تندگويان به تاريخ پيوست(3)
نوشتاري به بهانه شناختي از« شهید محمد جواد تند گویان»
مهندس سيدحسن سادات، معاون شهيد تندگويان در دوره وزارت نفت ایشان و كفيل وی در يك سال اول اسارتش
اعضاي گروه، اين بار كه به تهران آمدند، از اين كه نتوانسته بودند به آبادان بروند، سخت ناراحت بودند. باز هم صحبت از رفتن به آبادان بود. در هر دو بار گذشته، به جواد گفته بودم كه من هم مي خواهم به آبادان بروم و جواد،هربار،محترمانه و با لبخند، مخالفت كرده بود. مرتبه اول، بهروز،به خاطر جلسهاي كه در سازمان برنامه وبودجه برقراربود،نتوانسته بود با جواد همراه باشد.چون مجدداً صحبت از مسافرت به آبادان شد،من بازهم پيشنهاد كردم كه ميخواهم به همراه گروه به آبادان بروم(رفتن به جنوب درآن شرايط اوايل جنگ بسيارمشكل بود و ترتيب ويژهاي مي طلبيد(جواد،اين بار براي آن كه از سماجت من دردرخواست مسافرت به آبادان خلاص شود،دعوت قبلي مسافرت به پالايشگاه خانگيران را پذيرفت كه آن را شرح دادهام.
وقتي ازسفرمشهد بازگشتيم،جواد به فوريت مسأله مسافرت مجدد به آبادان را مطرح كرد ومن باز هم اصرار كردم، اما او نپذيرفت و افزود كه راه آبادان در سفر قبل بسته بوده است.پاسخ دادم من به اهواز ميآيم، اگر راه آبادان باز بود، فاصله اهواز- آبادان دو ساعت بيشتر نيست، پس به آبادان ميروم و زودتر برميگردم و اگر راه باز نبود، براي بازديد از تأسيسات گاز به طرف آغاجاري ميروم. جواد اين مرتبه سكوت كرد. فردا (هشتم آبان ماه 1359) صبح زود كه به ستاد آمدم، جواد مشغول صرف صبحانه بود.خيلي زود خداحافظي و حركت كرد. جواد با چند نفر از دوستان رفت و ما به اتفاق چند تن از دوستان ديگر – ديرتر- حركت كرديم. وقتي به فرودگاه رسيديم، هواپيماي حامل آن ها تازه از زمين برخاسته بود. هواپيمايي كه بعداً ما را تا نزديكي دزفول برد رفت،اما به خاطر شرايط جنگي به اصفهان بازگشت و بعد از چند ساعت توقف،مجدداً راهي اهواز شد. فرودگاه اهوازبا آن چه قبلاً ديده بودم كاملاً متفاوت بود، خرابي هاي جنگ كاملاً در آن آشكار بود،درچهره ها فشارجنگ ديده ميشد. نزديك غروب، به ستاد شركت نفت در اهواز رسيديم.ازقيافه همه خستگي ناشي ازفشارهاي جنگ خوانده ميشد، اما جالب بود كه همه با شور و شوق و اراده مصمم كار ميكردند.آن چه وجود نداشت، ترديد در مقابل دشمن بود.اين احساس، براي همه ما باعث كمال افتخاربود،همگي همكاران درستاد اهواز نيز مصمم بودند وبا روحيهاي فوقالعاده كار ميكردند.
نزديك غروب بود كه جواد با بهروزآمدند. چند تن از مقامات نيز حضور داشتند. حاضران در ستاد- به غير از اعضاي ستاد شركت نفت اهواز-تا آن جا كه به خاطرم مانده است عبارت بودند از وزير وقت بهداري (آقاي دكترمنافي)، دو تن از نمايندگان وقت مجلس(آقاي مهندس معين فر- وزير اسبق نفت- وآقاي مهندس سحابي)يكي ازمعاونان وقت وزارت نيرو(آقاي مهندس عرب زاده). صرف نظرازدوستان ستاد،چند پزشك نيز حضور داشتند كه نام آنان را به خاطر ندارم دست كم يكي از پزشكان،با روپوش اتاق عمل، درستاد حاضربود.
در سرميز شام، محسن شروع به صحبت كرد.نخست به پا خاست و براي جلب توجه حضاربا چنگال،چندين باربه لبه بشقاب زد،صداي زنگ مانندي كه در محوطه ستاد پيچيد،چون صداي دياپازوني روح خراش، پيام اندوه ميداد.محسن،خوش آمدي گفت و افزود اكنون كه شما دراين جا مشغول شام خوردن هستيد برادران ما درآبادان فقط سيب زميني براي خوردن دارند... پس از محسن، آقاي حاج مرادعلي حدادي(از فدائيان اسلام و از پيشگامان مبارزات سياسي مذهبي درآبادان در قبل از انقلاب) كه شب قبل با محسن از آبادان آمده بود، صحبت كرد.چهره متبسم هميشگي او دژم بود.حاج آقاي حدادي،با موهاي سپيد، از درد و رنج كاركنان پالايشگاه آبادان سخن گفت و براين نكته تأكيد كرد كه گلوله باران و بمباران پالايشگاه و شهر آبادان، يك آن، قطع نميشود.احساس ميشد كه گويندگان نميتوانند شدت فاجعه را شرح دهند.آن چه در آبادان ميگذشت،فراترازسختي هاي قابل تصورجنگ بود.انسان هاي بسياري كه اهل رزم نبودند، درشرايطي كاملاً جنگي به سرميبردند و مورد سبعانه ترين حملات دشمن قرارداشتند.پس
ازحاج آقاي حدادي نوبت به آقاي مهندس بوترابي رسيد.مهندس پيري كه با تمام وجود، صنعت نفت را دوست ميداشت و دست و صداي او – هر دو- ميلرزيد. او خساراتي كه بر صنعت وارد شده و خطرات بزرگي را كه در پي بود، برشمرد،مثل اين بود كه حالا كه مقاماتي را ديده،به اميد يافتن راه حلي،ميخواهد مشكلات را باز گويد...
صحبت ها با سكوت اندوه باري شنيده شد...پاسخ ها نيز مشخص بود،درحقيقت همه يك پاسخ داشتند:«پايداري» و اين كلمه بدون آن كه بر زبان رانده شود در هوا موج ميزد.نيازنبود كه كسي از مقاومت و پايداري بگويد.همه آماده بودند كه در آن شرايط سخت وبحراني،به ميان مردم مقاوم آبادان بروند و بركاركنان شريف صنعت نفت كه آن گونه در شرايط مرگبار جان خود را بر كف گرفته بودند و از شرافت وطن دفاع ميكردند،درود بفرستند.نياز گفتار و پاسخ نبود،همه درمرحله عمل و اقدام بودند؛چيزي بالاترازگفته.ميهمانان، ستاد را زودتر ترك كردند تا فردا صبح، زودتربه آبادان حركت كنند. بيرون از ستاد تاريكي محض بود.بهتراست بگويم ظلمات بود. به طرف محل استراحت كه ميرفتيم همديگر را نميديديم،فقط به توسط صدا ميدانستيم كه چند نفر داريم در خيابان هاي منازل شركت نفت-درنزديكي- هم قدم ميزنيم.به خاطر مشكلات موجود، ميهمانان در دو منزل- در نزديكي ستاد- اسكان داده شده بودند.محسن ميزبان بود. شب با جواد و بهروز در يك اتاق استراحت كرديم. قبل ازخواب،بهروزنظرجواد و خودش را درمورد تغيير محل ستاد وزارت نفت براي كارآيي بيشترمطرح كرد.نكته جالب اين بود كه در آن شرايط سخت، هيچ بيميدر دل ها نبود و مسائل عادي هم مطرح ميشد.
صبح،صبحانه را در ستاد خورديم.آخرين خبر هنوزازبسته بودن راه آبادان حكايت ميكرد، چارهاي نبود،بايستي به سوي آغاجاري ميرفتم.به جواد فقط گفتم حاج حدادي خيلي خسته شده است،آن چهره بشاش هميشگي ديشب درد آلود مينمود و فقط از سختي ها صحبت ميكرد.پيشنهاد كردم حاج حدادي كه پيرمرد است،بهتر است يك امروز را به آبادان نيايد.او از اول جنگ،حتي براي يكبار نيز ازآبادان بيرون نيامده است.گفته ديشب وي را براي جواد بازگو كردم كه ميگفت هنوز صداي بمباران را درگوش خود ميشنود.جواد موافقت كرد كه وي به همراه من به آغاجاري بيايد.
مراسم خداحافظي زياد طول نكشيد،جواد جليقه و شلوارآبي رنگ- بلوجين(موضوعي كه بعدها عراقي ها به دروغ در مورد آن تبليغات زيادي كردند كه جواد را با لباس نظامي دستگيركردهاند) پوشيده و مثل هميشه سرش پايين بود. موقع خداحافظي، همان چشمان وهمان تبسم هميشگي را داشت. خيلي كوتاه در گوشش دعاي سفر خواندم.سواراتومبيل شد. بهروز هم مثل هميشه نگاه عميقي كرد،خداحافظي كرد و با آرامش سوارشد.محسن-مثل اين كه تعجيل دارد-خداحافظي كرد و سوار شد. او ميزبان بود (درآن تاريخ طبق آخرين مصوبه هيأت مديره شركت ملي نفت ايران، مسؤوليت پالايشگاه آبادان در شرايط جنگي نيز به وي واگذارشده بود و بدين ترتيب سرپرستي مناطق نفت خيز و پالايشگاه آبادان كلاً با وي بود)هرسه نفر در صندلي عقب اتومبيل نشستند.دررديف جلو، همراهان سفرطولاني جواد نشستند.آقايان اسماعيلي (راننده) روح نواز وبخشي پور. سرنشينان اين اتومبيل، قهرمانان بردباري و پايداري شدند.دو اتومبيل ديگر نيز در پي اتومبيل اول روان شدند(سرنشينان اتومبيل دوم عبارت بودند ازآقايان مهندس معين فر، مهندس سحابي،مهندس بوترابي و مهندس ابوفاضلي،سرنشينان اتومبيل سوم عبارت بودند ازآقايان دكترمنافي و مهندس عرب زاده).شرح آن چه بر سرنشينان اين اتو مبيل ها آمد،پيش از اين رفته است و اطمينان دارم در اين مجموعه نيز آن داستان به قلم كشيده خواهد شد،اما آن چه در ارتباط با جواد برمن گذشته است، به اختصار چنين است:
پس ازخداحافظي با دوستان ستاد اهواز،به اتفاق حاج حدادي،عازم آغاجاري شديم. از پالايشگاه گاز بيدبلند بازديد و بعد در جلسه كاركنان كه پس از صرف شام تشكيل شد شركت كرديم. درآغاجاري ميهمان آقاي مهندس احمد حكيم رئيس منطقه گاز خوزستان و دوست قديمي دوران دانشكده نفت آبادان و ازياران جواد بوديم.به هنگام صحبت،حاج حدادي با اشاره شخصي،از جلسه بيرون رفت. پس ازبازآمدن،با اشاره با من خواستارخاتمه بحث و ترك جلسه شد.من كه نميدانستم چه روي داده است به صحبت ادامه دادم.ايشان مجدداً از جلسه خارج شد و سريعاً بازگشت و بازهم با هر گونه اشاره ممكن سعي برآن داشت كه صحبت را قطع كنم.به سرعت بحث را قطع كردم و به اتفاق،به اتاقي كه معيّن شده بود رفتيم.ما درتاريكيِ اتاق كوچكي كه دو تخت در آن بود روبه روي هم نشستيم. با سكوت، منتظر خبرشدم.آهنگ صداي دوست پير و قديمي مان در تاريكي دهشتناك بود: «خبردادهاند كه عراقي ها بچه ها را گرفتهاند».اندوه سراسر وجودم را فراگرفت،مثل اين كه دستي قلبم را ميفشرد.برايم باور كردني نبود. شگفت زده شده بودم.بيشترميخواستم بدانم،اما دوست پيراطلاع زيادي نداشت.لحظات، خيلي سخت ميگذشت و تاريكي مطلق بر آن چه را يك تراژدي واقعي ميبايست ناميد، سايه دهشتناكي افكنده بود.
درپي مقداري صحبت، بدين نتيجه رسيديم كه بايد مسافرت و بازديد را ناتمام بگذاريم و به سرعت به اهواز بازگرديم. فقط تصميم گرفتيم كه تا روشن شدن وضع، موضوع كاملاً محرمانه بماند.ديروقت بود و در تاريكي شب،هيچ صدايي به گوش نميرسيد. چنانچه ميخواستيم شبانه به اهواز بازگرديم، اين كار به علت آن كه بايستي خاموشي مطلق رعايت ميشد،عملي نمينمود و گذشته ازآن،همه متوجه ميشدند كه اتفاقي افتاده است. صبح زود، در سر ميزناشتايي، تصميم بازگشت را با ميزبان عزيزدرميان گذارديم و فقط اشاره كرديم كه بايد زودتر برگرديم.به اتفاق خود ميزبان و دوست پيرو يك مهندس ديگر،در اتومبيل پيكاني به سوي اهوازبازگشتيم.
در بين راه،بحث هاي شب پيش دوباره مطرح شد كه من با بي حوصلگي پاسخ ميدادم و گمان ميكنم كه لحن من در پاسخگويي باعث شد كه سکوت حكم فرما شود،اما من حتي توانستم براي رفتارخود توضيحي دهم.سعي كردم وانمود كنم كه خوابم ميآيد و بنابراين بيشتر طول راه، به سكوت گذشت.پيش ازظهربود كه به ستاد اهواز رسيديم.هركس مشغول كار خودش بود دريك گوشه ستاد،دردو طرف ميزي آقايان بوترابي و ابوفاضلي سرها را نزديك هم آورده بودند و باهم آرام صحبت ميكردند. وقتي نزديك شدم،پس ازيك سلام و عليك سريع فهميدم كه آن ها نيز مطلب را با كسي در ميان نگذاردهاند و آن ها نيز به خاطرشرايط جنگي و حفظ روحيه ها ترجيح دادهاند كه کسي موضوع را نداند .به نحوي که جلب توجه نکند ،به حياط ستاد رفتيم. چهره مهربان آقاي بوترابي سخت درهم بود،لبخند هميشگي از چهرهاش محو شده بود و بي اختيارپشت سرهم سيگار ميكشيد، مرتباً سرش را پايين نگاه ميداشت كه فقط سپيدي موهايش پيدا بود.چشمان ابو(آقاي ابو فاضلي) اشك آلود بود.با وجود آن كه تلاش ميكرد خونسرد باشد،نميتوانست و درفضاي كوچكي كه اطراف ما بود،مرتب درحال حركت بود و نميتوانست آرام بگيرد. سخنان آقاي بوترابي-دريكي دو جمله اندوه بار-ماجرا را روشن كرد وابو با چشمان تر گفت كه من هم رفتم كه خود را تسليم كنم، واضافه كرد نميتوانستم ببينم كه بهروز دارد دستگيرميشود و من آزادم .آقاي بوترابي درهمان حال اندوه،صحبت هاي ابو را تأكيد كرد كه:«ماجلويش را گرفتيم».جاي درنگ نبود،معلوم شد كه گزارش شب گذشته درست بوده است.از حاج حدادي خواستم كه بالاترين رده نظامي را در اهوازپيدا كند و با او ترتيب ملاقاتي فوري را بدهد.وقتي حاجي دنبال اين كار رفت،ابو و آقاي بوترابي ماوقع راشرح دادند...«وقتي كه ازاهوازبيرون رفتيم، زنان و بچه ها را دربيابان ميديديم كه آواره و بي خانمان و بي پناه ازجنگ فرار كرده بودند.رفتيم و رفتيم تا...» چند دقيقه بيشترطول نكشيد كه حاجي حدادي بازآمد، هيچ يك ازفرماندهان نبودند و اطلاع دادكه فقط توانسته است دكترچمران را بيابد.او افزود:«اين طوري بهترشد،دكترچمران سريع ترعمل ميكند،چون منتظركسب اجازه و دستوركسي نخواهد ماند». جاي درنگ نبود،به سرعت به ديداردكتر چمران رفتم. ايشان معروفترازآن بود كه كسي نشناسدش.خدمات و فداكاري هاي او در كردستان و نجات كردستان،آن قدربزرگ بود كه هر ايرانياي او را ميشناخت. مرا به اتاقي هدايت كردند كه چند صندلي و يك تلفن درآن قرار داشت. دكتر چمران بدون معطلي وارد شد؛خيلي بي تكلف.من فقط او را از طريق راديو و تلويزيون ميشناختم.ميدانستم كه صداي آرامي دارد. با آن كه من روي صندلي نشسته بودم،در كمال تواضع،ايشان هم روي زمين نشست. آن قدر آرامش داشت كه تمام هيجان من فروكش كرد.سريعاً داستان را به دكتر چمران گفتم و ازايشان كمك خواستم. از من فقط يك سؤال كرد:اززمان واقعه چه مدت ميگذرد؟ گفتم فكرميكنم حدود25 ساعت.او سريعاً يكي از يارانش را فراخواند،درچند جمله كوتاه داستان را به وي گفت و از او خواست با پنجاه چريك به دنبال تندگويان و همراهانش بروند.وقتي او ميرفت، در حالي كه در اتاق را ميبست، گفت خدا كند آن ها را انتقال نداده باشند- و افزود-خطردرآن است كه آن ها را خيلي زود از منطقه عملياتي دوركنند،اگرچنين نكنند،حتماً آن ها را پس ميگيريم و باز خواهيم آورد.من ميدانستم كه چريك ها زود خواهند رفت و دراين مورد كاري از من ساخته نبود.همان طوركه روي زمين نشسته بوديم،دومين موضوع مهم را هم مطرح كردم؛خطرسقوط آبادان. او نقشه تمام خوزستان را خوب ميدانست،اما من بر نقشه جغرافي و جنگي ذهن وي،نقشه نفتي را هم افزودم و به وي گفتم كه اكنون تقريباً تمام توليد ما درمسيرماهشهر اهواز قرار دارد(بيشترين توليد نفت خام از مناطق اهواز و مارون بود كه تأسيسات مربوطه يا در كنارجاده ماهشهر- اهواز قرار دارند يا به جاده خيلي نزديكند.گذشته ازآن،راه دستيابي به آغاجاري ازطريق ماهشهر است. تنها منطقه بزرگ توليد نفت خام كه دور از دسترس قرار ميگرفت، منطقه گچساران بود كه نفت خام پالايشگاه شيراز و قسمتي از صادرات را تأمين ميكرد خطر سقوط آبادان- ماهشهر فقط در قطع توليد نفت خام نبود.همان گونه كه قبلاً شرح داده شده،ذخايرفرآورده هاي نفتي زيادي كه درآبادان-و ماهشهر-ذخيره شده بود نيزاز دست ميرفت.) اگر آبادان سقوط كند، ماهشهر هم سقوط خواهد كرد و تمامي توليدات نفتي ما متوقف خواهد ماند و اين سقوط حتمياست.دكترچمران، تمامي صحبت مرا با دقت و سكوت و نگراني و توجه كامل گوش كرد و بلافاصله اقدام كرد. تلفن را برداشت و خطر سقوط آبادان و خطري را كه در پي آن براي كل مملكت پيش ميآمد اطلاع داد.زود دانستم كه با جماران صحبت ميكند. وقتي صحبت ميكرد،ميلرزيد و با تمام وجود حرف ميزد من زياد صحبت نكرده بودم،اما او ژرفاي فاجعه را درك كرده بود.درحقيقت از نظر نظامي و استرانژيكي ميدانست وخوب هم ميدانست كه چه خطري كشور را تهديد ميكند و خبرسقوط صنعت نفت نيز او را بيشتر تكان داده بود. پس از پايان مكالمه تلفني،چند جمله كوتاه بامن درد دل كرد. آن قدر صميميت و صداقت در كلامش موج ميزد كه احساس ميكردم او- احتمالاً- صميمانه ترين و صادقانه ترين فردي است كه درعمرم ديدهام احساس ميكردم به شدت تحت تأثير روح بزرگ اين مرد قرار گرفتهام. وقتي اين بحث نيز به پايان رسيد، با اوبه مشورت پرداختم و وضعيت وزارت نفت را برايش شرح دادم و احساس وظيفه دوگانه خود را بيان كردم.ازيك طرف، احساس ميكردم كه پس از اين اتفاق، بايد تا تعيين شدن تكليف جواد و همراهانش دراهواز بمانم و هر آن چه از دستم برميآيد،انجام دهم. از سوي ديگر، وظايف ستاد وزارت نفت و بلاتكليفي مان در نبودن جواد و بهروز مرا به فكر واميداشت. بدون هيچ ترديدي، دكترچمران،نظرش آن بود كه سريعاً به تهران بروم.معتقد بود كه حفظ سنگر وزارت نفت، ازهركارديگري براي مملكت واجب تراست.فقط تأكيد كرد كه خطر سقوط آبادان و ازدست دادن چاه هاي نفت را با مقامات بالا-حتماً-درميان بگذارم. وقتي از اتاق بيرون آمدم،احساس ميكردم كه با مرد بزرگي آشنا شدهام؛از صحبت با او خيلي روحيه گرفته بودم. گرچه اندوهناك بودم،اما اندوه بر من غلبه نداشت. ديگر احساس وظيفه و مسؤوليت بود كه برمن فائق آمده بود.سخنان دكتر چمران-آن مرد بزرگ-درمورد رسالت و وظايف خطيروزارت نفت و نقش نفت و خطراتي كه از كوچك ترين اخلال در كار نفت ممكن بود بر سرنوشت جنگ و ملت ما اثر بگذارد،درگوشم طنين انداز بود.
در حالي كه داشتم با اتومبيل به طرف ستاد ميرفتم، احساس ميكردم كه دوست و يار تازهاي يافتهام:صميمي، متواضع، آگاه، با دانش، دانا، با احساس و... احساس ميكردم رمز شهادت، اسارت، ايثار و از خود گذشتگي بر من آشكارترشده است. احساس ميكردم كه اگراين خبر را ديگران دانند، در تصميم بر پايداري و مقاومت خود در برابردشمن استوارتر خواهند شد. دريافتم كه اين امر باعث تضعيف روحيه نيست،بلكه ميتواند موجب تقويت روحيه نيز شود وقتي وزير ويارانش مستقيماً به استقبال خطرميروند،كاركنان صنعت نفت و بقيه فداكارترميشوند(بايد صادقانه اعتراف كنم كه موارد بسياري را ديدهام كه شرح آلام رنج ها و سختي هاي جواد و همراهانش باعث كاهش اندوه و درد شنوندگان و آرامش آنان شده است.) در ستاد شركت نفت اهواز فقط خواستم كه هر چه زودتربه تهران بازگرديم.ما بعد از ظهرآن روز،درهواپيما بوديم؛به اتفاق آقايان بوترابي؛ ابوفاضلي و حاج حدادي. از لحظهاي كه از نزد دكتر چمران آمده بودم، احساس ميكردم كه وظيفه دارم طوري رفتار كنم تا اندوه من باعث تضعيف روحيه ها نگردد؛حتي احساس ميكردم بايد به ديگران روحيه بدهم.
وقتي در تهران از هواپيما پياده شديم تا مدتي كه اتومبيلي به دنبال ماآمد، مشغول ديدن صفي از نوجوانان بودم كه داشتند با لباس بسيجي حركات ورزشي ميكردند. از آغاز جنگ آن چنان گرفتار كارها بودم كه اولين باري بود كه به تماشاي يك گروه بسيجي مشغول ميشدم. از فرودگاه مستقيماً به ستاد وزارت نفت رفتيم. وقتي وارد اتاق ستاد شدم، آقاي مهندس رضا عظيمي حسيني(مدير اموربين الملل وقت شركت ملي نفت ايران) با نگاهي كه درآن يك دنيا سؤال بود درمن نگريست.سلام و عليكي كرديم با دانايي پرسشي مطرح نكرد.من هنوز هم فكر ميكردم كه بايستي موضوع محرمانه باشد. به سرعت، به دفتر رفتم و در خلوت دفتر، تلفني به آقاي نخست وزير زدم. آقاي رجايي به شوخي پرسيد پس جواد ما را چه كردي؟ ميتوانست تصور كنم كه هنگام اين سؤال لبخندي بر لب دارد. نگذاشت هيچ صحبتي بكنم، مثل اين كه از قبل منتظر اين تلفن بود و تصميم خود را نيز گرفته بود به آراميگفت امروز(غروب) جلسه هيأت دولت برقراراست.از من خواست كه به جلسه بيايم و افزود كه، پس از جلسه مرا خواهد ديد.
نخستين باربود كه به هيأت دولت ميرفتم. نقشه مناطق نفت خيزجنوب همراهم بود. در حقيقت، ديربه جلسه رسيده بودم، نزديك آخر جلسه بود.نخست وزير در جلسه نبود. آقاي نبوي(وزيرمشاور وقت در امور اجرائي) داشت جلسه را اداره ميكرد. بعضي از چهره ها را اولين باربود كه از نزديك ميديدم،برخي را نيز از قبل ميشناختم. نقشه را روي ميز گذاشتم و گزارشي از وضع قرار گرفتن مناطق عمده ي نفتي و نيز ذخاير فرآورده ها و خطري كه نه تنها صنعت نفت بلكه كل كشور را تهديد ميكرد، برشمردم. همچنين سختي هاي جانكاه كاركنان پالايشگاه آبادان را بيان كردم. بعد ازجلسه پرس وجويي كردم، گفتند آقاي نخست وزير كار داشتهاند و نيستند. فردا صبح مجدداً به آقاي رجايي تلفن زدم،ازمن خواست كه فوراً بروم. به نخست وزيري رفتم.حدس ديروز من به هنگام تلفن درست بود،آقاي رجايي لبخند بر لب داشت.ماجراي مسافرت را شرح دادم، آن چه اتفاق افتاده بود را گزارش كردم، باز هم خطر سقوط آبادان را از روي نقشه برشمردم،موقعيت مناطق نفتي را يادآور شدم و گفتم كه پرسنل پالايشگاه آبادان دارند با مرگ دست و پنجه نرم ميكنند و... آرامش و سكوت آن ها و احساس وظيفهاي كه در هوا موج ميزد،مرا به شدت تحت تأثير قرارداد.آقاي رجايي،تمامي صحبت ها را شنيد، وقتي صحبت هايم تمام شد، گفت ما داريم براي انقلاب سرمايه گذاري مي كنيم. آن چه اتفاق افتاده است، سرمايه گذاري براي انقلاب است. بعد مرا نصيحت كرد كه نبايستي ناراحتي خود را بروز دهم. سؤال كردم كه مگر خيلي احساساتي صحبت كردهام؟ پاسخ داد امروز نه، ولي ديروز در هيأت دولت چرا. بازهم ايشان در مورد سرمايه گذاري درراه انقلاب شهيد دادن و... صحبت كرد و در آخرافزود كه تصميم داشتهام به شما حكمي بدهم كه در نبودن جواد وظايف او را انجام دهيد. بعد، قلم و كاغذ برداشت و متني نوشت و رئيس دفتر خود را صدا زد نامه را براي تايپ كردن به او داد. در مدتي كه در انتظار تايپ شدن حكم بوديم و درسكوتي كه حاكم بود، بي اختيارآهي كشيد و گفت «جوادگل سرسبد كابينه من بود.»(اين جمله را بعدها چند بار ديگر از ايشان شنيدم.) متوجه شدم كه در تمامي مدت صحبت ما حتي يك بار نيز ايشان كلمه «تندگويان» را به لب نياورده است و هميشه مانند كسي كه در مورد برادر كوچك تر خود صحبت ميگفت، او را «جواد» خطاب كرده است. وقتي حكم را به دستم ميداد گفتم به خاطر دوستانم ميپذيرم.احساس ميكردم كه دشمن با ربودن دوستانم به من نيز ظلمي شخصي روا داشته و اكنون بر من است كه به هر گونه بتوانم جاي خالي آن ها را پركنم و نام شان را زنده نگاه دارم.چه،زنده نگاه داشتن نام آنان چونان خاري به چشم دشمن ميرفت. در راه- از نخست وزيري به وزارت نفت- فقط به حفظ صنعت نفت ميانديشيدم،حفظ بزرگ ترين صنعت كشور براي ملت بزرگ و شريف ايران. وقتي به دفترم رسيدم،سنگيني بار،خودش را مينمود. سه تن ازآن جا رفته بودند و تمام توانايي شان را با خود برده بودند. فرصت زيادي،اصول كارم را با خود يك بار ديگر تكرار كردم:حفظ و نگهداري صنايع بزرگ نفت، گاز و پتروشيمي براي ملت ايران و زنده نگاه داشتن نام ياران غايب.
شب، ديروقت به منزل رسيدم. تلفن زنگ زد، آقاي رجايي خبرداد كه راديو عراق موضوع را گفته است وحالا بچه ها در راديو مشغول تهيه خبري دراين مورد هستند.تا اين زمان حتي موضوع را با همسرم مطرح نكرده بودم،سعي كردم موضوع را با آرامش و تأني با وي مطرح كنم. او دركمال سكوت به حرف هايم گوش ميداد،فقط با نگاهي نافذ و عميق در من مينگريست،اما هيچ نميگفت. نگراني خود را از وضع خانواده هاي آن ها با وي مطرح كردم،پيشنهاد كرد به خانواده هاي دوستان تلفني بزنم،تا قبل از پخش خبر از راديو،موضوع را با آن ها مطرح كرده باشم و آمادگي بيشتري داشته باشند.اول به منزل بهروز تلفن زدم.همسر بهروز-با روحيهاي كه مرا به شگفتي واداشت- به شوخي كيگفت ميدانستم كه اين ها وقتي با هم بروند، بلايي بر سرخودشان ميآورند! با اظهار آمادگي مبني بر اين كه اگر كاري داشتند حتماً به من بگويند،به مكالمه پايان دادم. نيازي به تلفن به دو خانواده ديگر نبود،آن ها خبرداشتند و خوشبختانه روحيه ها هم عالي بود.ما هم منتظر پخش خبر از راديو شديم و...
روز بعد، ديگر همه خبر راميدانستند. سنگيني فشارجبهه،خود را در ستاد وزارت نفت نشان داده بود و اثر معنوي غيبت دوستان مشهود گرديده بود.ازچهره هر كس، ميشد صميميت و انگيزه همكاري بيشتر را خواند.به نظر ميرسيد همه مهربان ترشدهاند و مايلند كه به طريقي كمبود غيبت ياران را جبران كنند.
خبر حملات دشمن به تأسيسات نفتي- به خصوص پالايشگاه آبادان- مرتب به ما ميرسيد. نامه هايي كه دراين چند روزه مانده بود و... نيزنامه هاي مربوط به جواد و بهروز هم به نامه هاي دفترم اضافه شده بود. آن روز به نامه ها و مراجعات پرداختم.
طي ديداري كوتاه با آقاي سيدمحمد- محسن-مدرسي(از ياران و دوستان زمان كودكي جواد و رئيس دفتر وزيردرزمان وزارت وي) درمورد آن چه پيش آمده بود صحبت كرديم.او آن چنان غمگين بود كه لحظات زيادي را درسكوت گذراند،مثل آن كه هنوزآن چه را كه رخ داده است باور نداشت.وقتي صحبت نگراني از وضعيت خانواده هاي عزيزان دربند شد،با كمال مردانگي اعلام همكاري كرد و...
فردا درجلسه عمومي هيأت مديره هر سه شركت نفت، گاز و پتروشيمي در محل ستاد وزارت نفت به اختصار شرح ماوقع را گفتم و اظهارداشتم كه وظيفه ما اكنون سنگين تر از گذشته است. نيازي بدين گفتار هم نبود، زيرا چهره همه مصمم ترو صميمي تر شده بود. احساس ميكردم كه غيبت جواد و بهروز در جلسه كارخود را كرده است. فداكاري آن ها دراستقبال ازخطري كه اكنون به طوري قطع آن ها را تهديد ميكرد،همه را بيش ازبيش به گذشت و ايثار رهنمون شده بود. در تمام نگاه ها آمادگي براي كاربيشتر به چشم ميخورد. اشتياق براي پركردن جاي خالي آن ها و احساس وظيفهاي كه در هوا موج ميزد، مرا به شدت تحت تأثيرقرار داد.
بقيه داستان جواد را بايد از زبان بهروز و محسن شنيد كه در سلول هاي انفرادي با فريادهاي رسا به يكديگر پيام مقاومت و شهامت ميدادند و براي ملت، عزت وافتخار ميآفريدند.
درخلال چند سال بعد، همسران اين سه عزيز، براي بلند آوازه كردن نام همسران خود، تلاشي ارزنده به عمل آوردند كه شرح مختصر آن در كتاب «آزادگان دربند» آمده است.
طي بيش از ده سال كه از اسارت جواد گذشت،او درهمه جاي كشور شناخته شده بود. ديگر درشهرها و روستاها همه نام و چهره تندگويان را – از طريق رسانه ها – مي شناختند. اين نشانه مظلوميت او بود و در واقع اثرخون پاك او بود كه ميجوشيد و همه را به محبت و علاقه به او فراميخواند.
محبت و احترام ملت به جواد،درمراسم تشييع پيکر پاك او و ازجلسات فراواني كه در بزرگداشتش برپاشد، متجلي گرديد و من نيازي نميبينم كه در اين مقال بيشتر سخن بگويم.
تندگويان،به تاريخ انقلاب پيوست.
امروز كه جنگ پايان پذيرفته و آب ها از آسياب افتاده است؛شايد كسي بپرسد كه به چه دليل،يك وزير بايستي به استقبال آن همه خطر برود و شايد در مورد عاقلانه بودن اين كار ترديد كند. واقعيت اين است كه اين كار وظيفه بود، عين عقل بود. انجام وظيفه به هنگام خطر، جايي براي اين گونه سؤالات باقي نمي گذارد.اگرغيرازاين بود كه جاي پرسش و تعجب ميبود!
شايد در ارزيابي عملكرد دوران كوتاه وزارت جواد،شبهه سرعت عمل به پندارهايي راه يابد.با توجه به آن چه شرح آن در اين داستان رفت،گمان ميكنم كه هر كس بداند كه درآن شرايط فقط سرعت تصميم گيري مهم بود.زمان،آن چنان سرعت در تصميم گيري را اقتضاء ميكرد جاي هيچ درنگي نبود. چگونه ممكن بود كه در حدود از يك سال و نيم يا دو سال پس از پيروزي انقلاب و در حالي كه دشمن- با آن گستردگي- به صنعت نفت حمله كرده بود و صنعت نفت بدون هيچ گونه دفاعي مورد شديد ترين و سبعانه ترين حملات دشمن قرار داشت، نشست و با تأني تصميم گرفت. سرعت، لازمه شرايط آن زمان بود. انقلاب و دفاع از صنعت، به هر چيزي سرعت داده بود بايستي تند عمل ميكرديم و ديگر راهي نبود و براي جواد نيز،چه،او فرزند انقلاب بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 47