شهيد تندگويان در قامت يك فرزند

خانم اشرف السادات مينونشان(تندگويان) ، مادري درد كشيده، از اجّله سادات است كه سالياني دراز شاهد در بند بودن و شكنجه شدن يگانه پسرش از راه دور بوده و سرانجام نيز پيكرپاك او را در آغوش كشيده است. اين مادرعزيز و بزرگواراست كه به همراه همسرش مرحوم حاج جعفر تندگويان، چنين فرزند برومندي را تحويل اين مرز و بوم داده است.ايشان در
دوشنبه، 30 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد تندگويان در قامت يك فرزند

شهيد تندگويان در قامت يك فرزند
شهيد تندگويان در قامت يك فرزند


 






 

گفتگو با خانم اشرف السادات مينونشان، مادر شهيد تندگويان
 

درآمد:
 

خانم اشرف السادات مينونشان(تندگويان) ، مادري درد كشيده، از اجّله سادات است كه سالياني دراز شاهد در بند بودن و شكنجه شدن يگانه پسرش از راه دور بوده و سرانجام نيز پيكرپاك او را در آغوش كشيده است. اين مادرعزيز و بزرگواراست كه به همراه همسرش مرحوم حاج جعفر تندگويان، چنين فرزند برومندي را تحويل اين مرز و بوم داده است.ايشان در اين گفت و گو، از روزهايي گفته است كه جواد به او و خانواده‌اش لبخند مي‌زد و نيز از روزها و شب هايي كه بغض را درگلويش نگه مي‌داشت و درنبود جواد،دردانه هايش را در آغوش مي‌كشيد و دم فرومي‌بست و گريه‌اش را به خلوت خويش مي‌برد...
اين گفت و گورا بخوانيد:

بفرماييد كه كلاً چند فرزند داريد؟
 

خداوند به من لطف كرد و دو فرزند به من عطا فرمود،يك پسرو يك دختر.

كدام يك بزرگ تر بودند؟
 

فرزند اول محمد جواد بود و دومين فرزندم فاطمه و سه سال فاطمه تولد اين دو بود.

لطفاً درباره پدرشهيد ونحوه آشنايي و از ازدواج تان با ايشان توضيح بفرماييد.
 

نام پدرشهيد جعفر تندگويان بود. پدر من، انساني بسيارفهميده و مؤمن بود و با پدر اين آقا در يك محل زندگي مي‌كردند. پس از آشنايي و آمد و رفت زياد،ازدواج ما صورت گرفت.ايشان هم جواني شريف و مؤمن و باتقوا بود و الحمدالله،ازهمان ابتدا زندگي خيلي با آبرو و خوبي داشتيم. در همان سال اول،خداوند پسري به ما عطا كرد كه پدرش نام او را محمد جواد گذارد و گفت مي‌خواهم مثل آقا امام جواد(ع) بخشنده باشد.اين بچه ازهمان كودكي با قرآن مأنوس بود، زيرا كه صبحدم با صوت قرآن از خواب بيدارمي‌شد،يعني پدرش كه نماز صبح را مي‌خواند،به تلاوت قرآن مشغول مي‌شد و ازهمان بچگي آموختن قرآن را آغاز كرد و در سن شش سالگي در مدرسه‌اي به نام جواد درخاني آباد مشغول به درس خواندن شد.

پدرشهيد چه شغلي داشتند؟
 

درابتدا شغل كفاشي داشت،بعد چرم فروشي.وضع مالي خوبي داشت البته يك بار يكي ازكاسب هاي محل چكي از حاج آقا گرفت تا براي خودش جنس خريداري كند، ولي نتوانست حساب چك را پركند و تأمين مبلغي درحدود يك صد هزارتومان آن زمان به حاج آقا تحميل شد،كه به همين دليل كل سرمايه‌اش را ازدست داد و همه زندگي‌اش از بين رفت،او چون واقعاً آدم ومقدس و خوبي بود و علاقه به دستگيري از ديگران داشت،به همين دليل ازاين حساب بانكي ايشان هركسي كه نيازداشت،استفاده مي‌كرد.اتفاقاً رئيس بانك،داماد خواهرمن بود و يك باربه من گفت كه با اين برنامه‌اي كه حاج آقا دارد،امكان دارد كه چكي از ايشان پرداخت نشود و مايه دردسر حاج آقاشود.
من هم اين موضوع را به ايشان گفتم،ولي زير بارنرفت.بالاخره چون لطف خدا شامل حال ما بود و پدرمن هم وضع مالي خوبي داشت،زندگي را ازنو شروع كرديم و كم كم حاج آقا،مغازه جديدي تهيه كرد و چرم فروشي را به راه انداخت و الحمدالله وضع مالي مان به روال قبلي برگشت و خوب شد.جواد نيزدوران دبستان را درهمان مدرسه طي كرد و دوره دبيرستان را در مدرسه اي در قوام الدوله در اطراف شاپور گذراند که يک مدرسه ي اسلامي بود و بعد هم موقع ورود به دانشگاه،درهردانشگاهي كه آزمون مي‌داد،قبول مي‌شد-شيراز، دانشكده ي نفت بانك ملي و دانشكده شريف كه سابقاً به نام آريامهربود-ولي دربين همه اين دانشگاه ها،دانشكده نفت آبادان را انتخاب كرد و من هم چون خيلي به او وابسته بودم،اصراركردم كه به آن جا نرود، ولي گفت كه من اين رشته را دوست دارم و من ديگرمانعش نشدم.
مدتي كه او دردانشكده نفت درس مي‌خواند، دوره دكتراقبال بود كه دوره بسيارسخت و خفقان آوري به شمارمي‌آمد،تا حدي كه بچه ها نمي‌توانستند آزادانه نمازبخوانند،ولي جواد درآن جا كم كم برنامه تشكيل انجمن اسلامي را پياده كرد و پس ازتشكيل انجمن اسلامي،نمازجماعت را به پاكرد و ازاين جا بود كه كتاب هاي دكترشريعتي و آثارآقاي مطهري را به آبادان مي‌برد و افرادي مثل مرحوم علامه محمد تقي جعفري را نيز دعوت مي‌كرد تا براي دانشجويان آن جا سخنراني كنند.دراين چهارسال كه فعاليت هاي مذهبي-سياسي مي‌كرد و مدام هم در حال رفت و آمد بود،مورد توجه ساواك قرار گرفت و ازطرف آن ها هميشه تحت تعقيب و مراقبت قرارداشت.
بعد ازچهارسال به عنوان مهندس فارغ التحصيل شد،به پالايشگاه نفت تهران آمد و مشغول به كارشد وهرچند وقت يك بار به دانشكده نفت آبادان هم سرمي‌زد.در يكي ازاين رفت و آمدها،بچه ها اعتصاب كرده بودند و ساواك كه تندگويان را مسؤول اين ماجرا مي‌دانست،دستوردستگيري او را صادر كرد.شب كه جواد از آبادان بازگشت،ماجرا را براي خواهر خود تعريف كرد.البته فقط مدت كوتاهي بود ازدواج كرده بود،پس تمام كتاب هايي را كه از دكترشريعتي و استاد مطهري و ديگران در منزل داشت،جمع كرد و به منزل پدرمن برد تا بهانه‌اي به دست ساواك ندهد.
اتفاقاً فاطمه،خواهرجواد،ازكارهاي او مطلع بود،ولي من چيزي نمي‌دانستم.صبح كه شد، مأموران،جواد را در محل كارش دستگير كردند و با او به منزل آمدند،درلحظه اول من فكر كردم كه آن ها از دوستان جواد هستند،چون كه جواد دوست و رفيق، زياد داشت و ما دائم مهمان دار
بوديم ودردوره ي دانشجويي او هم،دوستان شهرستاني‌اش كه درآبادان درس مي‌خواندند،كليد منزل ما را داشتند تا هر وقت به تهران آمدند،به منزل ما بيايند.
بالاخره،ساواكي ها وارد شدند و به سراغ كمدهاي او رفتند و هرچه وارسي كردند چيزي نيافتند و حتي موقعي كه مي‌خواستند برگردند،بازهم من متوجه چيزي نشدم و فكر مي‌كردم كه ازدوستان جواد هستند. جواد به من گفت كه مادر،اگرمن از سركار برنگشتم،متنظرم نباشيد.همين رفتن،يك سال طول كشيد و او در زندان طاغوت محبوس بود.
درآن يك سال او را بسيارشكنجه كردند؛به طوري كه شش ماه ممنوع الملاقات بود. ما هم با مسائل،چندان آشنا و وارد به پي گيري كار نبوديم تا حركتي بكنيم.
به من مي‌گفتند كه برويد به باغ ملي فعلي كه زندان درآن جا بود و سفارش مي‌كردند كه برويم آن جا ناله و زاري كنيم تا زنداني را به ما نشان دهند،ولي پاسبان ها با باتوم به ما حمله مي‌كردند و با فحاشي ما را از آن جا دور مي‌كردند و مي‌گفتند كه همين بچه هاي شماها ما را نابود كرده‌اند.
بالاخره،با همه اين تفاصيل،من يك پسر دايي داشتم كه درقيطريه يك مغازه داشت و به من گفت كه اكثرمشتري هاي من مأموران ساواك هستند،من يك وقت ملاقات براي شما مي‌گيرم.سرانجام ، وقتي كه من و پدرجواد به ملاقات رفتيم،حق نداشتيم كه چيزي با خودمان ببريم.فقط مجازبوديم كه يك بسته آب ميوه با خود ببريم.بعد از معطلي زياد براي اجازه ملاقات، وقتي وارد شديم، ديديم كه داخل يك اتاق دوازده متري، چهارميزچهارگوش با چهارصندلي وجود دارد.
بعد از ده دقيقه انتظار، جواد را بر دوش ديگران تا پشت درآن آوردند،وقتي او را ديديم،نمي‌توانست پاهاي خود را روي زمين قرار بدهد، بعدها فهميديم كه كف پاي او را با متّه سوراخ كرده بودند.ناخن هايش را كشيده بودند و من كه از او علت زخمي بودن ناخن هايش را پرسيدم گفت كه لاي درمانده است.

شما چه چيزي از شكنجه شدن فرزندتان نمي‌ دانستيد؟
 

خير،نه تنها من، بلكه هيچ كس چنين تصوري از شكنجه نداشت،حتي بعد از يك سال هم كه آزاد شده بود، به من چيزي نمي‌گفت و من دورادور و كم كم از ديگراني كه جواد براي آن ها ماجرا را تعريف مي‌كرد، شنيدم و فهميدم كه شكنجه چيست.
بالاخره درآن اتاق، جوادافتاد و پايم را بوسيد و گفت كه مادر، من حتماً تا هفته ديگر آزاد مي‌شوم و شما غصه نخوريد. ما هم برگشتيم،ولي ازغصه حال پسرم، من چنان بيمارشدم كه تا مرزمرگ پيش رفتم. آن ها،درتمام آن يك سال،اين بچه را شكنجه كردند؛ شش ماه در كميته ضد خرابكاري و شش ماه هم در زندان قصر. از زندان قصر براي مان نامه مي‌نوشت. از كودكي عادت داشت كه هر چيزي كه مي‌نوشت، آن را با
بسم الله الرحمن الرحيم شروع مي‌كرد. اولين نامه‌اي را كه فرستاد نيز با همين عنوان آغازكرد و بعد نوشت:
«داني چگونه باشد از دوستان جدايي؟
چون ديده‌اي كه ماند خالي ز روشنايي»
من خيلي به او وابسته بودم،بچه بسيار مؤدب و باتقوا،اهل نماز و روزه بود و در سن دوازده سالگي درمنزل دعاي كميل مي‌خواند و ما هم با او دعا مي‌ خوانديم. براي من،خواهرش و خواهرمن يك معلم واقعي بود.جواد ازشاگردان ويژه دكتر شريعتي بود،شاگرد آقاي مطهري هم بود.
بالاخره يك سال درزندان بود و پسر اول او مهدي،در زماني كه جواد در زندان شاه بود، به دنيا آمد. وقتي كه از زندان آزاد شد، كار خود را درپالايشگاه تهران از دست داد. در آن زمان دانشجويان فارغ التحصيل، دو سال خدمت سربازي را در شركت هاي دولتي طي مي‌كردند و جواد هم قرار بود كه در همان پالايشگاه با پست مهندسي كاركند تا خدمت سربازي او هم محسوب بشود، ولي بعد ازآزاد شدن از زندان، شش ماه از خدمت او باقي مانده بود كه با درجه سرباز صفراين مدت را گذراند و تازه، حقوق او هم قطع شده بود.
يك سال زنداني شدن او، با شكنجه هاي مختلف سوراخ كف پا با مته، آپولوي برقي بر سر گذاردن،كشيدن ناخن و...، همراه بود.خودش تعريف مي‌كرد كه شب هاي زمستان،ما را با يك دست لباسي كه داشتيم به جايي مي‌بردند و به درخت مي‌بستند و با كابل آن قدرمي‌زدند تا خون از همه جاي مان سرازير مي‌شد.
باهمه اين ها،درزندان قصر دوستان و آشنايان زيادي پيدا كرد،ازجمله آقاي پورنجاتي كه هم سلولي او بود.درآن جا جلسات نماز و دعا برقرار مي‌شد و كلاس هاي آموزشي زبان انگليسي براي ديگران تشكيل مي‌داد؛چون زبان انگليسي را خوب مي‌دانست. كلاس ششم كه بود، در مسجد المصطفي(ص) در چهار راه حسن آباد عربي را آموخت و كاملاً بر اين زبان مسلط بود. ازابتداي دبيرستان نيز زبان انگليسي را در كلاس هاي شكوه به مدت دوازده ترم گذراند و علت قبولي او در كنكور شركت نفت هم،تسلطش بر زبان انگليسي بود.
به هرحال جواد كسي بود كه تازه ازدواج كرده بود،يك سال را در زندان گذرانده و پس ازآن هم به مدت شش ماه به سربازي اعزام بود و دراين مدت،همسرجوان او كه هفده سال سن داشت،با ما زندگي مي‌كرد. او، وقتي با جواد ازدواج كرده بود، پسرم از اول وضعيت سياسي خود را با او درميان گذاشته بود و عروس ما هم همه مسائل را پذيرفته بود.

آن موقع در كجا زندگي مي‌كرديد؟
 

در همان منزل قديمي كه قبلاً گفتم. آن منزل را چند ارگان مي‌خواستند به عنوان يادگار باقي مانده ازپسرشهيدم دراختياربگيرند،كه يكي ازآن ها شهرداري بود و ما نپذيرفتيم تا اين كه وزارت نفت در خواست كرد كه آن جا را به كتابخانه تبديل كند و ما هم قبول كرديم، ولي الآن دو سال مي‌گذرد و هنوز هيچ اتفاقي نيفتاده است.
بالاخره، پس از سربازي هم، جواد نمي‌توانست در هيچ مركز دولتي‌اي كار كند تا اين كه يكي از دوستان قديمي وصميمي او به نام آقاي مهندس بهروز بوشهري از جواد خواست تا به رشت برود و در آن جا مسكني تهيه كرد و خانواده‌ش را نيز با خود برد كه در اين زمان علاوه بر پسر گل مان مهدي، خداوند يك دختر هم به آنان داده بود كه نامش هاجراست و الآن پزشك است.
جواد، در همان رشت ادامه تحصيل داد و فوق ليسانس خود را دريافت كرد و از آن جا به مدت يك ماه براي مأموريتي به ژاپن رفت و پس از بازگشت به مديريت كارخانه پارس توشيبا- پارس خزر فعلي- ارتقاء يافت و در همين سمت باقي بود تا سه سال بعد كه به زمان پيروزي انقلاب اسلامي رسيديم.پس از انقلاب،جواد،به تهران نقل مكان كرد.دردوران وزارت نفت آقاي معين فر دعوت به كارشد و وظيفه پاك سازي آبادان به او سپرده شد. جواد، به مدت يك سال و نيم دراين مأموريت مشغول بود و خانواده خود را هم به آبادان برده بود و خداوند فرزند سوم را هم كه دختري به نام مريم است به آنان بخشيد و جالب اين جاست كه جواد، از وزارت نفت هيچ حقوقي دريافت نمي‌كرد و به پدرش مي‌گفت كه خدا را شكركه شما آن قدر داريد كه خرجي ما را هم بدهيد.
به تهران كه آمد،دراطراف سفارت بلژيك، يك واحد مسكوني اجاره كرد،ولي زياد در آن جا زندگي نكرد،چون به آبادان رفت و توسط عراقي ها دستگير شد. در تهران پست وزارت از طرف شهيد رجايي به او پيشنهاد شد و من به ياد دارم كه خيلي مقاومت كرد اين پست را نپذيرد،نشد.چون او را مي‌شناختند، و چون استعداد و هوش بالايي داشت و به قول دوستانش هركاري را كه يك شبانه روز وقت مي‌برد تا محاسبه شود، او در يك فرصت كم و از روي حافظه محاسبه مي‌كرد برنامه كوپن نفت و كوپن بنزين و پروژه كشيدن لوله گاز از ابتكارات جواد بود، ولي از آن جا كه ما چندان لايق انسان هاي باعرضه نيستيم، پس از رفتن او هيچ كاري برايش انجام ندادند. چند سال در اسارت بود، هيچ اقدامي صورت نگرفت و فقط به ما مي‌گفتند كه جايش خوب است.

چرا مگر شما پي گيري نمي‌كرديد؟
 

چرا، عروسم خيلي فعاليت كرد، پيش هر كسي كه لازم بود مي‌رفت. همان روزي هم كه جنازه جواد را آورده بودند، به ما گفتند كه آقاي متكي ازطرف وزارت خارجه رفته تا با جواد ملاقات كند. بالاخره علاوه بر عروسم، دخترم فاطمه پي گيري مي‌كرد و خود آقاي سادات نيزبه دنبال كار او رفت، ولي هيچ كدام كاري انجام نمي‌دادند. وقتي هم كه اسرا آزاد شدند، گفتند كه آقاي تندگويان به همراه اولين گروه به ايران مي‌آيد و به عروسم گفتند كه شما به باختران برويد تا از ايشان استقبال کنيد،ولي فرداي همان روز عروسم برگشت و به ما گفت كه گفته‌اند كه آقاي تندگويان مي‌گويد تا همه اسرا به ايران بازنگردند،من به ايران نمي‌آيم.درصورتي كه درهمان ايام آزادي اسرا،او را شهيد كرده بودند. وقتي آقايان بوشهري و يحيوي آزاد شدند و مستقيم از فرودگاه به منزل ما آمدند،با ديدن اين آقايان، دخترم فاطمه متوجه قضيه شده بود.آقاي بوشهري،وزنش به چهل كيلو رسيده بود، ولي به من دلداري مي‌داد كه جواد به ما گفته كه اول شما برويد،بعد من مي‌آيم و ما هم گفتيم تا تندگويان نيايد،ما نمي‌رويم. بالاخره پس ازمدتي كه گذشت فهميديم كه جواد شهيد شده است و جنازه‌اش را در سال 1370 به ايران آوردند.
پدر و برادرخانم جواد و يكي از دوستان جواد به نام دكتراعتمادي كه دندان پزشك بود و قبل از اسارت،چند دندان جواد را پر كرده بود به همراه چند نفر ديگر، براي آزادي جواد به عراق رفته بودند كه وقتي به آن جا رسيدند،حاجي متوجه قضيه شد و براي تحويل جنازه،آن ها را به قبرستان برده بودند و قبرهاي ديگران را به آنان نشان دادند،تا اين كه بالاخره قبري را باز كردند و ديدند كه جنازه درون آن،كاملاً تازه است.بعد متوجه شدند كه جنازه را موميايي كرده‌اند تا آثار شكنجه در آن مشخص نباشد.
دكتراعتمادي مي‌گفت ديده كه جمجمه ي سرش را شكسته بودند، گردنش چرخش داشت، دست هايش شكسته بودوعكس هايي از جنازه گرفته بودند اين عكس ها ضبط شد.

به چه دليل؟
 

نمي‌دانم،ولي آخريك وزير مملكت تا اين حد بي اهميت بود كه اين آقايان كوچك ترين اقدامي نكردند؟
آقاي بوشهري مي‌گفت كه ما دو نفر در يك جا زنداني بوديم و زندان جواد كه ده سال بوديم و زندان جواد درزيرزمين قرار داشت و هيچ نوري به آن راه نداشت و حتي كاشي هاي آن هم به رنگ قرمزبود. پسرم به مدت ده سال در يك فضاي يك ونيم يا دو متري زندگي كرد كه هم سلولش بود، هم دستشويي و حمام او بود.
بعد از ده سال كه جنازه او را آوردند، تشييع باشكوهي انجام شد كه وقتي الآن فكر مي‌كنم، مي‌بينم واقعاً حيف است كه چنين انسان هاي دانشمندي زير خاك خوابيده باشند.

شهيد تندگويان در قامت يك فرزند

پدر شهيد تندگويان، تا چند سال پس از شهادت فرزندشان زنده بودند؟
 

ايشان نزديك به سه سال پيش – سال 1386- فوت كردند.

دراين سال ها چه مي‌كرديد؟
 

بعد ازجواد،ما زنده بوديم، ولي زندگي نكرديم؛شادي و خوشي و همه زندگي مان از بين رفت،چون تمام زندگي مان اين دو بچه بودند.الحمدالله،دخترم هم فوق ليسانس است و هم كاركرده است. از اول انقلاب مشغول به كارشد و هنوز هم كار مي‌كند و خدا شاهد است كه غير از حقوق خودش هيچ منبع درآمدي ندارد.اين كانوني را هم كه دايركرده است،زمينش از آن خودش است و هرچه به او اصراركردند كه دو طبقه ازآن را براي خودت بساز،گفت كه مي‌خواهم اين جا فقط كانون باشد.

كانون خيریه است؟
 

نام آن را خيريه نگذاشت،زيرا كه مي‌گفت براي بچه هايي كه به اين جا مي‌آيند تا درس بخوانند،صورت خوشي ندارد نام آن را «رايحه فاطمه» گذاشته است.الان چهارصد خانوار زيرپوشش اين كانون هستند. خانواده هاي بي سرپرست كه در حدود سيصد تا چهارصد نفر هم كودكند كه مخارج آن ها را ازطريق خيرين تأمين مي‌كند يا اين كه افرادي به عنوان حامي ‌يك يا دو يا هر چند نفري ازاين كودكان را كه مي‌توانند زيرپوشش حمايت خود مي‌گيرند و ماهيانه بيست تا سي هزار تومان به آن ها كمك مي‌كنند،عده‌اي هم نذورات خود را به اين جا مي‌آورند.

به هرحال اين كانون هم ثمره زندگي شما و پدر شهيد است كه دخترتان به ياد و نيّت او آن را دايركرده است.
 

بعد از جواد،ما رنگ سلامتي را نديديم.آن مرحوم كه ناراحتي ريه داشت و چند سال به شدت بيماربود تا اين كه در سال 1386 فوت كرد.

درپايان اگرحرفي، خاطره‌اي از شهيد داريد، بفرماييد.
 

من در كل دوران اسارت فرزندم، فقط دو نامه از او داشتم، يك نامه در سال 1359 و يك نامه هم درابتداي سال 1360 برايم آمد و نوشته بود كه: «يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور». مادر، تو تنها مادري نيستي كه پسرت به اسارت رفته است.
وقتي جواد به اسارت گرفته شد، همسرش باردار بود و زماني كه بچه به دنيا آمد، براي جواد نامه نوشت كه خداوند يك دختر ديگر به ما بخشيده است، چه نامي براي او بگذاريم؟ پسرم در نامه نوشت كه نام او را هدي بگذاريد تا خداوند ما را هدايت كند. البته همسرش قبل ازاين كه براي او نامه بنويسد،نام سميه را برايش انتخاب كرده بود و بعد از رسيدن نامه جواد،نام نوه‌ام در شناسنامه«سميه هدي» ثبت شد.
عروس من آدم بسيارقانع و با ايمان و سازگاري است و بچه ها را نيز خوب تربيت كرده است. بچه ها نيز بحمدالله خوب هستند. هدي در شركت نفت كار مي‌كند، هاجرهم قرار بود كه همان جا مشغول به كارشود،مريم هم در هلال احمر خدمت مي‌كند و مهدي هم در نمايشگاه بين المللي شاغل است.

پس در واقع شهيد تندگويان هم هنگام تولد آقا مهدي،فرزند اول شان، در زندان بودند و در زمان تولد هدي فرزند آخرشان در زندان صدام به سر مي‌بردند.
 

بله،همين طوراست.وقتي پسرم وزير شده بود، با تعدادي از دوستانش كه هنوز هم با ما رفت و آمد دارند،به منزل آمدند و جواد پنهاني به من گفت كه مادر،ازبس كه در اين چند روز نان و پنيرخورده‌ايم،من از اين بچه ها خجالت مي‌كشم،بيا به بازارچه برويم تا يك هندوانه براي آن ها بخريم.من هم زنبيلم را برداشتم و با هم به بازارچه رفتيم،به محض اين كه دوستان و كسبه و اهل محل او را ديدند،خوشحال و ذوق زده به دورش حلقه زدند كه آقاي وزير،دل مان براي تان تنگ شده و مرتب او را مي‌بوسيدند و آقاي وزير،آقاي وزيرمي‌گفتند كه جواد گفت:«وزيركي است؟ من همان جوادم». چند تا هندوانه كشيد و خواستند كه كمكش كنند،ولي جواد به هيچ وجه قبول نكرد و هندوانه ها را داخل زنبيل گذاشت و به منزل برگشتيم.روزعيد غديربود كه در همين پست وزارت بود و من مهمان هاي زيادي داشتم. ساعت سه بعد ازظهربه منزل آمد،درحالي كه ناهارنخورده بود.يادم است كه ناهار، خورش كرفس داشتيم،براي او آوردم و خورد.وقتي كه براي مهمانان ميوه آوردم- پرتقال و نارنگي و سيب-نگاهي به ميوه ها كرد و گفت كه مادر،مگرفصل اين ميوه ها رسيده است؟ گفتم بله مادر.گفت:«آنقدر سرم شلوغ است كه نمي‌رسم براي بچه ها ميوه بخرم».الآن كه از بچه ها مي‌پرسند آيا خاطره‌اي از بابا داريد يا نه؛مي‌گويند كه هر وقت بابا به منزل مي‌آمد،ما خواب بوديم و هيچ خاطره‌اي نداريم.هر وقت هم كه مي‌آمد بچه ها بيداربودند،يكي را روي زانوي راست و يكي را روي زانوي چپ و ديگري را هم روبه روي خود مي نشاند و با لذت غذا مي‌خورد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 47



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما