انسان سازي پيامبراکرم (ص)
مقام معظم رهبری می فرمایند:
پیامبر اکرم(ص) از اول ورود به مدينه، موضعگيري خود را مشخص کرد
پيغمبر به مجرد اين که وارد مدينه شد، کار را شروع کرد. از جمله ي شگفتيهاي زندگي آن حضرت اين است که در طول اين ده سال، يک لحظه را هدر نداد؛ ديده نشد که پيغمبر از فشاندن نور معنويت و هدايت وتعليم و تربيت لحظه يي باز بماند. بيداري او، خواب او، مسجد او، خانه ي او، ميدان جنگ او، در کوچه و بازار رفتن او، معاشرت خانوادگي او، وجود او- هر جا که بود- درس بود. عجب برکتي در چنين عمري وجود دارد! کسي که همه ي تاريخ را مسخر فکر خود کرد و روي آن اثر گذاشت- که من بارها گفته ام، بسياري از مفاهيمي که قرنهاي بعد براي بشريت تقدس پيدا کرد؛ مثل مفهموم مساوات، برادري، عدالت و مردم سالاري، همه تحت تاثير تعليم او بود؛ در تعاليم ساير اديان چنين چيزهايي وجود نداشت ويا حداقل به منصه ي ظهور نرسيده بود.- فقط ده سال کار حکومتي و سياسي و جمعي کرده بود. چه عمر با برکتي! از اول ورود، موضعگيري خود را مشخص کرد.
ناقه يي که پيغمبر سوار آن بود، وارد شهر يثرب شد و مردم دور آن را گرفتند. در آن موقع، شهر مدينه، محله محله بود؛ هر محله يي هم براي خودش خانه ها، کوچه ها و حصار و بزرگاني داشت و متعلق به قبيله يي بود: قبايل وابسته ي به اوس و قبايل وابسته ي به خزرج. وقتي شتر پيغمبر وارد شهر يثرب شد، جلوي هر کدام از قلعه هايي قبايل رسيد، بزرگان بيرون آمدند و جلوي شتر را گرفتند: يا رسول الله! بيا اين جا، خانه، زندگي، ثروت و راحتي ما در اختيار تو.
پيغمبر فرمود: جلوي اين شتر را باز کنيد؛ «انها ماموره» ؛ دنبال دستور دارد حرکت مي کند؛ بگذاريد برود .جلوي شتر را باز کردند تا به محله ي بعدي رسيد باز بزرگان، اشراف، پيرمردها، شخصيتها و جوانها آمدند جلوي ناقه ي پيغمبر را گرفتند: يا رسول الله! اين جا فرود بيا؛ اين جا خانه ي توست؛ هر چه بخواهي، در اختيارات مي گذاريم؛ همه ي ما در خدمت هستيم. فرمود: کنار برويد؛ بگذاريد شتر به راهش ادامه دهد؛ «انها ماموره» . همين طور محله به محله شتر راه مي رفت تا به محله ي بني النجار- که مادر پيغمبر جزو اين خانواده است- رسيد. آنها دايي ها ي پيغمبر محسوب مي شدند؛ لذا جلو آمدند و گفتند: يا رسول الله! ما خويشاوند توييم؛ هستي ما در اختيار توست؛ در منزل ما فرود بيا. فرمود: نه، «انها ماموره» ؛ کنار برويد. راه را باز کردند. شتر به فقير نشين ترين محلات مدينه آمد و در جايي نشست . همه نگاه کردند. ببينند خانه ي کيست؛ ديدند خانه ي ابي ايوب انصاري است؛ فقيرترين يا يکي از فقيرترين آدمهاي مدينه. خودش و خانواده ي مستمند و فقيرش آمدند و اثاث پيغمبر را برداشتند و داخل خانه بردند؛ پيغمبر هم به عنوان ميهمان، وارد خانه ي آنها شد و به اعيان و اشراف و متنفذان و صاحبان قبيله و امثال اينها دست رد زد؛ يعني موضع اجتماعي خودش را مشخص کرد؛ معلوم شد که اين شخص، وابسته ي به پول و حيثيت قبيله يي و شرف رياست فلان قبيله و وابسته ي به قوم و خويش و فاميل و آدمهاي پررو و پشت هم انداز و امثال اينها نيست و نخواهد شد. از همان ساعت و لحظه ي اول مشخص کردکه در برخورد و تعامل اجتماعي ، طرف کدام گروه و طرفدار کدام جمعيت است و وجود او براي چه کساني بيشتر نافع خواهد بود.همه از پيغمبر و تعاليم او نفع مي برند؛ اما آن کس که محرومتر است، قهراً حق بيشتري مي برد و بايد جبران محروميتش بشود . جلوي خانه ي ابي ايوب انصاري زمين افتاده يي بود؛ فرمود اين زمين مال کيست؟گفتند متعلق به دوبچه ي يتيم است. پول از کيسه ي خود داد وآن زمين را خريد. بعد فرمود در اين زمين مسجد مي سازيم؛ يعني يک مرکز سياسي، عبادي، اجتماعي و حکومتي؛ يعني مرکز تجمع مردم. جايي به عنوان مرکزيت لازم بود؛ لذا شروع به ساختن مسجد کردند. زمين مسجد را از کسي نخواست وطلب بخشيدگي نکرد؛ آن را با پول خود خريد. با اين که آن دو بچه، پدر و مدافع نداشتند؛ اما پيغمبر مثل پدر و مدافع آنها، حقشان را تمام و کمال رعايت کرد. وقتي بنا شد مسجد بسازند، خود پيغمبر جزو اولين کسان يا اولين کسي بود که آمد بيل را به دست گرفت و شروع به کندن پي مسجد کرد؛ نه به عنوان يک کار تشريفاتي، بلکه واقعاً شروع به کار کرد و عرق ريخت.طوري کار کرد که بعضي از کساني که کناري نشسته بودند؛ گفتند ما بنشينيم و پيغمبر اين طور کارکند؛ پس ما هم مي رويم کار مي کنيم؛ لذا آمدند و مسجد را در مدت کوتاهي ساختند. پيغمبر- اين رهبر والا و مقتدر- نشان داد که هيچ حق اختصاصي براي خودش قائل نيست؛ اگر بناست کاري انجام بگيرد، او هم بايد در آن سهمي داشته باشد.
تدبير هوشيارانه و عزم قاطع و محاسبه قوي
بعد، تدبير و سياست اراده ي آن نظام را طراحي کرد. وقتي انسان نگاه مي کند و مي بيند قدم به قدم، مدبرانه و هوشيارانه پيش رفته است، مي فهمد که پشت سر آن عزم و تصميم قوي و قاطع، چه انديشه و فکر و محاسبه ي دقيقي قرار گرفته است؛ که علي الظاهر جز با وحي الهي ممکن نيست. امروز هم کساني که بخواهند اوضاع آن ده سال را قدم به قدم دنبال کنند، چيزي نمي فهمند. اگر انسان هر واقعه يي را جداگانه حساب کند، چيزي ملتفت نمي شود؛ بايد نگاه کند و ببيند ترتيب کار چگونه است؛ چه طور همه ي اين کارها مدبرانه، هوشيارانه وبا محاسبه ي صحيح انجام گرفته است.
اول، ايجاد وحدت است. همه ي مردم مدينه که مسلمان نشدند؛ اکثراً مسلمان شدند؛ تعداد خيلي کمي هم نامسلمان ماندند. علاوه بر اينها، سه قبيله ي مهم يهودي در مدينه ساکن بودند؛ يعني در قلعه هاي اختصاصي خودشان که تقريباً به مدينه چسبيده بود: قبيله ي بني قينقاع، قبيله ي بني النضير و قبيله ي بني قريظه. آمدن اينها به مدينه از صد سال، دويست سال قبل از آن، و اين که چرا آمدند، خودش داستان طولاني و مفصلي است. در زماني که پيغمبر اکرم وارد مدينه شدند، خصوصيت اين يهوديها در دو، سه چيز بود: يکي اين بود که ثروت اصلي مدينه، بهترين مزارع کشاورزي، بهترين تجارتهاي سوده ده و سود بخش ترين صنايع- که ساخت طلا آلات و امثال اين چيزها بود- در اختيار اينها بود.بيشتر مردم مدينه در موارد نياز به اينها مراجعه مي کردند و از اينها پول قرض مي کردند و به اينها ربا مي پرداختند؛ يعني از لحاظ مالي، ريش همه در دست اينها بود .دوم اين که بر مردم مدينه برتري فرهنگي داشتند. آنها اهل کتاب بودند و با معارف گوناگون، معارف ديني و مسائلي که از ذهن نيمه وحشيهاي مدينه خيلي دور بود، آشنا بودند؛ لذا تسلط فکري داشتند. در واقع اگر بخواهيم به زبان امروز صحبت کنيم، اينها در مدينه يک طبقه ي روشنفکر محسوب مي شدند؛ لذا مردم آن جا را تحميق و تحقير و مسخره مي کردند. البته آن جايي هم که خطري متوجه مي شد و لازم بود، کوچکي هم مي کردند؛ ليکن به طور طبيعي اينها برتر بودند.خصوصيت سوم اين بود که با جاهاي دور دست هم ارتباط داشتند؛ يعني محدود به فضاي مدينه نبودند. اينها واقعيتي در مدينه بودند؛ بنابراين پيغمبر بايد حساب اينها را بکند. پيغمبر اکرم يک ميثاق دسته جمعي عمومي ايجاد کرد. وقتي پيغمبر وارد مدينه شدند، بدون اين که هيچ قراردادي باشد، بدون اين که پيغمبر چيزي از مردم بخواهد، بدون اين که مردم در اين باره مذاکره يي کرده باشند، روشن شد که رهبري اين جامعه متعلق به اين مرد است؛ يعني شخصيت و عظمت او به طور طبيعي همه را در مقابل او خاضع کرد؛ معلوم شد که او رهبر است و آنچه که مي گويد، بايد همه بر محور او حرکت و اقدام کنند. پيغمبر ميثاقي نوشت که مورد قبول همه قرار گرفت. اين ميثاق درباره ي تعامل اجتماعي، معاملات، منازعات، ديه، روابط پيغمبر با مخالفان، با يهوديها و با غير مسلمانها بود؛ همه ي اينها نوشته و ثبت شده؛ مفصل هم هست؛ شايد دوسه صفحه ي کتابهاي بزرگ تواريخ قديمي را گرفته است.
اقدام بعدي بسيار مهم، ايجاد اخوت بود. اشرافيگري و تعصبهاي خرافي و غرور قبيله يي و جدايي قشرهاي گوناگون مردم از يکديگر، مهمترين بلاي جوامع متعصب و جاهلي آن روز عرب بود. پيغمبر با ايجاد اخوت، اينها را زير پاي خودش له کرد. بين فلان رئيس قبيله با فلان آدم بسيار پايين و متوسط، اخوت ايجاد کرد؛ گفت شما دو نفر با هم برادريد؛ آنها هم با کمال ميل اين برادري را قبول کردند. اشراف و بزرگان را در کنار بردگان مسلمان شده و آزادي يافته قرار داد. با اين کار، همه ي موانع وحدت اجتماعي را از بين برد. وقتي مي خواستند براي مسجد مؤذن انتخاب کنند، خودش صداها و خوش قيافه ها زياد بودند، معاريف و شخصيتهاي برجسته متعدد بودند، اما از ميان همه ي اينها بلال حبشي را انتخاب کرد. نه زيبايي، نه صوت، نه شرف خانوادگي و پدر مادري مطرح بود؛ فقط اسلام و ايمان، مجاهدت در راه خدا و نشان دادن فداکاري در اين راه ملاک بود ببينيد چه طور ارزشها را در عمل مشخص کرد. بيش از آنچه که حرف او بخواهد در دلها اثر بگذارد، عمل و سيره و ممشاي او در دلها اثر گذاشت.
پنج دشمن اصلي و برنامه پيامبراکرم(ص) در مقابله با آنان
براي آن که اين کار به سامان برسد، سه مرحله وجود داشت: مرحله ي اول، شالوده ريزي نظام بودکه با اين کارها انجام گرفت. مرحله ي دوم، حراست از اين نظام بود. موجود زنده ي روبه رشد و نموي که همه ي صاحبان قدرت اگر او را بشناسند، از او احساس خطرمي کنند، قهراً دشمن دارد. اگر پيغمبر نتواند در مقابل دشمن، هوشيارانه از اين مولود طبيعي مبارک حراست کند، اين نظام از بين خواهد رفت و همه ي زحماتش بي حاصل خواهد بود؛ لذا بايد حراست کند. مرحله ي سوم، عبارت از تکميل و سازندگي بناست. شالوده ريزي کافي نيست؛ شالوده ريزي، قدم اول است. اين سه کار در عرض هم انجام مي گيرد. شالوده ريزي در درجه اول است؛ اما در همين شالوده ريزي هم ملاحظه ي دشمنان شده است. و بعد از اين هم حراست ادامه پيدا خواهد کرد. در همين شالوده ريزي، به بناي اشخاص و بنيانهاي اجتماعي نيز توجه شده است و بعد از اين هم ادامه پيدا خواهد کرد.
پيغمبر نگاه مي کند و مي بيند پنج دشمن اصلي، اين جامعه ي تازه متولد شده را تهديد مي کنند:
دشمن اول، قبايل نيمه وحشي مدينه
دشمن دوم، اشراف مکه
آخرين جنگي که آنها سراغ پيغمبر آمدند، جنگ خندق- يکي از آن جنگهاي بسيار مهم - بود. همه ي نيرويشان را جمع کردند و از ديگران هم کمک گرفتند و گفتند مي رويم پيغمبر و دويست نفر،سيصد نفر، پانصد نفر از ياران نزديک او را قتل عام مي کنيم؛ مدينه را هم غارت مي کنيم و آسوده برمي گرديم؛ ديگر هيچ اثري از اينها نخواهد ماند. قبل از آن که اينها به مدينه برسند، پيغمبر اکرم از قضايا مطلع شد و آن خندق معروف را کند. يک طرف مدينه قابل نفوذ بود؛ لذا در آن جا خندقي تقريباً به عرض چهل متر کندند. ماه رمضان بود. طبق بعضي از روايات، هوا خيلي سرد بود؛ آن سال بارندگي هم نشده بود و مردم درآمدي نداشتند؛ لذا مشکلات فراواني وجود داشت. سخت تر از همه، پيغمبر کار کرد. در کندن خندق، هرجا ديد کسي خسته شده و گير کرده و نمي تواند پيش برود، پيغمبر مي رفت کلنگ را از او مي گرفت و بنا مي کرد به کار کردن؛ يعني فقط با دستو حضور نداشت؛ با تن خود در وسط جمعيت حضور داشت. کنار مقابل خندق آمدند، اما ديدند نمي توانند؛ لذا شکسته و مفتضح و مأيوس و ناکام مجبور شدند برگردند. پيغمبر فرمود تمام شد؛ اين آخرين حمله ي قريش مکه به ماست؛ از حالا ديگر نوبت ماست؛ ما به طرف مکه و به سراغ آنها مي رويم.
سال بعد از آن، پيغمبر گفت ما مي خواهيم به زيارت عمره بياييم. ماجراي حديبيه - که يکي از ماجراهاي بسيار پرمغز و پر معناست- در اين زمان اتفاق افتاد. پيغمبر به قصد عمره به طرف مکه حرکت کرد، آنها ديدند در ماه حرام- که ماه جنگ نيست و آنها هم به ماه حرام احترام مي گذاشتند- پيغمبر دارد به طرف مکه مي آيد. چه کار کنند؟ راه را باز بگذارند بيايد؟ با اين موفقيت، چه کار خواهند کرد و چه طور مي توانند در مقابل او بايستند؟ آيا در ماه حرام بروند با او جنگ کنند؟ چگونه جنگ کنند؟ بالاخره تصميم گرفتند و گفتند مي رويم و نمي گذاريم او به مکه بيايد؛ و اگر بهانه يي پيدا کرديم، قتل عامشان مي کنيم. پيغمبر با عالي ترين تدبير، کاري کرد که آنها نشستند و با پغمبر قرار داد امضاء کردند تا پيغمبر برگردد؛ اما سال بعد بيايد و عمره بجا آورد؛ و در سرتاسر منطقه، براي تبليغات پيغمبر فضا باز باشد. اسمش صلح است؛ اما خداي متعال در قرآن مي فرمايد: «انا فتحنا لک فتحا مبينا» ؛ ما براي توفتح مبيني ايجاد کرديم. اگر کساني به مراجع صحيح و محکم تاريخ، مراجعه بکنند، خواهند ديد که ماجراي حديبيه، چقدر عجيب است. سال بعد پيغمبر به عمره رفتند و علي رغم آنها، شوکت آن بزرگوار روز به روز زياد شد. سال بعدش- يعني سال هشتم- که کفار نقض عهد کرده بودند، پيغمبر رفتند و مکه را فتح کردند، که فتحي عظيم و حاکي از تسلط و اقتدار پيغمبر بود. بنابراين پيغمبر با اين دشمن هم مدبرانه، قدرتمندانه، با صبر و حوصله، بدون دستپاچگي و بدون حتي يک قدم عقب نشيني برخورد کرد و روز به روز و لحظه به لحظه به طرف جلو پيش رفت.
دشمن سوم، يهوديان
هم معطل نکرد؛ رفت و آنها را محاصره کرد؛ بيست و پنج روز بين اينها محاصره و درگيري بود؛ بعد پيغمبر همه ي مردان جنگي اينها را به قتل رساند؛ چون خيانت اينها بزرگتر بود و قابل اصلاح نبودند، پيغمبر با اينها اين گونه برخورد کرد يعني دشمني يهود را- عمدتاً در قضيه ي بني قريظه، قبلش در قضيه ي بني نضير، بعدش در قضيه ي يهوديان خيبر- اين گونه با تدبير و قدرت و پيگيري و همراه با اخلاق والاي انساني از سر مسلمانها رفع کرد. در هيچکدام از اين قضايا، پيغمبر نقض عهدي نکرد؛ حتي دشمنان اسلام هم اين را قبول دارند که پيغمبر در اين قضايا هيچ نقض عهدي نکرد؛ آنها بودند که نقض عهد کردند.
دشمن چهارم، منافقين
دشمن پنجم، نفسانيات و خودخواهيها
تضرع و ارتباط پيامبر با خدا، روز به روز محکمتر شد.
پيغمبر در رفتار خود مدبرانه عمل کرد و سرعت عمل داشت؛ نگذاشت در هيچ قضيه يي وقت بگذرد. قناعت و طهارت شخصي داشت و هيچ نقطه ي ضعفي در وجود مبارکش نبود. او معصوم و پاکيزه بود؛ اين خودش مهمترين عامل در اثر گذاري است. ما بايد ياد بگيريم؛ مقدار زيادي از اين حرفها را بايد به بنده بگويند؛ من بايد ياد بگيريم؛ مسؤولان بايد ياد بگيرند. اثر گذاري با عمل، به مراتب فراگيرتر و عميق تر است از اثرگذاري با زبان. او قاطعيت و صراحت داشت. پيغمبر هيچ وقت دو پهلو حرف نزد. البته وقتي با دشمن مواجه مي شد، کار سياسي دقيق مي کرد و دشمن را به اشتباه مي انداخت و در موارد فراواني، پيغمبر دشمن را غافلگير کرده است؛ چه از لحاظ نظامي، چه از لحاظ سياسي؛ اما با مؤمنين و مردم خود، هميشه صريح، شفاف و روشن حرف مي زد و سياسي کاري نمي کرد و در موارد لازم نرمش نشان مي داد؛ مثل قضيه ي عبدالله بن ابي که ماجراهاي مفصلي دارد. او هرگز عهد و پيمان خودش را با مردم و با گروههايي که با آنها عهد و پيمان بسته بود- حتي با دشمنانش، حتي با کفار مکه- نشکست. پيغمبر عهد و پيمان خود را با آنها نقض نکرد؛ آنها نقض کردند، پيغمبر پاسخ قاطع داد. هرگز پيمان خودش را با کسي نقض نکرد؛ لذا همه مي دانستند که وقتي با اين شخص قرار داد بستند، به قرار داد او مي شود اعتماد کرد. از سوي ديگر، پيغمبر تضرع خودش را از دست نداد و ارتباط خود را با خدا روز به روز محکمتر کرد.در وسط ميدان جنگ، همان وقتي که نيروهاي خودش را مرتب مي کرد، تشويق وتحريص مي کرد، خودش دست به سلاح مي برد و فرماندهي قاطع مي کرد، يا آنها را تعليم مي داد که چه کار کنند، روي زانو مي افتاد و دستش را پيش خداي متعال بلند مي کرد و جلوي مردم بنا مي کرد به اشک ريختن وبا خداحرف زدن: پروردگارا! تو به ما کمک کن؛ پروردگارا! تو از ما پشتيباني کن؛ پروردگارا! تو خودت دشمنانت را دفع کن. نه دعاي او موجب مي شد که نيرويش را به کار نگيرد؛ نه به کار گرفتن نيرو، موجب مي شد که از توسل و تضرع و ارتباط با خدا غافل بماند؛ به هر دو توجه داشت. او هرگز درمقابل دشمن عنود دچار ترديد و ترس نشد. اميرالمؤمنين- که مظهر شجاعت است- مي گويد هر وقت در جنگها شرايط سخت مي شد و- به تعبير امروز ما - کم مي آورديم ، به پيغمبر پناه مي بريم؛ هر وقت کسي در جاهاي سخت، احساس ضعف مي کرد، به پيغمبر پناه مي برد. او ده سال حکومت کرد؛ اما اگر بخواهيم عملي را که در اين ده سال انجام گرفته، به يک مجموعه ي پُرکار بدهيم تا آن را انجام دهند، در طي صد سال هم نمي توانند آن همه کار و تلاش و خدمت را انجام دهند. اگر ما کارهاي امروزمان را با آنچه که پيغمبر انجام داد، مقايسه کنيم، آنگاه مي فهميم که پيغمبر چه کرده است. خود اداره ي آن حکومت و ايجاد آن جامعه و ايجاد آن الگو، يکي از معجزات پيامبر است. مردم ده سال با او شب و روز زندگي کردند؛ به خانه اش رفتند و او به خانه شان آمد؛ در مسجد با هم بودند؛ در راه با هم رفتند؛ با هم مسافرت کردند؛ با هم خوابيدند؛ با هم گرسنگي کشيدند؛ با هم شادي کردند؛ - محيط زندگي پيغمبر، محيط شادي هم بود؛ با افراد شوخي مي کرد- مسابقه مي گذاشت و خودش هم در آن شرکت مي کرد. آن مردمي که ده سال به او زندگي کردند، روز به روز محبت پيغمبر و اعتقاد به او در دلهاي آنها عميق تر شد .وقتي در فتح مکه، ابوسفيان مخفيانه و با حمايت عباس- عموي پيغمبر- به اردوگاه آن حضرت آمد تا امان بگيرد، صبح ديد که پيغمبر دارد وضو مي گيرد و مردم اطراف آن حضرت جمع شده اند تا قطرات آبي را که از صورت و دست ايشان مي چکد، از يکديگر بربايند! گفت من کسري و قيصر- اين پاشاهان بزرگ و مقتدر دنيا - را ديده ام؛ اما چنين عزتي را در آنها نديده ام. بله، عزت معنوي، عزت واقعي است؛ « والله العزه و لرسوله و للمؤمنين»؛ مؤمنين هم اگر آن راه را بروند، عزت دارند. در مثل چنين روزهايي- روز بيست و هشتم صفر- اين نور آسماني، اين انسان والا و اين پدر مهربان از ميان مردم رفت و آنها را غمگين و داغدار کرد. روز رحلت پيغمبر و روزهاي بيماري آن حضرت، روزهاي سختي براي مدينه بود؛ بخصوص با آن خصوصياتي که اندکي قبل از رحلت پيغمبر پيش آمد.پيغمبر به مسجد آمدند و روي منبر نشستند و فرمودندکه هر کس به گردن من حقي دارد، آن حق را از من بگيرد. مردم شروع به گريه کردند و گفتند يا رسول الله ما به گردن تو حق داشته باشيم؟! فرمود رسوايي پيش خدا سخت تر از رسوايي پيش شماست؛ اگر به گردن من حقي داريد، اگر از من طلبي داريد، بياييد و بگيريد تا به روز قيامت نيفتند. ببينيد چه اخلاقي! کيست که دارد اين حرف را مي زند؟ آن انسان والايي که جبرئيل به مصاحبت با او افتخار مي کند؛ اما در عين حال با مردم شوخي نمي کند؛ جدي مي گويد تا مبادا در جايي به وسيله ي او، ندانسته حقي از کسي ضايع شده باشد. پيغمبر اين مطلب را دو بار، سه بار تکرار کرد. البته در تاريخ ماجراهايي را آورده اند که من خيلي نمي دانم کدامش و چه قدرش دقيق است؛ اما آن مطلبي که غالبا! نقل کرده اند، اين است که يک نفر بلند شد و عرض کرد: يا رسول الله! من به گردن تو حقي دارم؛ تو يک وقت با ناقه از پهلوي من عبور مي کردي؛ من هم سوار بودم، تو هم سوار بودي؛ ناقه ي من نزديک تو آمد و تو با عصا، هي کردي؛ ولي عصا به شکم من خورد و من اين را از تو طلبکارم. پيغمبر پيرهنش را بالا زد و گفت همين حالا بيا قصاص کن؛ نگذار به قيامت بيفتند. مردم حيرت زده نگاه مي کردند و مي گفتند آيا اين مرد واقعاً مي خواهد قصاص کند؟ آيا دلش خواهد آمد؟ ديدند پيغمبرکسي را فرستاد تا از خانه، همان چوبدستي را بياورند. بعد فرمود: بيا بگير و با همين چوب به شکم من بزن. آن مرد جلو آمد.مردم، همه مبهوت، متحير و شرمنده از اين که نکند اين مرد بخواهد اين کار را بکند؛ اما يک وقت ديدند او روي پاي پيغمبر افتاد و بنا کرد شکم پيغمبر را بوسيدن. گفت: يا رسول الله! من با مسّ بدن تو خودم را از آتش دوزخ نجات مي دهم! (1)
پی نوشت ها :
1. بیانات مقام معظم رهبری در خطبه هاي نماز جمعه تهران، 28 ارديبهشت 1380.
/ن