شهيد پاك نژاد در قامت يك پدر

حرف زدن با كساني كه هم نشين دم به دم آدمي همچون شهيد پاك نژاد بوده اند وبالاتر ازآن، كساني كه در دامن چنين شهيدي تربيت شده اند، علاوه براينكه مطالب قابل توجهي را براي شنونده مشخص مي كند. لذت بخش هم هست،فرزندان دكتر پاك نژاد، حرف كه مي زنند،گاهي غمگين مي شوند، گاهي به جايگاه پدرشان غبطه مي خورند و در
سه‌شنبه، 14 تير 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد پاك نژاد در قامت يك پدر

شهيد پاك نژاد در قامت يك پدر
شهيد پاك نژاد در قامت يك پدر


 






 

گفتگو با چهارتن از فرزندان شهيد دکتر سيدرضا پاك نژاد
درآمد
 

حرف زدن با كساني كه هم نشين دم به دم آدمي همچون شهيد پاك نژاد بوده اند وبالاتر ازآن، كساني كه در دامن چنين شهيدي تربيت شده اند، علاوه براينكه مطالب قابل توجهي را براي شنونده مشخص مي كند. لذت بخش هم هست،فرزندان دكتر پاك نژاد، حرف كه مي زنند،گاهي غمگين مي شوند، گاهي به جايگاه پدرشان غبطه مي خورند و در اكثر مواقع،به وجود پدر و عمويشان افتخار مي كنند،درحالي كه هر چهار نفر در زمان شهادت پدرشان آن قدر كوچك بوده اند كه شنونده انتظار ندارد تا چيز زيادي از آن زمان به ياد بياورند.
سيد محمدعلي پاك نژاد فرزند سوم خانواده است وخواهر وبرادرهايش او را سيدهاشم صدا مي كنند.سيد محمدعلي از بعد از اتمام تحصيلات دانشگاهي، در اداره تأمين اجتماعي كارمند است واصلاً در همان ساختماني كه پدرش كار مي كرده، فعاليت مي كند. سيد محمدعلي درزمان شهادت پدرش، 10 سال داشته و نكات زيادي را در خا طر ندارد:«در پس ابرهايي كه اين سالها بين من وپدرم فاصله انداخته، خاطراتي وجود دارند كه هيچ وقت از ذهنم پاك نمي شود و همه شان را مثل خريد هدايا،گردش و بازي به راحتي مي توانم تصور كنم.به عنوان مثال به ياد مي آورم وقتي را كه سركلاس سوم دبستان بودم و از كنار مغازه اي رد مي شدم كه اسباب و لوازم پلاستيكي مي فروخت. مغازه، يك توپ چرمي زيبايي براي فروش داشت كه قيمت آن 60 يا 61 تومان بود و درآن زمان پول زيادي به حساب مي آمد به منزل آمدم و پول را از پدرم گرفتم و توپ را خريدم. آن توپ را سالها داشتم تا اينكه در چاه آب زيرزمين افتاد و گم شد،اما خاطره آن روز، سالهاست كه در ذهنم باقي مانده است».
خاطره هاي خوش ،يكي بعد ازديگري فكر سيد هاشم را پس مي زند وخودش را نشان مي دهد: «بهترين خاطرات من از پدر به زماني برمي گردد كه ايشان ما را آخر هفته ها به گردش مي برد. البته در يزد آن زمان، جاي خاصي براي گردش وجود نداشت به همين دليل معمولاً به محله «خلد برين» فعلي كه مزارشهدا و اموات است كه تلهاي ريگ زيادي داشت مي رفتيم. گاهي بچه هاي همسايه را هم به همراه مي برديم و براي ساعات طولاني مشغول بازي مي شديم. اين كار علاوه بر تخليه انرژي، برايمان لذت بخش هم بود، چون پدر به ما آزادي كامل مي دادند و خودشان در داخل ماشين يا زيردرختان به مطالعه يا نگارش مشغول مي شدند».
با شنيدن اين مطلب، بلافاصله اين نكته به ذهن متبادر مي شود كه شهيد پاك نژاد با اين همه عشق و علاقه اي كه به خانواده اش داشته، چرا خود هم بازي كودكانش نمي شده است: «اتفاقاً يكبار من همين سؤال را از پدرم كردم.يك روز به باغمان رفته بوديم كه منبع آب هم داشت و ما داخل آن شنا مي كرديم. من ازايشان خواستم مارا همراهي كنند، اما ايشان گفتند كه حل بازي من مجلس و محل شناي من برگهاي اين كتابهاست. ثمره آن همه مطالعه و نگارش، مجموعه كتب ايشان است كه منتشر شده و به لطف خدا وبه همت افراد خانواده تجديد چاپ نيز خواهد شد».
سيد ابوالفضل پاك نژاد، با شنيدن اين خاطرات، گشت و گذارها، گل كاري ها و درختكاريهاي پدرش را به ياد مي آورد.او فرزند پنجم خانواده است، سال 1357 به دنيا آمده و در زمان شهادت پدرش كمتر از سه سال داشته است و او نيز طبيعتاً خاطرات چنداني را به ياد نمي آورد.اما درباره فعاليت كشاورزي شهيد پاك نژاد مي گويد:«باغي داشتيم كه درختان ميوه وچاي داشت و پدر در آن كار مي كردند؛ البته در حال حاضر اين باغ خشك شده اما درختاني كه براي رهگذران كاشته اند، هنوز هم وجود دارد و ميوه مي دهد. زمين ديگري هم در نزديكي خلد برين هست كه اعضا نهضت درختكاري، قبل از انقلاب در آن درخت مي كاشتند و پدرم بر اين كار نظارت داشتند».
سيد ابوالفضل، لبخندي مي زند وادامه مي دهد: «بسياري از چيزهايي كه از پدرم مي دانم، نقل قولهايي از خانواده، فاميل، كسبه بازار و همكارانم است. مثلاً عمويم يكبار خواب پدرم را ديده بود كه يكي از ما جاي او را خواهد گرفت.من فكر مي كنم كه چون خواهرم و سيد محمد حسن، هر دو پزشكي خوانده اند، اين مسأله در مورد آنها به واقعيت نزديكتراست،اما خودم سعي دارم از راهي به غير از حرفه پزشكي جاي ايشان را بگيرم. اين تلاش ر از 20 سالگي آغاز كرده ام و از آن هنگام تغييرات زيادي را در خودم حس مي كنم. معمولاً با افراد كم سن و سالتر از خودم،درباره مسائل مختلفي صحبت مي كنم، مثل اينكه در چه موقعيتي چه عكس العملي بايد داشته باشند تا انسانهايي منطقي و عادي به نظر برسند. به علاوه از زماني كه يكي از دوستانم درخوابگاه آن حديث را كه مي فرمايد تفكر عميق، بهتر از عبادت و برتر از هفتاد سال عبادت است، به من يادآوري كرده سعي كرده ام عبادت و تفكر را در كنار هم انجام دهم و از آن زمان احساس مي كنم كه پيشرفت كرده ام.»
سيد ابوالفضل كه ازدانشگاه صنعتي شريف، مدرك مهندسي صنايع گرفته، اعتقاد به توانايي پيشرفت را مهمترين نكته زندگي يك انسان مي داند و مي گويد: «انسانها به غير از جنبه هاي الهي و معجزات درديگر موارد،همانند پيامبران هستند، و همه مي توانند به جايگاه آنها نزديك شوند. پدر من هم با اعتقاد و تمسك به احاديث ائمه معصومين- عليه السلام- بوده است كه بهتر و راحت تر كار مي كردند. با نگاهي هر چند سطحي به زندگي شهيد پاك نژاد مي توان عمل به سيره ائمه اطهار(ع) را در آن به وضوح مشاهده كرد.
ايشان تسليم محض دستورات الهي بودند. در حديث داريم كه از صفات مومنان كاشتن درخت، كندن چاه، سير كردن گرسنگان و پوشاندن برهنگان است كه پدرم تمام اين كارها را در زندگي خود انجام داده اند، در حالي كه اين كارها چندان هم به رشته تحصيلي ايشان ارتباطي نداشت.»
صحبت هاي مان به اينجا كه مي رسد باب گفتگو درباره فعاليتهاي اجتماعي دكتر با فرزند كوچك او باز مي شود. سيد ابوالفضل در اين باره مي گويد: «دكتر، آنقدر در مسائل اجتماعي و عمومي شهرش دخالت داشت كه قبل از انقلاب شايع شده بود كه ايشان ساواكي هستند! در حاليكه اين مطلب اصلاً صحت ندارد. در حقيقت به علت منش آقاي دكتر، ايشان رابطه خوبي با دولت، ادارات دولتي،مردم،انقلابيون و ساواك داشتند كه در نهايت به جلوگيري از درگيريهاي شديد،خون ريزي، دستگيري افراد و ختم به خيرشدن عمده قائله ها منجر مي شد، اما متأسفانه اين ذهنيت به وجود آمده بود و ساواك هم از اين شايعه سوء استفاده مي كرد. يكي از همكاران سابق پدرم خاطره اي دراين باره برايم تعريف كرد كه خيلي جالب بود. در دوران شاه به اين دوست پدرم پيشنهاد داده بودند تا با ساواك همكاري كند، او هم سر باز زده بود اما طرف مقابل براي اينكه او را راضي كند گفته بود كه اين كار هيچ ايرادي ندارد، دكترپاك نژاد هم عضو ساواك شو! در حالي كه به جرأت مي توان گفت كه اگر دخالتهاي شهيد پاك نژاد نبود،مسائل بسيار حادي در يزد به وجود مي آمد و آمار شهدا و دستگيرشده ها نيز بسيار بالاتر از آنچه بود مي شد.
اين مسأله را كه شهيد پاك نژاد به طور كلي در قيد مال دنيا و ثروت اندوزي نبوده اند فرزندانش هم تاييد مي كنند. سيد ابوالفضل در اين باره مي گويد:«مرحوم پدرم نه تنها پول بابت حق ويزيت از بيماران مستمند نمي گرفتند،بلكه در تأمينهزينه دارو و درمان و حتي اياب و ذهاب هم به آنها كمك مي كرد. يكي ازدوستان نزديك ايشان براي ما تعريف مي كرد كه يكبار بعد ازاتمام ساعت كاري، آماده رفتن بوديم كه دكتر از من درخواست هزارتومان پول كردند و از من خواستند با دست خودم پول را داخل كشو بيندازم.وقتي علت را جويا شدم،ايشان گفته بودند كه مي خواهم به خانواده ام بگويم كه اين پول را از دخل آخرشبم برداشته ام، نه اينكه پس از يك روز كاري، درآمدي نداشته ام و آن را قرض گرفته ام!»
نگاه سيد محمد حسن پاك نژاد اما به پدرش طور ديگري است.او بر شخصيت علمي پدر شهيدش تأکيدمي كند و از قضا، اين بعد از ابعاد شخصيت دكتر بر او بيشترين تأثير را داشته است.محمد حسن، فرزند چهارم خانواده پاك نژاد است و در زمان شهادت پدرش تنها پنج سال داشته است: «من هميشه از بودن دركنار ايشان لذت مي بردم. بعد از نمايندگي،هروقت به يزد مي آمدند براي همه ما كتابهايي آموزنده تهيه مي كردند كه اكثراً در مورد وقايع صدر اسلام بود.تعداد اين كتابها آنقدر زياد شده بود كه ما توانسته بوديم يك كتابخانه مشترك درست كنيم؛شايد به اين دليل كه تأکيدايشان هميشه بر افزايش دانش در نزد افراد بود.»
او ادامه مي دهد: «يادم مي آيد كه چند ماه قبل از شهادت پدر،براي اينكه ايشان تنها نباشد، من هم به تهران رفته بودم و دو نفري در آنجا زندگي مي كرديم با وجود اينكه پدر، در آن زمان، نماينده بودند ما هميشه با اتوبوس سفر مي كرديم و ايشان از هواپيما استفاده نمي كردند؛ به همين دليل هم در طول سفر، مطالعه را فراموش نمي كردند و در صورت تاريك شدن اتوبوس از چراغ قوه جيبي براي خواندن مطالب استفاده مي كردند.»
محمد حسن نفس عميقي مي كشد و ادامه مي دهد: «ما هميشه فاصله بين پايانه مسافربري تا منزل را پياده مي رفتيم. اكثر مردم شهر، اين مسأله را مي دانستند، چون تعداد سفرهاي يزد به تهران و بالعكس، محدود بود و دستيابي به ساعات رفت و آمد اتوبوسها آسان بود، بنابراين مردم به راحتي مي توانستند در اين فاصله به ايشان مراجعه و مشكلاتشان را بيان كنند.»

شهيد پاك نژاد در قامت يك پدر

وي همچنين به تربيت ديني مورد نظر دكتر اشاره مي كند و مي گويد: « من از سن 4، 5 سالگي به همراه پدر به نماز جمعه و جماعت مي رفتم؛ به همين دليل وقتي كلاس دوم بودم و به مدرسه جامعه اسلامي مي رفتم بدون كمك مربي تربيتي، حتي بچه هاي بزرگ تر محله را به مسجد مي بردم كه به نظر من اين نتيجه و تأثيرات تربيت عملي ايشان در من بوده است، يا مثلاً درس ديگري كه من از پدر آموختم كه در ضمن بارزترين صفت ايشان نيزبود، صبر، تحمل، سكوت وبردباري بود. ايشان در مقابل اعتراضات، پرخاشها- چه در دوران طبابت و چه دوران نمايندگي- فقط تحمل مي كردند و اين روايت كه مي گويد المومن كالجبل الراسخ در مورد ايشان به خوبي صدق مي كرد.»
سيد محمد حسن،نكته ديگري را در خصوص اخلاق و رفتار ديني دكتر يادآوري مي كند و مي گويد: «ايشان هميشه موقع خروج از منزل،دست پدر و مادرشان را مي بوسيدند و از آنها حلاليت مي طلبيدند. باور اين رفتار براي من كه فرزندشان هستم و به چشم خود ديده ام، بسيار سخت است،اما حقيقت اين است كه پدرم، احترام به والدين را مايه بركت زندگي مي دانستند و معتقد بودند كه اين كار موجب نجات و رستگاري شان مي شود و به دليل ارادتي كه به والدين شان داشتند هميشه مي گفتند: كه طول زندگي من كم، اما عرض آن زياد خواهد بود.»
حرف از شهادت دكتر كه به ميان آيد، سيد حسن، اولين كسي است كه درباره آن صحبت مي كند او مي گويد: «حدود يك سال قبل از شهادت پدر بود كه ايشان همه ما را نيمه شب از خواب بيداركردند و به حياط بردند تا سقف كاهگلي اتاق را كه بر اثر نشت لوله آب،نم كشيده و نرم شده بود، به ما نشان بدهند.آن شب، همان قسمتي ازسقف خراب شد كه ما زير آن خوابيده بوديم. اما پدر به موقع فهميده بودند وبه هيچ كس آسيبي نرسيد.به نظرمن اين خواست خدا بود كه ايشان نجات پيدا كنند و با درجه عاليتري به ديدار حق تعالي نائل شوند.»
او همچنين روزهاي بعد از شهادت را به ياد مي آورد و مي گويد:«يادم مي آيد، فرداي روزي كه پدر شهيد شدند، بيماران به در منزل ما مي آمدند و با اينكه مي دانستند ايشان شهيد شده اند و حتي تشييع جنازه پدر هم حضور داشتند اما باز هم به خانه ما مي آمدند يا براي درمان به مطب ايشان مراجعه مي كردند؛ حتي هنوز هم افرادي هستند كه براي درمان به سر مزار پدرم مي روند.»
چهارمين فرزند پزشك شهيد و نامدار يزد، آرام آرام به زندگي اجتماعي پدرش مي پردازد و مي گويد: «دكتر پاك نژاد، به اندازه توانشان،از مستمندان دستگيري مي كردند. بخش ديگري از فعاليتهاي اجتماعي دكتر به سخنراني در جلسات ديني و مذهبي و هم چنين مدارس مي گذشت. ايشان در مدرسه رسوليان يزد و دانشگاه علم وصنعت تهران دوشنبه هر هفته سخنرانيهاي منظمي داشتند و در اكثر موارد، درباره خود سازي و زمينه هاي اخلاقي براي جوانان صحبت مي كردند و صرفاً به زمينه هاي مذهبي و ديني نمي پرداختند. كتابهايي نيز به رشته تحرير در‌آورده اند كه در دهه هاي 30 و 40 از بهترينها در سبك و سياق خود بوده اند.»
او ادامه مي دهد: «گاهي هم پيش مي آمد كه پدر، دركنار وظايف پزشكي شان بيمارانشان را به لحاظ مسائل عادي زندگي راهنمايي مي كردند به عنوان مثال، شنيده ام كه يك بار، ايشان را براي معاينه بانوي سالمندي به يک منزل مسکوني دعوت مي کنند .آن خانم بيمار از كار افتاده و زمين گير بوده اند پدرم متوجه مي شوند كه آن خانم به علت سكته و عدم توانايي حركتي در وضع بسيار بدي از نظر نظافت شخصي به سر مي برد. پدر، آن خانم سالمند را براي يك ساعت صيغه مي كنند تا بتوانند به بيمار كمك كنند و در‌آن يك ساعت، تمام بدن، لباس، تخت خواب و اتاق آن بانوي ناتوان را تميز و پاكيزه و عاري از هر گونه آلودگي و نجاستي مي كنند. ايشان با اين كار، در حقيقت طريقه نگهداري از يك سالمند ناتوان را به فرزندان آن خانم ياد مي دهند.»
حالا نوبت سيد محمد علي است كه خاطره تلخ شهادت پدر را از زير خروارها خاطرات ديگر بيرون بكشد. سيد محمد علي، هنوز هم بعد از گذشت اين همه سال، غروب شهادت را كه به ياد مي آورد، ته چشمانش اشك آلود مي شود: «شهادت پدر براي من فقط يادآور نبود ايشان نيست، بلكه از دست دادن يك باره عمويم هم هست. تصوير خوب وروشني از عمو سيد محمد در ذهن دارم و فوق العاده دوستشان داشتم و دارم. حتي حالا هم در خوابهايي كه از آن دو عزيز مي بينم،بيشتر با عمويم حرف مي زنم تا پدرم.»
سيد محمد علي، بغضي را كه در گلو دارد به آرامي فرو مي برد و با لبخند محوي ادامه مي دهد: «رفتار با عمو با همه بچه ها بسيار دوستانه بود و در رفتارشان سعي مي كردند تا ما از بودن در كنار بزرگترها خسته و بي حوصله نشويم، به همين دليل با ما بازي مي كردند، كشتي مي گرفتند و با اسباب بازي سرگرممان مي كردند.»
سيد هاشم، حالا هفتم تير را با تمام جزئيات به ياد مي آورد و مي گويد: «وقتي عمو با پدرم به مجلس رفتند،خيلي ناراحت شدم، ناهار نخوردم و خوابيدم.پدرم را در خواب ديدم كه به من مي گفت: غذايت را بخور. من بر مي گردم. شب از خواب بيدار شدم و ديدم كه چراغهاي خانه روشن است و ميهمان داريم.
فكر كردم كه ميهمانها از يزد آمده اند و چون جايي را براي استراحت پيدا نكرده اند به منزل ما آمده اند.دوباره به خواب رفتم و صبح زود كه بيدار شدم، متوجه شدم كه تعداد ميهمانان بيشتر شده و همه به ايستگاه راديويي خارجي- فكر مي كنم راديو آمريكا- گوش مي كردند. يكي از بچه ها به اتاق من آمد و جريان شهادت پدر و عمويم را برايم تعريف كرد. ظاهراً پدرم از اولين نمايندگاني بود كه شهادتشان قطعي اعلام شده بود. از فرداي آن روز ديگر نه از پدرم خبري بود و نه از عمويم.باور اين جريان از نظر من امكان نداشت، اما آن را با غصه و گريه باور كردم.»
فيلم روزهاي بعد از شهادت دكتر در ذهن سومين فرزند شهيد پاك نژاد كمي به عقبتر باز مي گردد، زماني كه همراه پدرش به مجلس مي رفته و از نطق ها و سخنراني هاي پيش از دستور، سر در نمي آورده است: «چند روز آخر عمر پدر، من هم با ايشان به مجلس مي رفتم و برمي گشتم، در قسمت تماشاچي ها مي نشستم و چون بحثهاي مطروحه برايم نامفهوم و در نتيجه خسته كننده بود،بيرون مي رفتم، در فضاي باز آنجا گشتي مي زدم و پس از خاتمه با پدر به رستوران مجلس مي رفتيم.»
تنها دختر و آخرين فرزند شهيد پاك نژاد، در زمان شهادت پدرش فقط هفت ماه داشته و تمام آنچه از پدرش مي داند، نقل قولها و گفت و شنودهاي سينه به سينه اي است كه از آدمهاي اطرافش جمع شده. البته او حالا دارد رشته پزشكي را تمام مي كند، اما خاطره اي از پدرش- كه اگر زنده مي ماند، مي توانست همكار يا استادش باشد- جز عكسهاي قديمي و غبار گرفته، ندارد: «از گفته هاي افراد خانواده و نقل قولهاي فاميل يا كساني كه پدرم را مي شناسند، اين را فهميدم كه همه او را دوست داشته اند و دارند. كافي است در يك جمع، نام خود را بر زبان بياورم تا مردم شروع كنند به تعريف و تمجيد كردن از ايشان، با اينكه براي روحشان دعاي خير كنند و از خدا برايش طلب مغفرت كنند يا مرتباً خاطرات خودشان را براي من تعريف مي كنند. من هم از آنها درخواست مي كنم كه دعا كنند تا مثل پدرم بشوم.»
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 46



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط