فرمانده شجاع، اما غريب و مظلوم
گفتگو با علي اربابي
درآمد
اولين احساسي كه با شنيدن نام شهيد هاشمي به ذهنتان مي رسد چيست؟
از چه زماني و چه مدتي با شهيد هاشمي بوديد؟
در هتل كاروانسرا آشپزخانه را داير كرديم. غير از من چند خانواده هم در هتل بودند كه با هم در آشپزخانه كارمي كرديم. در آن روزها بعثي ها پس از سقوط خرمشهر تا منطقه ذوالفقاريه آبادان پيشروي كردند. به خاطر دارم يك شب آقاي هاشمي، شهيد شاهرخ ضرغام و آقاي صندوقچي درحال صحبت بودند. شهيد هاشمي مي گفت:« نبايد منطقه ذوالفقاريه را در اين شرايط بحراني رها كنيم. بايد امشب به آنجا برويم و بمانيم».
به اين ترتيب حدود 15، 16 نفر به سمت ذوالفقاريه حركت كردند و با دو گردان عراقي درگير شدند و پيروز بازگشتند. صبح هنگام خودشان هم تعجب كرده بودند و مي گفتند:« اگر عراقي ها مي دانستند ما فقط 15،16 نفر بوديم كه از پس دو گردانشان برآمديم، حتماً به آبادان حمله و آنجا را اشغال مي کردند».
چنانچه راجع به شهيد هاشمي خاطراتي داريد بفرماييد.
همانطور كه گفتم ايشان در عين شجاعت مظلوم بود و الان كه سالها از شهادتش مي گذرد، مظلوميت را حس مي كنم. چون راجع به ايشان در جايي مطلب يا نوشته اي نخوانده يا نشنيده ام و به ندرت هم اسمي از ايشان برده مي شود كه آن هم از زبان رزمنده هاي قديمي فداييان اسلام است. بايد بدانيم اينها خدمات بزرگي به اين مملكت و آب و خاك كرده اند، چون شرايط آن زمان طوري بود كه اگر فداييان اسلام نبودند، بطور حتم آبادان به دست عراقي ها مي افتاد وشايد هم صدام سقوط نمي کرد. يعني به جرأت مي توانم قسم بخورم كه اگر آبادان به دست عراقي ها مي افتاد، صدام هم همين حالا زنده بود. زيرا آبادان و خرمشهر براي آمريکاييها مناطق بسيار حساس و مهمي بودند. كساني چون شهيد هاشمي و همرزمانشان از اين آب و خاك دفاع كردند و جان دادند، ولي متأسفانه در هيچ جا از آنها يادي نشد. طي دو سالي كه در هتل كاروانسرا در قسمت آشپزخانه كار مي كردم، تقريباً يك شب در ميان به محل استراحتشان مي رفتيم و تا پاسي از شب با شهيد هاشمي گفتگو مي كرديم. شهيد هاشمي از شخصي به نام شاهرخ ضرغام خيلي تعريف مي كرد كه لقب گروهشان آدم خوارها بود. مثلاًً يكبار شاهرخ چند عراقي را به اسارت گرفته بود و يكي از اسرا چنين مي گفت:« فرمانده ما گفته بود اينها (منظور شاهرخ و دارو دسته اش) آدم خوارند. اگر شما را بگيرند مي خورند!» آنها به حدي شجاع و جنگجو بودند كه عراقي ها راجع به آنها چنين مي گفتندو به خود شاهرخ آدمخوار مي گفتند.
به خاطر دارم دهه عاشورا يكي از رزمنده هاي تبريزي داشت در منطقه ذوالفقاريه مي دويد كه تركش خمپاره به او اصابت كرد و گردنش را قطع كرد و بيش از 10، 12 متر بدون سر مي دويد. در نهايت هم سرش يك سمت و پيكرش سمت ديگر افتاد و پس از سه روز رزمنده ها توانستند سرش را پيدا كنند و بياورند. آنچه كه مي گويم اتفاقاتي است كه يا به چشم خود ديده ام يا از زبان شهيد هاشمي شنيده ام.
سيد به معناي واقعي شجاع و دلير بود. آن زمان از يك سو منطقه از نظر جغرافيايي مشخص نبود و از سوي ديگر سيد و ساير فداييان اسلام اكثراً نيروهاي مردمي بودند كه از شهرهاي ديگر ايران به منطقه آمده بودند و بومي آنجا نبودند و با آن منطقه آشنايي نداشتند تا محل عراقي ها را شناسايي كنند. مهمتر اينكه شرايط طوري بود كه همه جا ستون پنجم حضور داشت. طوري كه بيش از عراقي ها دشمن در نيروهاي خودي نفوذ كرده بود و نمي شد هر حرفي را در هر جايي زد. با وجود اين شهيد هاشمي كارش را مي كرد و با دست خالي مي جنگيد و دفاع مي كرد. از ايشان خاطرات زيادي در ذهن دارم، ولي متأسفانه حافظه ام ياري نمي كند.
پس از سالها ياد و نام اين شهدا چه حسي را در شما برمي انگيزد؟
خدمات سيد شبيه به خدمات شهيد چمران بود. وقتي از فعاليتهاي شهيد چمران در سوسنگرد مطلع مي شديم، مي ديديم شهيد هاشمي هم فعاليتهايي مشابه او در منطقه ذوالفقاريه انجام داده است. با وجود كم كاريها و عدم همكاري سايرين، خدا خيلي به او كمك مي كرد .اسلحه، مهمات، آذوقه و وسائط نقليه و امكان بيرون آمدن از محاصره با هليکوپتر همگي در اختيار ارتش بود و هيچ سهميه اي به ما نمي دادند. با وجود اين از همه فرمانده هاي آن منطقه با روحيه تر، با نشاط تر، شوخ تر و باحال تر بود. يك آدم جنتلمن و در عين حال خاكي بود. همين شجاعت و نشاطش به بچه ها روحيه مي داد. زماني كه وارد منطقه ذوالفقاريه مي شد و با بچه ها صحبت مي كرد و آنها را جلو مي فرستاد، انگار رزمنده ها به يك عروسي دعوت شده اند.
شايد باور نكنيد كه راديو عراق دائماً نام شاهرخ ضرغام و روحاني مبارز،شيخ شريف و چند نفر ديگر را اعلام مي كرد. اي كاش آن موقع آنها را ضبط مي كردم. خودم بارها و بارها شنيدم كه عراقي ها برايآنها خط و نشان مي كشيدند. به خاطر دارم يك بار راديو عراق اعلام كرد، ما سيد مجتبي هاشمي يكي از مزدوران خميني را در ذوالفقاريه دستگير كرديم. بسيار ناراحت شديم. حتي مادر خانمم براي ايشان گريه و نذر كرد. تا اينكه شب ديديم آقاي هاشمي و همرزمانش بازگشتند. درحاليكه دو عراقي را هم به اسارت آورده بودند. تا ساعت دو نيمه شب در اتاقشان نشسته بوديم و با ايشان گفتگو مي كرديم. من به آقاي هاشمي گفتم:« راديو عراق اعلام كرد، شما را دستگير كرده اند». ايشان هم به شوخي گفت:« مرا به اردوگاهشان بردند و اين دو عراقي را به من جايزه دادند».
شهيد هاشمي چنين روحيه اي داشت . شجاع و در ضمن غريب و مظلوم بود. اينها انسانهاي فراموش نشدني و بزرگي بودند و بسيار متعجبم كه چرا در كتابهايي كه در خرمشهر به ما مي دادند، نامي از ايشان برده نمي شد. شهيد هاشمي در زماني به اسلام و مملكتش خدمت كرد كه هيچ كس در منطقه نبود. اسلام و وطن نفر مي خواست و آنها حضور داشتند.
زماني كه من سير باشم و شما مرتباً مرا به شام دعوت كني فايده اي ندارد. اگر راست مي گويي زماني كه گرسنه ام به من شام بده.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43