گفتگو با خانم فاطمه تندگويان، خواهر شهيد تندگويان
به نظرميرسيد درخانواده تندگويان، همه يك طوري تحت تأثير فعاليت هاي جواد قرارگرفته بودند؟
ببينيد من نميتوانستم صرف اينكه جواد، برادرمن است و پسراست،هرچه او ميگويد قبول كنم اين در حالي است تا زماني كه هر دو در راهي كه انتخاب كرده بوديم به نتيجه رسيديم و يك لحظه هم غفلت نكرديم.حتي وقتي جواد به زندان رفت همين كار جواد را ادامه ميدادم. يعني كتاب هاي زنده ياد دكتر شريعتي را توسط يكي از دوستانم ميگرفتم و توزيع ميكردم. همچنين نوار هاي دكتر را درشرايطي كه به شدت تحت تعقيب بودم توزيع ميكردم.
از سوي ديگر سركلاس درس به بچه ها ميگفتم به جاي 6 ساعت رياضي، 4 ساعت كار كنيم و بقيه را به بحث هاي جانبي بپردازيم به شرط اين كه جمع تان را حفظ كنيد و اين بحث ها هم به بيرون درز نكند. همين طور هم شد. من كتاب دكتر را سر كلاس ميبردم و صحبت ميكردم. در مدرسه دولتي تدريس ميكردم. همه جوري بودند. بچه هاي سوم و اول دبيرستان دختر بودند. خيلي از بچه ها متأثر شده بودند. بدون اينكه مبلغ ديني باشم يا كار ديني كنم به خاطرهمين شكل ظاهريام، روسري سر ميكردند و من درگيري جدي با خانوادهشان پيدا كرده بودم يا بعد از تعطيلي مدرسه با بچه ها پياده ميرفتيم تا ته خاني آباد. ميرفتيم و برميگشتيم. حتي چند تا از شاگردانم شهيد شدند و همه اين مسائل مربوط ميشد به تفكرات و انديشه هاي زندهياد دكترعلي شريعتي.
جواد درباره فعاليت هاي سياسي تان چه ميگفت؟ شما را تشويق ميكرد يا ميخواست كه فعاليتي نداشته باشيد؟
وقتي من كارها را ميكردم، جواد زندان بود. وقتي آمد بيرون به من گفت: خيلي ساده نگير.شكنجه هايي را كه مأموران ساواك ميكردند به من نميگفت، چون ميدانست كه به لحاظ عاطفي چقدر به او وابسته بودم.شبي نبود كه من و مادرم گريه نكنيم. تا7 ماه پدرم را مطلع نكرديم. جواد خيلي رقيق القلب بود ومتأثر كه ميشد اشك ميريخت. به من ميگفت: تو داري بي مهابا فعاليت ميكني و تحمل آن شكنجه ها را نداري،پس محتاط تر برخورد كن و البته خودش هم پخته ترعمل ميكرد.بعد از زندان، يك دورهاي را براي معيشت خانواده روي ماشين هايي كه كپسول گاز را حمل ميكرد بود و ازساعت 9 شب به بعد با آن مسافر كشي ميكرد. عقب ماشين مسافرها را مينشاند و من هم جلو مينشستم. يك چاقو دسته بلند هم كنارش گذاشت تا اگر لازم شد به من بدهد. البته مسافران هم براي اين كه کرايه ندهند در طول مسير از ماشين بيرون مي پريدند.جواد ميگفت اشكالي ندارد،آن ها از ما بيچاره ترهستند. در رفتارهاي اجتماعي و مردمي جواد خاص بود. با تيپ هاي مختلف اجتماعي روابط داشت مثلاً با آقاي اعتمادي كه اصلاً سياسي نيست و ازصميمي ترين دوستانش بود ارتباط داشت. از آن طرف دوستاني هم داشت كه نه مذهبي و نه سياسي بودند و با آن ها هم ارتباط داشت و غالباً دوستي هايش هم به عمق ميرسيد.خلاصه اين كه تحمل همه اين تيپ هاي فكري را داشت بدون اين كه خودش توي آن ها هضم و ياحل بشود. ميخواهم بگويم به رنگ ديگران در نميآمد و سعي هم نميكرد آن ها را به رنگ خود دربياورد.
كي ازدواج كرد؟
سال1351 ازدواج كرد. سال 1353 هم اولين فرزندش به دنيا آمد. يادم ميآيد سال 1352 در زندان ساواك بود. ازدواج او ايدئولوژيك بود. ميخواست ساختار شكني كند. با توجه به بحث هاي دكتر حسن ومحبوبه،ما به طور جدي تصميمان اين بود كه هنجارهاي موجود را بشكنيم. موقعيت تحصيلي جواد موقعيت ناب بود. مهندس صنعت نفت وخب طالب هم زياد داشت. البته نقش مادر در تربيت ما نقش بسزايي بود. نقش پدرم هم جنبه هاي ايماني مان را تقويت ميكرد.جواد ميخواست با كسي ازدواج كند كه هم فكرش باشد.خيلي زود زن زن ميكرد و ميگفت: براي من فكري كن بعد يكي از دوستان جواد به نام مدرسي برايش آستين بالا زد.خانم مدرسي- خانم برادرم- را درنشستي ديده بودند. به نظرشان رسيده بود كه او را معرفي كنند. جواد به من گفت برو صحبت كن. من رفتم و ديدم و حرف زدم. بعد به جواد گفتم با آن جنبه هايي كه مدّ نظر تواست نميخواند ولي خودت بهتر ميداني. خودش هم يك جلسه رفت و آمد و حرفهايم را تأييد كرد. بعد آمد و استخاره كرد استخاره بسيارخوب آمد و استخاره اين بود كه شروع اين كار سخت و عاقبتش خيراست.
پس با استخاره ازدواج كرد؟
نه،استخاره خانم مدرسي نقشي نداشتند. دختربسيار مذهبي بود، ولي به لحاظ فكري مانند16 ساله ها بود و به عقيده من با جواد هم خواني نداشت.خب جواد با او صحبت هايي كرد. گفته بود ممكن است ساواك من را بگيرد و زندان بروم و غيره و تو در همه مراحل با من هستي. خانمش هم گفته بود بله قبول دارم و به واقع هم همراهي كرده بود و البته همراهي ايشان غيرقابل تصور بود. ازدواج از نوع سنتي و مدرن بود و هم به نوعي همسرش از سوي دوستان به او معرفي شده بود.البته ميشود گفت در جايي خودش را به استخاره سپرد. اما روشي كه پيش گرفت كاملاً سنت شكني بود. قرار در محضرگذاشت و ازخانواده آنها فقط يكي دو نفر حضور داشتند و اين بدترين خاطره مادرم بود. مراسم خريدي نداشتند مراسم عقد مختصري هم گرفت فكر ميكنم چون شرايط زندگي خانم برادرم خوب نبود در خريد جهيزيه به آنها كمك كرده بود. خلاصه اين كه چالش هاي بسياري را تحمل كرد، اما خب اين مسائل خانوادهام را كمي دلگير كرده بود و برايشان قابل تحمل نبود. تا سال 1354 طبقه بالاي خانه پدرم زندگي ميكرد و بعد هم به تجريش رفتند. بعد هم به رشت و بعد دوباره به خانه پدري برگشتند.
فعاليت هاي سياسي شهيد تندگويان براي همسر و فرزندش مشكلاتي ايجاد نميكرد؟
چرا به خاطرعواطف بسيارعميقي كه داشت مشكلات بسياري را به خانوادهاش تحميل ميكرد. هم ميخواست تاريخچه و بخش امروزش را داشته باشد و هم ميخواست محبت به مادر و خواهرش را با همان عمق حفظ كند. يادم ميآيد شركت پارس توشيبا كه بود خود را مقيد ميساخت تا هر هفته براي ديدن خانواده به تهران بيايد و اتفاقاً ركوردشكني هم ميكرد. ميگفت3 ساعته از رشت به تهران آمده است. خلاصه اين كه هر كسي با او دوست ميشد ميخواست جواد،100 درصد مال او باشد.
برگرديم به موضوع اسارت و شهادت ايشان سالها از اين موضوع گذشته است شما چه احساسي درباره اسارت و شهادت وي داريد؟
يازده سالي كه جواد رفت خيلي سخت بود. جواد هيچ وقت براي من كهنه نميشود .هميشه تازه است من هنوز سر قبرجواد ميروم انگار همين الآن شهيد شده است .وقتي ياد حضرت زينب(س) ميافتم به شدت ميفهم كه اين بزرگوار چه كشيده است.
هركدام از ما خيلي مقاوم بوديم. صبوري ما خيلي عجيب است. وقتي به عواطف رجوع ميكنم كاملاً تازه است. ما حضور جواد در زندگيمان را حس كنيم. هر روز صبح بدون استثناء جواد را حس ميكنم مرحله به مرحله خواب جواد را ديدم. عزاداريم را سال 1360 كردم خوابي را كه سال 1360 ديدم به كسي نگفتم و فقط براي اعتمادي گفتم.ديدم من وارد جايي شدم و چند تا خانم نشسته بودند و عباسرشان بود.عزاداري ميكردند حتي خانم شهيد رجايي را هم ديدم كه به من اشاره ميكند به طرفش بروم رفتم و ديدم سكويي بود. ديدم جواد رويش درازکشيده است .پيكري كه ديدم فقط اسكلت و پوست رويش بود. تورج اعتمادي هم تعريف ميكرد كه من هم اخيراً تو فكر جواد بودم سروش هم به من گفت كه او به مجالس «كبار» راه يافت. بعدها من اين را پرسيدم گفتند مجلس كبار،مجلس ويژه ائمه معصومين(ع) است. وقتي شنيدم طحال جواد تركيده، آن موقع در منطقه 16 كار ميكردم.خواهر دكتر منافي زنگ زد و گفت كه زير شكنجه طحال شهيد تندگويان تركيده است.آن روز تاشب من قدم مي زدم و گريه ميكردم. مدت ها گذشت و بعد همه فهميدند. خانم لوح به من زنگ زد صبح 6 مرداد خبردارشده كه جواد اسير شده است. ساعت 7 راديو خبر شهادت جواد را اعلام مي كند. يادم ميآيد كه شب قبل از اسارتش از ماهشهر ،جواد با من تماس گرفت و گفت مراقب مادرباشم.ميگفت اين بار مانند هميشه نيست.خلاصه ميگفت كه مواظب همه باشم.نيم ساعتي حرف زد. آخرين باري كه آمد، تشييع يكي از دوستان مان بود.خيلي متأثر شد و سرش را به ديوار ميزد و اشك هايش ميريخت. من گفتم تو كه داري تلاش خودت را ميكني و حالا در اين پست هستي. گفت: السابقون. اسابقون اولئك المقربون» يعني اين ها را توجيه نميكند.يك وصيتي مالي هم به پدرم كرد.پدرم خيلي شكننده بود و تحمل سختي ها را نداشت. جواد به طور دقيق ميدانست كجا ميرود و به طور كامل فهميده بود كه حياط جبهه ها به سوخت مرتبط است. نياز به حضور او درپالايشگاه دارد و اين حضور نقش كليدي دارد.
انگار يك جورايي خودش آمادگي حضور در جبهه را داشت و آماده خطر پذيري براي ماجراهاي بعدي را داشت؟
بله، در يك ماه6بار به آبادان رفته بود. پالايشگاه آبادان در حادثه خيزترين منطقه جنوب قرار داشت. شما ميدانيد كه از شهيد تندگويان و تا آخر جنگ هيچ وزير نفتي حتي براي يكبار هم به منطقه جنوبي نرفت . ميخواهم بگويم كه اين حضور پي درپي شهيد تندگويان در مناطق جنگي جنوب،اوج تعهد پذيري و جسارت و تهور جواد را اثبات ميكرد.
باورکنيد جواد حرفي را ميزد كه خودش لوترازهمه عامل بود. در شرايط جنگ حضور داشت در كار مصداق عملي هر چيزي بود كه ميگفت و حضورش، حضوري هوشمندانه بود و غافل هم نبود. اسارتش هم اسارت غافل گيرانه نبود. كاملاً از دست بني صدرحرص ميخورد و ميدانست آن طرف آرايش نظامي آنها را تشخيص ميدهد. پس آينده خودش را وابسته به حضور درجبهه ها ميدانست. حضورش در بين كاركنان صنعت نفت همه معلوم بود در واقع داشت بحران در صحنه ها را مديريت ميكرد.
شما حس معنوي از اسارت و شهادت جواد داريد. يك جوري تعريف ميكنيد كه انگار همه اين مراحل را در خواب ديدهايد؟
من مراحل شكنجه جواد را بارها ديدم. از يك مرحلهاي به بعد ميديدم كه جواد حالت پروازي پيدا كرده است. ميديدم تمام صخره ها و مسيرهاي طولاني را طي ميكند و به راحتي ميرود، يعني با بيوزني كامل .با همان جسم ميرفت. تعداد اين خواب ها از 1366 و 1367 به بعد خيلي زياد بود.بعد كه شهيد شد همهاش فكر مي كردم كه تمام طول مسير را با جواد واز ابتدا تا انتها طي كردم و حتي مراحلي را كه پنهان ازديد من بود از طريق خواب ديدم. فقط اين مرحله آخر را نديدم. چرا؟ اما دوباره خواب ديدم. يك بار بعد از آزادي اسرا بود كه جواد گفت ديدي فاطمه يك لحظه نفسم رفت و ديگر نيامد. بعد به تورج گفتم همين را داشته باش كه جواد شهيد شده است و الا درحالي بود كه همه جا را چراغاني ميكردند و جواد هم ميآيد. آن جا با شور و شوق رفتند تا مرز خسروي .من هم به اتفاق خانم برادرم به مشهد رفتيم. مسؤولان عراقي اظهارات ضد ونقيضي درباره جواد داشتند. طارق عزيز اول گفته بود كه جواد زنده است و بعد هم گفت در زندان خودكشي كرده است. باور كنيد خانم برادرم افسردگي شديد پيدا كرده بود. من در حرم امام رضا(ع) بودم. درها را بستندو نماز را كه خواندم، ديدم هيچ كس نبود جز من و دوستانم.گويا شرايط خاصي ايجاد شده بود كه بدون هيچ حايلي همه چيز را دريافت ميكرد.يكي از خدام آمد و مفاتيح را از من گرفت.گريه ميكردم. كسي با من كاري نداشت. مادرم سالهاي اول اصلاً نميپذيرفت كه حتي يک مو از پسرش كم بشود. ميگفت من نميخواهم بگويم كه پسرم را درراه خدا دادم. اينها هم اگركوتاهي كنند من نميگذارم. اگر جواد همان اول شهيد ميشد طاقت و تحملش را نداشتند. جواد هر كدام ما را به گونهاي آماده كرده بود. آخرين بار سال 1370 خواب ديدم كه همه در مسجد ايستادهاند و گفتند جواد را ميخواهند بياورند. به مادرم گفتم و خبر دادم. وقتي بيدار شدم گفتم كه اين دفعه ديگر مادر تو تحمل پذيرش اين مسأله را داري.
لحظه هاي سختي را تحمل ميكرديد؟
بله، ما بي دريغ احساساتمان را بروز ميداديم. اگر جواد هم اين احساسات را نداشت ولي رفت. جواد به شدت بچهاش را دوست داشت ويك لحظه از آنها غافل نبود. هر دو را روي پاهايش مينشاند و يك لقمه تو دهان آن ميگذاشت و يك لقمه تو دهان دخترش.نمازجمعه كه ميرفت بچه ها را با خودش ميبرد. ميگفت اين بچه ها فقط من را اين جا ميبينند در كل بچه هايش را خيلي دوست ميداشت.
واكنش هاي اطرافيان از خبر شهادت شهيد تندگويان چه بود؟
در فرودگاه مهرآباد يك عكس از فرشچيان هست كه به جاي ما داشت اشك چشم ميريخت. دكتر ولايتي هم آمد كه به ما آرامش بدهد. گفت: جواد به همه تان آبرو داد. ما داغداربوديم و خيلي سخت بود براي مان تا بعد از سال ها انتظار، پيكر بي جان جواد را ببينيم.تورج آدم عارفي است. اهل كشف و شهود است. گفت: «منزه است خداوندي كه بندهاش را از مسجدالقصي به مسجدالحرام حركت داد.» گفت چه ميخواهي تو؟ همه با پا به زيارت ميروند واو با سر رفت.چه زيارتي و چه طوافي بالاتر ازاينكه فرد با سر برود زيارت اباعبدالله.عمق مسأله را براي ما نشان داد و گفت براي جواد چه چيزي بالاتر از اين ميخواهيد. من اصرار داشتم تا پيكر جواد را ببينم. تورج مقدمه چيني كرد و گفت طاقتش را داري؟ بعد گفتم: استخاره كن. گفت:صبركن.آمد و گفت: پس بگذار براي فردا.فردا پس از مراسم تورج گفت: بياييد ببينيد. داخل آمبولانس من و مادرم و حاج بخشي و اميرپسرخالهام رفتيم و جنازه را ديديم. يك صحنه گفت و گوي عميق كه بين ما رد بدل شد.بي تاب بوديم.بعد از 11 سال ديداربوي خوشي فضاي آمبولانس را گرفته و همه چيزلذتبخش شده بود.حقيقتاً احساس ميكرديم بربال ملائك بوديم.مادرم خواست كه جنازه را ببيند.مملحفه را كنار زديم تا صورتش را ببينيم. كمي از محاسنش در آمده بود. صورت اسكلت كامل بود، چون با تربت غسلش داده بودند. رنگ تربت بود. در حاليكه روزقبل كه مهدي ديده بود آن موميايي تزريقي كه كرده بودند رنگش قهوهاي بود. لبخند فوق العاده عميقي روي چهرهاش بود كه آرامش زيادي به ما ميداد. جواد شيفته زيارت امين الله بود.مشهد روبه روي حضرت دست به سينه ميايستاد و زيارت امين الله ميخواند. من مسأله را به مادرم گفتم و او هم شروع كرد به خواندن زيارت امين الله تا رسيديم به بهشت زهرا.
وقتي پيكرشهيد تندگويان را ديديد چه احساسي به شما،مادر و سايرهمراهانتان دست داد؟
ازآمبولانس كه پايين آمديم، احساس كردم از معراج به زمين ميآيم. يادم ميآيد يكي از دوستانم به من گفت آن عرفاني كه جست وجو ميكرديد اين جاست. خلاصه آن چنان ظرفيتي درما بود كه درست مانند كوه شده بوديم.روزهفتم مراسم جواد يك خانمي آمد و به من گفت درمراسم حرفي نميزنيد؟ من پاسخ دادم نه،برادرم هست. آن خانم گفت: خواب برادرتان را در مشهد ديدم. در خواب از شهيد تندگويان مسألهاي را پرسيدم كه وي پاسخ داد. ايشان يك مقداري هم نفت به من داد و گفت به خواهرم بگو از آن بركتي كه من به تو دادم،به بقيه هم بده. آن خانم در ادامه برايم تعريف كرد و گفت: وقتي من از شهيد تندگويان درباره تو پرسيدم، ايشان توضيح داد كه رسالت خواهرم اين است كه راه مرا ادامه دهد.
احساس اين كه جواد تندگويان شهيد ميشود در شما ريشه گرفته بود. درست است؟
بله ميخواهم بگويم هر بار جواد با من حرف ميزد، به خودم برميگشتم و دچار لكنت ميشدم. ابعاد ظرفيتي و وجودي شهدا در وجودش ريشه دوانده بود.ميخواهم بگويم جلوه هايي ازجواد ظهور و بروز ميكند كه آدم بايد آن ها را باوربدارد.
وقتي دوستان جواد آزاد شدند، خيلي به آزادي جواد اميدوار بوديد؟
بله، شبي كه آخرين گروه اسرا ويژه مثل ابوترابي و فرمانده ها داشتند آزاد ميشدند به ما خبر دادند گفتند ممكن است تندگويان هم در ميان آن ها باشد وبنابراين شما هم بياييد. اين مسأله را به هيچكس نگفتيم. با همسرم به فرودگاه مهرآباد رفتيم. اسرا پياده شدند. به صف ايستاده بودند. همه عين اسكلت بودند و از همديگر هم خبر نداشتند. آقاي بوشهري كه رسيد، گفتم: جواد، گفت ميآيد. به آقاي يحيوي گفتم: جواد، گفت ميآيد به آخرين نفر كه رسيدم ديدم جواد نيست بيهوش افتادم. آقاي بوشهري آمد تا ما را دلداري بدهد. در واقع ما با جواد چندين بار مرديم نه يكبار.
سال1373 بعد ازاين كه پيكر جواد آمده بود خيلي بي تاب بودم.خواب ديدم وارد مكاني شدم كه جاي شكنجه گاه بود. با مادرم. ديدم آن بالا يك تخته آهني است. دست و پاهاي جواد را به تخت بستند و دارند جواد را شكنجه ميكنند. ميخواستم يك جوري مادرم را از آن جا خارج كنم. بعد ميديدم چه جوري به او فشارميآيد. چون قفسه سينهاش شكسته و كاسه سرش را برداشته بودند. صحنهاي كه از جواد در ذهن ما باقي مانده است صورتي كاملاً خندان با رنگ طبيعي بود. آخرين صحنه را هم در خواب ديدم. گلويش را اين قدر فشار داده بودند كه استخوانش شكسته شده بود و سرش كاملاً چرخش 180 درجهاي داشت. جواد سبزي خوردن و قورمه سبزي خيلي دوست داشت. هر بار ميخورديم ميگفتيم جاي جواد خالي است. جواد در آخرين سفرش به شمال ماهي دودي آورده بود. مامان ماهي را در آشپزخانه آويزان كرده بود. تا 6 سال ماهي آويزان بود. جواد رفته بود و من ماهي را دست زدم. ديدم ماهي متلاشي و پودر شد. يك درختچه انار بود كه به خانه مادرآورده بود.تا سال 1383 آن را نگه داري كرده بود.اين فضا فضاي دائمي است و حال انتظار دائمي است. دفعهاي و لحظهاي نيست.
درپايان اين گفت وگو، جواد را براي مان درچند جمله توصيف كنيد.
جواد ارزش ها را از دكتر گرفته بود. جواد با يك شخصيت انقلابي آشنا شده بود كه به زندان رفته بود. من با اين شخصيت آشنا شدم، غافل از اينكه اين شخص در اين فاصله اسير انجمن حجتيه شده بود و من اين مسأله را نميدانستم. من به دنبال اين مسأله بودم كه جواد درابعاد شخصيتي دكتر شريعتي چه چيزي پيدا كرده بود. بعد اين موضوع مدتي طول كشيد تا منجر به آزادي جواد شد. حتي يادم ميآيد كه همايشي درباره حج برگزار شد و از من خواستند تا درباره آن مقاله بنويسم. من هم از كتاب حج دكتر استفاده كرده و مطلبي به همايش ارائه كردم. همه حاضران اشك ريختند و البته من هم اخراج شدم. جواد حج واقعي را از ابراهيم گرفته بود و با او پيوندي عميق برقرار كرد.جواد از حضرت ابراهيم(ع) درس زندگي گرفته بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 47