شغال ها
نويسنده:احمد دهقان
روايتي داستاني از ماجراي اسارت شهيد محمد جواد تندگويان
درآمد:
احمد دهقان در كتاب خويش «مأموريت تمام» (ناشر:سوره مهر)، درجاي جاي كتاب،به همين شيوه، در هر فصل، به شهيد پرداخته و در پايان اشارهاي نيز به زندگي آن شهيد عزيز كرده است،
اين شما و اين هم روايت ويژه شهيد تندگويان:
جاده بي انتها كه هم چون ماري سياه بر روي زمين كشيده شده بود، به نظر خالي مي رسيد.ماشين با صدايي يكنواخت انگار جاده را مي بلعيد و جلو مي رفت. افراد توي ماشين نگاه شان را به بيرون كشيده بودند،هوا گرم بود و عرق از سر وصورت ها به پايين سرازير شده بود.
مهندس غرق درتفكربود.او گاهي كه به خود مي آمد،نگاهش را به كاغذ هاي زيادي كه در دستش بود مي دوخت.آن ها را يكي يكي مي خواند و گوشه هر كدام چيزي مي نوشت يا پايين آن را امضاء مي كرد.
يكي از روزهاي آبان سال1359 بود. شغال ها، از هرسو،شهرآبادان را محاصره كرده بودند. عراقي ها به سمت شهر هجوم آورده بودند و مدام بر تن نحيف شهر چنگ مي انداختند.درگوشهاي پالايشگاه غرق در آتش بود كه هم چون شمعي آرام آرام ميسوخت و به شب هاي شهر غم زده روشنايي ميبخشيد!
مهندس تندگويان، وزير نفت، بارها از هر طريقي كه توانسته بود خود را به شهر رسانده بود.اوضاع را بررسي كرده و دستورات لازم را داده و برگشته بود. نتوانسته بود كه نرود. هر كس كه او را ميديد از سرخيرخواهي مي گفت كه خودش را به خطرنيندازد،اما قلب مهندس توي آبادان مي زد.
از دور،دود غليظي شهر را در آغوش گرفته بود.مهندس و همراهانش آرام آرام به آبادان نزديك ميشدند.نخل هاي كنارجاده، كه تا بي نهايت ميرفتند، منظره زيبايي را به چشم ها ميآورد. هيچ كدام لحظهاي از ديدان آن همه زيبايي غافل نبودند.
كمي جلوتر،عدهاي بر روي جاده ايستاده بودند. ماشين هاي نظامي را در وسط جاده قرار داده و جاده را بسته بودند.كنارجاده پر بود از كساني كه لباس هاي پلنگي برتن داشتند. ماشين كه نزديك شد، همه شان به پناه خاكريزكنارجاده رفتند و به دنبالش صداي شليك اسلحه ها همه جا را پر كرد. تيرهابه سوي ماشين باريدن گرفتند. افراد توي ماشين غافلگيرشدند.سرها به داخل خم شد. فرياد چند نفرشان به هوا رفت:
مواظب باش...
سرتان را بدزديد.
-فرمان... فرمان ماشين را داشته باش... چپ نكني...
ماشين ايستاد. كساني كه داخل آن بودند، هراسان درها را بازكردند و در پناه جاده خزيدند. چند نفر با اسلحه نزديك ميشدندو لبخند زشتي تمام صورت شان را پوشانده بود. همه مبهوت مينگريستند.
-اين ها ديگر كجابودند؟
-خدا رحم كند. عراقي ها جاده را بستهاند.
سربازان عراقي به آن ها رسيدند. لحظهاي ايستادند.هم چون گلهاي گرگ كه آهواني را صيد خود درآوردهاند، دوره شان كردند.در يك لحظه همه چيز به هم خورد.سربازها افتادند به جان افراد داخل ماشين كه در كنار جاده بانگاه هاي نگران آن ها را مي نگريستند. لگد و قنداق اسلحه بود كه به هوا مي رفت و فرود ميآمد.با پوتين بر سر و صورت شان ميزدند و به عربي و با خشم فحش ميدادند.آن ها را به هر سو ميكشاندند.برخاك شان ميكشيدند.صورت ها رانشانه ميرفتند .با پوتين برپهلوشان ميكوبيدند.ازخشم دهان شان كف كرده بود.
لحظهاي بعد، همه شان دست از كتك زدن كشيدند.يكي ازدورميآمد.همه به احترامش ايستادند.افراد ماشين بر زمين افتاده بودند. مهندس و يارانش،ديگرناي حركت نداشتند. بدن شان از خون پوشيده شد بود. يكي بيهوش بر زمين افتاده و خون از گوشه لبش جويي باز كرده بود.
فرمانده عراقي نزديك ترآمد و رو به سربازان به زبان عربي،چيزي گفت. سربازها سريع احترام گذاشتند و مهندس و يارانش را در كنار جاده و در پناه خاكريز قرار دادند. فرمانده عراقي مغرورانه در برابرشان ايستاد. چشمان سرخش را به چشم هاي شان دوخت،انگارآتش از درون آن زبانه ميكشيد.چندين بارسرش را تكان داد و بعد خنديد. صداي قهقهاش بلند شد. راه افتاد در ميان آن ها،به هر كدام با سرپوتين لگدي زد و در آخر ناگهان ايستاد برگشت و هيچ نگفت. سرش را آرام چند بار تكان داد و بالاخره لبانش را از هم باز كرد:
-تندگويان؟... تندگويان؟... وزير؟... وزير نفت؟
نگاهش را به هر طرف چرخاند و در انتظار جواب ماند،اما هيچ صدايي بلند نشد. دوباره پرسيد و باز هم سكوت به استقبالش آمد. عصباني شد. خشم تمام جانش را پر كرد. با لگد افتاد به جان يكي از ياران مهندس مرتب فحش ميداد و با لگد به سر و صورتش ميكوبيد.ايستاد و رو به سربازان و چيزي گفت.بازهم سربازها افتادند به جان مهندس و يارانش و به دنبالش،ضجه بود و خون بود و سكوت.
مهندس دندان هايش را به هم فشرد.همه را ميزدند. همه را ميكوبيدند.در دهانش احساس شوري كرد. لبانش بي حس شده و خون از بالاي ابروانش جويي بازكرده بود. ميدان درخاك غوطه ميخورد.
فرمانده عراقي به عربي چيزي گفت و همه سربازها ايستادند.دوباره نگاهش را كشيد به افرادي كه روي زمين افتاده بودند. عرق تمام صورتش را پوشانده بود. لباسش نامرتب مينمود. دستي به صورتش كشيد، خيسي دستش را با شلوارش پاك كرد. لبانش از خشم ميلرزيد. دوباره پرسيد: «تندگويان كدام تان هستيد... من وزير نفت را ميخواهم... اگراو را معرفي نكنيد همه تان را ميكشم...»
هيچ كس چيزي نگفت؛ سكوت بود و سكوت.
-جنازه هاي تان را مياندازم جلوشغال ها... بايد او را معرفي كنيد.
سكوت آزاردهنده خوره جانش شده بود. باز به زبان عربي چيزي به سربازها گفت و به دنبالش،آن ها،هم چون مارهاي زخمي، بر سر افراد ريختند.بازمشت و لگد بود كه به هوا مي رفت و پايين ميآمد.يكي از سربازها با سرنيزه بدن زخم خورده مهندس و يارانش را چاك چاك ميكرد. يكي بيهوش بر گوشه خاكريزافتاده بود و ديگري ضجه ميكشيد ازگلوي يكي صداي درد آلودي بيرون ميآمد و خون تمام لباسش را پوشانده بود. قمري خسته جاني بر فراز نخل بلندي با چشمان مضطرب نظاره گر ميدان.
مهندس نگاهش را به آن دورها كشيد؛ خسته جان و زخم خورده. آرام دستانش را ستون كرد.ميخواست بايستد،يكي با لگد به صورتش كوبيد مهندس قدمي به عقب برداشت، اما نگذاشت كه بر زمين بيفتد. همه جانش را در پاهايش كرده بود. بلند شد. كمر راست كرد. يكي ديگر با مشت صورتش را نشانه گرفت،اما از جايش تكان نخورد. نگاهش را به گرگ هاي زخمي كه احاطهاش كرده بودند،دوخت تمام توانش را به كمك گرفت. فريادش همه را در جاي خود ميخكوب كرد:
-جواد تندگويان منم... وزير نفت ايران منم...
همه ايستادند. مهندس پاهايش را ستون كرده بود كه بر زمين نيفتد. فرمانده عراقي چيزي گفت.او را كشان كشان بردند. نگاه مهندس به قمري دلشكسته بود. او را به طرف ديگر جاده كشاندند و به دنبالش مشت و لگد بود كه فرود ميآمد...
شهيد تندگويان در كودگي مؤذّن مسجد بود. خيلي زود توانست زبان هاي انگليسي و عربي را فرا گيرد و كلاس هايي را براي كساني كه مايل به يادگيري زبان بودند در مساجد تشكيل دهد.بعد ازاتمام تحصيلات دبيرستان،دردانشكده نفت آبادان قبول شد. در اين دوران،وي يكي ازجوانان مذهبي بود كه به مبارزه با شاه پرداخت.بعد ازپايان تحصيلات دانشگاهي به علت فعاليت شديد بر ضدّ شاه توسط ساواك دستگير و به 18 ماه زندان محکوم شد.با پيروزي انقلاب و نخست وزيري شهيد رجايي به عنوان وزير نفت برگزيده شد. وي در 19 آبان 1359 در جاده ماهشهر-آبادان به اسارت سربازان صدام درآمد.سال ها او را در زندان هاي عراق شكنجه و سپس به شهادت رساندند.دريكي از روزهاي سال 1370، پيكر پاك او را به ايران آوردند؛ روزي كه همه شهدا به استقبالش آمده بودند...
برگرفته از كتاب «مأموريت تمام» نوشته احمد دهقان
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 47