يادکردي از روزهاي زندان
نويسنده:محمد حسن رجبي
در نيمه دوم خرداد 1352، امتحانات سال اول دانشسراي مقدماتي ورامين را تمام کرده بودم و به دعوت رئيس و معاون دانشسرا، براي کمک به تصحيح اوراق دانشجويان و ورود نمرات به دفاتر و کارنامه ها از منزل پدري واقع در خيابان شاهپور (وحدت اسلامي) تهران به دانشسر رفته بودم. روزها همراه با ناظم و سرپرست خوابگاه به تصحيح و ورود نمرات مشغول بودم و عصر، به تنهايي ورزش مي کردم و شب نيز در خوابگاه دانشجويي مي خوابيدم
بار آخر که از تهران به دانشسرا رفتم، با خودم دو سه کتاب از جلال آل احمد (مدير مدرسه، سرگذشت کندوها و گويا کرگدن اوژن يونسکو ) را بردم تا شب ها قبل از خواب مطالعه کنم. اين کتاب ها در آن زمان جزو کتب ممنوعه بود. در روز 24خرداد، پس از نماز صبح روي تختم دراز کشيده بودم و کتاب مدير مدرسه را مي خواندم تا ساعت 8 براي صرف صبحانه به رستوران بروم. در سکوت صبحگاهي صدايي را شنيدم که نزديک و نزديک تر مي شد تا اينکه در خوابگاه باز شد. فورا کتاب را زير متکا پنهان کردم. سرپرست خوابگاه بود که برخلاف گذشته با چهره اي که سعي مي کرد اضطرابش را پنهان کند از من خواست تا به اتفاق وي به دفتر برويم و حتي اجازه نداد لباسم را عوض کنم و با همان زيرشلواري همراه او رفتم.
در دفتر چهار نفر مرد غريبه نشسته بودند که به محض ديدنم پرسيدند که آيا وسيله اي داري يا خير؟ وقتي که گفتم وسيله اي همراه ندارم، گفتند مرا براي اداي توضيحاتي تا ورامين خواهند برد و سپس بر مي گردانند. مرا در پيکاني نشاندند و همگي به سمت تهران حرکت کرديم. فورا فهميدم که دوستانم دستگير شده اند و لو رفته ام. راننده با نشان دادن يک کارت، چراغ قرمزها را رد مي کرد. در نازي آباد گفتند سرم را پائين بيندازم تا اطراف را نبينم. دانستم که به سمت زندان شهرباني(کميته مشترک) مي رويم. به محض ورود به ساختمان زندان، چشم بند زدند و پس از تعويض لباس و ثبت مشخصات، مرا در يک سلول کوچک انفرادي انداختند و در آهني را از پشت بستند.
شرح ايام زندان مجال فراخ تري را مي طلبد و شايد هم لزومي به بيان نباشد، زيرا وضع مشابه آن را زندانيان سياسي آن سال ها در خاطراتشان که در صدا و سيما گفته و يا منتشر کرده اند، گفته اند؛ اما بيان خاطره اي را خالي از فايده نمي بينم، زيرا خاطره اي شخصي و منحصر به فرد است.
هشت روز پس از دستگيري، به سلول بزرگ تري که حدود 9متر مربع بود و حدود 10 نفر زنداني داشت، منتقل شدم. چهره برجسته آن سلول، شادروان خسرو گلسرخي بود. تصوير، اشعار و نقد هاي هنري او و نيز شعر جديدش را در جُنگ صدا با نام «دامون» (کوهي در شمال) که بعد از دستگيري اش چاپ و منتشر شده بود، خوانده بودم. او اطلاعي از چاپ آن شعر نداشت. بعد از ورودم به سلول جديد، به همه سلام کردم و در گوشه اي نشستم. همه به من نگاه مي کردند، هم به دليل تازه وارد بودنم و هم به علت کم سن و سالي ام. هفده سال بيشتر نداشتم و جثه ام نيز کوچک بود.
پس از سکوت سنگيني، خسرو گلسرخي نزديکم آمد و خود را معرفي کرد و از جريان پرونده ام پرسيد. من نيز با احتياط تمام آن مقداري را که در پرونده ام بود، برايش گفتم. او بعد از اطمينان از من، نحوه بازجويي پس دادنش را برايم شرح داد تا در جريان بازجويي هاي بعدي، کسي از طرف من لو نرود که البته مطالبش برايم تازگي نداشت، اما در آن شرايط، نشانه جرئت و جسارت و لطف تمام او به من تازه آشنا بود. در ادامه صحبت، دليل دستگيري اش را مفصلا شرح داد و گفت که هم پرونده اي هايش اظهار ضعف و سستي و ندامت کرده اند، به جز يک نفر که نامش را نگفت (کرامت الله دانشيان). وي افزود:
«جرم ما در حد گپ و گفت هاي سياسي روشنفکري بود و هيچ برنامه ترور و يا تيراندازي نداشتيم، منتها ساواک مي خواهد ما را يک گروه مارکسيست برانداز معرفي کند، لذا تحت فشارمان قرار داده تا در يک مصاحبه تلويزيوني، به جرم مرتکب نشده خود اعتراف و از بارگاه ملوکانه تقاضاي عفو کنيم. و سپس مشمول رحمت اعليحضرت واقع و از اعدام قطعي به حداکثر دو سال محکوم شويم، من به آنان گفته ام که زير بار اين ننگ نخواهم رفت و به آرمان ها و به خلقم وفادار خواهم ماند. آنها نيز گفته اند که در آن صورت، اعدامت قطعي است».
در آن روز و روزهاي بعد، مفصلا با هم صحبت کرديم. از دوران کودکي و نوجواني و سپس جواني تا بحث هاي فکري. مي گفت در قم که موطن من نيز هست، به دنيا آمده و نزد مادربزرگش پرورش يافته و در دبيرستان حکيم نظامي درس خوانده است. پدربزرگش روحاني بوده و خود نيز تا اوايل جواني تمايلات مذهبي داشته است. پس از ورود به تهران، در اوايل دهه40 همزمان با ادامه تحصيل، کار هم مي کرده و سپس در روزنامه کيهان، مشغول به کار شده است. دو سه سال پيش هم با خانم گرگين (خواهر ايرج گرگين از مديران ارشد راديو تلويزيون ملي ايران) ازدواج کرده و داراي يک فرزند به نام دامون است، زندگي ساده اي دارد و در خيابان شاه آباد اجاره نشين است.
گهگاه که بازجوها آهسته از دريچه در سلول به داخل چشم مي دواندند، زندانيان، ناخودآگاه و از سر ترس برمي خاستند و سلام مي کردند، اما گلسرخي نه خود برمي خاست و سلام مي کرد و نه اجازه مي داد که ديگر هم سلول هايش چنان کنند. البته آنها نيز دل و جرئت پيدا کرده بودند.
در هواي بسيار گرم و متعفن سلول در تابستان، اغلب زندانيان به حال غش مي افتادند، لذا براي هواخوري از نگهبانان خواهش مي کردند تا راهرو عمومي را داوطلبانه تي بکشند و برخي از آنها نيز مي پذيرفتند. وي اين عمل را بسيار زشت و دون شأن زندانيان سياسي مي دانست و آن را ممنوع کرده بود. او براي سلامتي جسمي و نشاط روحي زندانيان در همان سلول کوچک، ورزش جمعي به راه انداخته بود و با آنها برحسب شخصيت و اطلاعاتشان گفت و گو داشت.
وي مارکسيست - لنينيست و به ايدئولوژي خود سخت پايبند بود، اما برخلاف ساير زندانيان چپي، اصراري در تحميل باورهاي خود نداشت و به عقايد مذهبي ها احترام مي گذاشت. اطلاعاتش از ماترياليسم تاريخي و مارکسيسم - لنينيسم عميق نبود و سوادش در اين زمينه، در حد چند کتاب ترجمه شده فارسي از جمله: اصول مقدماتي فلسفه پوليستر و مقدمه کتاب تاريخ جهان باستان و... بود، ولي به همه مبارزان صديق راه ميهن، با هر ايدئولوژي اي احترام مي گذاشت و نام آنها را بر زبان مي راند: ستارخان، باقرخان، خياباني، ميرزاکوچک، سيد مجتبي نواب صفوي، سيد عبدالحسين واحدي، خسرو روزبه، مهدي رضايي، امير پرويزيان، مسعود احمد زاده و...
از امام خميني(ره) نيز با تجليل ياد مي کرد و به روشنفکران عافيت طلب و کافه نشين سخت مي تاخت و از من مي خواست تا برايش از «ابعاد مترقي اسلام» و «انقلابيون صدر اسلام» (به گفته او) بگويم. من نيز در حد بضاعت خود و آنچه که از آثار دکتر شريعتي و ديگران پيرامون وجوه عدالت خواهانه اسلام و صحابي نامداري چون سلمان و ابوذر و...آموخته بودم، برايش نقل مي کردم که به وجد مي آمد.
پس از گذشت يک ماه همنشيني، با هم به قرنطينه و از آنجا به زندان قصر رفتيم. در اين دو جا زندانيان، به دو دسته مذهبي (يا نمازخوان ها) و چپي ها(نماز نخوان ها و کمونيست ها) تقسيم شدند و به طور طبيعي روابطمان کمتر شد. او گرچه در اتاق چپي ها بود و غالباً با آنها گفت و گو مي کرد، اما روز به روز منزوي تر مي شد. چپي ها او را به دو دليل طرد مي کردند: دليل اول آن بود که اغلب چپي ها هواداران فدائيان خلق بودند و از مشي مسلحانه آنها حمايت مي کردند. گلسرخي، مبارزه مسلحانه را اقدامي زودرس مي دانست و لذا مورد نقد و طعن اکثر چپي ها بود. دليل دوم آن بود که وي چون زخم معده داشت و نمي توانست غذاهاي سنگيني چون آش را بخورد، شب ها سر سفره بيماران مي نشست و غذاهاي ساده اي چون نان و کره و مربا يا نان و شير مي خورد که چپي ها، اين رفتار او را تمارض و نشانه خصلت هاي خرده بورژوازي وي مي دانستند!
از اتفاقات روزگار آن که در يکي از روزهاي پائيزي، در ناهار، هم غذا بوديم که ناگهان نام او را از بلندگو صدا کردند. او غذا را نيمه تمام رها کرد و به من گفت: «رجبي جان! من مي روم و ديگر برنمي گردم، خداحافظ». چنين نيز شد. او با دفاع از آرمان هايش در بيدادگاه نظامي رژيم شاه، مرگ را بر زندگي ذلت بار ترجيح داد و با مرگ خود، برگي بر کارنامه ننگين رژيم شاه افزود.
روحش شاد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39
بار آخر که از تهران به دانشسرا رفتم، با خودم دو سه کتاب از جلال آل احمد (مدير مدرسه، سرگذشت کندوها و گويا کرگدن اوژن يونسکو ) را بردم تا شب ها قبل از خواب مطالعه کنم. اين کتاب ها در آن زمان جزو کتب ممنوعه بود. در روز 24خرداد، پس از نماز صبح روي تختم دراز کشيده بودم و کتاب مدير مدرسه را مي خواندم تا ساعت 8 براي صرف صبحانه به رستوران بروم. در سکوت صبحگاهي صدايي را شنيدم که نزديک و نزديک تر مي شد تا اينکه در خوابگاه باز شد. فورا کتاب را زير متکا پنهان کردم. سرپرست خوابگاه بود که برخلاف گذشته با چهره اي که سعي مي کرد اضطرابش را پنهان کند از من خواست تا به اتفاق وي به دفتر برويم و حتي اجازه نداد لباسم را عوض کنم و با همان زيرشلواري همراه او رفتم.
در دفتر چهار نفر مرد غريبه نشسته بودند که به محض ديدنم پرسيدند که آيا وسيله اي داري يا خير؟ وقتي که گفتم وسيله اي همراه ندارم، گفتند مرا براي اداي توضيحاتي تا ورامين خواهند برد و سپس بر مي گردانند. مرا در پيکاني نشاندند و همگي به سمت تهران حرکت کرديم. فورا فهميدم که دوستانم دستگير شده اند و لو رفته ام. راننده با نشان دادن يک کارت، چراغ قرمزها را رد مي کرد. در نازي آباد گفتند سرم را پائين بيندازم تا اطراف را نبينم. دانستم که به سمت زندان شهرباني(کميته مشترک) مي رويم. به محض ورود به ساختمان زندان، چشم بند زدند و پس از تعويض لباس و ثبت مشخصات، مرا در يک سلول کوچک انفرادي انداختند و در آهني را از پشت بستند.
شرح ايام زندان مجال فراخ تري را مي طلبد و شايد هم لزومي به بيان نباشد، زيرا وضع مشابه آن را زندانيان سياسي آن سال ها در خاطراتشان که در صدا و سيما گفته و يا منتشر کرده اند، گفته اند؛ اما بيان خاطره اي را خالي از فايده نمي بينم، زيرا خاطره اي شخصي و منحصر به فرد است.
هشت روز پس از دستگيري، به سلول بزرگ تري که حدود 9متر مربع بود و حدود 10 نفر زنداني داشت، منتقل شدم. چهره برجسته آن سلول، شادروان خسرو گلسرخي بود. تصوير، اشعار و نقد هاي هنري او و نيز شعر جديدش را در جُنگ صدا با نام «دامون» (کوهي در شمال) که بعد از دستگيري اش چاپ و منتشر شده بود، خوانده بودم. او اطلاعي از چاپ آن شعر نداشت. بعد از ورودم به سلول جديد، به همه سلام کردم و در گوشه اي نشستم. همه به من نگاه مي کردند، هم به دليل تازه وارد بودنم و هم به علت کم سن و سالي ام. هفده سال بيشتر نداشتم و جثه ام نيز کوچک بود.
پس از سکوت سنگيني، خسرو گلسرخي نزديکم آمد و خود را معرفي کرد و از جريان پرونده ام پرسيد. من نيز با احتياط تمام آن مقداري را که در پرونده ام بود، برايش گفتم. او بعد از اطمينان از من، نحوه بازجويي پس دادنش را برايم شرح داد تا در جريان بازجويي هاي بعدي، کسي از طرف من لو نرود که البته مطالبش برايم تازگي نداشت، اما در آن شرايط، نشانه جرئت و جسارت و لطف تمام او به من تازه آشنا بود. در ادامه صحبت، دليل دستگيري اش را مفصلا شرح داد و گفت که هم پرونده اي هايش اظهار ضعف و سستي و ندامت کرده اند، به جز يک نفر که نامش را نگفت (کرامت الله دانشيان). وي افزود:
«جرم ما در حد گپ و گفت هاي سياسي روشنفکري بود و هيچ برنامه ترور و يا تيراندازي نداشتيم، منتها ساواک مي خواهد ما را يک گروه مارکسيست برانداز معرفي کند، لذا تحت فشارمان قرار داده تا در يک مصاحبه تلويزيوني، به جرم مرتکب نشده خود اعتراف و از بارگاه ملوکانه تقاضاي عفو کنيم. و سپس مشمول رحمت اعليحضرت واقع و از اعدام قطعي به حداکثر دو سال محکوم شويم، من به آنان گفته ام که زير بار اين ننگ نخواهم رفت و به آرمان ها و به خلقم وفادار خواهم ماند. آنها نيز گفته اند که در آن صورت، اعدامت قطعي است».
در آن روز و روزهاي بعد، مفصلا با هم صحبت کرديم. از دوران کودکي و نوجواني و سپس جواني تا بحث هاي فکري. مي گفت در قم که موطن من نيز هست، به دنيا آمده و نزد مادربزرگش پرورش يافته و در دبيرستان حکيم نظامي درس خوانده است. پدربزرگش روحاني بوده و خود نيز تا اوايل جواني تمايلات مذهبي داشته است. پس از ورود به تهران، در اوايل دهه40 همزمان با ادامه تحصيل، کار هم مي کرده و سپس در روزنامه کيهان، مشغول به کار شده است. دو سه سال پيش هم با خانم گرگين (خواهر ايرج گرگين از مديران ارشد راديو تلويزيون ملي ايران) ازدواج کرده و داراي يک فرزند به نام دامون است، زندگي ساده اي دارد و در خيابان شاه آباد اجاره نشين است.
گهگاه که بازجوها آهسته از دريچه در سلول به داخل چشم مي دواندند، زندانيان، ناخودآگاه و از سر ترس برمي خاستند و سلام مي کردند، اما گلسرخي نه خود برمي خاست و سلام مي کرد و نه اجازه مي داد که ديگر هم سلول هايش چنان کنند. البته آنها نيز دل و جرئت پيدا کرده بودند.
در هواي بسيار گرم و متعفن سلول در تابستان، اغلب زندانيان به حال غش مي افتادند، لذا براي هواخوري از نگهبانان خواهش مي کردند تا راهرو عمومي را داوطلبانه تي بکشند و برخي از آنها نيز مي پذيرفتند. وي اين عمل را بسيار زشت و دون شأن زندانيان سياسي مي دانست و آن را ممنوع کرده بود. او براي سلامتي جسمي و نشاط روحي زندانيان در همان سلول کوچک، ورزش جمعي به راه انداخته بود و با آنها برحسب شخصيت و اطلاعاتشان گفت و گو داشت.
وي مارکسيست - لنينيست و به ايدئولوژي خود سخت پايبند بود، اما برخلاف ساير زندانيان چپي، اصراري در تحميل باورهاي خود نداشت و به عقايد مذهبي ها احترام مي گذاشت. اطلاعاتش از ماترياليسم تاريخي و مارکسيسم - لنينيسم عميق نبود و سوادش در اين زمينه، در حد چند کتاب ترجمه شده فارسي از جمله: اصول مقدماتي فلسفه پوليستر و مقدمه کتاب تاريخ جهان باستان و... بود، ولي به همه مبارزان صديق راه ميهن، با هر ايدئولوژي اي احترام مي گذاشت و نام آنها را بر زبان مي راند: ستارخان، باقرخان، خياباني، ميرزاکوچک، سيد مجتبي نواب صفوي، سيد عبدالحسين واحدي، خسرو روزبه، مهدي رضايي، امير پرويزيان، مسعود احمد زاده و...
از امام خميني(ره) نيز با تجليل ياد مي کرد و به روشنفکران عافيت طلب و کافه نشين سخت مي تاخت و از من مي خواست تا برايش از «ابعاد مترقي اسلام» و «انقلابيون صدر اسلام» (به گفته او) بگويم. من نيز در حد بضاعت خود و آنچه که از آثار دکتر شريعتي و ديگران پيرامون وجوه عدالت خواهانه اسلام و صحابي نامداري چون سلمان و ابوذر و...آموخته بودم، برايش نقل مي کردم که به وجد مي آمد.
پس از گذشت يک ماه همنشيني، با هم به قرنطينه و از آنجا به زندان قصر رفتيم. در اين دو جا زندانيان، به دو دسته مذهبي (يا نمازخوان ها) و چپي ها(نماز نخوان ها و کمونيست ها) تقسيم شدند و به طور طبيعي روابطمان کمتر شد. او گرچه در اتاق چپي ها بود و غالباً با آنها گفت و گو مي کرد، اما روز به روز منزوي تر مي شد. چپي ها او را به دو دليل طرد مي کردند: دليل اول آن بود که اغلب چپي ها هواداران فدائيان خلق بودند و از مشي مسلحانه آنها حمايت مي کردند. گلسرخي، مبارزه مسلحانه را اقدامي زودرس مي دانست و لذا مورد نقد و طعن اکثر چپي ها بود. دليل دوم آن بود که وي چون زخم معده داشت و نمي توانست غذاهاي سنگيني چون آش را بخورد، شب ها سر سفره بيماران مي نشست و غذاهاي ساده اي چون نان و کره و مربا يا نان و شير مي خورد که چپي ها، اين رفتار او را تمارض و نشانه خصلت هاي خرده بورژوازي وي مي دانستند!
از اتفاقات روزگار آن که در يکي از روزهاي پائيزي، در ناهار، هم غذا بوديم که ناگهان نام او را از بلندگو صدا کردند. او غذا را نيمه تمام رها کرد و به من گفت: «رجبي جان! من مي روم و ديگر برنمي گردم، خداحافظ». چنين نيز شد. او با دفاع از آرمان هايش در بيدادگاه نظامي رژيم شاه، مرگ را بر زندگي ذلت بار ترجيح داد و با مرگ خود، برگي بر کارنامه ننگين رژيم شاه افزود.
روحش شاد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39