آن خط باريک آفتاب

نگاه ژرف نگر و عاطفه عميق مقام معظم رهبري نسبت به مسائل گوناگون اجتماعي و گرايشات عرفاني و ادبي ايشان نسبت به رويدادها، بيانات ايشان را درباره ايام حبس در زندان کميته مشترک، به رنج و درد و در عين حال شادماني ويژه اي مي آرايد و به مخاطب مي آموزد که مي توان در محبس تاريک و دردناکي چون سياهچال هاي رژيم ستمشاهي
دوشنبه، 30 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آن خط باريک آفتاب

آن خط باريک آفتاب
آن خط باريک آفتاب


 






 

گزارش واره اي از بازديد مقام معظم رهبري از موزه عبرت ايران
 

نگاه ژرف نگر و عاطفه عميق مقام معظم رهبري نسبت به مسائل گوناگون اجتماعي و گرايشات عرفاني و ادبي ايشان نسبت به رويدادها، بيانات ايشان را درباره ايام حبس در زندان کميته مشترک، به رنج و درد و در عين حال شادماني ويژه اي مي آرايد و به مخاطب مي آموزد که مي توان در محبس تاريک و دردناکي چون سياهچال هاي رژيم ستمشاهي نيز به اتکاي به ايمان و اميد به آزادي، سرافرازانه مقاومت کرد و صبورانه رنج برد. ديدار مقام معظم رهبري از موزه عبرت، رنگ و بوئي عارفانه دارد و لذا قلم نيز به پيروي از آن فضا، به جاي ارائه گزارش صرف، همان مسير را مي پيمايد، با اين اميد که تا حد مقدور، حق مطلب را ادا کرده باشيم.
ورودي موزه عبرت، مقام معظم رهبري با کنجکاوي، گوئي مي خواهند تک تک لحظات نخستين باري را که قدم به اين محوطه خوفناک نهادند به ياد آورند، به اطراف نگاهي مي اندازند:
«وقتي به ايستگاه قطار رسيدم، مرا به اتاقي بردند و چند نفري در اطرافم بودند. بعد مرا بردند و در ماشيني نشاندند و يادم نيست که چشم هايم را بستند يا گفتند که سرم را پائين بيندازم. به هر تقدير جائي را نمي ديدم. اين را فهميدم که از خيابان سپه آمديم و به جائي رسيديم که دست راست پيچيديم. به نظرم مرا از پله هائي بالا بردند و پائين آوردند و مسير بسيار طولاني بود تا بالاخره به اينجا و سپس به اتاق افسر نگهبان رسيديم. آن دو ماموري که مرا از مشهد آورده بودند، در اينجا از من عذرخواهي و با من خداحافظي کردند و رفتند. بعد لباس ما را گرفتند و لباس زندان به ما پوشاندند و رفتيم داخل.»
حياط باريک جلوي موزه عبرت را عبور مي کنند و به آستانه ورودي مي رسند، آنجا که روزگاري افسر نگهبان مي نشست و ديدن قيافه خشن و رعب آور او، نخستين تصويري بود که در ذهن و خاطر مي نشست:
«مي خواهم همان مسيري را بروم که آن روز طي کردم راهروهاي تاريک، امروز با چراغ هاي کم سوئي روشن هستند. آن راهروهاي خفه و تاريک، هرچند هنوز سردند و دل را مي لرزانند، اما با مقايسه با آن دوران بسيار پاکيزه و تماشايي شده اند. خاطرات يکي يکي زنده مي شوند. مقام معظم رهبري آرام و با طمانينه از پله هاي کميته مشترک بالا مي روند و آن روزها را به خاطر مي آورند. در اتاقي، تنديس طيب رضائي، زير نور کمرنگ چراغ سقف، با صلابت و با لبخند رضايتي بر لب، ايستاده است. لبخند کمرنگي در چهره رهبر مي دود. بارقه اي از يک آشنايي دور، حتي اگر نه با چهره، با دل که دل مردان خدا، با يکديگر الفت دارد.
مقام معظم رهبري نگاهي به قفسه هاي لباس زندانيان مي اندازند و راهروها و اتاق ها را به دقت نظاره مي کنند. رگه هائي از رنج و خاطراتي از ناله هاي خفته در سينه، رنگ غم را در نگاه ايشان مي نشاند.
آيا اين همه افسانه است؟ آن مرد کيست که او را به نرده هاي ايوان صليب کرده اند و اين دايره هاي بي پايان، شاهد رنج و دوار تمام ناشدني چه کساني هستند؟
در اين بندها، چه ناله ها که در گلو خفه شده و چه پرستاري ها و مهرباني هاي عميقي که اين رنجديدگان را به يکديگر پيوند داده است. اصلا همين همدلي ها بود که تحمل هر رنجي را ساده مي کرد
و اين هم آن سلول آشنا و توقفي در برابر سلو ل انفرادي آن سال ها:
«اين سلول 2/40در 1/60بود. من 8 ماه در اين سلول بودم.»
در برابر تابلوي عکس منوچهري که با يقه باز و چهره اي کريه به مخاطبان خود چشم دوخته است:
«با همين چهره و قيافه و يقه باز که يک چيزي هم به گردنش انداخته بود، نگاهي به من کرد و گفت: خامنه اي توئي؟ گفتم: بله. پرسيد: مرا مي شناسي؟ گفتم: نه. گفت: من منوچهري هستم و نگاه کرد به چهره من تا اثر حرفش را در صورتم ببيند. خيلي چيزها در باره اش شنيده بودم و فورا او را شناختم، ولي به روي خودم نياوردم. بعد گفت: «من تو را خوب مي شناسم. تو همان کسي هستي که مثل ماهي از دست بازجو ليز مي خوري. تک تک کارهاي تو چيزي نيست، اما مجموعش خدا مي داند که چيست.»
و عبور از برابر تصوير دوستان آشنا و آشنايان دوست. آنان که همسفران تو بودند و رفتند: بهشي ها، رجائي ها، باهنرها و... و آنان که همسفر تو نبودند، اما در همان مسيري که تو رنج بردي، جواني و عمر خويش را گرو گذاشتند و توقفي در برابر هر يک، با بار حسرتي گران که اگر بودند، چه ياري ها توانستند کرد در برداشتن اين بار سنگيني که مسئوليتش ناميده اند، مسئوليت رستگار زيستن و ديگران را نيز به رستگاري فراخواندن.
تو گوئي صداي بهشتي را مي توان از وراي اين ديوارهاي ضخيم شنيد:
«و لازمه اينکه امروز اين ملت راه خودش را مي رود اين است که اکثريت قاطعش راه اسلام فقاهت را پذيرفت...»
و شهيد رجائي که صادقانه از مردمش سخن مي گويد:
«ما شاهد فرياد الله اکبر، فرياد لااله الاالله همه مردم اين سرزمين از مرد و زن و کوچک و بزرگ بوده ايم. همه اينها بايد اتحادشان حفظ شود.»
و گذاري بر سلول انفرادي:
«در داخل سلول، به رغم اينکه ديوارش قطور بود، با مورس با زنداني سلول کناري صحبت مي کردم و او به من گفت: رجائي همسايه من است.»
در آن روزهائي که ارتباط کلامي ممکن نبود، زندانيان هوشمند به هر شيوه اي دست مي زدند تا بتوانند با يکديگر سخن بگويند و اين سخن گفتن ها چه کوتاه بود و چه پرمعنا. دنيائي معنا در کلمه اي و عبارتي:
«من حسين هستم. رجائي در سلول کناري من است. مي خواهد بداند شما که هستيد؟»
«من سيد علي خامنه اي هستم.»

آن خط باريک آفتاب

و اينان که هستند که جواني و جان و خانمان خويش را بر سر پيمان نهادند؟روحاني، دانشجو، کارگر، دانش آموز، خادم مسجد، مهندس، معلم، سپاهي دانش، دانش آموز، راننده و... بيکار. چه اتفاق و همدلي شکوهمندي! معناي دقيق ملت. و چه شب هاي طولاني و پرمحنتي، شب هائي پر از ناله هاي دلهره آور:
«هر وقت ما را براي بازجوئي مي بردند، در اين حياط و اين ايوان ها، مرتبا صداي فرياد، بلند بود. همشه يکي سر يکي داد مي زند و اين تقريبا بلا استثنا بود. در سلول هم که بوديم، شايد تا صبح، چون ما خوابمان مي برد و نمي فهميديم، ولي تا زماني که بيدار بوديم، صداي فرياد شکنجه ديده از يک طرف و صداي فرياد بازجو از طرف ديگر بلند بود. البته مي گفتند اينها نوار است که مي گذارند. شايد نوار بود، شايد هم واقعي بود. نمي شود مطمئن بود که هميشه نوار بوده باشد. تصادفا يک بار، هم بازجو اشتباه کرد و هم مامور متوجه نشد و چشم بند را از روي چشم من برداشتند و من مسير ي را که به سمت اتاق بازجوئي مي رفت، ديدم.»
«هنگامي که نگهبان مي خواست زنداني را براي بازجوئي ببرد، از آنجا که بنا بود زندانيان ديگر متوجه نشوند که اين زنداني به خصوص در اينجاست و اساس زندان انفرادي، همين بود؛ نگهبان مي آمد و مثلا اگر با من که علي حسيني بودم کار داشت. در سلول را باز مي کرد و مي پرسيد: «علي کيست؟» و من جواب مي دادم: «منم» او يک چيزي را روي سر زنداني مي انداخت و دستش را مي گرفت و مي برد.»
«مرا به اتاق بازجوئي بردند و بازجو گفت: بنويس. گفتم: چه بنويسم؟ گفت: هر چه دلت مي خواهد بنويس. منظورش اين بود که شرح حال بنويسم و وقتي کم بود مي گفت: اين کم است، بايد بيشتر بنويسي. مي خواست حرف بکشد. اين شگرد بازجوئي شان بود.»
ديدن تنديس حسيني، آن هيولاي خوفناک و کساني که انواع شکنجه ها را روي آنها امتحان مي کردند، زجرآور و گزنده است، اما اين تصوير مشمئز کننده را تنديس زندانيان سلول عمومي که از يکديگر پرستاري مي کنند و به يکديگر دل و جرئت مي دهند، اندکي از خاطر مي برد:
«حمام هفته اي يک بار بود و حداکثر 10دقيقه. هر تعدادي که در سلول بوديم فرق نمي کرد و ده دقيقه براي استحمام، وقت داشتيم. از صابون هائي که قديم ها با آن رخت مي شستند به ما مي دادند. ما را با چشم بسته مي آوردند اينجا.»

آن خط باريک آفتاب

و همدلي در قاموس دژخيمان، ممنوع است:
«قرآن هم که مي خوانديم، نگهبان مي آمد و مي گفت: «آهسته حرف زدن ممنوع!» البته اين، عملي نبود، لکن تذکر اينها موجب مي شد که آرام و درگوشي حرف بزنيم.»
شب است و قرص ماه در آسمان نشانه اميد، صبح صادق:
«بله، من خودم يادم هست که يک بار کسي را به اين نرده ها به صليب کشيده بودند.»
و اين صفت مردان حق است که در تاريک ترين سياهچال ها، نور هدايت را درمي يابند و در باره باريکه نوري در حد يک شعاع باريک، عارفانه مي سرايند:
«يک روز صبح، ديديم فضاي تاريک اينجا روشن شد. سابقه نداشت چون تنها روشني اينجا آن چراغ کم نور پشت ميله ها بود. از آن پنجره هم هيچ وقت نور نمي آمد. من نگاه کردم به بالاي سرم و ديدم يک خط باريک آفتاب بر اثر گردش فصل داخل اتاق افتاده. اين نور يک ربع ساعتي بود و رفت. ابتدا همين باريکه نور بود و بعد به تدريج بيشتر و تبديل به يک نوار نور به قطر ده پانزده سانت شد. در اين تاريکي عميق، اين نور بسيار مغتنم بود.»

آن خط باريک آفتاب

و بهار در زندان:
«پشت اين سلول درختي بود که به هنگام بهار، گنجشک ها مي آمدند و روي شاخ و برگ هايش مي نشستند و سروصدا مي کردند که مايه تفريح و شادماني ما شده بود.»
و شايستگانند که طلوع فجر از دل شب ديجور را باور دارند و همان ها هستند که شکوه همدلي و رافت را مي شناسند:
«در سلول چهار نفر بوديم. يکي از آنها آقائي بود که همسرش هم در اينجا زنداني بود. گفتيم يک فکري کنيم که اين آقا از همسرش خبري بگيرد. به نگهبان گفتيم امشب نظافت اين راهرو را به عهده ما بگذار. او هم لطف کرد و پذيرفت. يکي از بچه هاي هم سلولي که بچه زبل و زرنگي بود، سر نگهبان انتهاي راهرو را گرم کرد و هم سلولي ما توانست بيايد جلوي سلول و از پشت در با همسرش صحبت کند.»
و خوش آن لحظاتي که ذلت کساني را شاهد بوديم که خود را مقتدر تصور مي کردند:
«در اتاق بازجوئي بوديم که فردي که نامش يادم نيست، به مشيري اشاره کرد و گفت: «ايشان خيلي در اين مورد زحمت کشيدند.» مشيري هم گفت: «خير! خود ايشان بودند که خيلي مؤثر بودند.» من ديدم اينها سعي دارند مسئوليت را به گردن ديگري بيندازند و ثابت کنند که ديگري در اين دستگاه آدم مؤثري است و خود او هيچ کاره است. تلقي من از حرف هاي اينها و آنچه که بر حسب تعارف به هم مي گفتند اين بود که مي خواستند در برابر من بگويند که آنها در اين دستگاه کاره اي نيستند. در دلم خدا را شکر کردم که من، يک طلبه فقير ضعيف زنداني هستم و اينها در اين فکرند که خودشان را در برابر من که قدرتي ندارم، تبرئه مي کنند.»
و بخشش و بزرگواري صفت مردان حق است:
«بعد از انقلاب يک روز در دفتر حزب بودم که گفتند زن آقاي مشيري آمده و اصرار دارد با شما ملاقات کند.» گفتم: «بگوئيد بيايد.» آمد و گريه کرد و که: «مشيري را گرفته اند و او گفته که من به فلاني بدي نکرده ام، برو پيش او و بگو اگر من بدي نکرده ام يک چيزي بگويد که من نجات پيدا کنم.» اعدامي بود. آن روزها اين افراد را که مي گرفتند، اعدام مي کردند. من گفتم: درست مي گويد.» و گمان مي کنم يک چيزي هم در اين باره نوشتم.»
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط