
سپس با اشاره به برخی از ابیات «یوسف و زلیخا» ـ که گویای دلزدگی شاعر از حکایات ایران باستان، و دروغ شمردنِ آنهاست ـ مینویسد:
«فردوسی به نیروی این پهلوانان راد معتقد بود و تصور میکرد که اینها باید فتح بکنند چنان که همیشه با فتح و ظفر هم آغوش بودند. ولی پهلوانان از دیر زمانی نیروی خود را از دست داده بودند و تقریبا، بدون مقاومت، جای خود را به دیگران واگذار کردند. کاخ آمال و آرزوهای شاعر فرو ریخت و این کار عظیم بیثمر ماند.
این است که شاعر از آنها سیر شده و دیگر امکان نداشت اعتمادی به آنان داشته باشد، بلکه مجبور بود آمال و آرزوهای خود را به خاک بسپارد...»!(5)
2
سخنان بِرتِلس و مستندات آن، همچون کلام هم فکران ایرانی وی مخدوش و ناپذیرفتنی است. نقد خویش را، با بررسی کلام مستشرق روسی آغاز میکنیم. در این زمینه نکات زیر، قابل ذکر است:
1. چنان که گفتیم، انتساب «یوسف و زلیخا» به فردوسی سخت مورد تردید است و به گفته محققان، این کتاب هیچ ارتباطی به استاد طوس ندارد و داستانهایی که بر پایه این انتساب ساخته و در مقدّمه شاهنامه بایسنغزی درج کردهاند افسانهای بیش نیست.(6) تحقیقات اخیر نشان داده است که مثنوی یوسف و زلیخا را شاعری از عهد سلجوقیان (احتمالاً «شمسی» نام) سروده و به شمسالدین ابوالفوارس طغان شاه (برادر ملکشاه سلجوقی) اهدا کرده است.(7)
2. بررسیهای تاریخی کاملاً نشان میدهد که اسلام ایرانیان، از سر ترس و زور نبود، بلکه ایرانی به علّت دلزدگی از نظام منحط ساسانی، و فساد خسروان و موبدان، و نیز جاذبه اصول رهایی بخش اسلام، خود به استقبال این دین شتافت و ایمان وی به پیمبر اسلام ـ که فردوسی نیز سخت معتقد به وی بود ـ عمدتا ایمانی آگاهانه و آزادانه بود. حتی، به گواهی تاریخ، حکام اموی به انگیزههای مادّی و اقتصادی از ثبتنام بسیاری از ایرانیان مستبصر در دفتر اسلام دریغ میکردند تا به عنوان «مجوسیگری» از آنان جزیه بستانند و خزانه را پر سازند، و عمربن عبدالعزیز با این سیاست درافتاد. ارتش اسلام، حامل نسخه شفابخشی بود که ایرانی درمان آلام اجتماعی خویش ـ شرک و تبعیض ـ را در آن میدید، و چنین بود که یک شکست قادسیه، تار و پود قدرت ساسانی را از هم گسست و ایرانی را به استقبال از هم وطن پارسا و فرهیخته خویش (سلمان فارسی) که نمونه عدل و رأفت اسلامی بود واداشت.
3. سیطره عباسیان و غزنویان، هرگز روح مقاومت و ایستادگی مردم ایران در برابر بیگانگان متجاوز را نابود نساخت و پایمردی ایرانی مسلمان (و دلبسته آل رسول صلیاللهعلیهوآلهوسلم )، هر زمان به شکلی و شیوهای، ادامه یافت.
تغییر تدریجی سیاست ترکان مهاجم (غزنویان، سلجوقیان، و خوارزمشاهیان) از وابستگی مفرط به بنیعباس و ضدیت کور با تشیع به سوی درگیری با عباسیان و گرایش به تشیع، به گونهای که سلطان محمد خوارزمشاه به عزل خلیفه وقت (الناصر لدین اللّه) همّت گماشت و خلیفه عباسی چارهای جز التجا به چنگیز جهانخوار ندید؛(8) معلول همین روح مقاومتی بود که در نهاد ایرانیِ دادخواه و شیفته خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم وجود داشت و به تناسب اقتضای زمان و امکانات خویش، لحظهای در تعدیل و تربیت «قدرت مهاجم» و برانگیختن آن بر ضد آل عباس نمیآسود؛ همان سیاست ظریف و پختهای که مرحوم خواجه نصیرالدین طوسی و یارانش در پوشش تقرّب «اجباری» به ایلخانیان و بنای «رصدخانه» و غیره آن را پیش بردند و بیگمان، از یُمن همان اقدامات بود که نبیرگان چنگیز و هلاکو ـ غازان و الجایتو ـ سکّه به نام پیامبر و عترت وحی صلیاللهعلیهوآلهوسلم زدند.
پس از آن دوران نیز، مشعل «مقاومت» هیچ گاه خاموش نشد و به صورت نهضتهای عرفانی ـ شیعی «سربداران» و «صفویه» ادامه یافت و نهایتا در قالب تأسیس حکومتهای ایرانی ـ شیعی مستقل صفویان و...، و پایداری در برابر متجاوزان عثمانی و ازبک و پرتغالی و انگلیسی و روسی و آمریکایی، ظهور و استمرار یافت.
مستشرق روسی مدعی است که شاهنامه و خاتمه آن (سرنگونی آل ساسان به دست اعراب مسلمان) مطابق روح زردشتی سروده شده و ارتش اسلام از سنخ ضحاک و افراسیاب بوده است! از ایشان، باید این سؤال (مکرر) را پرسید که، پس تکلیف ما با آن همه ابیات شاهنامه در دفاع صریح از اسلام (به عنوان آیین سعادت بشر) و ستایش اهلبیت علیهمالسلام چیست؟ و صلابتی که شاعر خود، به رغم هیمنه و طنطنه قدرت مسلط عصر (محمود غزنوی)، در پایبندی به مرام تشیع نشان داد چگونه باید تفسیر شود؟!
البته اگر برتلس، فساد و استبداد حکام اموی و عباسی را با اصل اسلام و رویّه اصیل و آسمانی رهبران راستین آن (پیامبر و ائمه اهلالبیت علیهمالسلام ) مخلوط نمیکرد و آن دو را ـ که اولی، سیاست امویان و عباسیان، آماج حمله و اعتراض ایرانیان (و حتی اعرابِ) آزاده بود و دوّمی یعنی رفتار آسمانی پیشوایان معصوم، به عکس مورد عشق و علاقه خاص و همیشگی ایرانیان و از آن جمله خود فردوسی قرار داشت ـ به یک چوب نمیراند و تهمت آلایش به مجوسیت را به استاد طوس نمیزد، کلامش میتوانست بیانی از واقعیت باشد. به قول مرحوم ملکالشعرای بهار:
گرچه عرب زد به حرامی به ما
داد یکی دین گرامی به ما
گرچه زجور خلفا سوختیم
زآل علی علیهالسلام معرفت آموختیم
خطابه برتلس، خطابهای است کاملاً همسو با تبلیغات دستگاه رضاخانی، و نشانگر «وحدت نظر و عمل» شرق و غرب سیاسی آن روز در «ضدیت با اسلام و تشیع»، که پیش از این ابعاد و انگیزههای آن را به تفصیل باز گفتیم.
3
اما حدیث دوالیسم و ثنویّت زردشتی در شاهنامه استاد طوس؟! مروری هر چند سریع بر این کتاب ماندگار، به روشنی خلاف این ادعا را مدلل میدارد.
فرمایش کردهاند که: «سرتاسر شاهنامه، داستان رویارویی و برخورد ایرانیان و اَنیرانیان [= ملل غیرایرانی] است که مطابق با برداشت ثنوی، از این دو یکی همه نیک و خجسته و اهورایی و دیگری نکوهیده و تباه و اهریمنی قلمداد شده است. دشمنی و جنگ همیشگی بین این دو گروه نژادی متخاصم در شاهنامه، انعکاسی است... از ستیزه و کارزار مداوم مظاهر نیکی و بدی در اساطیر دینی [زردشتی]». به دیگر تعبیر: «در شاهنامه این تقابل خیر و شر در باور مزدایی کهن، با عناصر بنیادی از آیین دیرینه زُروانی درآمیخته... [و] بازتاب این پندار در حماسه فردوسی به صورت نبرد خیر و شر در محدوده زمانی هزارهها تجسم یافته است.»
به راستی آیا منطق فکری فردوسی و شاهنامه، منطقی نژادپرستانه، آن هم نژادپرستییی است که به لحاظ تئوریک، ریشه در ثنویت زروانی و زردشتی دارد؟ یا این که فردوسی دیدگاهی فراتر از پرستش خاک و خون داشته و آن چه که بر اثر عظیم وی ـ شاهنامه ـ حاکم است، «یکتاپرستی» و «هنر سالاری» است؟
بدیهی است بهترین داور در این مسئله، خود شاهنامه و مندرجات آن است.
مقدمتا باید تکرار کرد که «موضوع» شاهنامه، تاریخ ایران باستان و از آن جمله حوادث دوران حاکمیت ساسانیان «زردشتی مذهب» است. علاوه بر این، موبدان زردشتی در «تدوین» خدای نامه عصر ساسانی ـ که منبع عمده شاهنامه است ـ دست داشتهاند و حضور این جماعت در سلسله روات شاهنامه نیز محسوس میباشد؛ و این مسائل، طبعا در رنگ و لعاب مندرجات شاهنامه بـیتأثیر نبوده است. در عین حال باید توجه داشت که:
1. منابع شاهنامه منحصر به متون تدوین شده یا روایت گشته توسط موبدان نیست و فیالمثل، بخش اسکندرنامه شاهنامه، برگرفته از یک منبع غیرزردشتی است که از اسکندر مقدونی چهرهای کاملاً مغایر با تصویر ارائه شده توسط موبدان عصر ساسانی به دست میدهد و اتفاقا این تناقض ـ به دلیل امانتداری فردوسی در نقل مندرجات متون تاریخی ـ کاملاً در شاهنامه مشهود است. در بخش بعد، باز هم از این امر سخن خواهیم گفت.
2. حکیم شیعی اندیش طوس ـ در مقام تنظیمگر شاهنامه ـ بس فراتر و فربهتر از «نژادپرستی» و «زردشتیگری» میاندیشیده و در این کتاب بزرگ، نور «توحید» دمیده است. همینجا، برای چندمینبار، باید بیفزاییم که کلام شخصیتهای مختلف تاریخی را (که به اقتضای شرح حوادث گوناگون، در شاهنامه نقل شده) بایستی از عقاید شخص فردوسی فرق نهاد و از خلط بی دلیل «ناقل» و «منقول عنه» با یکدیگر پرهیز جست. فیالمثل این کلام مشهور که:
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس
سخن بهرام گور در نامه به خاقان چین میباشد که فردوسی نقل کرده است. بر فردی که عمیقا با شاهنامه آشنایی داشته و به مقایسه مندرجات آن با محتویات اوستا و کتبی نظیر آن پرداخته باشد، کاملاً معلوم است که شاهنامه، قرائتی اسلامی مآبانه از تاریخ ایران باستان است.
3. شاهنامه صرفا حدیث جنگها و درگیریها نیست؛ حدیث تمدنی گسترده، دیرپا و دراز آهنگ است که همه شئون زندگی فردی و جمعی ملّت ایران، از سوگ و سرور و رزم و بزم و عشق و حماسه و داد و بیداد و دین و دانش و خرد و...، در آن بازتاب دارد. هر چند که «دفع تجاوز بیگانگان»، از سطور برجسته این کتاب بوده و بخش مهمّی از آن را به خود اختصاص داده است.
4. مندرجات شاهنامه، انحصار به شرح برخورد ایرانیان و انیرانیان نداشته و قسمتهای زیادی از این کتاب، حاکی از نقارها، درگیریها و حتی جنگهای خونین میان خود ایرانیان (یا ایرانی تباران) است. همچون جنگ ایرج با سلم و تور، جنگ رستم و سهراب، جنگ رستم و اسفندیار، جنگ خسرو پرویز و بهرام چوبینه، و جنگ...
معلوم نیست که، فی المثل جنگ رستم و اسفندیار یا تراژدی رستم و سهراب را، چگونه میتوان در قالبهای تنگ و ساختگی منطق نژادی یا دوالیسم مزدایی و زروانی جای داد و تحلیل کرد؟! بسیار خوب، به فرض محال پذیرفتیم که عنصر ایرانی در پهنه نبرد با عنصر غیرایرانی، به اقتضای «برداشت ثنوی» همه جا «نیک و خجسته و اهورایی است»؛ در این صورت، زمانی که دو فرد شاخص از همین نژاد اهورایی یعنی ایرانی (نظیر رستم و اسفندیار، یا پرویز و چوبینه، یا پرویز و هرمزد) رویاروی هم قرار میگیرند و گاه درگیری تا آن جا بالا میگیرد که هر کدام حیات خویش را در نابودی رقیب میجویند و ملّت ایران نیز در حمایت از طرفین نزاع به دو دسته مخالف تقسیم میشوند، چه باید گفت و آن ذات «نیک و خجسته و اهورایی» را چگونه باید تقسیم کرد یا از یکیشان برگرفت و به دیگری بخشید؟! و ملاک این ستاندن و بخشیدن ـ که مسلّما مقولهای فراتر از «خاک و خون و نژاد» است ـ چیست؟ و اگر گفته شود که این «نژاد اهورایی» معصوم نیست و ممکن است ـ در درگیریهای داخلی ـ به خطا رود و حتی گوهر الهی خویش را در بازد، باید پرسید که به چه دلیل در عرصه سیاست خارجی نیز به هیچ وجه امکان بروز «غرور و خطا و تجاوز» برای وی متصور نباشد و فیالمثل حمله کیکاووس به مازندران (= شام و یمن؟ هند؟)(9) که شاهنامه آن را صریحا ناشی از یک «وسوسه شیطانی» میشمارد، لزوما کاری «نیک و خجسته و اهورایی» قلمداد شود؟! و کذلک حمله خشایار شاه به یونان و هجمه نادرشاه به قلمرو گورکانیان، که این آخری، عملاً فقط به سود کمپانی هند شرقی تمام شد و راه را برای سلطه استعمار طمّاع بریتانیا بر شبه قارّه هموار کرد.
5. نژاد خالص در شاهنامه کمتر یافت میشود. چه، گذشته از اشتراک ایرانیان و تورانیان در اصل تبار (سلم و تور و ایرج ـ جدّ شاهان ایران و توران ـ فرزندان فریدوناند)، برخی از مهمترین و محبوبترین چهرههای ایران باستان، از جانب مادر ریشه انیرانی دارند: جانشینان فریدون، از سوی مادر، نوادگان سرو (پادشاه یمن)اند. رستم نبیره دختری مهراب کابلی است که از نژاد ضحاک تازی بوده است. سیاوش، نواده دختری گرسیوَز (برادر افراسیاب تورانی) و فرزند سیاوش (کیخسرو) نیز نوه دختری افراسیاب است. همسر کیکاووس، رودابه، دختر شاه هاماوران بود و رستم نیز دختر شاه سمنگان را به همسری برگزید که سهراب از وی به وجود آمد. چنان که مادر اسفندیار (فرزند گشتاسپ) هم کتایون، دختر قیصر روم، بوده است...(10)
6. در شاهنامه هرگز چنین نیست که از دو گروه «ایرانی» و «اَنیرانی»، «یکی، همه نیک و خجسته و اهورایی» باشد و «دیگری نکوهیده و تباه و اهریمنی قلمداد» گردد. دیوان استاد طوس، نه ایرانیان را همه جا پاک و مینوی شمرده است و نه انیرانیان (تـورانیان، تازیان و...) را یکسره زشت و پلید و دوزخی. بلکه نقاط قوّت و ضعف، در هر گروه کمابیش به چشم میخورد و خامه استاد طوس همه جا ـ بیاستثنا ـ نکوهشگر بدیها و ستـایشگر خوبـیهای صـادره از هـر نـژاد و مـلّت است.
فیالمثل در باب تورانیان، اگر گرسیوز (برادر افراسیاب، و مسبب اصلی قتل سیاوش) را عنصری «دامساز»، «کینهخواه» و «رنگ کار» شمرده و دارای «دلی پر زکینه، سری پر ز راز» خوانده است، و یا از گروی زره (قاتل سیاوش) با عنوان «ستمگر» یاد کرده است، در عوض پیران ویسه (وزیر پخته و پارسای افراسیاب) را شخصیتی «پر هنر»(11)، برادر کهتر پیران (پیلْسَم) را «گوی پر هنر و روشنروان»، واغریرث را نیز «گرانمایهای نیکپی» خوانده است و لحنش نسبت به لهّاک و فرشیدورد نیز نسبتا احترامآمیز و جانبدارانه است.
به گزارش شاهنامه، اغریرث، با آن که تورانی بود، اما شخصیتی «هوشمند، پرخرد، و پرهنر» بود که اوّلین بار که پشنگ (پدر افراسیاب) به انتقام خون نیای خویش (تور) بر آن شد که افـراسیاب را به جنگ ایرانیان فرستد، پدر را از این کار باز داشت (کـه البته پدر نپذیرفت). نیز همو بود که پس از قتل نوذر (پادشاه ایران) به دست افراسیاب، مانع قتل اسرای ایرانی شد و با حسن تدبیر خویش زمینه آزادی آنان را فراهم ساخت و در نتیجه همین کار نیز به دست افراسیاب کشته شد.(12)
پیلسَم (برادر پیران ویسه) نیز از حیث شجاعت و جنگاوری آن چنان بود که در جنگ هفت گُردان، هیچ یک از چهار دلاور مشهور ایرانی (گرگین، گستهم، زنگه شاوران، و گیو) به تنهایی حریف و هماورد وی نبودند و چنان چه رستم به دادشان نمیرسید چه بسا آسیبی سخت مییافتند. و اصولاً،در ایران و توران، همآورد اوی نبودی جز از رستم جنگجوی(13)
آن چه گفتیم درباره تورانیان بود. در مورد اعراب نیز، لحن شاهنامه جابجا تفاوت داشته و داوریهای آن، بر تفکیک و تمییز «سره» از «ناسره» استوار است. فیالمثل، به همان اندازه که نسبت به ضحّاک تازی نژاد (پادشاه متجاوز و ظالم مشهور) لحنی تند و گزنده دارد، نسبت به پدر همان ضحاک (مرداس) نرم و محترمانه سخن میگوید. از دیدگاه شاهنامه مرداس، با آن که عرب است، حاکمی پاک دین و بخشنده و دادگر بوده است:
یکی مرد بود اندر آن روزگار
زدشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
زترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود
پسر بُد مر آن پاکدار را یکی
کش از مهر بهره نبود اندکی
جهان جوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود(14)
مهراب کابلی (جدّ اُمّی رستم) نیز، با وجود آن که نَسَب به ضحاک میرساند، از خصال نیک بهره داشت و زمانی که در پی وصلت دخترش (رودابه) با زال، رابطهای بس نزدیک با ایرانیان یافت، در دوستی و همکاری، پای مردی نشان داد.
یکی پادشا بود مهراب نام
زبردست با گنج و گسترده کام
به بالا به کردار آزاده سرو
به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
دل بخردان داشت و مغز ردان
دو کتف یلان و هُش موبدان
زضحاک تازی گهر داشتی
به کابل همه بوم و برداشتی(15)
قضاوت زال زر (پدر رستم) در باب مهراب آن بود که، زیبندهتر از وی کسی به شاهی کمر نبسته است.(16)
مورد دیگر، سرو (پادشاه یمن در عصر فریدون) است که شاهنامه کرارا به دو گانگی نژاد و گوهر وی با ایرانیان تصریح دارد. وی نیز، هر چند تبار عربی داشت، سخنگوی و روشن دل وپاکترین بود و فریدون فرزندان خویش را ـ که نیای پادشاهان ایران و توران و روماند ـ به عقد دختران وی درآورد:
سخنگوی و روشندل و پاک تن
سزای ستودن به هر انجمن
همش گنج بسیار و هم لشکر است
همش دانش و رای و هم افسر است(17)
در همین زمینه جا دارد به مُنذِر و فرزندش نعمان (دو پادشاهِ عرب تبارِ عصر بهرام گور) اشاره کنیم. منذر، گذشته از خدمتی که با پرورش بهرام گور به ایران کرد، همواره یار وفادار سلسله ساسانی بود و با پختگی و تدبیر عجیبی که از خود نشان داد ایران را از خطر بزرگ تجزیه و کشتار ناخواسته نجات بخشید.
بدین ترتیب، «هنر» تنها از آن ایرانیان نیست و اَنیرانیان نیز از گوهر «هنر» و فروغ «خرد» سهمی دارند. حتّی ضحّاک بدکُنش، نه از آن جهت بیراهه میرفت که نژاد از تازیان داشت و از دشت سواران (عربستان) برخاسته بود، بلکه وی عمدتا از آن جهت نام زشتی از خویش به یادگار نهاد که اولاً خُبث مَولِد داشت و حرامزاده بود، ثانیا از سر سبکسری و بیخردی فریفته ابلیس شد و پدر خویش را بکشت و در نتیجه در بیراههای افتاد که فرجامش آن بود که دیدیم... و فراموش نکنیم که در ابتدا، جمعی از خود ایرانیان، به گریز از خود کامگیهای جمشید، به استقبال وی شتافتند! و در این جاست که میبینیم آن سوی سکه ـ عنصر ایرانی ـ نیز معصوم و مطلق نبوده، میتواند دست به خبط و خیانت بیالاید.
4
بامروری بر شاهنامه میبینیم که ایرانیان، همگی پاک و پارسا و فرهیخته نبودهاند و حتی چهرههای محبوبی چون رستم نیز از نقایص معمول بشری صد در صد مصون و منزّه نمیباشند. نمونههای زیر گویاتر از هر توضیحی است:
جمشید، پادشاه پیشدادی و بنیانگذار جشن نوروز، در اواخر عمر بندگی حق را فراموش کرد و به خودکامگی افتاد و در نتیجه شرکت خویش را ـ در زیر پای سلطه ضحّاک تازی ـ درباخت. از یاد نبریم که اصولاً مقدّمه سلطه شوم ضحّاک بر کشورمان، با انحراف جمشید از راست راه ایزدی، و استقبال ایرانیانِ (سر خورده از جمشید) از ضحاک، فراهم شد:
«منی» کرد آن شاه یزدانشناس
زیزدان بپیچید و شد ناسپاس...
چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی، من آراستم
چنان است گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از من است
همان کوشش و کامتان از من است
بزرگیّ و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست؟
همه موبدان سرفکنده نگون «چرا؟!»
کس نیارست گفتن، نه «چون؟!»
چو این گفته شد، فرّ یزدان ازوی
بگشت و جهان شد پر از گفت گوی
منی چون بپیوست با کردگار
شگفت اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخنگوی با فرّ و هوش
چو خسرو شوی، بندگی را بکوش(18)
نوذر، پادشاه کیانی، یک بار به انحراف افتاد و چنان چه چارهجویی اطرافیان و اندرز سام نریمان نبود، شاید سرنوشتی بهتر از جمشید نمییافت.
کیکاووس، دیگر پادشاه کیانی، با آن که ایرانی بود و نژاد از تخمه ایرج و فریدون داشت، در تمامی عمر، سخت گرفتار تندخویی و سبکساری و ماجراجویی بود و چه ناپختگیها و رعونتها و ناسپاسیها که از خود نشان نداد: یک روز، به افسون دیو، طمع تسخیر مازندران در سرش افتاد و آن افتضاح را برای کشور به بار آورد! روز دیگر، نمرودوار، با ریسمان عقابان گرسنه به آسمان رفت و به زودی، با خفّت تمام، در حدود ساری و آمل سقوط کرد! همچنین، با اصرار بیجای خویش بر این که فرزند پاکدلش (سیاوش) عهد خویش با تورانیان را بگسلد و در معنی به آنان «خیانت ورزد»، فرزند را به کام افراسیاب فرستاد و در فرجام، سببِ (اَقوایِ از مباشرِ) قتلش شد. نیز در آخرین لحظات حیات سهراب ـ فرزند پهلو دریده رستم ـ از ارسال سریع نوشدارو برای وی دریغ کرد و جهان پهلوان را که آن همه حق بر گردن ایران و ایرانی (و حتی خود کیکاووس) داشت، تا پایان عمر دریغا گوی جوان ناکام خویش ساخت. و فردوسی، چه زیبا و بیپروا ترسیم کرده است پرخاشهای شدید و منطقی رستم و دیگر سرداران ایرانی به کیکاووس را، فیالمثل، پس از سقوط مفتضحانه کیکاووس از سفر آسمان:
به رستم چنین گفت گودرز پیر
که تا کرد مادر مرا سیر شیر
همی بینم اندر جهان تاج و تخت
کیان و بزرگان بیدار بخت
چو کاووس نشنیدم اندر جهان
ندیدم کس از کهتران و مهان
خرد نیست او را نه دانش نه رای
نه هوشش به جای است و نه دل به جای
رسیدند پس پهلوانان بدوی
نکوهشگر و تیز و پرخاش جوی
بدو گفت گودرز: بیمارْستان
تو را جایْ زیباتر از شارستان!(19)
در درگیری شدید رستم و کیکاووس ـ بر سر تأخیر رستم در اجابت فرمان شاه ـ کیکاووس حکم به اعدام رستم داد، رستم وی را آماج سختترین حملات قرار داد:
تهمتن بر آشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدتر است
تو را شهریاری نه اندر خور است!(20)
آل لهراسپ و آل ساسان ـ مروّ جان دین بهی ـ نیز بعضا از جور و خودکامگی (حتی نسبت به نزدیکترین کسان خویش) عاری نبودهاند. از فرزند آزاری دودمان لهراسپ، به ویژه گشتاسپ نسبت به فرزند جوانش اسفندیار، پس از این به تفصیل سخن خواهیم گفت.
در میان آل ساسان نیز، چنان که قبلاً دیدیم، یزدگرد بزهگر (پدر بهرام گور)، هرمزد (پدر خسرو پرویز) و خود خسرو پرویز، هر یک در میانه راه، به خودکامگی گرویدند و سر و افسر باختند. فیالمثل یزدگرد بزهگر، علیرغم و عدههای نخستین خویش به مردم،
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بیکار گشت
کُنار نگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پر خرد موبدان
یکی گشت با باد نزدیک اوی
جفا پیشه شد جان تاریک اوی
سترده شد از جان او مهر و داد
به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد(21)
حتی در باب بهرام گور و انوشیروان ـ که هر دو، در مجموع، از چهرههای مثبت شاهنامهاند ـ افراط بهرام در شهوترانی و اقدامات تند و نابخردانه انوشیروان (در برخورد خونین با انبوه مزدکیان، قتل عام مهبود و خاندان وی، و حبس و شکنجه بوذر جمهر) از قلم موشکاف فردوسی دور نمانده و ابعاد ماجرا در شاهنامه ترسیم شده است.
آن چه گفتیم، خبطها و خودکامگیهای جمعی از شاهان ایران باستان بود. از میان رجال ایرانی آن روزگار نیز، میتوان به طوس (فرزند نوذر) اشاره کرد که هر چند سرداری نژاده بود و نسب به شاهان کیان میرساند، شخصی پرمدعا و خام و مغرور و سنگدل بود و گذشته از تصمیم گستاخانهاش مبنی بر دستگیری رستم (برای خوشامد کیکاووس) و نیز گفتار تندش با گودرز (بر سر پادشاهی کیخسرو)، سرپیچی وی از دستور متین کیخسرو (مبنی بر پرهیز از رزم با فرود: فرزند دیگر سیاوش) نمونهای روشن از سبکسری و دُژ رفتاری اوست که بر اثر آن، فرود و مادرش جریره (همسر سیاوش) فرجامی جانگدازتر از سیاوش یافتند و اندوهشان چشمان کیخسرو را در سرشکی از خون نشاند.
نیز میتوان به شغاد ـ برادر رستم ـ اشاره کرد که از تخمه زال و سام بود، اما فریفته شیطان گشت و، ناجوانمردانه، دست به خون قهرمان سترگ ایران آلود.
حتی رستم، ابرمرد آرمانی ایران باستان، که شاهنامه همه وصف دلیریها و خدمتهای بزرگ اوست، انسانی معصوم نیست و در وی ضعفهای بعضا فاحشی است که خود نیز بدان معترف بوده است. فراموش نکنیم که جهان پهلوان، حریف سهراب نبود و جز به خدعه (که البته در نبرد ـ خاصّه آن جا که پای دفاع از کیان ملّتی در برابر متجاوز، در میان باشد ـ جایز توانش خواند) از چنگ وی نرست، و فردوسی خود در داستان سهراب از وی به تعریض یاد میکند. و نیز مگر همو نبود که در نبرد با اسفندیار ـ نبردی که پس از آن، زال دست به دامان سیمرغ گشت ـ کُلَه خورده و زار از صحنه کارزار گریخت؟(22)
آری، برخلاف آنچه که برخی گفتهاند، از دیدگاه شاهنامه، نه ایرانی «خیر محض» بوده و جسم و جـان شاهان و سـردارانش را یـکسره از نور و بلور ریختهاند! و نه دیگر ملل، سراسر «شرّ محض»اند و چنته رجالشان تهی از هر گونه خصال مثبت است.
و هنر استاد طوس در جام جهاننمای خویش (شاهنامه) انعکاس همه جانبه ضعفها و قوّتها، شکستها و پیروزیها، اوجها و حضیضها، و تیرگیها و روشنیهای تاریخ ملتی است که در مجموع (خاصّه با تصویر زنده و جذّابی که فردوسی از جنگ مستمر سرنوشت وی با ظلم و تجاوز به دست داده) نام خویش را به عنوان قومی زنده و ارزنده، ثبت تاریخ جهان نموده است.
اصولاً شاهنامه «هنر» (به معنی تبحّر و شایستگیهای علمی و عملی) را بهتر از «گوهر» (تخم و تبار و نژاد، اصل و سرشت و طبع) شمرده و حتّی ارزش عملی «گوهر نامدار» (فرّه موروثی یا تبار والا و اهورایی) را مشروط به جمع و همراهـی آن بـا دیگر عناصر ـ از جمله: هنـر و خرد ـ میداند.
زمانی که سهراب، برای تسخیر ایران بسیج سپاه کرده و کشتی در آب میافکند، اطرافیان افراسیاب ضمن گزارش ماجرا به مخدومشان، میگویند: «هنر برتر از گوهر ناپدید» یا براساس نسخههای انستیتوی خاورشناسی روسیه 1 و 2: «هنر برتر از گوهر آمد پدید».(23)
جای دیگر، رستم پهلوان ـ محبوب ایرانی ـ با یادآوری استادی و پیشکستوی گودرز در عرصه رزم و بزم، به وی میگوید:
هنر بهتر از گوهر نامدار
هنرمند را، گوهر آید به کار
ترا با هنر، گوهر است و خرد
روانت همی از تو رامش برد(24)
نیز همو، زمانی که فرزندش (فرامرز) در نبردی تن به تن، سرخه (پورافراسیاب) را به بند کشیده نزد پدر میآورد، رستم به وی میگوید که، ترقی مردان مرد، در گرو جمع چهار عنصر: خرد، گوهر والا، هنر و فرهنگ است.
یکی داستان زد بر او پیلتن
که هر کس که سر برکشد ز انجمن
خرد باید و گوهر نامدار
هنر یار و فرهنگش آموزگار
چو این گوهران را به جا آورد
دلاور شود، پرّ و پاآورد(25)
همچنین، بوذر جمهر حکیم در گفتگویی که با انوشیروان دارد، ارج فرهنگ را از گوهر فراتر مینهد و گوهر را، بدون هنر، سخت خوار و بیارج میشمارد.
ز دانا بپرسید پس دادگر
که فرهنگ بهتر بود گر گهر؟(26)
چنین داد پاسخ بدو رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
گهر بیهنر زار و خوار است و سست
به فرهنگ باشد روان تندرست(27)
ممکن است تصور شود که سخن رستم یا بوذر جمهر، اعتقاد خود فردوسی نبوده و شاعر، تنها، ناقل این سخنان است نه بیشتر. ولی این تصور درست نیست. چه، کلام خود استاد طوس در بخشهایی از شاهنامه، بوضوح میرساند که وی نیز در این عقیده با رستم و بوذر جمهر شریک بوده است.
در آغاز «پادشاهی کیخسرو»، استاد طوس در مقام شمردن ویژگیهای یک رهبر شایسته، به چند عنصر اساسی اشاره میکند که «نژاد اصیل و پاکیزه» تنها یکی از آنهاست: هنر، نژاد، گهر و خرد؛ و این، همان سخن رستم به فرزندش فرامرز است:
هنر با نژاد است و با گوهر است
سه چیز است و هر سه بند اندر است
هنر کی بود تا نباشد گهر؟
نژاده بسی دیدهای بیهنر؟!
گهر آنک از فرّ یزدان بود نیازد
به بد دست و، بد نشنود
نژاد آنک باشد ز تخم پدر
سزد کاید از تخم پاکیزه بر
هنر گر بیاموزی از هر کسی
بکوشی و پیچی ز رنجش بسی
از این هر سه گوهر بود مایهدار
که زیبا بود خلعت کردگار
چو هر سه بیابی خرد بایدت
شناسنده نیک و بد بایدت
چو این چار با یک تن آید به هم
بر آساید از آز، وز رنج و غم(28)
داستان عشق و ازدواج زال و رودابه ـ که اولی فرزند سام نریمان، پهلوان نژاده ایران، است و دومی دخت مهراب کابلی، امیر ضحاک تبار افغانستان ـ بستری است که در آن منطق «نژادپرستی» با «عشق و هنر» در میآمیزد و سرانجام، در برابر تیغ برّان عشق و هنر، سر میافکند.
در آغاز ماجرا، به لحاظ دوگانگی خاک و خون و تبار، هم سام و پادشاه وقت ایران (منوچهر) و هم مهراب کابلی (پدر رودابه) با این ازدواج مخالفت میکنند. سام نریمان با اشاره به فرزند خویش زال (که در کنام سیمرغ پرورش یافته) و نیز رودابه (که از تبار ضحاک دیو سیرت است) میگوید:
از این مرغ پرورده، و آن دیو زاد
چه گویی چگونه برآید نژاد؟!
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم
برآمیختن، باشد از بن ستم(29)
و مهراب نیز همین اعتراض را به کار رودابه دارد:
بدو گفت ای شسته مغز از خرد
ز پر گوهران این کی اندر خورد؟
که با اهرمن جفت گردد پری
که مه تاج بادت، مه انگشتری(30)
اما سیندخت (همسر مهراب) که پخته زنی چرب زبان مینماید، پاسخ جالبی به شوی خویش میدهد: فریدون برای فرزندان خویش (سلم و تور و ایرج) از پادشاه یمن دختر گرفت و جهانجوی دستان (زال زر) نیز همین شیوه را در پیش گرفته است. علاوه، اصولاً نشاط و خرمی جهان، حاصل ترکیب و امتزاج عناصر مختلف است:
فریدون به سرو یمن گشت شاه
جهانجوی دستان همین دید راه
که از آتش و آب و از باد و خاک
شود تیره روی زمین تابناک(31)
مهراب در برابر منطق متین سیندخت، سپر انداخت و سام هم وقتی که نخستین بار باسیندخت روبرو شد و رای و روان روشن وی را دید گفت:
شما گر چه از گوهر دیگرید
همان تاج و اورنگ را در خورید
چنین است گیتی و، زین ننگ نیست
ابا کردگار جهان جنگ نیست(32)
مفهوم بیت اخیر آن است که، تنوع و گونه گونی نژادها کار خداوند بوده و آمیزش آنها با یکدیگر، زشت و عار نیست. سرانجام نیز شور عشق زال و رودابه از یک سو، و هنر نماییهای فرزند سام از دیگر سو، به بحران مزبور خاتمه داد و با شکست منطق «نژادپرستی»، راه بر ازدواج آن دو هموار شد و رستم (قهرمان آرمانی ایران) به عنوان میوه آن ازدواج مبارک، گام در عرصه وجود نهاد.
این تنها جایی نیست که، در شاهنامه، «هنر سالاری» بر منطق «نژادی» پیروز میشود. در ماجرای رقابت میان کیخسرو و فریبرز بر سر جانشینی کیکاووس نیز، کیخسرو (که مادرش فرنگیس دختر افراسیاب بود) از آن روی بر فریبـرز (که نـژاد از دو سـو بـه ایرانیان مـیرسانـد) ترجیح داده شد و شایستگی جانشینی کیکاووس را یافت که در آزمون مرادنگی و هنر بر حریف پیروز گشت.
6
سخن کوتاه: از نظر استاد طوس، بدی و پستی امری کسبی و اختیاری است که آدمیان از هر نژاد و قوم که باشند ـ چنان چه داد و دین ورزند و پاکی و درستی را به جاه و مال دنیا نفروشند، و چنان چه از فرجام سوء پیشینیان درس عبرت گیرند و خود را از سقوط در دامهای رنگارنگ شیطان واپایند ـ از آلودگی به بدی در امانند، والعکس بالعکس. چنان چه نیکی و راستی نیز، بیش از هر چیز در گرو انتخاب درست و همّت پیگیر خود آدمی است:
فریدون فرّخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن، فریدون تویی!(33)
اصولاً این ملّت پرستی غالی و افراطی که دامنه آن از ناسیونالسیم تا نازیسم و شووینیسم را فرا میگیرد ـ سوغات اروپا به شرق بوده و شاخهای برآمده از نهال تفکر و فرهنگ جدید غرب پس از رنسانس است، که خاصه در تاریخ کهن ایران اسلامی کمتر سابقه دارد، بلکه باید گفت سابقهای ندارد. و تحمیل این گونه معانی به شاهنامه ـ که به هر حال، در فرآیند «تدوین و تنظیم» خویش، از «صافی» ذهن یک حکیم «موحد» گذشته است ـ بیشتر اطلاق «صورت» تفکر و تمدن جدید غربی به «مادّه» تاریخ و فرهنگ گذشته کشورمان است، تا تحلیل درست و واقع بینانه از آن.
بلی! فردوسی به سرزمین خویش، و آبادی و ترقی آن، عشق میورزد، ولی و طن دوستی وی از شائبه شرک به دور بوده و قرین تنگ چشمی و کینهتوزی بیجا به دیگر اقوام و ملل نیست. به قول فروغی:«...ایرانی خواهی او با آن که در حدّ کمال است مبنی بر خود پرستی و تنگ چشمی و دشمنی نسبت به بیگانگان نیست، عداوت نمیورزد مگر با بدی و بدکاری، نوع بشر را به طور کلّی دوست میدارد و هر کس بدبخت و مصیبتزده باشد از خودی و بیگانه، دل نازکش بر او میسوزد و از کار او عبرت میگیرد، هیچ وقت از سیاه روزگاری کسی اگر چه دشمن باشد شادی نمیکند، هیچ قوم و طایفه را تحقیر و توهین نمینماید و نسبت به هیچکس و هیچ جماعت بغض و کینه نشان نمیدهد.»(34)
و شاید به همین معنی اشاره دارد هانری ماسّه ـ فردوسی پژوه فرانسوی ـ آن جا که میگوید:
...محبت فردوسی به همه اجزای زمین ایران، نجیبترین و خالصترین صورت وطن پرستی است.(35)
پی نوشت:
1 ـ بنیان اساطیری حماسه ملی ایران، بهمن سرکاراتی، مجموعه شاهنامهشناسی 1 (انتشارات بنیاد شاهنامه فردوسی، تهران 1356) ص 106.
2 ـ اساطیـر ایران، مهرداد بهار (بنیاد فرهنگ ایران، تهران 1354)، ص 78، به نقل از: مقدمهای بر شاهنامه فردوسی، دکتر
مهدی قریب، مندرج در: کتاب توس، مجموعه مقالات، تابستان 1366 ش، مقاله دکتر مهدی قریب، ص 238؛ بازخوانی
شاهنامه، تأمّلی در زبان و اندیشه فردوسی، دکتر مهدی قریب (انتشارات توس، تهران 1369) ص 111. آقای قریب، به درستی،
«ایمان متقن فردوسی به مبانی مذهب تشیع» و همدلی وی با جنبشهای سیاسی ایرانیان بر ضد بنیعباس را نیز به عناصر
دخیل در «منطق فکری فردوسی در شاهنامه» افزوده، و با این کار از «افـراط» نظریات فـوق کاسته و فاصله آن را با «واقعیت»
کم کرده است.
3 ـ همچون افسانه محض شمردنِ بخش مهمی از شاهنامه (از آغاز کتاب تا ظهور رستم)، و نیز ادعای حمله فردوسی در اواخر عمر ـ آن هم «با مرارتی یأسآور» ـ به شاهکار خویش شاهنامه، با استناد به ابیاتی از کتاب «یوسف و زلیخا»! کتابی که انتساب آن به فردوسی در عصر حاضر سخت مورد تردید قرار گرفته است و به تأکید بسیاری از محققین هیچگونه ارتباطی به فردوسی ندارد.
4 ـ هزاره فردوسی، شامل سخنرانیهای جمعی از فضلای ایران... در کنگره هزاره فردوسی، همان، ص 188.
5 ـ هزاره فردوسی، همان، صص 188 ـ 189.
6 ـ ر.ک، مقاله یوسف و زلیخای منسوب به فردوسی، نوشته عبدالعظیم قریب، مندرج در: مجله آموزش و پرورش، سال نهم، ش 10، 11 و 12 و نیز سال 14، ش 8 همان مجله؛ فردوسی و شعر او، مجتبی مینوی (چ 3، انتشارات توس، تهران 1372) صص 95 ـ 125؛ فردوسی و شاهنامه، مجموعه مقالات محیط طباطبائی، همان، ص 96 و صص 231 ـ 233 و 354 ـ 380 و 385 ـ 386؛ تاریخ ادبیات در ایران، ذبیح اللّه صفا، همان، 1/489 ـ 492؛ فردوسی و شاهنامه، منوچهر مرتضوی، همان، صص 157 ـ 161؛ در شناخت فردوسی، حافظ محمودخان شیرانی، ترجمه دکتر شاهد چوهدری (چ 2، شرکت انتشارات علمی و فـرهنگی، تـهران 1374) صص 48ـ56 و 221ـ303.
7 ـ فردوسی و شاهنامه، مجموعه مقالات محیط طباطبائی، همان، صص 356 ـ 357 و 364 ـ 365.
8 ـ تاریخ روضةالصفا، میرخواند، همان، 5/78 ـ 79؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، همان، 12/440؛ تاریخ مغول، عباس اقبال (چ 4، انتشارات امیرکبیر، تهران 1356 ش) ص 76 و 148، در مقایسه با تاریخ روضة الصفا، همان، 5/79.
9 ـ درباره این که «مازندران» شاهنامه کجاست، ر.ک، نقشه جغرافیایی شاهنامه فردوسی، پژوهش: حسین شهیدی مازندرانی (مؤسسه جغرافیایی و کارتوگرافی سحاب ـ بنیاد نیشابور، تهران 1371) صص 5 ـ 6.
10 ـ شاهنامه سرشار از ازدواج سران و سرداران ایران کهن با دختران بیگانهنژاد است. از ازدواج پسران فریدون با دختران شاه یمن (شاهنامه، همان، 1/82) و زال با رودابه کابلی (همان: 1/217 ـ 229) که بگذریم، 151).
11 ـ درباره چهره پیران ویسه در شاهنامه، ر.ک، مقاله دکتر سعید حمیدیان، به همین نام، مندرج در: مجله گلچرخ، سال 2، ش 6، ص 2 به بعد.
12 ـ شاهنامه، همان، 2/36 و 39 ـ 42.
13 ـ همان: 2/251 ـ 254.
14 ـ همان: 1/43 ـ 44.
15 ـ همان: 1/155.
16 ـ چنین گفت با مهتران زال زر / که زیبندهتر زین که بندد کمر؟ (همان: 1/156)
17 ـ همان: 1/88 و 253. دخترانش نیز چنان بودند که: سروش اربیابد چو ایشان عروس / دهد پیش هر یک مگر خاک بوس (همان: 1/87).
18 ـ همان: 1/42 ـ 43.
19 ـ همان: 2/154.
20 ـ همان: 2/100.
21 ـ شاهنامه، همان، 7/265.
22 ـ به قول اسدی طوسی در گرشاسبنامه (به اهتمام حبیب یغمایی، تهران 1317 ش، ص 19):
23 ـ همان: 2/180.
24 ـ همان: 3/192، ضبط نسخههای لنینگراد (مورخ 733 ق) و خاورشناسی روسیه 1 و 2 (مربوط به قرن 9).
25 ـ همان: 3/179.
26 ـ گـر، به معنـای «یـا» ست: کـه فرهنگ بهتـر بـود یـا گهر؟
27 ـ همان: 8/198 ـ 199.
28 ـ همان: 4/8 ـ 9.
29 ـ همان: 1/180.
30 ـ همان: 1/191، نسخههای لنینگراد و خاورشناسی روسیه 1و2، این بیت را اضافه دارند: گر از دشت قحطان یکی مارگیر/
شود مغ، ببایدش کشتن به تیر.
31 ـ همان: 1/190، با توجه به ضبط نسخههای لنینگراد و خاورشناسی روسیه 1 و 2.
32 ـ همان 1/213.
33 ـ همان: 1/252.
34 ـ هزاره فردوسی، همان، ص 41.
35 ـ همان: 1/149.