گفتگو با اسدالله صفا
حاج اسد الله صفا از اعضاي قديمي فدائيان اسلام است. از آغاز مبارزات نهضت نفت و از طريق فدائيان اسلام، به بيت آيت الله كاشاني راه يافت و شاهد بسياري از رويدادهائي گرديد كه ريشه در آن كانون داشتند. نگاه نزديك او به تعاملات فدائيان اسلام با آيت الله كاشاني موجب گرديده كه خاطرات وي در بردارنده نكاتي بديع و ناگفته باشد.
آشنايي شما با آيت الله كاشاني از چه مقطع زماني آغاز شد؟
البته نام و آوازه مرحوم آيت الله كاشاني،رحمه الله عليه، طبعا به دليل مبارزاتشان در سراسر كشور، شنيده مي شد و همه هم دورادور ايشان را مي شناختيم، ولي اين كه من از چه زماني اين توفيق را پيدا كردم كه از نزديك با ايشان آشنا شوم، بايد عرض كنم در حدود 55 سال پيش، يك روز من و اخويم در تعميرگاهي كه ما در ميدان شهداي فعلي (ژاله آن روز) اول خيابان نيروهوايي داشتيم، كار مي كرديم كه يك ماشين سواري آمد و آقايي به قد دو متر و هيكل بسيار ورزشي، مجله مانندي را كه عكس آيت الله كاشاني روي آن بود و شمه اي از حالات و ومواضع ايشان در آن نوشته شده بود، به من داد و من را دعوت كرد كه به منزل آيت الله كاشاني برويم. بعدها فهميدم كه ايشان مرحوم خاقاني بود كه ورزشكار بسيار ارزنده اي بود و عاشق آقاي كاشاني بود. حدود يك ماهي گذشت و يك شب جلسه فدائيان اسلام، منزل آقاي طباطبايي در اول پاچنار بود و دالان طويلي هم داشت. همراه با شهيد حاج مهدي عراقي در آنجا بوديم. ايشان در آن زمان از جوانان بسيار پرشوري بود كه هم در جلسات منزل آيت الله كاشاني و هم در جلسه فدائيان اسلام شركت مي كرد و به من گفت، «فردا به اتفاق آقاي نواب و عده اي از دوستان، به منزل آيت الله كاشاني مي رويم. تو هم اگر دوست داشتي بيا.» من با توجه به سابقه و علاقه اي كه نسبت به ايشان داشتم، فردا شب به اتفاق مرحوم شهيد نواب صفوي، شهيد سيد عبدالحسين واحدي، شهيد خليل طهماسبي، شهيد مهدي عراقي و آقا سيد هاشم حسيني به منزل ايشان رفتيم وقتي رسيديم، حياط منزل آيت الله از جمعيت پر بود و عده اي از كساني هم كه بعدها آنها را شناختم و با آنها صميمي شدم، متصدي انتظامات يا اداره جلسه بودند، مثل آقاي كرباسچيان، آقاي ذوالفقاري، برادران اكبري، مرحوم نواب به قدري به آيت الله كاشاني علاقه داشت كه وقتي رسيديم، جارو را برداشت و شروع كرد به جارو كردن حياط منزل آقاي كاشاني. برادرها آمدند تا جارو را از دست او بگيرند و گفتند، «بگذاريد ما اين كار را انجام بدهيم.» مرحوم نواب گفتند، «من عقيده ام اين است كه اين آقا نايب امام زمان (عج) است و من با كمال ميل اين كار را انجام مي دهم.» يادم هست آن شب بعد از نماز مغرب و عشا، آيت الله كاشاني خواستند به حياط منزل بيايند. يك درگاهي بود كه ايشان دستشان را روي آن گذاشتند و سخنراني جالبي كردند كه من هنوز نكات مهمش در ذهنم هست. نمي دانم آن روز ظهر چه اتفاقي افتاده بود يا چه خبري براي ايشان آورده بوند كه گفتند، «خدايا! تو شاهد باش هر كس هر تهمتي به من زده، او را بخشيده ام، اما من تنها از گناه كساني كه بهمن نسبت انگليسي بودن مي دهند، نمي گذرم و تو هم نگذر.» آن شب ايشان سخنراني بسيار داغي كرد. البته در ضمن آن سخنراني، ايشان جسته و گريخته، انتقاداتي هم از مراجع علماي وقت داشت كه ايشان را ياري نمي كردند. مي دايند كه يكي از فرقهايي كه امام در جريان مبارزه داشتند، اين بود كه حداقل تا يك سطحي مورد حمايت مراجع و علما و فضلاي آن زمان بودند و بسياري از علما و فضلاي شناخته شده آن روز حوزه، به خاطر تحقق منويات ايشان به زندان رفتند. ولي در زمان آيت الله كاشاني، حتي يك روحاني را به ياد نمي آورم كه به خاطر دفاع از آيت الله كاشاني به زندان رفته باشد. البته از دوستان غير معمم ايشان بودند كساني كه مورد آزار دستگاه بودند، اما حمايت در خور و درستي از سوي روحانيت آن زمان نمي ديديم.
از مشكلات وتضييقاتي كه دستگاه براي ايشان فراهم مي كرد، خاطره اي داريد؟
عرض شود كه در اين زمينه به موارد زيادي مي توان اشاره كرد مي دانيد كه ايشان يكي از سنتهاي حسنه شان اين بود كه نمازهاي عيد فطر و قربان را با شكوه مي خواندند. يكي دو نماز عيد بسيار با شكوه برگزار شده كه قطعا عكسهايش را ديده ايد. يادم هست عيد فطر بود و ما رفتيم پشت سر ايشان نماز بخوانيم و من نزديك به ايشان ايستاده بودم كه ديدم دستگاه، يك مشت از داش مشدي ها را فرستاده تا نماز را به هم بزنند. البته كساني هم كه در آن زمان به آنها «كارآگاه» مي گفتند، لباس شخصي پوشيده بودند و سعي مي كردند يك جور دعواي مصنوعي راه بيندازند يادم هست كه ايشان داشتند قنوت نماز را مي خواندند كه بين نمازگزاران، زد و خورد شروع شد، اما انتظامات كه از طرفداران آقا بودند، جريان را آرام كردند و جلسه به حالت عادي برگشت. زماني كه آيت الله كاشاني مي خواستند خطبه نماز عيد فطر را بخوانند، مجددا عده اي سعي كردند جلسه را به هم بزند و باز هم موفق نشدند. كلا مشخص بود كه به هر حال دستگاه مزاحم ايشان است. دليلش هم معلوم بود.آيت الله كاشاني معقتد بود كه شاه حق ندارد از حدي كه در قانون مشروطيت براي او پيش بيني شده، پا فراتر بگذارد.او يك مقام تشريفاتي است كه فقط بايد سلطنت كند، اما اداره كشور و دخالت تام در امور آن، حق مجلس است و عملا نمايندگان مجلس هستند كه بايد كشور را اداره كنند و مي توانند موجب خير و صلاح كشور باشند. ايشان بسيار نسبت به مجلس اهتمام داشت و معتقد بود كه سعادت كشور ناشي از مجلس است. البته نگاه ديگري هم وجود داشت كه دوستان ما در جمعيت فدائيان اسلام به آن رسيده بودند. مرحوم نواب مي گفت، «بخش از بساطي كه در كشور ما به راه افتاده و زمينه را براي دخالت دولتهاي استعمارگر فراهم ساخته. صحنه گردان آن شاه و دربار هستند، يعني عملا اهرم نفوذ اجانب در كشور، همين دستگاه سلطنت است و اگر ما بخواهيم اصلاحي در كشور انجام بدهيم، ابتدا بايد سيطره ناميمون دستگاه سلطنت را بر كشور از بين ببريم.
ظاهرا شما در راهپيمائي تاريخي روز 27 خرداد كه از منزل آيت الله كاشاني شروع شد، شركت داشتيد. خاطره آن روز را تعريف كنيد.
يادم هست كه آن روز هژير براي انجام تشريفات مربوط به نخست وزيري و معرفي وزرا به مجلس آمده بود. مرحوم آيت الله كاشاني، ماهيت او را درست شناخته بودند. يك روز در منزل ايشان بوديم و در يك سخنراني گفتند، «اين هژير در واقع اجير انگليسي هاست و شما ها بايد همگي غيرت كنيد و جلوي مجلس برويد و جلوي اين آدم را بگيريد.» در روز 27 خرداد، طي تشريفاتي از منزل آيت الله كاشاني حركت كرديم و آقائي به نام آقاي مستجابي كه خوشبختانه در قيد حيات هستند، قرآني در دست گرفتند و راه افتادند و پشت سر ايشان، مردم به شكلي آرايشي داده شدند كه معناي خاصي داشته باشد. دوستان زيادي هم بودند. آقاي كرباسچيان، آقاي ذوالفقاري، برادران امامي و ديگران. ما وقتي به مجلس نزديك شديم، در كنار بيمارستان طرفه آن زمان يك كلانتري بود كه به آن كلانتري سوار مي گفتند و هميشه در آن حدود بيست سي اسب بود. عمدا هم اين تجهيزات را به آنها داده بودند كه هر وقت جلو مجلس مشكلي پيش آمد، اينها اسبها را سوار شوند و به مردم حمله كنند. موقعي كه جلوي مجلس رسيديم، افسران سوار، حمله كردند. يادم هست كه مرحوم خاقاني چند تا از اينها را از اسب پائين كشيد و له و لورده كرد. در همين اثنا، يك سرباز سر نيزه اي به ران او زد. البته سر نيزه ها هم آغشته به مواد سمي بودند. ايشان را به منزل آقاي كاشاني آوردند و داماد آقاي كاشاني كه دكتر بود، او را مداوا كرد.آن روز عده زيادي كتك خوردند، مثلا آقاي كرباسچيان و ديگران.
از اصول مهم در فعاليتهاي فدائيان اسلام، تلاش آنها براي رفع تبعيد از آيت الله كاشاني پس از تبعيد ايشان به لبنان است. در اين مورد چه خاطره اي داريد؟
بله، دستگاه دنبال فرصتي بود كه به خاطر مبارزاتي كه انجام داده بودند، تسويه حساب كند و يك نمايشي از ترور شاه درست كردند و ايشان را بعد از مدتي كه در خرم آباد بودند، به لبنان تبعيد كردند.يادم هست شهيد نواب صفوي حدود 40 نفر از بچه ها را جمع كرد و سه تا اتوبوس شديم گفتند برويد قم و هر طور كه مي توانيد در منزل آقاي بروجردي متحصن شويد. ما رفتيم قم. اول ما را راه ندادند. حتي بعضي از ما راهم زدند، اما هر طوري بود فشار آورديم و به حياط منزل ايشان رفتيم. آيت الله بروجردي، بعدها که من رفتارهايشان را مرور كردم، ديدم پير دير و آدم بسيار انديشمندي هستند. برخلاف آنهايي كه مي گويند ايشان در امور سياسي به اين دليل دخالت نمي كرد كه تصور مي كرد توانايي اداره آن را ندارد، ايشان از قضاياي مشروطه و آنچه كه بر روحانيت و حوزه هاي كشور رفته بود، خوب درس گرفته بود.تنها يك حرف به ما زد و گفت، «عزيزان من! چشم! من پيگيري و اقدام مي كنم كه ايشان برگردد، اما من را بگذاريد براي روز آخر.» ما كه آن روز خيلي جوان و پرحرارت بوديم، گفتيم،«يعني چه؟ اين آقا چه مي گويند؟ الان ما براي نجات اين سيد اولاد پيغمبر كه تبعيدش كرده اند، اينجا آمده ايم، بايد بنشينيم براي روز آخر؟» بعدها زماني معناي حرف ايشان را فهميدم كه بعد از قضاياي 28 مرداد و دستگيري و محاكمه شهيد نواب صفوي، آيت الله كاشاني را گرفتند و عمال رژيم گذشته، در قبال ايشان رفتارهاي نادرستي را انجام دادند و با شيوه بدي درباره ايشان در مطبوعات حرف زدند. حتي شنيدم كه آزموده گفته بود، «ما در دادستاني ارتش رسمي داريم كه ريشها را خشك خشك مي تراشيم.» آيت الله بروجردي اين وضعيت را تحمل نكردند و خيلي جدي اعلام كردند كه آيت الله كاشاني هر فتوايي هم داده باشد، مجتهد است و حق داشته كه فتواي خود را ابراز و عده اي هم بر مبناي آن عمل كنند و به دستگاه قضايي ارتش، اولتيماتوم جدي و سختي داد. از اين جا به بعد، ارتش جا زد و مجبور شدند با احترام، آيت الله كاشاني را آزاد كند. من تازه آن روز منظور ايشان را فهميدم كه اگر ايشان درآن روز كه ما در خانه شان متحصن شده بوديم، نيرويش را در آن قضيه صرف كرده بود و ديگر آن جايگاه را لازم نداشت، امروز نمي توانست دخالت كند و آيت الله كاشاني را نجات بدهد.
ترور هژير توسط فدائيان اسلام تا چه حد مرهون احساس انزجار آنها از تبعيد آيت الله كاشاني و براي بازگرداندن ايشان به كشور بود؟
مسلما اين مسئله خيلي نقش داشت. تمام هم و غم ما در انتخابات شانزدهم در كنار صندوقها اين بود كه به هر حال کاري بكنيم كه آيت الله كاشاني به ايران برگردد و وقتي ديديم كه عامل اصلي تقلب، هژير است،متوجه شديم كه عملا تبعيد آيت الله كاشاني، طولاني تر مي شود. شهيد حسن امامي هم كه اساسا رابطه عاطفي بسيار خاصي با آيت الله كاشاني داشت، داوطلب زدن هژير شد. داستانش راهم كه مي دانيد. شاه براي ايام محرم در مسجد سپهسالار ده روز روضه داشت. قبل از آمدن شاه هژير حدود چهل پنجاه تاقه شال، كنارش مي گذاشت و هر كدام از مداحان و وعاظ كه مي رفتند و آنجا روضه مي خواندند و دسته هاي عزاداري كه عمدتا آنها را از اراذل و اوباش تشكيل مي دادند و به آنجا مي آمدند كه براي شاه دعا كنند، موقعي كه از جلوي هژير رد مي شدند، به گردن هر كدام از روساي اين هيئتها و وعاظشان، يكي از اين تاقه شالها را مي انداخت. شهيد سيد حسين امامي در آن جريان دو تا تير به هژير شليك كرد. برخي از ياران ودوستان براي اينكه بتوانند او را فراري بدهند،اول گفتند لامپ تركيده و كاري كردند كه مردم تا حدي فرار كنند، اما مامورين محافظ هژير، سيد را دستگير كردند، البته خود سيد هم قاعدتا تمايلي به فرار نداشت. آن زمان حكومت نظامي بود و رزم آرا مسئوليت آن را به عهده داشت. شهيد امامي در زندان دژبان بود. داستان شهادتش هم جالب است. من در همان مغازه مكانيكي شاگردي داشتم كه سربازي مي رفت. بعدها كه از سربازي برگشت، چون مي دانست كه من عضو هيئت فدائيان اسلام هستم، برايم نقل كرد كه، «آن شب كه مي خواستند اين سيد را در ميدان توپخانه دار بزنند، رزم آرا آمد و چهار طرف خيابان را بست. سيد هم از داخل همان ماشين كه داشتند او را مي آوردند، داشت قرآن مي خواند. بعد به مامورين گفت كه من مي خواهم دو ركعت نماز بخوانم. نمازش را خواند و وقتي داشتند او را آماده مي كردند كه طناب دار را گردنش بيندازند، چند بار خيلي بلند و محكم، شعار «مرگ بر شاه، زنده باد اسلام، الاسلام يعلي ولا يعلي عليه» را داد و اين سيد را در حالي كه شعار الله اكبر مي داد، به دستور رزم آرا به دار كشيدند. وقتي اين جريان را براي مرحوم نواب نقل كردم، فرمود، «تا زنده هستم تقاص خون اين سيد بزرگوار را از رزم آرا مي گيرم.»
با زدن هژير، آيت الله كاشاني به كشور برگشتند. از آن روز و استقبالي كه از ايشان شد چه خاطره اي داريد؟
بي سابقه بود. چيزي بود كه من تا آن روز نديده بودم. آن روز آن قدر جمعيت زياد بود كه شهرباني قدرت كنترل نداشت و من حتي در ايام عزاداري نديده بودم كه اين همه گاو و گوسفند قرباني كنند. آقاي امير حسيني كه در قيد حياتند و به امور حج و زيارت مشغول هستند، زير بغل آيت الله كاشاني را گرفتند و از هواپيما پائين آوردند. واقعا صحنه هاي جالبي در فاصله فرودگاه مهرآباد تا پامنار اتفاق افتادند. من موقعي كه صحنه هاي آن روز را با صحنه هاي مظلوميت ايشان در روزهاي آخر عمرشان كنار هم مي گذاشتم، اشك از چشمهايم سرازير مي شد و خيلي ناراحت مي شدم. در اواخر، ايشان شبهاي جمعه به حرم حضرت عبدالعظيم مي رفتند. خدا شاهد است كه من مي ديدم كه ايشان با آقايي كه در ميدان مولوي دوغ مي فروخت و به او مي گفتند رضا دوغي وبعد از انقلاب هم ترورش كردند. تك و تنها كنار خيابان ايستاده است. اين تنها كسي بود كه دنبال ايشان راه مي افتاد. ايشان مي رفت حرم زيارت مي كرد و بر مي گشت سر قبر پسرش و قرآن و فاتحه اي مي خواند و باز تنها بر مي گشت و من فقط روي حساب علاقه مي ايستادم كه ايشان را ببينم و اشك مي ريختم كه يك زماني در اوج عظمت بود و روزگار با او چه كرد.
چرا رابطه فدائيان اسلام با آيت الله كاشاني، به گرمي و صميميت سابق ادامه پيدا نكرد؟
البته يك اختلاف سليقه در مورد تقدم يك امر بر ديگري از ابتدا وجود داشت. مرحوم آيت الله كاشاني اعتقاد داشتند كه ملي كردن نفت و دفع سلطه انگليس بر همه چيز مقدم است و اگر مشكلاتي در جامعه وجود دارند، با ملي شدن نفت حل مي شوند. مرحوم شهيد نواب صفوي مي گفت اگر شعار اسلامي بدهيم و حكومت را اسلامي كنيم. نفت به خودي خودملي مي شود، چون حكومت اسلامي اساسي ترين اصلش «نه شرقي نه غربي » است و طبيعتا يك حكومت اسلامي زير بار استعمار به هيچ شكلش نخواهد رفت و از طرف ديگر عامل نفوذ انگليس و بعدها آمريكا به كشور، خود دربار است، يعني حمايت آمريكائيها و از دربار به خاطر تثبيت و ادامه نفوذشان بود، ولي با توجه به احترامي كه شهيدنواب براي آيت الله كاشاني قائل مي شد، من فكر نمي كنم كه اين اختلاف فكر، اسباب بسط اين اختلافات شده باشد. عواملي بودند كه به اين جريانات دامن مي زدند.مثلا در منزل آيت الله كاشاني سيدي به نام شمس قنات آبادي رفت و آمد مي كرد كه قاعدتا شما ايشان را مي شناسيد. او در برابر فدائيان اسلام، حزبي درست كرده بود و خوب هم پول خرج مي كرد، در حالي كه مرحوم شهيد نواب در هفت آسمان يك ستاره هم نداشت و روزي كه او را كشتند، اگر همه اسباب و اثاثيه اي را كه از او مانده بود، امروز ببرند سر كوچه بفروشند، همه آنها را سه چهار هزار تومان نمي خرند. شمس ماشين آخرين سيستم سوار مي شد و يك عده جوانهاي دانشگاهي را هم دورو بر خودش جمع كرده بود. گذشته از اين حرفها، اين آدم دو تا ضعف اساسي داشت: نه تقواي سياسي داشت، نه تقواي اخلاقي. تقواي سياسي نداشت، چون به رغم تمام شعارهايي كه به عنوان حمايت از آيت الله كاشاني مي داد و دائما در بيت ايشان حضور داشت. بعد از 28 مرداد كه ديد آقاي كاشاني منزوي شده و باد به پرچم دربار و حكومت زاهدي مي وزد،ايشان را رها كرد و دنبال پست و مقام و نماينده مجلس شدن رفت. اين آدم بعدها از نظر اخلاقي فضاحتهائي را هم به بار آورد. بعد از جريانات 28 مرداد و دستگيري آيت الله كاشاني و دستگيري و اعدام فدائيان اسلام، در كرج جلوي مغازه يكي از دوستانم به نام آقاي عزيزالله گنجي نشسته بودم. يك وقت ديدم يك ماشين آخرين سيستم وارد شد و جواني كه يقه اش را كاملا باز گذاشته بود و يك گردنبند طلا هم به گردنش انداخته بود، پريد پائين و به آقاي گنجي گفت اين را بده و يك مقدار زيادي خريد كرد و گفت، «بعدا حساب مي كنم.» و پريد داخل ماشين و رفت. آقاي گنجي به من مي گفت، «رفيقت را تحويل گرفتي؟» گفتم، «رفيق من كيست؟» گفت، «اين بابا با اين هيئت، شمس قنات آبادي بود.» لباس روحانيتش را كنار گذاشته وريخت و قيافه عجيبي براي خودش درست كرده بود.گفتم، «نه! من اين را با عمامه و ريش ديده بودم و نشناختم.» گفت، «آن كسي هم كه در ماشين ديدي، اشرف پهلوي بود كه باغ بسيار بزرگي در كرج دارد و تعداد زيادي هم اسب از خارج وارد كرده و اينها شبهاي جمعه به اين باغ مي آيند و بساط عيش و نوش به راه مي اندازند.» چنين آدمي مسلم است كه از همان ابتدا نه تقواي ديني درست و حسابي داشته و نه تقواي سياسي. ما هم با اين آدم اختلاف داشتيم و مايل نبوديم كه اين فرد در منزل آيت الله كاشاني باشد و اين عاقبت را برايش مي ديديم. البته آيت الله كاشاني، اين شخص را مطلقا تائيد نمي كردند و من حتي شنيدم كه چندين بار به او تذكر داده و حتي به او پرخاش كرده بودند، ولي در مجموع آقاي كاشاني اهل دفع مطلق افراد نبود، چون در آن شرايط، مصلحت نمي ديد كه حتي يك نفر را هم طرد كند. وجود اين آدم در منزل آيت الله كاشاني، طبيعتا به برخي از اختلافات دامن مي زد و سعايتهايي هم مي کرد. بعد از دستگيري مرحوم نواب، عده اي هم شايع كرده بودند كه اين نظر آيت الله كاشاني بوده كه البته بعدها من شنيدم كه آيت الله، امير علائي را خواسته بودند و او را سخت شماتت كرده بودند كه چرا سيد را گرفتيد و اين شايعه چيست كه در جامعه رواج داده ايد؟
از وضعيت بيت آيت الله كاشاني و رفت آمدهايي كه به آنجا مي شد، چه خاطراتي داريد؟
از جمله سجاياي بارز آيت الله كاشاني اين بود كه در منزل او به روي همه باز بود. شايد در تهران آن روز كمتر كسي را مي شد پيدا كرد كه به آن منزل نيامده باشد و حتي شنيدم كه عده اي ازآدمهاي بي خانمان، شبها مي آمدند و در حياط بيروني ايشان مي خوابيدند و حتي از ميان آنها عده اي درس خواندند و بعدها دكتر و مهندس شدند. بسيار گشاده دست و گشاده دل بود و سلوك بسيار جذابي داشت و همه به منزل او مي آمدند. سياسيون شاخص آن زمان از جمله دكتر بقايي، مكي، عبدالقدير آزاد تا شعبان جعفري.
شعبان جعفري چقدر به آنجا مي آمد؟
من او را زياد آنجا نمي ديدم، ولي به هر حال در منزل ايشان باز بود و همه جور آدمي مي آمد. البته در مورد شعبان شنيدم كه يك روز اميرانگوري كه يكي از داش مشديهاي پامنار بود، به خاطر آيت الله كاشاني، او را كتك مفصلي زده بود، خيابان پامنار به خاطر زد و خورد اينها بسته شده بود. مثل اين كه بعد از اين ماجرا، ديگر در اطراف خانه آيت الله كاشاني پيدا نشد و ديگر به آنجا نيامد.
از ساده زيستي آيت الله كاشاني چه خاطراتي داريد؟
اين مسئله چيزي بود كه خود شاه راهم به تعجب انداخته بود. ظاهرا آن روز هاي آخر حيات ايشان، شاه يك بار بي خبر به عيادت ايشان آمده بود. آقاي گازري از دوستان نزديك و از علاقمندان ديرپا و قديمي آيت الله كاشاني بود. او براي من نقل مي رد كه من يك روز دركوچه بودم و ديدم ماشيني نگه داشت و شاه با ظاهري نسبتا معمولي، همراه با آقاي رفيعي و دو نفر محافظ به منزل آيت الله كاشاني رفتند. آقا آن روز حالشان خوب نبود و داشتند استراحت مي كردند و به ايشان گفته بود كه آيا كاري از دست من بر مي آيد كه برايتان انجام بدهم و به آقاي رفيعي گفته بود كه اگر پزشك يا معالجه خاصي نياز دارند، مي توانيم برايشان انجام بدهيم. ظاهرا يك ربع بيست دقيقه هم بيشتر نمانده بود. عمده قضيه اين است كه وقتي شاه قدم گذاشته بود در منزل آيت الله كاشاني، از رفيعي پرسيده بود كه واقعا آيت الله كاشاني كه در طي اين سالها اين همه آوازه داشته و كانون فعاليتها و مبارزات سياسي بوده، همين است؟ و از اين همه ساده زيستي تعجب كرده بود. به هر حال احوال آخر عمرشان تاثر برانگيز بود. مظلوميت خاصي داشتند. آقاي گازري براي من نقل مي كرد در دو روز آخر عمر، به رغم اين كه حال خوبي نداشتند و حتي گاهي اوقات به اغما هم مي رفتند، يك بار براي ما شعري خواندند كه من آن را يادداشت كردم، با وجود اين كه ايشان خيلي در اين واديها نبودند. مي گفت ايشان يك بار كه به هوش آمد، اين شعر را خواند كه:
من كه اسم شراب از كتاب مي شستم
زمانه كاتب دكان مي فروشم كرد
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 16