داستان های کوتاه و آموزنده
يقين، انتخاب و ترديد
ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا گفت: "نه، خداوند وجود ندارد."
اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: "تصميم با خود توست."
در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: "استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟"
مرد آگاه گفت: "چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!"
زندگی هم سلف سرویس است!
بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فراخواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تورا بيش از هر كس ديگري دردنيا دوست دارم . سپس يك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولي نااميد ، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا ، كه روي آن نام او طلاكوبشده بود ، يافت .
با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت : با تمام مال ودارايي كه داري ، يك انجيل به من ميدهي؟
كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر راترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زيبايي داشت وخانواده اي فوق العاده . يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خيلي پير شده وبايد سري به او بزند . از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود . اما قبل ازاينكه اقدامي بكند ، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اينبود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشيده است . بنابراين لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد .
هنگامي كه به خانه پدر رسيد ، در قلبشاحساس غم و پشيماني كرد . اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود ودر آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت . در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد . در كنار آن ، يكبرچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روي برچسبتاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايمفقط براي اينكه به آن صورتي كه انتظار داريم رخ نداده اند ... ؟؟؟!!
چرچیل و راننده تاکسی
هنگامی که به آن جا رسيد به راننده تاکسی گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم"
چرچيل از علاقهی اين فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده تاکسی با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگربخواهيد، تا فردا هم اينجا منتظر میمانم"
قـصـاب
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین"
۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟
این سگ یه نابغه است.
این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی عاقل اندر صفی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
نتیجه اخلاقی :
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم
یک آرزو ...
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟
ناگاه، ابرى سیاه آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم!
از جانب خداى متعال ندا آمد که: اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش تو را بر آورده کنم، اما هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟
مرد مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت: اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟
اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى؟
ارسال مقاله توسط کاربر محترم سایت : hamidrezaghaedamini
/ج