نمونه هايى ازفضايل و سيره فردى رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) (2)
نويسنده:سيد على اكبر قريشى
قاطعيت درمبارزه با گناه
«و على الثلاثة الذين خلّفوا حتى اذا ضاقت عليهم الارض بما رحبت و ضاقت عليهم انفسهم و ظنّوا ان الا ملجأ من الله الا اليه ثم تاب عليهم ليتوبوا ان الله هو التواب الرحيم»26 نازل گرديد، توبهشان قبول شد و جريان خاتمه يافت.
عبدالله پسر كعب بن مالك از پدرش نقل كرده كه مىگفت: در هيچ جنگى كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در آن شركت داشت تخلف نكردم، مگر در جنگ تبوك.
من در جنگ «بدر» هم نبودم ولى كسى براى نبودن در آن مورد عتاب واقع نشد، من در بيعت عقبه شركت كردم و با رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با اسلام پيمان بستيم كه در نظر من از «بدر» مهمتر بود.
در جنگ تبوك از همه وقت قوىتر بودم، شركت در جنگ براى من از هر وقت آسانتر بود، به خدا قسم پيش ازآن براى من دو مركب نبود، ولى در آن، دو مركب داشتم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) خودش در آن جنگ شركت كرد، در يك گرماى بسيار شديد، سفر دورى را در پيش گرفت، با دشمن بيشترى روبرو بود.
آن حضرت در جنگها مقصد خود را روشن نمىكرد ولى در اين جنگ از اول مقصدش را بيان فرمود، رسول خدا و مسلمانان آماده سفر مىشدند، من هم مىخواستم آماده شوم ولى آماده نمىشدم، پيش خود مىگفتم: مانعى نيست من قادرم به فوريت آماده شوم.
بالاخره آن حضرت با مسلمانان از مدينه حركت كردند، گفتم عيبى ندارد من هم آماده مىشوم، و بعداً به آنها مىرسم، اما كارى نكردم تا آنها از مدينه بسيار فاصله گرفتند، خواستم حركت كنم و به آنها برسم اما موفق نشدم.
گاهى در شهر حركت مىكردم، بعضى از منافقان را مىديدم كه در مدينه مانده بودند از اين جهت بسيار غمگين مىشدم زيرا مىديدم فقط منافقان و صاحبان عذر در شهر ماندهاند.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تا رسيدن به تبوك در مورد من سؤالى نكرده بود ولى در تبوك فرموده بود: كعب بن مالك چه شد؟! مردى از بنى سلمه جواب داده بود: لباس فاخر و تكبر او را از آمدن بازداشت، معاذبن جبل به آن مرد گفته بود: بد گفتى و سپس گفته بود: يا رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) ما از كعب جز خوبى ندانستهايم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ديگر سخنى نگفته بود.
روزى خبر رسيد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از تبوك برگشته و نزديك است به مدينه برسد اين سخن سبب اندوه من شد، فكر كردم دروغ بگويم و عذر جعل كنم، زيرا از خشمش در امان نخواهم بود، با كسان خويش در اين رابطه مشورت كردم، گفتند: بزودى حضرت داخل مدينه خواهد شد، افكار باطل از مغز من رفت، صلاح را در آن ديدم كه راست بگويم هر چه باداباد.
تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) وارد مدينه شدند، عادتش آن بود كه وقت برگشتن از سفر وارد مسجد مىشد.27 دو ركعت نماز مىخواند و آنگاه براى پذيرائى مردم مىنشست چون چنين كرد، آنها كه در جنگ حاضر نشده بودند آمدند و عذر مىآوردند كه نتوانستيم در جنگ شركت كنيم و قسم مىخوردند، آنها حدود هشتاد نفر بودند، آن حضرت عذر ظاهرى آنها را قبول كرد و فرمود: از باطنتان خدا آگاه است و براى آنها از خدا مغفرت خواست.
در آن هنگام من پيش رفتم و سلام كردم، حضرت تبسمى توأم با غضب كرد، فرمود: جلو بيا ، رفتم تا در كنار وى نشستم، فرمود: چرا تخلف كردى مگر مركبت را نخريده بودى؟! گفتم: بلى به خدا قسم اگرپيش ديگرى از اهل دنيا مىنشستم خوش داشتم كه با عذر تراشى از غضب او در امان باشم، ليكن مىدانم اگر امروز دروغى بگويم كه از من راضى شوى احتمال هست فردا خدا تو را بر من خشمگين كند، ولى اگر راست بگويم اميدوارم خدا از گناه من بگذرد. به خدا قسم هيچ عذرى نداشتم و از هر وقت تواناتر بودم و شركت درجنگ بر من آسانتر بود.
حضرت فرمود: اين كه گفتى راست است ولى برخيز و برو تا ببينم خدا درباره تو چه حكم خواهد كرد.
از محضر آن حضرت بيرون آمدم، مردانى از بنى سلمه در پى من آمده، گفتند: به خدا نمىدانيم كه پيش از اين تقصيرى كرده باشى؟ چه مانعى داشت مانند ديگران عذر مىآوردى، استغفار رسول خدا سبب آمرزش دروغت مىشد؟ به قدرى ملامتم كردند كه خواستم پيش آن حضرت برگشته و گفتههايم را تكذيب نمايم.
به آنها گفتم: آيا با كس ديگرى نيز مانند من رفتار كرد؟ گفتند: آرى، دو نفر نيز مانند تو اقرار كردند به آن دو نيز مانند تو گفته شد. گفتم: آن دو كيستند؟ گفتند: مرارة بن ربيع و هلال بن اميه، گفتم: عجبا!! دو مرد نيكوكار كه در جنگ «بدر» شركت كرده و مسلمان نمونهاند؟! چون اين را شنيدم ديگر پيش آن حضرت برنگشتم (ملعوم شد كه پاكان حساب ديگرى خواهند داشت).
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر نهى فرمود، مردم از ما دورى كردند، و نسبت بما عوض شدند، از اين جهت زمين بر ما تنگ گرديد فكر مىكردم مدينه همان مدينه سابق نيست، پنجاه شب كار چنين بود، اما آن دو نفر در خانه نشسته، مرتب گريه و ناله مىكردند، ولى من از آنها جوانتر بودم، از منزل خارج مىشدم، به نماز جماعت مىرفتم، در بارزار حركت مىكردم ولى كسى با من سخن نمىگفت .
من محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مىآمدم، سلام مىكردم، به خودم مىگفتم: آيا زبانش را حركت داد و به سلامم جواب گفت يا نه؟ نزديك آن حضرت مىنشستم و او را زير نظر مىگرفتم، چون به نمازمى ايستادم بمن نگاه مىكرد، چون به او نگاه مىكردم فورى از من روى بر مىگردانيد.
طول مدت مرا به تنگ آورد، روزى به باغ عموزادهام ابوقتاده رفتم، او از همه پيش من محبوبتر بود، از ديوار باغ بالا رفتم باو سلام كردم، جواب نداد، گفتم: اى اباقتاده تو را به خدا قسم مىدهم آيا مىدانى كه من خدا و رسولش را دوست دارم؟ او جواب نگفت .
سه دفعه سؤال را تكرار كردم در سومى گفت: خدا و رسولش بهتر مىدانند. اشك در چشمانم حلقه زد، برگشتم و از ديوار بيرون رفتم .
روزى دربازار مدينه بودم، مردى از اهل شام كه براى تجارت آمده بود، ندا مىكرد كعب بن مالك را بمن نشان دهيد اهل بازار بمن اشاره كردند، او پيش من آمد و نامهاى به من داد، نامه از پادشاه غسّان بود، نوشته بود: به من خبر رسيد كه رفيق تو از تو قهر كرده است ،خدا تو را درخانه ذلت قرار نمىدهد، پيش ما بيا تا با تو خوبى كنيم .
گفتم: اين هم يك نوع امتحان است، از اسلام ببرم و به دامن كفر پناه برم، لذا نامه را در آتش سوزاندم .
چهل روز بود ه در تب و تاب مىسوختم نماينده رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) پيش من آمد كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مىفرمايند از زن خود دورى كن. گفتم: او را طلاق بدهم؟ گفت: نه فقط با او نزديكى نكن، به دو نفر رفيق مبغوض من نيز چنين دستور داد.
من به زنم گفتم: برو پيش پدر و مادرت و در نزد آنها باش تا خدا چه حكمى كند، زن هلال بن اميه پيش رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد كه يا رسول الله او پيرمردى است ،خدمتكارى ندارد آيا اجازه مىدهى باو خدمت كنم؟ فرمود: مانعى ندارد ولى به تو نزديك نشود، زن گفت: به خدا او چنين حالى ندارد، از اول پيشامد ،كارش گريه كردن است .
بعضى از خانوادهام به من گفتند: تو هم از حضرت اجازه بگير تا زنت تو را خدمت كند، گفتم: به خدا اجازه نخواهم خواست، نمىدانم چه جوابى خواهد داد، من كه جوان هستم. ده شب اين جريان ادامه داشت تا مدت تحريم به پنجاه روز رسيد.
صبح روز پنجاهم نماز صبح را خواندم و در پشت بام بودم، در همان حال كه نشسته و خدا را ذكر مىكردم، زمين و وجودم بر من تنگ شده بود، شنيدم كه مردى با صداى بلند در بالاى كوه «سلع» فرياد مىكشيد: اى كعب بن مالك مژدهات باد. از شنيدن اين صدا به سجده افتاده و دانستم كه فرجى حاصل شده است .
رسول خدا اعلام كرده بود كه خدا به ما عنايت فرموده و توبه ما را قبول كرده است، مردم به بشارت من و دو رفيقم آمدند، اسب سوارى اين خبر را به من آورد، لباس خويش را براو پوشاندم، خود دو لباس عاريه پوشيده، به محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدم، مردم فوج فوج پيش من مىآمدند، قبول شدن توبهام را تبريك مىگفتند.
داخل مسجد شدم، حضرت در آنجا نشسته، مردم اطرافش را گرفته بودند، طلحة بن عبيدالله برخاست و با من دست داد و تبريكم گفت، من بر رسول خدا سلام كردم، آن حضرت كه شادى در قيافهاش آشكار بود فرمود: بشارت باد تو را به روزى كه از وقت بدنيا آمدن بهتر از آنرا نديدهاى «أَبْشِر بخَيرِ يومٍ مرّ عليك منذ ولدتْك اُمّك».
گفتم: آيا اين بشارت از جانب خداست يا رسول الله يا از جانب شما؟ فرمود: نه بلكه از جانب خداست، رسول خدا (ص) چون شاد مىشد صورتش مانند قرص قمر مىدرخشيد و ما اين حال را از آن حضرت مىدانستيم .
آنگاه گفتم يا رسول الله همه ثروتم را در راه خدا و رسول مىدهم فرمود قسمتى را براى خودت نگاهدار كه بهتر است، گفتم: فقط سهمى كه در خيبر دارم براى خود نگاه مىدارم، بعد گفتم يا رسول الله خدا بوسيله راستگوى و توبهام مرا نجات داد. همانا آننكه تا هستم دروغ نخواهم گفت...
خدا در اين رابطه آيه «لقد تاب الله على النبى و المهاجرين... و على الثلاثة الذين خلفوا... و كونوا مع الصادقين» (توبه 117 - 119 را نازل فرمود.
اين جريان در صحيح بخارى جزء ششم باب اول نقل شده، ما از آنجا ترجمه كرديم، و در صحيح مسلم ج 2 ص 500 -505 باب حديث توبه كعب بن مالك و در مسند احمد ج 3 ص 457 نيز منقول است و در بحار ج 21 ص 219 بطور مختصر از تفسير قمى نقل كرده است .
دعاى پيامبر(مباهله)
در سال دهم هجرت كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تازه از حجة الوداع و غدير خم برگشته بود، هيئتى از نصاراى نجران 29 در اجابت به دعوت آن حضرت به مدينه آمد.
وقت نمازشان در مسجد رسول الله (سلام الله عليها) ناقوس زدند (و بطرف مشرق) نماز خواندند، اصحاب آنحضرت گفتند: يا رسول الله، در مسجد شما چنين كنند؟!! فرمود: كارى بكارشان نداشته باشيد، چون از نماز فارغ شدند پيش آن حضرت آمدند، بحث ميان آنها شروع شد، از حضرت پرسيدند: به كدام دين دعوت مىكنى؟
فرمود: به شهادت لاالهالاالله و اينكه من رسول خدايم و عيسى بنده و مخلوق خداست، طعام مىخورد، آب مىآشاميد و بول و غائط مىكرد. گفتند: پدرش كدام بود؟
وحى آمد كه از آنها بپرس: درباره آدم چه مىگوئيد آيا بنده مخلوق نبود كه مىخورد و مىآشاميد و حدث از او ظاهر مىشد و زن مىگرفت؟ گفتند: آرى. فرمود: پدرش كى بود؟ در جواب عاجز ماندند، خدا در جواب آنها نازل فرمود كه: خلقت عيسى نظير خلقت آدم است كه خدااو را از خاك آفريد «ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون» (آل عمران: 59)
يعنى: اگر پدر نداشتن ملاك پسر خدا بودن باشد، بايد آدم (علیه السلام) نيز چينى باشد كه نه پدر داشت و نه مادر، به دنباله آيه فوق، خداوند به آن حضرت فرمود: هر كه بعد از اين درباره عيسى با تو محاجّه كند، بگو: بيائيد شما و ما فرزندان و زنان و خودمان را جمع كنيم و مباهله نمائيم و از خدا بخواهيم بهر كه دروغگو است عذاب بفرستد.30
حضرت به آنها فرمود: با من مباهله كنيد اگر راستگو باشم عذاب بر شما نازل شود و اگر دروغگو باشم بر من، گفتند: با انصاف سخن گفتى، لذا وعده مباهله گذاشتند31.
يعنى: هر دو گروه به خدا عقيده داريم يا من حقم يا شما، بيائيد از خدا بخواهيم هر كه ناحق است او را نابود كند، اين دعوت از كهكشانها و از همه جهان بزرگتر است، اين دعوت را فقط كسى مىتواند بكند كه در حد اعلاى يقين و اطمينان از طرف خدا باشد، مسأله، مسأله سرنوشت است، شكست در اينجا شكست حتمى اسلام خواهد بود، اما رسول خدا با آن اعتقاد راسخى كه به وعده خدا داشت با كمال اطمينان خاطر، پا در ميدان گذاشت. و پيشنهاد مباهله فرمود.
قرار شد روز بيست و چهارم ذوالحجه از سال دهم هجرت مباهله انجام شود، رسول خدا بااطمينان به وعده خدا، با كمال آرامش به محل معين آمدند.
على بن ابيطالب در پيش، فاطمه زهرا در پشت سر، آن حضرت در وسط دست حسنين عليهماالسّلام را گرفته حركت مىكردند. سپس آن بزرگوار به دو زانو نشست و آماده مباهله شد، قرار بود، آن چهار نفر به دعاى حضرت آمين گويند: 32.
مردم به تماشا ايستاده بودند، رئيس نصارى گفت اين چهار نفر كيستند؟ جواب شنيد: آن جوان داماد و پسر عمويش على بن ابيطالب، آن زن، دخترش فاطمه و آن دو بچه، نوادههايش حسن و حسيناند.
صحنه عجيبى بود، دلها به تپش افتاده، مغزها را طوفان در گرفته بود، تماشاگران از خود بيخود شده بودند، اگر دعاى هر دو گروه مستجاب مىشد، اسلام از بين رفته بود، و اگر دعاى هيچ يك مستجاب نمىشد باز اسلام شكست يافته بود، اگر دعاى نصارى مستجاب مىگشت، باز فاتحه اسلام خوانده مىشد، فقط يك راه پيروزى در بين بود و آن اينكه دعاى آن حضرت مستجاب شود.
بزرگ مردى تمام عزيزان خويش را حاضر كرده و با ادعائى بزرگتر از كهكشانها، مانند كوه پا برجا ايستاده و حريف مىطلبد و مىگويد مدار كائنات زير لب من است اگر لبتر كنم جهان را بر سر نصارى خراب مىنمايم.
رئيس هيئت نصارى از ديدن اين صحنه پى برد كه آن حضرت اگر جزئىترين ترديدى در رسالت خويش داشت، باين كار خطرناك دست نمىزد، لذا از مباهله منصرف شد و بياران خود گفت:
«يا معشر النصارى انى لأَرى وجوها لوشاء الله ان يزيل جبلاً من مكانه لأَزاله بها فلا تباهلوا فتهلكوا و لايبقى على وجه الارض نصرانىٌ الى يوم القيامة» اى گروه نصارى من چهرههائى مىبينم اگر خدا بخواهد كوهى را از جايش بركند، بجهت آنها بر مىكند، مباهله نكنيد و گرنه هلاك مىشويد و تا قيامت در روى زمين يك نفر نصرانى باقى نمىماند.
آنگاه پيش حضرت آمده و گفتند: يا اباالقاسم رأى ما بر اين شد كه با تو مباهله نكنيم و تو را در دين خودت بگذاريم ما هم در دين خود بمانيم.
فرمود: حالا كه مباهله نكرديد پس اسلام بياوريد تا در نفع و ضرر مسلمانان شريك باشيد. گفتند: حاضر باسلام نيستيم، فرمود: پس با شما مىجنگم.
گفتند: طاقت جنگ با تو را نداريم ولى مصالحه مىكنيم كه با ما جنگ نكنى و از دينمان ما را برنگردانى، در مقابل هر سال دو هزار حله (لباس - پارچه) به شما (به عنوان جزيه) مىدهيم، هزار تا در ماه صفر و هزار تا در ماه رجب... حضرت اين مصالحه را قبول فرمودند.
آنگاه فرمود: به خدائى كه جانم در دست اوست: هلاك بر اهل نجران نزديك شده بود، اگر مباهله مىكردند بصورت ميمونها و خوكها در مىآمدند و بيابان بر آنها آتش مىشد...33 بدين گونه: رسول خدا از آن صحنه حيرت آور سرفراز بيرون آمد (ولا حول ولا قوة الا بالله).
كرامتى عجيب و خوابى عجيب تر
آن حضرت دو نفر آدم سرخ پوست را به نورالدين نشان داد و فرمود: مرا از دست اين دو نفر نجات بده: «يا نورالدين انقذنى من هذين الرجلين» نورالدين با وحشت از خواب پريد، وضو گرفت و نماز خواند و بخوابد رفت، باز آن حضرت را در خواب ديد كه مىفرمود: مر از دست اين دو نفر نجات بده.
نورالدين باز از خواب پريد و مات و مبهوت درباره خواب فكر مىكرد دفعه سوم كه به خواب رفت باز حضرت را در خواب ديد كه فرمود: مرا از دست اين دو نفر نجات بده، ديگر خواب به چشمانش نرفت.
او وزير صالح و نيكوكارى بنام جمال الدين موصلى داشت، فرستاد وزير را بيدار كرده و آوردند، او خواب عجيب خود را با وزيرش در ميان گذاشت. وزير گفت: خواب عجيبى است لابد در مدينه اتفاقى افتاده كه علاج آن از تو ساخته است، ديگر توقف روا نيست، هم اكنون بايد به طرف مدينه حركت كنى، خوابت را نيز به كسى نگو.
نورالدين همان شب با بيست نفر و وزيرش به مدينه حركت كردند پول زيادى نيز با خود بهمراه برد، اين كاروان پس از شانزده روز به مدينه رسيد، چون به نزديك مدينه رسيد، در خارج آن غسل كرد، بعد داخل شهر شد در روضه ما بين قبر شريف و منبر آن حضرت نماز خواند و آنگاه نشست و نمىدانست چه كار بكند.
شب اول فرا رسيد، در اولين شب رعد و برق عجيبى در آسمان پيدا شد، و زمين چنان بشدت لرزيد كه نزديك بود، كوهها از جا كنده شود، چون صبح شد مردم در مسجد جمع شدند.
وزير به مردم گفت سلطان به قصد زيارت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به مدينه آمده و با خود پول زيادى آورده كه به اهل مدينه (حرم الرسول) تقسيم خواهد كرد از آمدن به محضر سلطان غفلت نكنيد.
مردم گروه گروه مىآمدند، نورالدين به آنها جايزه مىداد و در قيافهشان دقت مىكرد تا مگر آن دو نفر را كه درخواب ديده بود پيدا كند، همه آمده و پول گرفتند ولى آن دو قيافه پيدا نشدند، نورالدين به مأموران گفت: آيا كسى ماند كه پول نگرفته باشد؟ گفتند: نه. مگر دو نفر از اهل مغرب كه آنها هم پول نمىگيرند. دو مرد نيكو كارند و بى نياز، بهمه اهل حاجت كمك مىكنند، پيوسته روزه مىگيرند و دائم الجماعه هستند، گفت: آن دو را نيز بياوريد، چون حاضر شدند، ديد همانها هستند كه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در خواب نشان داده است .
نورالدين پرسيد شما اهل كجاهستيد؟ گفتند: از بلاد مغرب (اروپا) براى حج آمدهايم، قصد داريم كه امسال در مدينه در محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) باشيم. گفت: راست بگوئيد قصّه شما چيست، آن دو ساكت شدند، پرسيد منزل شما كجاست؟ گفتند: در كاروانسرائى نزديك حجره شريفه حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) .
نورالدين آنها را در آنجا نگاه داشت و خود به منزل آنها آمد، ديد در منزل آنها پول زياد و دو عدد توبره و مقدارى كتاب و يك عدد حصير است. در اينجا حاضران شروع به تعريف و تمجيد آن دو نفر كر دند كه اهل شهر از آنها بسيار خوبى ديدهاند و هر روز در زيارت آن حضرت و زيارت بقيع هستند و هر هفته به زيارت مسجد «قبا» مىروند، نورالدين گفت: سبحان الله.
آنگاه وى به كاويدن در منزل آنها پرداخت و چون حصير را برداشت سردابى ظاهر شد كه بطرف حجره شريفه قبر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) مىرفت، حاضران از ديدن سرداب كه به طرف قبر آن حضرت كنده شده به وحشت افتادند.
نورالدين پس از احضار آن دو گفت: جريان خودتان را باز گوئيد، بعد آن دو را به شدت شلاق زدند.
بالاخره آنها در اثر شلاق به سخن درآمده و گفتند: ما دو نفر مسيحى هستيم، پادشاه نصارى و كشيش بزرگ، ما را به صورت وزىّ حاجيان به اينجا فرستاده و پول زيادى به ما داده تا جسد شريف حضرت رسول را بيرون آورده و به اسپانيا (اندلس) ببريم.
لذا در اين كاروانسرا كه نزديك قبر آن حضرت است منزل گرفتهايم، ما شبها اين سرداب را مىكنديم، روزها به بهانه زيارت بقيع، خاك آنرا در ميان قبور مىپاشيديم و مدتى است كه اين كار را مىكنيم و چون به حجره شريفه نزديك شديم، رعد و برق و زلزله ما را هراسان كرد.
نورالدين فرداى آنروز، آن دو را در ميان مردم حاضر كرد و در حضور مردم از آنها اقرار گرفت، آن وقت خواب رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) را به نظر آورد كه آنحضرت او را براى رفع اين مشكل اهل دانسته است به شدت گريه كرد.
بعد فرمان داد هر دو نفر را در كنار حجره شريفه گردن زدند، سپس دستور داد، سرب زيادى آماده كردند و در اطراف حجره شريفه خندقى كندند كه به آب رسيد، بعد سرب را ذوب كرده و در آن خندق ريختند كه به حكم حصارى در اطراف حجره شريفه شد، بعد از اين كار به شام محل حكومت خويش بازگشت.
ناگفته نماند: اين خواب و اين معجزه را مرحوم محدث نورى در دارالسلام ج 2 ص 109 از كتاب تحفة الازهار سيد ضامن مدنى نقل كرده و گويد: در آن سال فضل بن امير هاشم حاكم مدينه بود.
و نيز سمهودى آنرا در كتاب وفاءالوفاء ج 2 ص 648 نقل كرده و بچند منبع نيز اشاره نموده است و تصريح كرده كه نورالدين محمودبن زنگى در سال پانصد و پنجاه و هفت هجرى به مدينه آمده است .
و نيز ناگفته نماند: نورالدين محمود بن زنگى از اتابكان شام است كه از سال پانصد و چهل تا پانصد و هفتاد و هفت در شام حكومت كردند، نورالدين محمود يكى از سرشناسان آن سلسله است، ابن اثير در تاريخ كامل ج 9 حالات او را بتفصيل نقل كرده است .
پي نوشت ها :
26- اكنون داخل شهر است.
27- شهرى است از شهرهاى يمن از طرف مكه معظمه.
28- آيه شريف چنين است: «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين» آل عمران: 61.
29- بحار ج 21 ص 340 از امام صادق (ع).
30- شيعه و اهل سنت اتفاق دارند، در اينكه: آن حضرت جز چهار نفر فوق شخص ديگرى را با خود همراه نبرده است، على (ع) در اينجا مصداق «انفسنا» مىباشد كه يكى از دلائل خلافت آن حضرت است .
31- تفسير كشاف ذيل آيه 61 از آل عمران.
/م